آمار رشد جمعیت هرسال کمتر میشه
چرا ؟
چون اون مادر چهارتا بچه شو نکرده پنج تا؟
نه اون مادر همون چهارتایی که آورده
آفرین بهش....
فضای جامعه
و سخت شدن ازدواج ها
بیو تروریسم ها
کمتریل ها
تغذیه ها
فضای مجازی
این ها داره رو آمار منفی هرساله رشد جمعیت تاثیر میزاره
تا آمار منفی دیدیم
نریم سراغ مادر بنده خدا
که چرا پنج تا رو نکردی شش تا!!!!!
@motaharevafi77
هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جاااااان😍😍😍
بلد نیست سوار بشه 😂😂😂
#بفرستید_به_نی_نی_دار_ها
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
من در مورد درد زایمان و طول مدتش و اینا خونده بودم به فکر خودم خیلی حالیم بود
خانمم دردش گرفت گفتم بزار برم سر کار و ظهر میام( فکر میکردم فردا زایمان میکنه)
خانمم گفت نه نرو
گفتم تا سر خیابون پیاده بریم( یه کیلو متر بود) که اذیت نشی تو بیمارستان ،
گفت نه نمیتونم
خلاصه ماشین گرفتیم و رفتیم هشت رسیدیم ده و نیم بچه به دنیا اومد 😐😂
تا یه مدت مادرم دعوا میکرد که اگر خونه میزایید چکار میکردی 😂😂😂
سرتون رو درد نیارم این خورده عِلم ها رو بزارید کنار
مریض تا مریض فرق داره مثل بچه خوب برید دکتر
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
یکی از بهترین روزای زندگی من روزی بود که پسرم به دنیا اومد
اون روز خواهرم برای کمک همراه من مونده بود
وقتی پسرم رو برای اولین بار دادن بغلم دیدم این بچه دوتا لپ تپل داره که من عاشقش شدم 🥰
بعد ازظهر که من داشتم استراحت میکردم دیدم چند تا پرستار برای تخت بغلی از اتاق زایمان یه خانمی رو آوردن و سریع پرده وسط رو کشیدن من دیدم بچه داره گریه میکنه به پرستارا گفتم حداقل اون بچه رو بدین بغل من 😡
وقتی بغلش کردم دیدم وای چرا لپ نداره ابرو نداره مو نداره 😱
با جیغ بلند به پرستارا گفتم این بچه من نیست بچه من این شکلی نبود بچم عوض شده 😭
از صدای جیغ من خواهرم اومد تو اتاق دیدم پسرم بغل اونه خوشحال شدم 😍
پرستارا هم گفتن خانم عزیز خودت گفتی بچه رو بدیم بغلت 😒 چرا اینقدر جیغ میزنی 😳
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
#تربیت_کودک
انقد به بچه ها سخت گیری نکنین که ازتون #پنهان_کاری کنن!
یه مادر مهربون، یه جوری برخورد میکنه که فرزندش خیال پنهون کاری یا دروغ رو اصلا نمیکنه، چون میدونه با گفتن اتفاقات و تصمیماتش نه سرزنش می شنوه و نه مقایسه و نه غُر !!!
رمزش هم اینه که زیادی #سخت_گیری نکنین، با سخت گیری زیاد بچه ها حس زیر دست شدن و مورد کنترل بودن میکنن که ازش متنفرن!
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
من بچه دومم دوقلوعه وقتی رفتم بیمارستان دلم نیومد مادرم بیاد باهام اخی دست وپاش خیلی درد میکرد😭😭باخواهرم رفتم دکتر تا منم دید گفت دوقلو هست بچه اول عملش میکنیم😊عمل انجام شد بیهوش شده بودم وقتی اوردنم توی اتاق هنوز خیلی بی حال بودم😵💫بچه هامم اوردن گذاشتن کنارم چندتا خانم دیگه هم زایمان کردن بچه کنارشون یه نفر یا دونفر کنارشون🙂ولی من هیچ کس نیست بچه ها گریه😭خودمم حالم بد 😔 خواهرم نیست گفتن شمارشو بده زنگ میزنن جواب نمیده 😳گفتن همسرت کجاست گفتم تلفن نداره اما میدونم جلوی در جایی نمیره میگه خب اسمش یا قیافش❤️گفتم یه مردخیلی جوون قد بلند که خیلی خوشگله😍😍😍هیچی با همین نشونی همسرم پیدا کردن دیگه رفت همراهی برام اورد خوا هرم رفته بود جلسه مدرسه دخترش😜😜عشق فقط مادر❤️
سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
چند روزپیش رفته بودم بیمارستان عیادت دختر داییم که زایمان کرده بود...
داش همش از درد مینالید وشکایت میکرد که گفت نگاه همین یک انژکتور ساده رو نمتونن درست وصل کنن همش خون میده بیرون🤬
من😂😬
آنژیوکت😑
انژکتور 😎😎
دختر داییم😒🙄
🤭 @Sooti_Hamsaran
هدایت شده از تبلیغات شادی و نکات مومنانه
✨
🎨 میخوای نقاشی یاد بگیری؟
اونم.....
👩🎨 کاملا حرفه ای 🥰
🛍 اینجا ۱۷ هزارتا هنرمند منتظرتن👇😍
https://eitaa.com/joinchat/294977884C863dc381d9
☝️☝️اومدی به آیدیم پیام بده لینک مینی دوره ی رایگانمو برات بفرستم 🎁
✨
#تجربه_من ۱۰
#ازدواج_آسان
من و همسرم از همون زمان خواستگاری قرار گذاشتیم تا جایی که ممکنه ساده زندگی کنیم.
