eitaa logo
رسانه تنهامسیر(۱۲ تا ۱۴سالگی)
802 دنبال‌کننده
526 عکس
353 ویدیو
3 فایل
۱۲ تا ۱۴ سالگی هر کسی #ویدیو_یا_شعر_یا_قصه_یا_کلیپ خوبی داره👌 که میخواد تو کانال گذاشته بشه و بقیه استفاده کنند به این آیدی بفرسته @labaick کانال جواهر الحیات @Javaher_Alhayat🍃🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
با آویزان کردن سطل های کوچک از نرده های نصب شده بر دیوار و قرار دادن ابزارآلات و لوازم التحریر در آن ها، فضای اتاق کودک تان را باز کنید. 👌 💡ایده بگیرید 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🔙37🔜
🌸🍃🌼🌸🍃🌼 سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید. سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند. بعد از این که از تخم بیرون آمدند به سرعت به سمت دریا حرکت می کنند. همه ی این ها برای سارا بسیار هیجان انگیز بود. سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدند و تنها یکی از چراغ قوه ها را روشن گذاشتند. سارا همه جا را به دنبال مادر لاک پشت ها گشت اما نه مادرشان را پیدا کرد و نه توانست اولین بچه ای را که از تخم بیرون می آید ببیند. بچه لاک پشت خیلی کوچک بود! بچه لاک پشت مثل همه ی بچه ها خیلی ناشیانه حرکت می کرد و اصلاً منتظر بقیه ی خواهر و برادراش هم نشد. او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد. کم کم بیشتر بچه ها از تخم هایشان بیرون آمدند و همه به سمت آب حرکت کردند.. سارا و پدرش قایم شده بودند و اصلاً حرفی نمی زدند و فقط حرکت بچه لاک پشت ها را که به سمت دریا می رفتند تماشا می کردند. اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا بسیار وحشتناک بود. چند مرغ دریایی به سمت بچه لاک پشت ها حمله کردند و شروع به خوردن آن ها کردند. سارا این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا ببیند آیا پدر لاک پشت ها می آید و آن ها را از دست این پرندگان نجات می دهد؟ اما او هرگز نیامد. سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا می کرد و وقتی اولین گروه از لاک پشت ها صحیح و سالم به دریا رسیدند جیغ یواشی از سر خوشحالی زد. با این که پرنده ها تعداد کمی از لاک پشت ها را خوردند اما در پایان تعداد زیادی از آن ها به دریا رسیدند و سارا از این موضوع بسیار خوشحال بود. در راه برگشت به خانه پدر متوجه گریه ی سارا شده بود و به او گفت که لاک پشت ها به این شکل به دنیا می آیند. مادر لاک پشت ها تعداد زیادی تخم می گذارد و آن ها را زیر شن و ماسه پنهان می کند و خودش از آن جا دور می شود. وقتی بچه لاک پشت ها از تخم بیرون بیایند، باید تلاش کنند تا خودشان را به دریا برسانند. به همین دلیل با این که تعداد زیادی از آن ها متولد می شوند ولی تعداد زیادی بوسیله ی پرندگان خورده می شوند و بعضی از آن ها هم در دریا کشته می شوند. پدرش گفت فقط تعداد کمی از این لاک پشت ها موفق می شوند سال های زیادی زنده بمانند. سارا خیلی خوشحال بود که آن شب اطلاعات زیادی در مورد لاک پشت ها یاد گرفته و همین طور خوشحال بود از این بابت که یک خانواده دارد و والدین و برادر و خواهرش به او کمک می کنند و از همان روز اول که بدنیا آمده همه مواظبش بودند و از او خیلی خوب مراقبت کردند و می کنند. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🔙39🔜
🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🐢🌾🐢🎋🐢🌾🐢🎋🐢🌾🐢🎋🐢 بازي كنترل خشم 🔷این بازی نیز برای بچه‌هایی که زود خشمگین می‌شوند و تکانشی عمل می‌کنند موثر است. 💭اساس این روش «قصه‌درمانی» است. به کودک می گوییم بچه لاک‌پشتی در گذشته زندگی می‌کرده که مانند تو بوده و زود عصبانی می‌شده است. 💭روزی پدر‌بزرگش او را صدا می‌زند و الگوهایی به او یاد می‌دهد. سپس به انجام مراحل درمان میپردازیم. 1⃣مرحله اول این است که وقتی کودک عصبانی می‌شود با همان حالت صحنه را ترک کند و بعد که از جمع خارج شد مقداری فکر کند که باید آرام شود و خود را کنترل کند. 2⃣در مرحله دوم چند نفس عمیق بکشد 3⃣و در مرحله بعد به او آموزش می‌دهیم که دستش را روی شکمش بگذارد، 3 ثانیه نفسش را حبس کند و سپس با سه شماره هوای درون ریه هایش را خارج کند. 4⃣در مرحله چهارم فکر کند که در آن صحنه چه کاری می‌توانسته انجام دهد. 5⃣مرحله پنجم به بازگشت کودک در جمع و گروه مربوط می‌شود. 🐢🌾🐢🐢🌾🐢🐢🌾🐢🌾 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🔙41🔜
