eitaa logo
فصل فاصله
305 دنبال‌کننده
324 عکس
35 ویدیو
3 فایل
یادداشت‌ها و سروده‌های محمّدرضا ترکی تماس با ما: @Mrtorki
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زبان ترکی آذربایجانی آذربایجان نام منطقه‌ای کهن و پرافتخار از ایران است. زبان مادری بیشتر مردم آذربایجان زبان «آذربایجانی» یا «ترکی آذربایجانی» است، در برابر زبان ترکی استانبولی. این زبان خود دارای لهجه‌های مختلفی است. زبان آذربایجانی یا ترکی آذربایجانی یا آذری فعلی ربطی به زبان آذری باستان که از شاخه‌های زبان پهلوی بوده ندارد. بنابراین اطلاق ترکی و آذری و آذربایجانی و ترکی آذربایجانی بر زبان مردم آذربایجان خطا نیست. مسائل قومیّتی را نباید چاشنی منازعات سیاسی و دست‌مایۀ تخریب رقیب کرد. @faslefaaseleh
پل انسان لجوج چون‌که نافرمان شد سمفونی مرگ نغمۀ انسان شد در بین حیات و او پلی حائل بود سیلاب فنا آمد و پل ویران شد! @faslefaaseleh
از مائو تا رهبر کرۀ شمالی! در سال‌های قبل از انقلاب، به‌دلیل غلبۀ تفکّرات چپ در بین دانشگاهیان و روشنفکران، مرسوم بود که این‌قبیل اشخاص، عکس‌هایی از مبارزان چپگرای جهان را با خودشان همراه داشتند یا در اتاق‌هایشان نصب می‌کردند. تصویرهایی از فیدل کاسترو و مائو، رهبر چین، از تصاویر پرطرف‌دار آن زمان بود. عکس چه‌گورا هنوز هم که هنوز است با آن ستارۀ سرخ روی پیشانیش در اتاق‌های روشنفکرجماعت می‌درخشد. معروف بود که روزی مأموران ساواک به خانۀ دانشجویی ریخته بودند. یکی از مأمورها که آدم ساده‌دلی بود، بعد از زیروروکردن خانه و وسایلش، و خصوصاً کتاب‌های آن دانشجوی بیچاره، روکرده بود به او و گفته بود، دست از این کارهایت بردار. این کتاب‌ها چیست که می‌خوانی؟ وبعد با اشاره به عکس مائو که روی طاقچۀ اتاق بود، گفته بود: اگر فکر خودت و جان خودت نیستی، فکر این پدر پیر و بدبختت باش! حالا حکایت یکی از نامزدهای محترم انتخابات است که برای تخریب یک نامزد دیگر و ترساندن جامعه از رأی‌دادن به او عکس مائو را با عکس رهبر کرۀ شمالی اشتباه گرفته است! @faslefaaseleh
سعدی یوسف شاعر مشهور عراقی در هشتادوهفت سالگی در لندن درگذشت ترجمۀ دو سرودۀ کوتاه او را بخوانید: میراث چندی بعد اردیبهشت با روح و رایحه‌هایش چون جهانگردی رخت برمی‌بندد و نشانه‌های تعجّب را روی غبار پنجره جا می‌گذارد و ماندگاری را برای من به میراث می‌نهد… در غربت بیابان در غربت بیابان در دل رمل‌های جاودان و فریادهای گنگ صحرا نه گوری برایش کندند نه پیش از مرگ لبانش را با آبی مرطوب کردند و نه به حرف‌های ماسه‌ای و نابههنجارش گوش سپردند که هیچ یک را یارای آن نبود تا گوری برایش حفر کند لبانش را لمس کند و حرف‌هایش را بشنود زیرا همهّ آن‌ها ، همچون او جان سپرده بودند در غربت بیابان.* *بخشی از سروده ای نسبتا بلند. @faslefaaseleh