مراسم عقد خونمون بود، عروسی رو تالار نگرفتیم، توی یک مسجد و حسینیه کنارش مراسم عروسی گرفتیم.
خریدهای عروسی و جهیزیه رو هم تا جایی که میشد خلاصه کردیم و ساده خریدیم. لوازم غیرضروری مثل بوفه، بعضی لوازم برقی که خیلی کارایی ندارن، حتی آینه شمعدون، تخت، مبل، ظروف تزیینی و خیلی چیزای دیگه نگرفتیم.
آتلیه نرفتیم و با دوربین خودمون چندتا عکس گرفتیم
ماشین عروس هم ماشین یکی از اقوام نزدیک بود که خودمون تزیین کردیم
الان هم الحمدلله بعد از ۶سال داریم زندگی میکنیم،، زندگی خوب و ساده و راحت. البته مشکلات هم هست که توکلمون به خداست😌
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۱۳
#فرزندآوری
سلام خداقوت
ممنون از کانال پر از مهر و انرژی تون
خیلی عالیه آدم میبینه افراد زیادی همفکر ما هستن که به ندای رهبر لبیک گفتن و با وجود جو جامعه و سختی های زندگی مادی معتقد و عامل به این اصل درست زندگی هستن...
ما 14ساله ازدواج کردیم، زمانیکه همه حتی مذهبیها اعتقادی به چندفرزندی نداشتن من و همسرم از ابتدا باهم قرار گذاشتیم برای چهار فرزند و درصورت توان بیشتر ، برنامه ریزی کنیم
اولین فرزندم وقتی دنیا اومد من22سالم بود و همسرم25
باوجود سختی های بسیار زیادی که در بارداری و بعد از زایمان متحمل شدم و از روز اول تنها بودم و حتی مادرم کنارم نبود بعد از سه سال اقدام به فرزند دوم کردیم اما نیش و کنایه ها شروع شد حتی پیش یه دکتر معروف مذهبی رفته بودم بهم گفت جوجه کشی راه انداختی؟؟
خیلی دلم شکست، انقد ویارم شدید بود که در 9ماه بارداری فقط یک کیلو اضافه کردم و همه دوستان و اطرافیان که سختی های بارداری و بعد از زایمان فرزند اولم رو دیده بودن سرزنشم میکردن اما من بر عزمم راسخ بودم ، چندسال بعد از فرزند دوم اقدام برای سومی کردیم و باز باران سرزنش ها بود که به طرف ما می آمد و متاسفانه در ماه سوم فرزندم سقط شد و این الطاف از اطرافیان بیشتر و بیشتر شد و در بارداری چهارمم به اوج خودش رسید اما باز هم خدا نخواست به سرانجام برسه ودوماه پیش در ماه چهارم بارداری گفتن جنین دچار ایست قلبی شده و با زایمان طبیعی دنیا اومد و سخت ترین لحظه عمرم بود درحالیکه در بخش زایمان صدای نوزادهای تازه متولد شده رو میشنیدم و فرزندم در سکوت بدنیا آمد😔😔😔😭😭
اما زخم زبانها و سرزنشها تمامی نداشت و هنوزم ادامه داره
درحالیکه ما بر عزم خودمون راسخ تر شدیم و از خدا طلب فرزند سالم و صالح داریم
دوران درمان رو داریم سپری میکنیم و خیلی داره بهمون سخت میگذره مخصوصا از لحاظ روحی😔
از همه عزیزان التماس دعای مخصوص دارم.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
سلام من ۲۴سالمه.شب یلدا تولدمه به ۲۵سالگی وارد میشم😁 ۲۰سال داشتم که عقد کردیم و یکسال بعد هم عروسی. از همون اول دلم میخواست زود بچه دارشیم ولی متاسفانه حضرت یار به هیچ وجه همراهی نکردن🥲 مشکل تنبلی تخمدان و کیست و فیبروم و ضخامت و...پزشک زنان دائم بهم توصیه میکنه.میگه اگر بچه بیاری این مشکلات رو نداری...
هر کس بهم میرسه تو کوچه و خیابون ،تو مهمونی، سرکلاس...همه جا ....همه میخواننصیحتم کنن بچه بیارم.اما کسی از دلم خبر نداره.😔 آرزومه مادری قسمتم بشه ولی همسرم به هیچ صراطی مستقیم نیست...
خانما ی عزیز، دعوت به فرزند آوری خیلی خوبه اما خواهش میکنم شرایط طرف مقابل رو هم در نظر بگیرید.شاید کسی مثل من باشه.هر دفعه کسی یه ساعت نصیحتم میکنه از درون میترکم ولی به روی خودم نمیارم🤕خیلی وقتا فکرمیکنم تا همین الانم کلی سنم بالا رفته.خیلی نگران تفاوت سنیم با بچه هام هستم.😔اگر خدا بهم بچه بده البته...
لطفا راهنماییم کنید.هر روز که میگذره استرس و ناراحتیم بیشتر میشه.از تربیت بچه میترسم از بزرگ شدنش،از اومدن یا نیومدنش،از سنم که داره مدام بالاتر میره😢....
