🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#داستان
#_سه_راهزن_و_صندقچه
#ویژه_نوجوان
در قديم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهري به شهر ديگر ، روزها و ماهها طول مي كشيد .
در آن روزها مسافرت كردن همراه با خطر بود . خطر گمشدن ، گرسنگي و تشنگي ، و دزداني كه در كمين مسافران بودند .
به اين دزدان ، راهزن مي گفتند كه به مسافران حمله مي كردند و اموال آنها را به غارت مي بردند و حتي مسافران را مي كشتند .
سه مرد راهزن با يكديگر رفيق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند .
مخفيگاه آنان در خرابه اي قرار داشت . روزي از روزها در حاليكه سه راهزن در آنجا مشغول كشيدن نقشه اي براي حمله به يك كاروان بودند ، قسمتي از ديوار خرابه فرو ريخت و صندوقچه اي پديدار شد .
وقتي آنرا باز كردند از خوشحالي پر در آوردند ، چون درون صندوقچه پر از سكه هاي طلا بود .
رفيق اولي گفت : بهتر است يكي از ما به شهر برود و غذائي خوشمزه با نوشيدني گوارا بخرد و جشني بپا كنيم ، بعد هم سكه ها را تقسيم كنيم .
آن دو راهزن ديگر هم ، موافقت كردند . يكي از آنها به راه افتاد و به شهر رفت . در تمام راه فكرهاي مختلفي به ذهنش رسيد . پيش خودش فكر كرد چقدر خوب مي شد اگر به تنهائي صاحب همه سكه ها مي شد ، و اينقدر اين فكر در او قدرت پيدا كرد كه تصميم به قتل دو دوست خود گرفت براي همين مقداري سم خريد و آنرا درون نوشيدني ريخت .
حال بشنويد از آن دو رفيق ، آن دو راهزن هم دچار وسوسه هاي شيطان شدند و تصميم گرفتند تا آن دوست خود را بكشند تا سهمشان از طلاها بيشتر شود .
رفيقي كه به شهر رفته بود ، با خوردني و نوشيدني برگشت . اضطراب در چهره اش هويدا بود ولي چون دو رفيق ديگر هم همين حال را داشتند ، متوجه موضوع نشدند .
دو رفيق پريدند و گلوي دوستشان را گرفتند و فشار دادند ، مرد زير دست آنها تقلا مي كرد ولي فايده اي نداشت .
دو راهزن بعد از كشتن دوست خود ، به پيكر او نگاهي كردند .
يكي گفت : از گرسنگي و تشنگي ديگر طاقت هيچ كاري را ندارم و نشست . سبد غذا را جلوي خود كشيد و مشغول خوردن شد . ديگري هم به او پيوست . بعد از خوردن غذا دركوزه نوشيدني را باز كردند و جامهايشان را از پر كردند و يك جرعه آنرا سر كشيدند .
هنوز ساعتي نگذشت كه اولي گفت : دلم دارد مي سوزد .
دومي گفت : حال منم خوب نيست ، نمي دانم چه بلائي سرم آمده است .
اولي سياه شده بود ، به پشت خوابيد تا شايد دردش كمتر شود و در حالي كه به آسمان نگاه مي كرد همه چيز سياه شد .
دومي هم كه رمقي نداشت بر شكمش چنگ زد و پلكهايش بسته شد .
و به اين ترتيب مسافران از شر اين راهزنان خلاصي يافتند .
بله دوستان ، حرص و طمع ، چشم عقل را كور مي كند .
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🔙12🔜
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#داستان
🍃#پیامبر_مهربانی_ها
🍃#درس_آموزگار_به_شاگردانش
🍃#مسئولیت_پذیری
🍃#نمره_ی20
🍃#_سه_راهزن_و_صندقچه
🍃#کیسه_آرد_و_موش_کوچولو
🍃#مگس
🍃#پری_کوچولو
🍃#زندگی_ائمه
🍃#مبادا_خدا_را_نشناسیم
🍃#شاهین_بیحرکت
🍃#الاغ_سخنگو
🍃#تولد_لاک_پشت_ها
🍃#لاک_پشت_ماورا
🍃#بادکنک_حسود
🍃#نتیجه_ی_خوشمزه
🍃#پیامبر_مهربانی
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#شعر
🍃#به_یاد_خدا
🍃#ظلم_و_دشمنی
🍃#بانوی_رستگار
🍃#مثل_یک_بابابزرگ
🍃#امید_غنچه_ها
🍃#منم_قرآن
🍃#ماه_ابرو_شکسته
🍃#درخت
🍃#خمینی_نازنینه
🍃#الحمد_لله_رب_العالمین
🍃#شهر_زیبا_بسازیم
🍃#من_منتظرم_که_تو_بیایی
🍃#مسجد
🍃#شعر_های_تشویقی_قرآنی
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#داستان
🍃#پیامبر_مهربانی_ها
🍃#درس_آموزگار_به_شاگردانش
🍃#مسئولیت_پذیری
🍃#نمره_ی20
🍃#_سه_راهزن_و_صندقچه
🍃#کیسه_آرد_و_موش_کوچولو
🍃#مگس
🍃#پری_کوچولو
🍃#زندگی_ائمه
🍃#مبادا_خدا_را_نشناسیم
🍃#شاهین_بیحرکت
🍃#الاغ_سخنگو
🍃#تولد_لاک_پشت_ها
🍃#لاک_پشت_ماورا
🍃#بادکنک_حسود
🍃#نتیجه_ی_خوشمزه
🍃#پیامبر_مهربانی
🍃#مادر
🍃#محرم
🍃#مرد_گوژ_پشت
🍃#سرش_بره_قولش_نمیره
🍃#سوار_و_پیاده
🍃#کیف_من
🍃#مشکل_بزرگ_شهر
🍃#بابای_مهربان_همه
🍃#آب_گوارا
🍃#انفاق_نان_جو
🍃#چوپان_و_پیامبر
🍃#هواپیما
🍃#آزادی
🍃#جشن_عید
🍃#نماز_خواندن_خوابیده
🍃#کار_و_تلاش_در_روز
🍃#خطای_انسانی
🍃#ماجرا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