لاشخورها ازهر طرف علیه شما نقشه می‌کشند چون جغد در زمین و هوا نقشه می‌کشند مانند لاشخور همه‌جا چرخ می‌زنند در لابه‌لای مزبله‌ها نقشه می‌کشند وقتی سکوت کرده و کاری نمی‌کنند در گوشه‌ای بدون صدا نقشه می‌کشند هرگز مکن خیال که این کرکسان شوم تنها علیه ما و شما نقشه می‌کشند وقتی خدانکرده خدا را صدا کنند دارند برعلیه خدا نقشه می‌کشند از مرزهای نقشۀ جغرافیای ما تا تکّه‌ای کنند جدا، نقشه می‌کشند هرروز طرح تازه‌ای و نقش تازه‌ای حیلت نمی‌کنند رها، نقشه می‌کشند از نقشه‌های سادۀ سابق گذشته‌اند دیگر نشسته‌اند و «فرانقشه» می‌کشند ما خود اسیر تفرقه‌هاییم و دشمنی بی‌خود مگو: چگونه، چرا نقشه می‌کشند؟! @faslefaaseleh
بیا تا گل برافشانیم.... ظنز و تسخری که در کلام این گویندۀ محترم نسبت به حافظ احساس می‌شود، نکتۀ تازه‌ای نیست. روشنفکران ما فراوان از این‌قبیل سخنان گفته‌اند که باید به آنان گفت: چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن‌شناس نه‌ای جان من، خطا اینجاست! البتّه صناعت شعر در مفهوم منطقی و فلسفیش همین‌گونه است که جناب سروش می‌گوید، امّا شعر در مفهوم ادبیش، آن‌گونه که بر زبان شاعرانی مثل فردوسی و نظامی و مولوی و حافظ جاری شده نسبتی با حکمت و معرفت دارد و لاف‌وگزاف و خیال‌بافی صرف نیست. وقتی حافظ می‌گوید: بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم اگر سخن‌شناس باشیم درمی‌یابیم که مدلول مطابقی سخن، یعنی شکافتن آسمان و درهم‌ریختن کرات آسمانی و درافکندن طرحی نو در آن که امری ناممکن است، مراد او نیست، بلکه می خواهد بر کرامت انسان و تسلیم‌نشدن او در برابر سرنوشت که آن را، در گذشته، حاصل تاثیر افلاک و آبای علوی بر زندگی انسان می پنداشتند تاکید کند. او اگر می‌سراید: چرخ بر هم زنم از غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک نیز از باب قاعدۀ «خذِ الغایات و اترک المبادی» چنین اندیشه‌ای در سر دارد و همچنین آن زمان که می‌گوید: «حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز» و... امّا هرگاه که دم از تسلیم و پذیرش جبر می‌زند، مراد او تسلیم در برابر مشیّت و ارادۀ الهی است و این هیچ‌منافاتی ندارد با ایستادگیش در برابر جبر روزگار و مقتضای گردش چرخ. او همان‌اندازه که در برابر مشیّت حق «گدای میکده» است که در برابر حق نیاز می‌آورد، در برابر فلک سرکش است و بر آن ناز می‌فروشد و حکم می‌کند: گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم و این دو رفتار، البتّه لازم و ملزوم‌اند. مفهوم کلّی سخن حافظ در بیت مورد بحث (بیا تا گل...) این است که یار و همپیالۀ خود می‌خواهد که به شادمانی و مستی (اعمّ از مستی باده یا مستی عرفانی) روی بیاورند و با شادمانی جبر روزگار را که در پی آزار آن‌هاست باطل کنند و جهانی تازه، سرشار از سرور و عشق و مستی، بیافرینند! @faslefaaseleh