التماس دعا دارم از همتون.خانمایی که میرید حرم زیارت لطفا من رو هم از دعای خیرتون بهره مند کنید. کاش خدا به منم اولاد بده تا تو راه خدا حرکت کنن.🌸
من همون خانومم که مادرمو بردم زایشگاه😁
خانوما من بچم که دنیا اومد مامان اومد منو جمع کرد و رفت کار دست خودش داد🤦♀
بعد چند تا بچه ناخواسته حامله شد ،😁
یهو فهمیدیم خواهرمم حامله س😂
اوضاع غریبی بود مونده بودیم خوشحال باشیم یا ناراحت😂😂 بازم میگم از خاطراتم
#سوال
اول سرچ بعد سوال
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
♨️😔شرایط تلخ رضا رویگری؛ بازیگر مشهور سریال مختار 📌مونس تنهایی من یک عروسک است! ✍دیدن و انتشار ا
سلام شب بخیر
یکی از اعضای خوبمون که تا الان خدا نخواسته دامنشون سبز بشه با دیدن این کلیپ دلشون شکسته
از خدا میخوام به ایشون و هر خانومی که تا الان دامنش سبز نشده اگه به خیر و صلاحشون هست به آبروی اباعبدالله الحسین علیه السلام به همین زودی زود دامنشون سبز بشه
همگی بلند بگید امین🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
خانوما سر نمازاتون همیشه برای این خانومهای دلشکسته دعا کنید دعای بقییه در حق دیگران مستجابه
#تربیت_جنسی
#دوستیابی
با سلام و وقت بخیر خدمت اساتید گرامی کانال همسران خوب
بنده دو دختر پنج و یکساله دارم. یکی از اقوام که زیاد باهاشون رفت و آمد نداریم، ولی در حد کم مجبورم ارتباط داشته باشیم، پسری شش ساله دارند، که متاسفانه عادت دارند، هروقت میخواد بره دستشویی، جلو همه شلوارش رو سریع پایین میکشه، و ما باید سریع روی خودمون و دخترها رو برگردونیم، یکبار که دخترم سه یکساله بود و ایشون این کار رو انجام داده بود، من فقط دیدم دخترم سرش رو زمین گذاشته تا ایشون رو نبینه، و من فکر کردم ندیده، بعد از حدود یکماه بهم گفت....،(عذر میخواهم فلانی میتونه به بچه شیر بده و سینه داشته رو شکمش.)
دیگه راجع به اون موضوع چیزی نگفت، ولی از وقتی خواهردار شده، من سعی میکنم موقع تعویض پوشک خواهرش رو نبینه، اما باز چند باری دیده، دخترم هم به خودم هم به دوستاش میگه که ابجیم وقتی بزرگ شد، میفهمیم دختره یا پسر، الان نمیدونیم.
از این میترسم که دوستاش بهش بخندن، یا براش توضیح بدن. در چه سنی ما باید بچه ها را از تفاوت جنسیتی آگاه کنیم؟
سوال دوم: ما در یک شهر غیر مذهبی، زندگی میکنیم، در محله ای هستیم که اکثر افراد مذهبی تر هستند، ولی باز برای دوست پیدا کردن برای دخترم با مشکل مواجه شدم، دختر های همین افراد مذهبی تر، با پای لخت از خونه خارج میشن، یا در سن بچگی آرایش میکنن، یا اونقدر لوس تربیت شدن که اصلا تمایلی برای ارتباط ندارند، و هر چه گشتم، یک نفر دغدغه مند تربیت مذهبی پیدا نکردم، چکار کنم، که نه دخترم تنها باشه، نه تأثیر بد داشته باشه، البته من خودم هم همیشه در دوست یابی مشکل داشتم، و اکثر مواقع در مجالس چه خانوادگی چه دوستانه تنها هستم.
🌷#پاسخ_مشاورامین کانال تربیتی همسران خوب جناب آقای #سلیمانی_نسب
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
🌺 سلام علیکم 🌺
🌈بچه ها به طول طبیعی در همین سن و سال چهار پنج سالگی بهطور اجمال و سربسته فرق بین زن مرد و پسر و دختر را متوجه میشوند و نیاز به توضیحات مفصل هم ندارند.
نکته مهم در این رابطه این است که مراقب باشید حساسیت بیش از اندازه موجب تحریک شدن حس کنجکاوی او نشود به عنوان مثال هنگام عوض کردن دختر کوچکتان اگر حواسش نبود و یکدفعه وارد شد به هیچ وجه او را سرزنش و دعوا نکنید .
🌷درباره ارتباط با فامیل هم دوستانه و محترمانه به آنها تذکر بدهید که ما در صورتی میتوانیم با شما رفت و آمد داشته باشیم که مراقب این رفتار پسرتان باشید زیرا بچههای ما دخترند و این کار دور از حیا و عفت است .
✨توصیه بنده به شما خواهر محترم این است که مجموعه صوتی ۶ جلسه(( اصول تربیتی اسلامی برای سلامت جنسی فرزند)) را از کانال همسران خوب دریافت کنید و گوش دهید که انشاالله بسیار راهگشا خواهد بود.
😊 اما در باره دوستیابی:
👈 اولاً : دوست یابی مهارتی است مانند مهارت های دیگر که نیاز به سه چیز دارد:
۱. مقدار کمی جسارت
۲.تمرین و مداومت بر دوست یابی.
۳. مثبت بینی.
👈 دوما : تا می توانید فرزندتان را با مسجد آشنا کنید؛ مسجد محل دوستان خوب است .
👈سوما : در هر صورت و در هر جایی، بازی ها و دوستی بچه ها با نظارت بزرگترها باشد و این طور نباشد که به کلی بچهها به حال خود رها شوند.
موفق باشید.
🎀 در #رحم مادر خداوند بچه را در آبی بسیار شور قرار داده تا جسمش تمیز بماند و مادر سنگینی بچه را کمتر احساس کند، و خداوند روزی #جنین را از طریق #بند_ناف که به مادر وصل است به او میرساند.
پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند.
