• واقعا مغز سروش صحت رو دوست دارم. یه طوری جهانهای مختلف رو باهم چفت میکنه که اصلا پیدا نیست ربطی به هم ندارن.
ترکیب زندگی عادی با آلیس در سرزمین عجایب و رسیدن به جهان ماتریکس آخرین چیزی بود که از یه سریال کمدی ایرانی انتظار داشتم و حقیقتا کیف کردم!😁
یه چیزی که خیلی توی این سریال برام جذابه، دیالوگهان. واقعا نوع استفاده کلمات و لحنشون کاملا روی شخصیت میشینه و این اصلا کار آسونی نیست. اون هم با این تعداد کاراکتر!
مدتها بود سریال ایرانی ندیده بودم و حالا از اعتمادم به اسم سروش صحت و مجموعه بازیگرهاش توی این پنج قسمت راضیم.😌
🎬 اسم سریال: مگه تموم عمر چندتا بهاره؟
#فیلموسریال
#مرداد_هزاروچهارصدودو
پ.ن. عکس اصلا هم کج نیست :)
@fateme_alemobarak
• متوجهم که خیلی طبیعیه که آدمها از یک کانالی خوششون نیاد و هر وقت که دوست داشته باشن میتونن لفت بدن. اما واقعا گاهی گیج میشم که چرا تا پستی شخصی میذارم که احساسات واقعیم رو نشون میده، چند نفر کانال رو ترک میکنن! اصلا بحث کم و زیاد شدن یه عدد نیست. نفسِ کار روی اعصابمه.
اگه اینجا قراره فقط درباره کتاب و فیلم و مبنا بحرفیم، چشم. فقط پست مفید میذارم که احوال دوستان مکدر نشه. وقت باارزش کسی رو هم دیگه هدر ندم.🌱
• به عنوان سومین کتاب حلقه ششم، قرار است «پروانهها گریه نمیکنند» را بخوانیم. شجاعت نویسنده و راویها در خودافشایی دلیلی شده تا واقعا مشتاق خواندنش باشم!
راستش من مادر نیستم؛ اما از دور اینطور به نظرم میرسد که خودافشایی درباره معلولیت جگرگوشه از خودافشاییهای معمولی چندین درجه طاقتفرساتر است.
اول از جهت مواجهه دوباره و مرور خاطرات دلمچالهکن، طوری که انگار دارند دوباره اتفاق میافتند و دوم از نظر تلاش برای پوستکلفت شدن در برابر کنایهها یا بدتر، ترحمهای تهوعآور مردم بعد از شنیدن ماجرا.
امیدوارم در انتها، بتوانم کمی از شجاعت مرضیه خانم را قرض بگیرم برای انتشار روایتهایی که گوشه لپتاپم سربهزیر و بیحرف منتظر نشستهاند.🌱
#پروانه_ها_گریه_نمی_کنند
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
#کتاب
#مرداد_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
هدایت شده از مجله مجازی محفل
🔸 چه اتفاقی میافتد اگر خیاطی ساده، درگیر جهانی بسیار بزرگتر از پارچه و سوزن شود؟ اگر در گذشتۀ او چیزی وجود داشته باشد که او را برای این اتفاق آماده کرده باشد چه؟ همین سوژۀ ساده، باعث میشود تا این اثر ارزش دیدن داشته باشد.
در فیلم «یک دست لباس»، لئونارد خیاطی انگلیسی است که به شیکاگو آمده و کسبکاری را راه انداخته است. اعضای مافیا این مغازه را به عنوان محلی امن برای ردوبدل کردن نامه میشناسند. لئونارد نیز در کار آنها دخالت نمیکند تا روزی که ناخواسته وارد ماجرای پیچیدهای میشود...
• اگر اشتراک فیلیمو یا نماوا ندارید، میتوانید The Outfit را از لینک زیر دریافت کنید:
https://filmgirbot.site/?showitem=tt14114802
#فاطمه_آل_مبارک
#محفل_فیلم
#محفل_خیاط
@Alemobarak_fateme
@fateme_alemobarak
@mahfelmag
• وقتی موضوع خیاط رو بهم اعلام کردن، چشمام رو به سمتی غیر از گوشی چرخوندم. با خودم گفتم بازم یه موضوع دیگه که دوستش ندارم. من از خیاطی بنویسم؟ حاشا و کلا!
دیدن فیلمها که تموم شد، از دیدنشون ذوقزده بودم. از فکر نوشتن شخصیتپردازیشون ذوقزدهتر. خدا رو شکر که این موضوع انتخاب شد که بتونم به واسطهش چندتا فیلم خوب دیگه ببینم و درباره دوتاشون بنویسم. (شبیه لحن اون تبلیغه شد😂)
توی این یادداشتها تمرکز روی شخصیتپردازیه. اگر به این موضوع علاقه دارید، خوشحال میشم بخونید تا از نظراتتون استفاده کنم.🌻
#محفل
#مرداد_هزاروچهارصدودو
• گرچه بزرگوار از هر فرصتی استفاده کرده تا بگه به خدا و دینش اعتقادی نداره؛ اما قلم صادقانهش رو واقعا دوست داشتم. مدل توصیف احساساتش و میزان خودافشاییش هم واقعا برام جذاب بود.👌🏻
«من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشه من زندگی میکند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرا رسد به نیروی تمام و با جانسختی میمانم. امانت او به من سپرده شده است. درگیر بر زمین نیستم، خودِ زمینم و به یاری آن دانهای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم تا بارور باشم.»