تقدیم به هموطنان مظلوم عرب؛ این مرزبانان سرافراز ایران ریخته برهم برنامۀ دشمن را می‌شناسد او هنگامۀ دشمن را تشنه‌کام است و تنش خسته، ولی هرگز بر نمی‌آورد او کامۀ دشمن را در هیاهوی سگان، عربدۀ گرگان دید چون تیز شده شامۀ دشمن را، خواند یک‌بار دگر شعر وفاداری زد به هم قافیۀ چامۀ دشمن را بر تنش دارد دشداشۀ اجدادی تا نپوشد به برش جامۀ دشمن را حقّ او تشنگی و فقر و فلاکت نیست پشت این ظلم نگر خامۀ دشمن را کفر گاهی به سر عمّامۀ دین دارد تاج شیطان شمر عمّامۀ دشمن را بی‌امان جنگید در جبهۀ خرّمشهر چون نمی‌خواست امان‌نامۀ دشمن را عرب شیردل شیعۀ ایرانی زد به خونش رقم انجامۀ دشمن را @faslefaaseleh
سهراب‌کشان پریشان می‌کند تهمینه از اندوه گیسو را تهمتن می‌درد با اشک از سهراب پهلو را پسر در خاک و خون غلتان، نخواهد برد دیگر جان کنون حتّی اگر کاووس بخشد نوش‌دارو را سراسر لشکر ایران و توران همچنان حیران تهمتن ازچه‌رو نشناخت فرزند پدرجو را؟ «چرا در خون کشید او را و اینک زار می‌گرید؟» دو لشکر در میان خویش دارند این هیاهو را: «به‌جا ناورد در ناورد، با آن زیرکی‌هایش نه آن سیمای رستم‌وار و نه آن بُرز و بازو را؟» پدر با خویش می‌اندیشد، امّا با دلی پرخون و نفرین می‌کند افراسیاب شوم جادو را: «نه همخون است و همخانه که خود خصمی‌ست بیگانه که یاریگر شود افراسیاب آن خصم بدخو را کسی که پشت بر ایران کند، سهراب هم باشد مدان دل‌بند خود وی را، مخوان فرزند خود او را وطن تنها دیار روزهای شادمانی‌‌ نیست که تا در شام سختی‌ها بگردانی از آن رو را...» ولی با این‌همه جان و دلش، روحش، درآشوب است کنار پیکر سهراب از کف داده نیرو را! @faslefaaseleh
ای که امروزت خدا حکم ریاست داده است... با وجود کوشش بسیار شد دیوار کج مدّتی شد کارهای مملکت بسیار کج با حضور کارنشناسان ناشایست شد خشت اوّل با وجود کوشش معمار کج گفته‌اند از روزگاران کهن این نکته را تا ثریّا می‌رود دیوارِ ناهنجار کج عدّه‌ای پالان‌کجان دست‌کج حاکم شدند می‌شود دیوار چین زین قوم لاکردار کج چون‌که پالان کسی کج شد بر او باری منه کی به منزل می‌رسد وقتی که گردد بار کج؟ زخم ما از تیغ این مستکبران داخلی‌ست هی نگو شد کار ما از دست استکبار کج چون وزیری از طریق راستی پا کج نهد می‌شود دستان استاندار و فرماندار کج بار مأمومان شوخ از شیخ کج‌‌تر می‌شود شیخ وقتی می‌گذارد طرّۀ دستار کج ای که امروزت خدا حکم ریاست داده است آستین خالی کن از یاران همچون مار کج راستی را پیشه کن، از راستان یاری طلب تا نگردد کارت از این چرخ کج‌رفتار کج راستیّ خط‌کش از پرگار کج‌راهان مجوی طبق عادت تا قیامت می‌رود پرگار کج واقعیّت را بباید دید و از پندار رست می‌شود تصویر در آیینۀ پندار کج از کسانی که به فکر جیب خویش‌اند الحذر الفرار از سایه‌ها وقتی که شد دیوار کج از خدا یاری طلب، با تیغ تیز معدلت راست کن هرجا که دیدی بی‌محابا کار کج @faslefaaseleh