از غذای جنین چیزی کم نمیشود. واینهم بخاطر وجود غده هایی است که با گرفتن مواد لازم از دندانها و استخوان مادر غذای جنین را تأمین میکند و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان و پا و زانو درد میگیرند، و در آخر میگویند:
زن زودتر از مرد پیر میشود..
👈اگر آدمها بدانند که مادرشان بخاطر آنها استخوانش آب میشده در این میمانند که چگونه قدردانی بکنند.!
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
خاطره دکتر محمدترکمن از روزی که سردار سلیمانی صاحب نوه های دوقلو شد😍🌸
«چند سال قبل سردار سلیمانی صاحب نوه های دوقلو شدند. نوزادان در بیمارستانی که من یکی از پزشکان اطفالش بودم، زودتر از موعد به دنیا آمدند. نارس بودند و وزن بسیار کمی داشتند. باید مدتی بستری میشدند😢. این افتخار نصیب من شد که پزشک نوزادان شوم. این چند روز کافی بود برای گذراندن یک ترم فشرده اخلاق در کلاس درس سردار #حاج_قاسم_سلیمانی🌹 راستش تا آن زمان فقط از رشادت سردار و دلاوری های او در جنگ با داعش شنیده بودم، نامش برایم تداعی کننده حس خوب امنیت بود اما دومین چهره نظامی ایران با انسان دوستی و معرفت و تواضعش چهره ای ماندگار را در ذهن من و پرستاران بیمارستان تصویر کرد؛ نمادی از یک انسان واقعی.» 👌
نوه های حاج قاسم سلیمانی به دلیل شرایط خاص باید مدت کوتاهی در بخش ایزوله بیمارستان بستری میشدند اما اتاق ایزوله خالی نداشتیم. با مادر یکی از نوزادانی که شرایط فرزندش بحرانی نبود، صحبت کردم و گفتم تا سه ساعت دیگر یکی از اتاق ها خالی میشود. با صدای آرام گفتم نوه های سردار سلیمانی در بیمارستان ما هستند🤭 و اتاق ایزوله خالی برای بستری کردنشان نداریم، وضعیت فرزند شما هم که رو به بهبود است. اگر موافق باشید بچه ها را در این اتاق ایزوله بستری کنیم. مادر کودک تا اسم سردار سلیمانی را شنید از جا پرید و گفت چرا که نه😍! سراسیمه خودش را به راهروی اصلی بیمارستان رساند که سردار را ببیند و در حال حرکت گفت: عمری که حاج قاسم سلیمانی وقف آرامش و امنیت ما کرده با چی جبران میشود. این کمترین و بی مقدار ترین کار است.»😔
اتاق را خالی کردیم و به سردار گفتم همین حالا نوزادان را بستری می کنیم. ایشان تا ماجرا را شنید گفت: دست نگه دارید. چرا این کار را کردید😳 یک نوزاد بیمار را از اتاق ایزوله بیرون آوردید تا نوه های من را بستری کنید⁉️ هیچ تفاوتی بین بچه های من و دیگران نیست☝️ لطفا آن نوزاد را به اتاق ایزوله برگردانید ما هم صبر می کنیم تا اتاق خالی شود، مثل بقیه بیماران❗️
گفتم: سردار! مادر آن بچه تا شنید میخواهیم نوه های شما را بستری کنند، خودش اصرار به خالی کردن اتاق ایزوله داشت❗️اما ایشان گفتند نه آقای دکتر! کاری که گفتم را انجام دهید. بچه را به اتاق برگردانید.☝️
کاری که سردار گفت را انجام دادم. خانواده دومین فرد نظامی کشور سه ساعت در بیمارستان مثل بقیه مردم منتظر ماندند تا اتاق ایزوله خالی شود و این درس بزرگی بود برای من👌
البته تماشای این حجم از تواضع و فروتنی به ماجرای بستری ختم نشد. در این چند روز که سردار در بیمارستان بودند کلاس درس معرفت حاج قاسم برقرار بود.
روز دوم، سردار برای ملاقات فرزندشان و دیدن دوقلوها به بیمارستان آمدند🚶 نمیدانم مقدمات امنیتی برای حضور ایشان در مکان های عمومی را چطور فراهم میکردند⁉️ هر چه که بود سردار ساده و بی تکلف از همان جلوی در بخش وارد شدند. پرستارها خوشحال بودند از دیدن سردار ولی روی اینکه جلو بروند را نداشتند. اما سلام و احوالپرسی ساده و صمیمی حاج قاسم یخ پرستاران را آب کرد و در چشم بر هم زدنی همه پرستاران بخش دور ایشان حلقه زدند☺️. قرار شد عکس یادگاری بگیریم. دقت نظر سردار برای من خیلی جالب بود❗️. همه پرستاران بخش اطراف ایشان جمع شدند و آماده برای گرفتن عکس، هنوز عکس یادگاری ثبت نشده بود که سردار به انتهای سالن اشاره کردند. یکی از نیروهای خدماتی در حال تِی کشیدن سالن بود، سردار ایشان را صدا کردند و گفتند شماهم در عکس یادگاری ما باشید🌹
حال بچه ها خوب شد و از بیمارستان مرخص شدند اما من توفیق پیدا کردم که یک بار دیگر در مطب، پذیرای سردار باشم خانواده دوستی حاج قاسم برای من خیلی جالب بود. با مشغله فراوانی که داشتند و مسئولیت های مهم و سنگینشان، برای اطمینان از سلامت نوه ها چند بار به بیمارستان آمدند❗️ و وقتی هم که بچه ها از بیمارستان مرخص شدند، همراه دوقلوه ها به مطب آمدند. آن روز مطب خیلی شلوغ بود، شلوغ تر از همیشه. بعد از ورود سردار به مطب، منشی من را خبردار کرد و از اتاق بیرون آمدم. سلام و احوالپرسی و راهنمایی شان کردم به داخل اتاق؛ ایشان یکی از نوه ها را درآغوش گرفته بودند و بفرمای من را قبول نکردند❗️و گفتند: به خانم منشی سپردم اسم ما را در نوبت ویزیت بگذارد. منتظر میمانیم☝️ تا نوبتمان بشود. من شرمنده شدم و حرفی برای گفتن باقی نماند. سردار مثل بقیه بیماران در مطب نشستند تا نوبتشان شود. دوقلوها را ویزیت کردم و لحظه آخر اجازه خواستم عکس یادگاری با ایشان داشته باشم.📸
روزی من از آخرین دیدار سردار سلیمانی یک انگشتر بود. هدیه ای که ایشان به من دادند و گفتند آقای دکتر شغل مقدسی دارید🌹 انگار به زبانم قفلی زده بودند و نمی دانستم باید چه بگویم. از همان رو انگشتر را دستم کردم و عهد بستم دین این انگشتر را به صاحبش تاآخر عمر ادا کنم..