🌸🍃🌼🌸🍃🌼 بچه ها دو تا بادکنک خریدند. یکی سفید و یکی صورتی. هر دو تا بادکنک را باد کردند و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کردند. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود. به خاطر همین بادکنک صورتی عصبانی بود. بادکنک صورتی شروع کرد به غر زدن و گفت: بچه ها عمدا من و کم باد کردند و تو رو بیشتر. اصلا بچه ها بین ما فرق می گذارند. من خیلی هم از تو بزرگترم اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم. بادکنک سفید گفت ای بابا هر دوتا مون رو تا اونجایی که لازم بود باد کردند. اونا هر دوتا مون رو دوست دارند. ندیدی چقدر به خاطر ما خوشحالی کردند؟ بادکنک صورتی اخماشو کرد تو هم و گفت دیگه با من حرف نزن. من خودم یه راهی پیدا می کنم و باد خودم رو بیشتر می کنم و به همه نشون می دم که من از تو بزرگترم. شب شد و بچه ها به خواب رفتند. باد کنک صورتی همین طور که به اطراف نگاه می کرد چشمش به تلمبه روی کمد افتاد. بادکنک از تلمبه خواست تا بادش رو بیشتر کنه. تلمبه اول با مهربونی قبول کرد. ولی وقتی بادکنک رو از نزدیک دید گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی. بادکنک صورتی با شنیدن این حرفها خیلی عصبانی شد و گفت تو هم مثل بادکنک سفید خودخواهی. تلمبه از حرفهای بادکنک صورتی ناراحت شد. بادکنک با همه قهر کرد و اخم کرد. وقتی اخم کرد متوجه شد موقع اخم کردن و قهر کردن بادش بیشتر می شه. بادکنک صورتی از این قضیه خوشحال شد. انقدر اخم کرد و قهر کرد و ادامه داد تا هی بادش بیشتر و بیشتر شد. آنقدر باد کرد و باد کرد و باد کرد تا بالاخره شَتَرَق……………… ترکید و هر تکه اش پرت شد یه طرف اتاق. بیچاره دیگه زنده نبود تا بفهمه هر کسی باید اندازه ی خودش رو بفهمه. ای کاش قهر نکرده بود و هنوز توی اتاق آویزان بود و تکان می خورد و بچه ها را خوشحال می کرد. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🔙43🔜
🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🎂🍰🎂🍰🎂🍰🎂🍰🎂 مادربزرگ مهربانش که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید : کیک دوست داری؟ پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم. مادر بزرگ پرسید:روغن چطور؟روغن دوست داری؟ پارسا گفت: نه!از روغن اصلا خوشم نمیاد. مادر بزرگ گفت: و حالا دو تا تخم مرغ. پارسا گفت:نه مادربزرگ!تخم مرغ خیلی بی مزست. حالاآرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟ مادربزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد. بله پسرم، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسندو تو هیچ کدام را دوست نداری اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند مهربان هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب خواهد بود. 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🔙47🔜
🌸🍃🌼🌸🍃🌼 یاردبستانی من عاشق خونه خداست نماز صبح و ظهر وعصر هروقت بشه تو مسجداست مسجدا خونه ی خدان محل خوندن نماز جای رکوع و سجده و محل رازن و نیاز بیاین باهم ای بچه ها با شادی و،لباس خوب به سمت مسجدا بریم مسجدا روپر بکنیم مسجد من ،مسجد ما قراره من ، قراره ما با مامان و با باباجون به خونه ی خدا میریم تو خونه ی خوب خدا با سلام و دعا میریم امام خوب شهدا گفته به ما ای بچه ها مسجدا خالی نمونه وظیفه ی مسلموناس مسجد ما سنگر ماست مدرسه و دانشگاست چه خوب ک مسجد ما همیشه پرز بچه هاست مسجد من مسجد ما قراره من ، قراره ما 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🔙48🔜
🌸🍃🌼🌸🍃🌼 سال 📿 پيغمبر صلي الله عليه و آله و شبان رسول خدا صلي الله عليه و آله با عده اي از بيابان عبور مي كردند. در اثناي راه به شترچراني رسيدند. حضرت كسي را فرستاد تا مقداري شير از او بگيرد. شترچران گفت: شيري كه در پستان شتران است براي صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براي شام آنهاست. با اين بهانه به حضرت شير نداد. 💥پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت: خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن! سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چراني رسيدند. پيامبر كسي را فرستاد از او شير بخواهد. چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيري كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلي الله عليه و آله ريخت و يك گوسفند نيز براي حضرت فرستاد و عرض كرد: - فعلا همين مقدار آماده است، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم؟ 