ای هیئتیان شد ماه عزا و مقتل شاه شهید از کرب‌وبلا نسیم اندوه وزید داریم همه ارادت و عشق به او داریم از آستان او چشم امید جز فاصله دارید به دو ماسک نیاز امسال اگر به هیئتی پای نهید کاری نکنید کینه‌توزان گویند هیئت شده کانون کرونای پلید یا اینکه خدانکرده بیمار شوید مجبور شوید دست از جان بکشید هرکس نکند رعایت این شرط امسال داده‌ست بهانه دست یاران یزید ای سینه‌زنان گناهتان بخشوده ای هیئتیان ثوابتان باد مزید! @faslefaaseleh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه نگاهش از طراوت خیس‌تر، بال و پرش تازه تنش عطر تشهّد دارد و انگار می‌روید به لب‌ها ورد و تسبیح نماز آخرش تازه نپوسیده به پیشانیّ او سربند یا زهرا به روی لب تو گویی ذکر حیدرحیدرش تازه من و تو دیرگاهی مرده و گندیده‌ایم امّا یکی برگشته از میدان که جسم پرپرش تازه چه معصومانه لبخندی‌ست بر لب‌های او، گویی که می‌خندد به روی مادر غم‌پرورش تازه و مادر در بغل او را کشیده نوحه می‌خواند‌‌‌ به میدان آمده گویی علیّ‌اکبرش تازه دل بی‌باوران خاک هرگز می‌کند باور پس از چندین و چندین سال مردی باورش تازه؟! زمان هم غبطه خواهد خورد بر آن خاک عطرآگین که دربر می‌کشد آرام همچون دلبرش تازه @faslefaaseleh
نغمه رنج سفر از توان و توش تو گذشت خطّ خطر از نقطۀ جوش تو گذشت چون نغمۀ ناشنیده‌ای، در هربار مرگ آمد و از کنار گوش تو گذشت! @faslefaaseleh
حکیمی ادیب و دانشکدۀ ادبیّات مرحوم محمّدرضا حکیمی در دوران نوجوانی ما اسطوره‌ای دست‌نایافتنی بود؛ اسطوره‌ای نزدیک به شریعتی. برخی کتاب‌های او را، مثل بعضی کتاب‌های شریعتی از بس خوانده بودیم از بر شده بودیم. نثر او به‌راستی پیراسته و برانگیزاننده و خیال‌انگیز بود و به دلیل صراحت شگفت‌انگیز آن که در آن روزگار بی‌مانند بود، خبر از شهامت و شجاعت نویسنده می‌داد. او از معدود قلم‌هایی بود که بی‌محابا از ساواک و داغ‌ودرفش آن نام رهبر نهضت را عریان و آشکارا می‌برد. او از نسل ادیبان خراسانی بود و در محافل شعر آن سرزمین بالیده بود. به نظر می‌آمد که بیشتر به نثر علاقه دارد، امّا دیوان او که سال‌ها بعد منتشر شد، نشان داد که در شعر نیز سبک و شیوۀ خود را دارد. بعد از انقلاب، به اتّفاق کسانی مثل مرحوم طاهره صفّارزاده "حوزۀ اندیشه و هنر اسلامی" را پایه گذاشت که بعداً حوزۀ هنری نامیده شد. در سال‌های آغاز انقلاب و فعّالیّت رادیو، نوشته‌های حکیمی از متونی بود که به‌فراوانی از این رسانۀ بسیار مهمّ آن روزگار پخش می‌شد. حکیمی روابط علمی خوبی از قدیم با دانشکدۀ ادبیّات دانشگاه تهران و برخی از استادان آنجا داشت. در همان