@khandehpak
سلام
در مورد نان ناباروری که خانمی سوال کردن بگم
عزیزم زیاد میشه درسته
خراب نمیشه بزار تو یخچال
من چون بی مزه میشه با آب عسل و خرما میخوردم
با اطمینان بخور من خوردم جواب گرفتم الانم ماه هشتم بارداری هستم
ان شاءالله به حق بی بی دوعالم خانم حضرت زهرا شما هم جواب بگیری
🌷گنجشک
#پاسخ
اول سرچ بعد سوال
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
ماجرای طلاق، سرطان و "هوو"
داستان زنی که برای شوهرش زن گرفت!
صفحه نخست
کد خبر: ۲۰۵۷۶
بازدید : ۲۷۶۰۲
۰۹ تير ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۲
فرادید| زن جوان با مراجعه به مطب پزشک وقتی فهمید دچار بیماری سرطان شده و مهلت چندانی برای ادامه زندگی با شوهر و فرزندانش ندارد تصمیم گرفت پیش از مرگ برای شوهرش همسری انتخاب کند تا سرپرستی دختر و پسرش را به یک هووی مهربان بسپارد. اما پس از یافتن زنی برای شوهرش سرنوشت، ماجرای شگفتانگیزی را برایش رقم زد.
زن جوان که به همراه شوهرش پشت در بسته دادگاه خانواده مجتمع صدر به انتظار شروع جلسه محاکمه نشسته با چشمانی اشکآلود زیر لب، خودش را به خاطر آوردن هوو برای خودش سرزنش میکند و مرد سعی میکند همسرش را آرام کند ولی موفق نمیشود.
زن با لحن سرزنش باری به مرد میگوید: اگر مرا دوست داشتی پیشنهادم را قبول نمیکردی و زن نمیگرفتی، حالا باید مهتاب را طلاق بدهی وگرنه روی خوش در زندگی نمیبینی.
مرد به اعتراض میگوید: من نه تو را طلاق میدهم نه مهتاب را. وقتی اصرار میکردم که لجبازی نکن و از خواستگاری دست بردار به خرجت نمیرفت و پافشاری میکردی تا اینکه دو دستی زندگی من و بچههایمان را خراب کردی و حتی در حق همکلاسیات مهتاب و بچه تو راهیاش هم ظلم کردی، حالا مرا کشیدی دادگاه که چه شود؟ چند بار به دست و پایت افتادم تا از زن گرفتن برای من بیخیال شوی اما تو چه کردی حالا وقت عقبنشینی است؟
ریحانه که آرام و قرار ندارد اشک میریزد و میخواهد هر چه سریعتر وارد دادگاه شود. در همین هنگام منشی شعبه 244 دادگاه خانواده مجتمع صدر نام زن و مرد را میخواند و آنها را دعوت به حضور در دادگاه میکند.
قاضی بهروز مهاجری در حالی که به اوراق پیش رویش نگاهی میاندازد از آنها میخواهد تا مشکلشان را شرح دهند.ریحانه 35 ساله _ با اشاره به پیچ و خم های زندگیاش میگوید: 14 سال پیش محمد به خواستگاریام آمد. از آنجایی که همکارم بود تا حدودی او را میشناختم؛ جوان برازنده و باشخصیتی که در همان برخوردهای اول با خانوادهام خودش را در دلشان جا کرد و ازدواج کردیم. چنان خوشبخت بودم که همه فامیل آرزوی چنین زندگی سرشار از شادی ما را داشتند. با به دنیا آمدن دختر و پسرمان خوشبختیمان تکمیل شده بود تا اینکه با شنیدن یک خبر دنیا بر سرم خراب شد و مسیر زندگیام تغییر کرد. در حدود سه سال پیش دچار یک بیماری شدم و پزشک معالجم پس از چند آزمایش اعلام کرد مبتلا به نوعی سرطان هستم و مهلت زیادی برای ادامه زندگی ندارم.
شنیدن این خبر و دیدن جوابهای آزمایشها شوکهام کرده بود نمیتوانستم باور کنم که خوشبختیام به پایان رسیده و لحظات زندگیام مانند ساعت شنی هر ثانیه در حال تمام شدن است.
تا مدتی در خودم فرو رفته بودم و با هیچ کس حرفی نمیزدم ولی یک روز به خودم آمدم و گفتم باید کاری کنم تا دختر و پسرم و همسرم که همیشه همدم و مونسم بودهاند پس از مرگم آسیب نبینند، به همین خاطر پیشنهاد ازدواج دوم را به همسرم دادم که ای کاش لال میشدم و هرگز چنین حرفی نمیزدم.