💥رسول خدا صلي الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده، گفت: خدايا! به اندازه نياز او روزي عنايت فرما! يكي از اصحاب عرض كرد: - يا رسول الله! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايي نمودي كه همه ما آن دعا را دوست داريم و درباره كسي كه به شما شير داد دعايي فرمودي كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم! ✅✅رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: مال كم نياز زندگي را برطرف مي سازد، بهتر از ثروت بسياري است كه آدمي را غافل نمايد. ✅سپس اين دعا را نيز كردند: - خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافي روزي لطف فرما! 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🔙51🔜
رسانه تنهامسیر(۱۲ تا ۱۴سالگی)
🌸🍃🌼🌸🍃🌼 #داستان #پیامبر_مهربانی #11_تا #18 سال 📿 پيغمبر صلي الله عليه و آل
🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃 🍃 🍃 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼 یکی از وظایف معلمین جذاب سازی زنگ قران برای بچه هاست تا انشالله و به لطف و مدد او بچه ها بیش تر به قرآن رو کنند و زنگ قرآن برای آن ها مفرّح باشد. به همین منظور چندین شعر تشویقی که در کلاس با دانش آموزانم می خوانیم و برای آن ها بسیار دلچسب است را  قرار می دهم: اول کار شیطون رو از خودمون دور می کنیم و یکصدا می خوانیم: شیطون زشت ناقلا                          دمی داره به این هوا گول میزنه بچه ها را                         پاک می کنه خوبی ها را چه جوری بیرونش کنیم                     از خودمون دورش کنیم دُمش را پیدا می کنیم                     اعوذ بالله می کنیم «اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ»   شعر بسم الله: نام خدا بسم الله                             مشکل گشا بسم الله ما فرزند اسلامیم                            گفتار ما بسم الله داربم بر لب خود                            در هر کجا بسم الله ورد زبان ما هست                          وقت غذا بسم الله ما را بود نگهدار                             از هر بلا بسم الله وقت مریضی ما                             باشد شفا بسم الله   تشویق ها: انواع دست زدن ها مانند دست کتلتی، دست هلکوپتری، دست بارونی و.غیر اشعار تشویقی: طیب طیب الله                 احسنت بارک الله به حق حی سبحان          سپردمت به قرآن آ آ آفرین     بِ بِ بهترین     ما ما ماشالله         چشم نخوری انشالله   موقع خواندن سوره ها: فرشته ای تو  آسمون          رو بالهای رنگین کمون می خواد بخونه برامون           سوره .... 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🔙52🔜
از این به بعد چوب بستنی ها رو دور نندازین، چون می شه کلی بازی کرد باهاشون اینم یه نوع پازل دیگه است 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🔙53🔜
🌸🍃🌼🌸🍃🌼 سن ۱۱ تا ۱۵ سال مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش كه در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود . وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد كه روي جدول خيابان نشسته بود هق هق گريه مي كرد. مرد  نزديك دختر رفت و از او پرسيد: «دختر خوب، چرا گريه مي كني؟» دختر در حالي كه گريه مي كرد، گفت: «مي خواستم براي مادرم يك شاخه گل رز بخرم ولي قیمت آن گل خیلی بیشتر از مقدار پولیست که من دارم . مرد لبخندي زد و گفت: «با من بيا، من براي تو يك شاخه گل رز قشنگ مي خرم.» وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: «مادرت كجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟» دختر دست مرد را گرفت و گفت :«آنجا» و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره كرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يك قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت ، دسته گل را گرفت و تصمیم گرفت تا خودش دسته گل را به مادرش برساند . 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🔙55🔜
🌸🍃🌼🌸🍃🌼 آهای ! آهای ! ای بچه جان توی کوچه سنگ نپران سنگ بزنی سر می شکنی خدا نکرده ناگهان سر که شکستی شر و شر خون می ریزد از جای آن صاحب سر داد می کشه آی پاسبان ، آی پاسبان می بردت کلانتری به ضرب و زور ، کشان کشان آنجا تو را حبس می کنند بین تمام حبسیان از پدرت پول می گیرند به اسم جرم یا زیان تا بجهی از این بلا کندی تو فهت دفعه جان مخر برای خود ستم سنگ نپران بچه جان از : عباس یمینی شریف 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🔙56🔜