سال‌ها از او دعوت کرده بودند که به عنوان استاد مدعوّ در گروه فارسی تدریس کند، طبعاً هجوم پرشور دانشجویان به این کلاس برای ساواک قابل تحمّل نبود. گارد دانشگاه بلافاصله محل را محاصره کرده بود و قصد دستگیرکردن استاد و دانشجویان را داشت که دانشجویان به لطایف‌الحیل توانسته بودند استاد را نجات بدهند. کلاس هم برای همیشه تعطیل شده بود. متأسّفانه دانشکدۀ بعد از انقلاب هم هیچ‌وقت به سراغ حکیمی نرفت. حکیمی معمولاً به کتابخانۀ مرکزی و دانشکدۀ ادبیّات سر می‌زد. یک‌بار ایشان را دیدم که تنها روی پلّه‌های روبه‌روی در ورودی دانشکده نشسته است. جلو رفتم و سلامی کردم و کسب اجازه‌ای برای نشستن که مقدّمه‌ای شد برای گفتگویی طولانی و متنوّع. در بین صحبت‌ها اذان گفتند. تصوّر می‌کردم که آقای حکیمی اگر فقیه نباشد، محدّث که هست و لابد مقیّد به نماز اوّل وقت است، امّا برخلاف تصوّر من گویا فقط نام امام جماعت را پرسید و به صحبت‌هایش ادامه داد. شاید آن امام جماعت را قبول نداشت یا عذری داشت و یا براساس مشرب قلندری نمی‌خواست زهدی فروخته باشد. @faslefaaseleh
مُوتوا قَبلَ أن تَموتوا هرکس بمیرد پیشتر از مرگ دیگر خیالش از دمِ جان‌کندنش تخت است مردن فقط یک‌بار ـ بار اوّلش ـ سخت است! @faslefaaseleh
حصار پیشِ رو سنگلاخ دل‌تنگی‌ست مقصدت در هزار فرسنگی‌ست جاده‌ها در حصار خاموشی دشت‌ها در غبار بی‌رنگی‌ست جاده‌ها می‌روند و تو خسته این فروماندگی نه از لنگی‌ست تپش گنگ قلب تو گویا ساز ناکوک گریه‌آهنگی‌ست زندگی در ستیزه با دل خویش زندگی در شرایط جنگی‌ست @faslefaaseleh
دنیا فراوان دلربایی کرد شاید دلبرت باشد دلش می‌خواست چون معشوقه‌ای در بسترت باشد حسادت کرد بر کوچکترین شاگردهای تو به امّیدی که روزی، ساعتی، در محضرت باشد چه جانی کند تا بال و پرت را در قفس گیرد ولی حتّی نشد گرد و غباری بر پرت باشد از آن جام تهی خلقی خمار بادۀ وهم‌اند که امکانش نبخشیدی نَمی از ساغرت باشد گشودی چشم و چون دیدی ندارد دیدن این دنیا فروبستی دو چشمت را که چشمی دیگرت باشد به چشم برزخی در دوزخ عالم نظر کردی که تا آیینه‌ای در پیش چشمان ترت باشد به‌رغم دین‌فروشانِ جهان رخصت نمی‌دادی که بر دوش خلایق پایه‌های منبرت باشد @faslefaaseleh
اتّهام سرقت از خود! در تاریخ شعر فراوان اتّفاق افتاده که شاعری یا شاعرنمایی را به سرقت آثار این و آن متّهم کرده‌اند و گاه خون چند دیوان را به گردن او نهاده‌اند، امّا شاید کمتر دیده شده که شاعری را به ربودن شعر خود یا تقلید از سبک و شیوۀ خودش متّهم کنند. به عنوان مثال، شاعرانی را می‌شناسم که مبدع شیوه‌های تازه‌ای هستند که مورد توجّه دیگران قرار گرفته و به تقلید از آن‌ها اشعارمتعددی سروده‌اند، امّا این شاعران چون در انتشار مجموعه‌های شعرشان کاهلی کرده‌اند، نوآوری‌های آنان به