مرد که برافروخته است رو به قاضی میگوید: زندگیام را سیاه کرده بود جناب قاضی. بارها از او خواستم دست از رفتارهای بچگانهاش بردارد ولی گوشش بدهکار نبود. میگفت اگر مرا دوست داری باید هر چه میگویم گوش کنی ولی هر چه میگفتم بیفایده بود و مجبورم میکرد تا به حرفش گوش کنم و هنوز هم نمیتوانم ناراحتیاش را ببینم ولی ... آن روزها رفتارش تغییر کرده بود در دنیای خودش بود و از همه حلالیت میطلبید، زندگیمان سرد و بیروح شده بود و نمیدانستم چه کنم؟
ریحانه ضمن سرزنش خود میگوید: درست است آقای قاضی هر روز به محمد اصرار میکردم تا در حضور من همسر دومش را انتخاب کند که بعد از مرگم مراقب او و مادر مهربانی برای فرزندانم باشد. شوهرم از رفتارهایم خسته شده بود ولی من مصمم بودم و وظیفه خودم میدانستم که به فکر آینده زندگی خانواده و جگرگوشههایم باشم. با اینکه خانوادههایمان بشدت با کار من مخالف بودند ولی من در تصمیمم جدی بودم. بین دوست و آشنا و فامیل میگشتم تا زن وفاداری برای همسرم و مادر مهربانی برای بچههایم پیدا کنم تا اینکه در یکی از مهمانیها با همکلاسیام مهتاب روبهرو شدم.
از آنجا که مهتاب را بخوبی میشناختم نور امیدی در دلم تابید. او همانی بود که میتوانستم خانوادهام را به او بسپارم. مهتاب مدیر یک مدرسه بود و با وجود داشتن خواستگارهای بیشمار شوهر نکرده بود. رابطهام را با او بیشتر کردم و پس از مدتی برای اقامت در هتل مشهد دو بلیت خریداری کردم و از او خواستم مرا همراهی کند تا به گردش و زیارت برویم. مهتاب که از همه جا بی خبر بود با من به این سفر آمد و با یکی از سختترین روزهای زندگیام روبهرو شدم. برایم آسان نبود دو دستی زندگیام را که لحظه به لحظه برایش زحمت کشیده بودم به دست زن دیگری که قرا
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
ماجرای طلاق، سرطان و "هوو" داستان زنی که برای شوهرش زن گرفت! صفحه نخست کد خبر: ۲۰۵۷۶ بازدید : ۲۷
ر بود هوویم شود، بسپارم ولی چارهای نداشتم و به دلیل علاقه زیاد به محمد و عشق به فرزندانم خودم را کنترل کردم و با مهتاب حرف زدم.
ریحانه که با یادآوری خاطرات گذشته غم در چهرهاش موج میزد، ادامه میدهد: در آن شب ماجرای زندگیام و تصمیمی را که داشتم برای مهتاب تعریف کردم و او که نمیدانست زنی که میخواهد برای همسرش زن دوم انتخاب کند من هستم با چنین تصمیمی بشدت مخالفت کرد و گفت به هیچ عنوان تصمیم درستی نیست و باید به آن زن گفت که چنین کاری نکند وقتی مخالفتش را دیدم ناگهان بغضم ترکید و با گریه و التماس همه ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم زنی که در جستوجوی هوویی برای خود است خود من هستم.
باورش نمیشد من او را برای همسرم خواستگاری میکنم و از پیشنهادم بشدت ناراحت شد ولی وقتی حال و روزم را دید فرصت خواست تا در موردش فکر کند.
محمد حرفهای ریحانه را قطع میکند و میگوید: زندگیام را جهنم کرده بود وقتی از سفر آمد و ماجرا را برایم تعریف کرد همه بدنم یخ کرد، برایم آسان نبود که فکر کنم قرار است او را از دست بدهم و پس از سالها زندگی مشترک با زن دیگری ازدواج کنم ولی مخالفتم بیفایده بود با اینکه مهتاب دختر برازنده و مهربانی بود راضی نبودم زندگی او را هم خراب کنم ولی از اصرارهای ریحانه عاصی شده بودم، طفلک دختر و پسرمان هم از رفتارهای ما گیج شده بودند و وقتی دیدم راهی ندارم به ناچار تسلیم شدم.
این بار ریحانه ادامه میدهد: وقتی جواب مثبت را از هر دویشان گرفتم به تدارک مراسم عقدشان پرداختم. روز ها و شبها ی سختی بود ولی هر روز که میگذشت حس میکردم به روزهای آخر عمرم نزدیک میشوم، سکوت میکردم و نمیگذاشتم کینه در دلم ریشه کند سرانجام با برگزاری مراسم ازدواج همسرم با مهتاب همهمان در کنار هم زندگی جدیدی را شروع کردیم. روزهای خوب و خوشی را کنار هم داشتیم.
گرچه واقعاً دیدن محمد در کنار مهتاب برایم راحت نبود ولی خودم خواسته بودم و نمیتوانستم زندگی را برای آنها زهر کنم حتی با بچههایم صحبت میکردم تا مهتاب را قبول کنند تا اینکه کم کم رابطهشان با مهتاب خوب شد. خوشحال بودم که توانستهام همه چیز را سروسامان دهم و خیالم راحت بود که پس از مرگم زندگی خانوادهام از هم پاشیده نمیشود ولی افسوس که سخت اشتباه میکردم.