نام دیگران سند خورده است. این شاعران بداقبال وقتی بعد از سال‌ها آثارشان را کتاب می‌کنند، چه‌بسا در نظر ناآگاهان متّهم به تقلید از مقلّدان پرهیاهو و زرنگ خودشان می‌شوند. گاهی هم شاعران مقلّد به مرحله‌ای از پررویی می‌رسند که مدّعی می‌شوند شاعری که از روی دستش مشق نوشته‌اند، از سبک و شیوۀ آن‌ها تقلید کرده است! در همین صفحۀ ناقابل مدّتی پیش یکی از همین شاعران مدّعی با استناد به یک شباهت لفظی بین شعر خودش با شعر من مرا به سرقت ادبی متّهم کرده بود و چندنفر از مریدانش که او را تا عرش خدایی کشانده بودند، هرچه از دهانشان آمد گفتند و نوشتند. من در اوّل کار موضوع را اصلاً جدّی نگرفته بودم، امّا وقتی گستاخی‌ها را دیدم مجبور شدم که با سند نشان بدهم این شعر سال‌ها قبل از انتشار مجموعۀ آن آقا در وبلاگ فصل فاصله و بعداً در کتاب من منتشر شده است! البتّه همیشه اثبات بی‌گناهی در محکمۀ مدّعیان و مریدان هوچی آن‌ها به‌این سادگی نیست. باز هم برای تقریب به ذهن خاطرۀ بامزّۀ دیگری تعریف کنم: سال‌ها قبل، تصادفاً گذرم به یکی از جلسات شلوغ شعر افتاد. مجری برنامه که متوجّه حضورم شده بود، با اصرار مرا به پشت تریبون فراخواند. من که هیچ آمادگی قبلی نداشتم از حفظ دوسه بیتی از غزلی خواندم و چون اصلاً آدم خوش‌حافظه‌ای نیستم، ابیات بعدی به ذهنم نرسید و اندکی تپق زدم. خوشبختانه خانمی از بین جمعیّت پیدا شد و ادامۀ غزل را به من یادآوری کرد. من با تشکّر هرجور بود غزل را تمام کردم و پایین آمدم. بعد از جلسه همان خانم نزد من آمد و با لحنی رندانه پرسید: حالا خودمانیم، غزل مال خودت بود؟! گفتم: چطور؟! گفت: آخه قبلاً یه نفر دیگه این غزل رو برای من خوانده و به خود من تقدیم کرده! مانده بودم با چه سندی باید به این خانم ثابت کنم که سارق ادبی نیستم. من هم جای او بودم وقتی شاعر دیگری با کلّی احساس و عاطفه شعری را برای من خوانده و حالا یک‌نفر که آن را کاملاً حفظ هم نیست، آن را در میان جمع می‌خواند، تردیدی نمی‌کردم که با یک شعردزد ناشی روبه‌رو هستم! ناچار یکی از دوستان شاعر را به گواهی طلبیدم و از او خواستم شهادت بدهد که این شعر سال‌ها قبل در نشریّات و وبلاگ و حتّی کتاب به نام من چاپ شده است. بامزّه اینکه آن دوست شاعر هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت: حالا شاید هم توارد شده و هر دو نفر این شعر را گفته‌اند! نکتۀ آخر اینکه همین اتّفاق در عرصۀ تحقیق هم فراوان می‌افتد و هستند کسانی که نتیجۀ مباحث استادانشان را، بدون ذکر مأخذ یا با ارجاعات مبهم، به نام خودشان مقاله و رساله می کنند و نهایتاً استاد بیچاره متّهم به سرقت از شاگردان زرنگش می‌شود! @faslefaaseleh
افول دون‌کیشوت عزیز! این اسب پیر و خسته برای تو بعد از این در جنگ آسیای زمین زین نمی‌شود وآن سیل‌واره‌خون که مکیدیّ به هر دیار دیگر برای بانوی پیر باکینگهام و آن باک خالیَش بنزین نمی‌شود! @faslefaaseleh