ریحانه ادامه میدهد: یک سالی از زندگی مشترک با هوویم گذشت تا اینکه متوجه شدم او باردار شده است، تحمل این واقعیت خیلی برایم سخت بود سعی میکردم خودم را با کارهایم سرگرم کنم ولی هزار فکر و خیال در سرم بود تا اینکه در ادامه آزمایشها نزد پزشک معالجم رفتم اما او من را به یک پزشک دیگر معرفی کرد. در دلم غوغایی برپا شده بود میخواستم بدانم فاصلهام تا مرگ چقدر است پزشک متخصص پس از انجام چند آزمایش از من خواست نزدش بروم تا خبر مهمی به من بدهد. با بدنی لرزان راهی مطب دکتر شدم و وقتی نتیجه آزمایش را داد انگار گوشهایم نمیشنید و شوکه بودم. دکتر چند بار تکرار کرد و گفت: «شما هیچ بیماری خاصی ندارید و مبتلا به بیماری لاعلاجی نیستید آزمایشهای قبلی به اشتباه سرطان را نشان داده است» .
با شنیدن حرفهای دکتر به جای خوشحالی غمی به دلم نشست. این بار مرد روبه رئیس دادگاه میگوید: جناب قاضی از آن پس ریحانه هر روز دعوا و جنجال راه میانداخت و به مهتاب بیچاره طعنه میزد من هم مجبور شدم به ناچار برای امنیت مهتاب خانه جداگانهای فراهم کنم ولی هرگز وجدانم اجازه نمیداد از او جدا شوم، ریحانه باید فکر همه چیز و همه احتمالات را میکرد باید احتمال میداد اگر زنده بماند تحمل این وضع را خواهد داشت یا نه؟ خودش با اصرار مراسم عروسی ما را تدارک دید و حالا چطور زن بیگناه را طلاق بدهم و آوارهاش کنم. خوشحالم که ریحانه بیماری ندارد و آزمایشها اشتباه بوده ولی نمیتوانم چشمم را به مهربانیهای مهتاب ببندم در حالی که منتظر تولد فرزندش هستیم. من نه حاضرم مهتاب را طلاق بدهم و نه از ریحانه جدا شوم ولی او هر لحظه ما را تهدید میکند و میگوید اگر مهتاب را طلاق ندهم خودش را میکشد. آقای قاضی شما بگویید چه کنم؟
ریحانه با چهرهای برافروخته در جواب شوهرش میگوید: من طاقت این زندگی را ندارم نمیتوانم آنها را کنار هم ببینم. من اشتباه کردهام و تاوانش هر چه باشد میدهم ولی باید بین من و مهتاب یکی را انتخاب کند اگر میخواهد با مهتاب باشد باید همه حق و حقوق و مهریهام را بپردازد و طلاقم دهد در غیر این صورت من هم نمیتوانم حضور هوو را در زندگیام تحمل کنم.
قاضی بهروز مهاجری با شنیدن گفتههای این زوج احساس میکند با پرونده عجیبی روبهرو است و گرفتن تصمیم درباره این ماجرا هر چند مشکل به نظر میرسد ولی پرونده را در دستور کارش قرار میدهد تا پس از بررسیهای لازم، رأی صادر کند.
منبع: روزنامه ایران
#داستان
https://eitaa.com/joinchat/4077715504Cb8c9a9d5d2
هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
مکالمه دو جنین در شکم مادر
🔸اولی: تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
🔹دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم
🔸اولی: امکان نداره.
ما با جفت تغذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.
🔹دومی: شاید مادرمونم ببینیم
🔸اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش
🔹دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.
🔸اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.
🔹دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی….
🔺این مکالمه چقدر آشناس!
تا حالا بودن خدا را اینطوری به همين سادگی حس نكرده بودم؛
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#خاطرات_زایمان
سلام
و خاطره زایمانم..
چهل ویک هفتم داشت پر میشد و خبری از علایم زایمان نبود..صب روزی ک میخواستم برم بستری شم ساعت 1شبش بودم دردم گرفتم ...شوهرم خیلی ترسیده بود مامانمم پیشم بود باهم رفتیم بیمارستان..اونام گفتن برو خونتون هر دوساعت بیا 😐😐😐منم راهم دوربود نرفتم تو حیاط بیمارستان را میرفتم ..هی دردم میگرفتم میگفتم اخ اخ اخ اخ...بعدخودم خندم میگرفت مثه ارسطو تو سریال پایتخت میگفتم😁😁
خلاصه شب های ماه رمضون بود شوهرم ب ابجیاش زنگ زدک هوا روشن شد بیاین بیمارستان..ینی بیشتر از من ترسیده بوداا..ساعت 5صب بستری شدم و تا یک روز بعدش درد کشیدم و زایمان نکردم اخرش بردنم سزارین کردن..و تمام این مدت شوهرم تو حیاط بیمارستان بود..چون بهش گفته بودم ازم دور نشی😘😘😘😘و چون حوصلش سر نره خواهراشم همه اومدن بودن پیشش😁😁ولی واسه زایمان دومم خیلی ریلکس منو گذاشت بیمارستان رف خونه گرفت خوابید من زایمان کردم چون بی حسی بودم از اتاق عمل ک اومدم بهش زنگ زدم گفت خواب بودم گفتم پاشو بیا من زاییدم..تعجب کرده بود😊😂...
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
#خاطرات_زایمان
سلام منم میخواستم تجربه بارداری مو بگم.البته زیاد تجربه شیرینی نیست ولی گفتنش خالی از لطف نیست مخصوصا برای مادر شوهر و خواهر شوهر ها.