پایان جویبار مثل هوا، نفس به نفس، ناگزیرمت ای عشق ای هوای رهایی اسیرمت تو آفتاب روشن و گرمیّ و سربلند من آبشار یخ‌زدۀ سربه‌زیرمت گرمای تو دوباره مرا آب می‌کند بااینکه سردسیرترین سردسیرمت پایان جویبار به دریا رسیدن است عمری‌ست می‌خروشم و در این مسیرمت حتّی اگر به خاک عطشزار جان دهم ترجیح می‌دهم که نمانم، بمیرمت حتّی اگر به سررسد این حسّ لعنتی ای ناگزیرِ تا به ابد، ناگزیرمت بااینکه پشت سکّۀ هر عشق نفرت است منفور من، بیا که در آغوش گیرمت! @faslefaaseleh
باطل است آنچه مدّعی گوید؟ سنایی در قصیدۀ مشهور خویش با مطلع «طلب ای عاشقان خوش‌رفتار....» فرموده است: عالمَت خفته است و تو خفته خفته را خفته کی کند بیدار؟! تأکید حکیم غزنه بر این است که «رطب‌خورده چگونه منع رطب کند؟!» و نصیحت عالمانی که خود در غفلت به‌سر می‌برند بی‌تأثیر است. سعدی امّا عقیده دارد که شرط نصیحت دانایی و پاک‌دامنی نیست و یک واعظ غیرمتّعظ هم می‌تواند، و باید، دیگران را اندرز بدهد: گفتِ عالم به گوش جان بشنو ور نمانَد به گفتنش کردار باطل است آنچه مدّعی گوید: «خفته را خفته کی کند بیدار؟!» مرد باید که گیرد اندر گوش ور نوشته‌ست پند بر دیوار سعدی‌شناسان روزگار این عبارت سعدی را تعریض و تشری در حقّ سنایی پنداشته‌اند و معتقدند که منظور سعدی از «مدّعی» سنایی است، امّا باید توجّه داشت که اوّلاً تعارضی میان سخن سنایی و سعدی نیست، بلکه این دو استاد اخلاق هریک موضوع را از زاویه‌ای دیگر دیده‌اند؛ در واقع تأکید سنایی بر صلاحیت گوینده در تأثیر سخن او و اصرار سعدی بر گفته و لزوم اندرزپذیری شنونده است. این در حالی است که هر دو در نکوهش «عالم بی‌عمل» اتّفاق نظر دارند؛ سعدی در گلستان می‌گوید: «یکی را گفتند: عالم بی‌عمل به چه ماند؟ گفت: به زنبور بیعسل» ثانیاً «خفته را خفته کی کند بیدار» اگرچه بر زبان سنایی جاری شده، پس از او به ضرب‌المثلی رایج تبدیل شده بوده است. بنابراین مقصود سعدی از «مدّعی» می‌تواند همۀ کسانی باشد که سخن سنایی را بهانه‌ای کرده بوده‌اند برای سرباززدن از شنیدن هرگونه اندرز و با این توجیه که عالم و ناصح معصوم یافت نمی‌شود، به دنبال اباحی‌گری و هرهری‌مذهبی بودند! سعدی که خود از مریدان سنایی است و کتاب خود را همنام با «حدیقۀ سنایی»، «بوستان» نامیده و به پیروی او بوستان را به ده‌باب تقسیم کرده، هرگز نمی‌تواند گستاخانه سنایی را «مدّعی» و دروغگو بنامد! از دلایل رواج این عبارت به عنوان ضرب‌المثل ذکر مضمون آن در سخن شاعرانی چون نظامی و صائب است: تو کز خواب ما را برآشفته‌ای کنی خفته بیدار و خود خفته‌ای خفته را گر خفتگان بیدار نتوانند کرد چون مرا بیدار کرد از خواب خواب دیگران @faslefaaseleh