من ماه اخر بارداری که بودم مادرم تصادف بدی کردن و من خیلی روز های سختی رو پشت سر گذاشتم.
بارداری اول و بی تجربگی و محیط بیمارستان و استرس و ناراحتی خیلی شرایط سختی برام فراهم کرده بود.اما تو این روزهای سخت هیچ خبری از مادر شوهر و سه تا خواهر شوهر که هرسه متاهل و بزرگتر از من بودن نبود.به هر حال من تو شرایط روحی بدی زایمان کردم و تو بیمارستان تنها بودم و تو خونه هم با همسرم تنها برگشتم از بیمارستان و هر دو بی تجربه و غصه دار....
اما هنوز هم خبری از خانواده همسرم نبود با اینکه اولین نفر همسرم تو بیمارستان به مادرش خبر داد اما اونا حتی یه زنگ هم نزدن که حال من رو بپرسن.فقط روز دهم یه سر اومدن و نیم ساعت بعد رفتن همین....
با اینکه همسرم برادر و پسر فوق العاده ای براشون هست و تو همه مراحل زندگی کنار خانواده اش بوده و منم به عنوان عروس هیچ بی احترامی بهشون نکرده بودم.
این اتفاق هرگز هرگز از ذهن من پاک نمیشه و تا ابد برای من غریبه خواهند بود علیرغم اینکه هنوز هم مثل قبل بی حرمتی نمیکنم و نخواهم کرد.اما هیچوقت ناراحتیم ازشون رفع نمیشه و منم دیگه به هیچ وجه مثل قبل زایمانم باهاشون رفتار خیلی محبت امیز نخواهم کرد.
از همه خانمها میخوام اگر مادر شوهر یا خواهر شوهر هستند تو این شرایط هوای عروسشون رو داشته باشن همه خانمها میدونن که بعد زایمان چه شرایط سختی از نظر جسمی و روحی دارن .امیدوارم اتفاقی که برای من افتاد برای هیچ خانم بارداری نیفته و همه خانمها دوران بارداری و زایمان شیرین و پراز خاطرات خوب داشته باشن
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
دخترعموم حامله است...
شب هوس شیرینی کشمشی کرد.😐
با یه بدبختی آخر شبی براش پیدا کردیم.🙁
موقع خوردن کشمشهاش رو درآورد گفت کشمش دوست ندارم😑😌😂😂
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
#خاطرات_زایمان
سلام
منم دختر اولمو نوزده سالگی زایمان کردم
خیلی میترسیدم
تاریخ سونوگرافیمم گذشته بود هنوز زایمان نکرده بودم
با مادرشوهرم رفتیم بیمارستان. ماما داشت نوار قلب بچه رومیگرفت ک گفت مادرشوهرته گفتم اره . گفت خارسو ، خار سو هستی یا نه ؟
مادرشوهرم گفت بله ؟ گفت میگم از اون مادرشوهرایی یا نه ؟
گفت: نه خخخخ.
ولی واقعا خیلی اذیتم کرد اون شب گفت بستریش کنید و خودشم رفت منم تنها اونجا همه ی زنها جیغ میزدن و از ترس داشتم سکته میکردم دیگه با زور امپول فشار فرداش زایمان کردم
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
#خاطرات_زایمان
سلام
منم دختر اولمو نوزده سالگی زایمان کردم
خیلی میترسیدم
تاریخ سونوگرافیمم گذشته بود هنوز زایمان نکرده بودم
با مادرشوهرم رفتیم بیمارستان. ماما داشت نوار قلب بچه رومیگرفت ک گفت مادرشوهرته گفتم اره . گفت خارسو ، خار سو هستی یا نه ؟
مادرشوهرم گفت بله ؟ گفت میگم از اون مادرشوهرایی یا نه ؟
گفت: نه خخخخ.
ولی واقعا خیلی اذیتم کرد اون شب گفت بستریش کنید و خودشم رفت منم تنها اونجا همه ی زنها جیغ میزدن و از ترس داشتم سکته میکردم دیگه با زور امپول فشار فرداش زایمان کردم
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
سلام دوستان. من دوران بارداریم خوب بود خداروشکر. فقط اوایلش لکه بینی داشتم که باید استراحت میکردم منم یه هفته رفتم خونه ی مامانم .
وقتی برگشتم شوهرم مثل پروانه دورم میچرخید ومیگفت چی میخوای هوس چی کردی برات بخرم. منم گفتم چلوکباب. رفت خرید واومد جاتون خالی چسبید.
روزیم که رفتم برا زایمان من سز بودم لباسا رو دادن گفتن بپوش بعد یه مقنعه زشششششت همروش بود اینو پوشیدم وبه شوهرم گفتم خوبه؟ شوهرم اینجوری 😣گفت مقنعه رو در بیار یه چی دیگه سرت کن خخخخ. من رفتم اتاق عمل وشوهرم ومادرم پشت در منتظر بودن. مامانم میگفت من از استرس تسبیح به دست صلوات میفرستادماونوقت شوهرت داشت صبحونه وچای با خیال راحت میخورد😐
بعد که به شوهرمگفتم چرا استرس نداشتی گفت مگه میخواستی برنگردی خداروشکر سالم اومدی. بعد پشت در آسانسور شوهرم وایساده بوده که میبینه یه بچه رو میارن به پرستار میگه خانم پ بچه ما کو؟ پرستاره میگه همینه که دست منه. شوهرم میگه وااااااای خداااا این بچه منه😍😍😍
وکلی ذوق میکنه اولین عکسو اونجا شوهرم از بچه میگیره 😘😘😘
انشالله خدا قسمت همه بکنه ودامن همه سبز بشه
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686