#کتاب
#شهریور_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• این خاطره داره یک ساله میشه؛ اما هنوز هم گاهی فکرش بهم استرس میده. حالا که چیزی تا پاییز نمونده، باورم نمیشه پاییز قبل چه اتفاقهایی افتاد! کاش همت کنم و اینجا هم بنویسمشون.
و دیماه آخرین باری بود که تونستم در موردش بنویسم. نمیدونم این مهر طلسمش میشکنه یا نه :)
▪︎ سادهنویسی از دید ارنست همینگوی🤌🏻
(البته خود کتاب رمانه. این بخش به عنوان ضمیمه اورده شده.)
📚 داشتن و نداشتن/ ارنست همینگوی
#کتاب
#شهریور_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
هدایت شده از حُفره
وقتی کسی میگوید حالم خوش نیست، دنبال اتفاقات بزرگ نگردیم و نگوییم این که چیز مهمی نیست!
به دلایل متعدد بازتاب یک اتفاق بیرونی در درون ممکن است بسیار بزرگ باشد.
به رسمیت شناختن هرازگاهِ «حق کم آوردن» برای دوست، امنیت بخشترین قسمت دوستی است و شناخت این حق برای خود، نشان از صلح با خود دارد در عمیقترین لایههای وجود.
#دروغگویی_روی_مبل
#اروین_دیالوم
• فقط چهارتا از روایتهای این کتاب رو خوندم. هم دلدرد گرفتم، هم حالت تهوع، آخرش هم بغض کردم! :/
از یه طرف خوبه که سختیها گفته بشه که آدما بدونن واسه همه هست، از یه طرف دیگه نباید آدم رو به جایی برسونه که بگه «اصلا خدا رو شکر که بچه ندارم!».😅
پ.ن. یکی از بخشهای زن بودن که خیلی ازش میترسم این واقعیته که تا الان هرچی درد کشیده باشم، هنوز تموم نشده و بیشتر و بزرگترش منتظرمه...
#کتاب
#بهمن_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
محصولات خانگی تَرنان🍔
📌اهوازیم اما به همه ی شهرها ارسال داریم😇
ارائه دهنده انواع محصولات پروتئینی تهیه شده از گوشت و مرغ گرم و تازه
محصولات ترنان شامل:
انواع ژامبون ها
انواع سوسیس ها
همبرگر
و انواع سوخاری ها
می باشد.
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت سفارش می توانید از طریق...
📍کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4233298117C716a6d9056
📍ادمین ثبت سفارش ایتا
@Tarnan_food
📞شماره تماس
09376470868
(خانم حلاج)
با ما در ارتباط باشید🌷
🌭تو بخور،سلامتیش با ما🌭
به شدت کار زهره رو پیشنهاد میدم.👌
تضمینی😎
از دستش ندید و حتما از کانالش دیدن کنید!
گویا این مدت که کمتر اینجا فعالیت کردم، تصور بر این رفته که واکنشی به ماجرای جگرسوز فلسطین نکردم. راستش بهخاطر مشغلههام فعلا بیشتر اینستام و نمیتونم دو جا زمان بذارم.
خلاصه که والا بلا برای فلسطین واکنش نشون دادم!
صفحه اینستا:
Instagram.com/fateme_alemobarak
• پارسال تابستون توی کلاس روایتنویسی، یکی از نمونههای خوبی که معرفی شد این پادکست و این اپیزود بود. یک سال گذشته و محتوای پادکست با جزئیات دقیق خاطرم نیست. اما به نکته خیلی مهم گفته بود که نگاهم رو برای همیشه تغییر داد.
تو ایران بهخاطر استفاده زیاد از این موضوع (فلسطین) و یه جورایی پیوندش با دین و حکومت باعث شده که بعضیا لج کنن و نخوان ببینن یا وارونه ببینن؛ وگرنه این یه مسئله انسانیه که تو سراسر دنیا بهش توجه میشه.
و از اون موقع تا الان، این تنها توجیهی محسوب میشه که میتونم برای طرفدارای اسرائیل توی ایران در نظر بگیرم... وگرنه نمیفهمم چطور «انسان» میتونه به این حجم از وحشیگری راضی بشه!
▪︎ پادکست یک پنجره، اپیزود چهارم
#آبان_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
.
هالووین نزدیک است و جان میدهد برای دیدن و شنیدن آثار ترسناک و بالا بردن آدرنالین!👻
سهتا از سناریوهای جذاب را برایتان جدا کردهام.
۱. فرض کنید خانهای که دوستش دارید، دیگر شبیه خانه نباشد. مبلهایی که رویش با خواهر و برادرتان بپربپر کردهاید، دیگر قابلاستفاده نیستند. قاب عکس خانوادگی روی دیوار کج شده. نمیدانید بقیه کجا هستند. امیدوارم حتی توی فرض هم دست بیرون مانده از بین آجرها را نبینید. دستی که النگویی شبیه مادرتان دارد.
۲. فرض کنید به جرم دفاع از خانه خودتان متهمتان کنند. بعد از بیرون انداختنتان از اتاق خواب و آشپزخانه و پذیرایی، تهدید کنند که باید از حیاط هم بیرون بروید. صدایتان که بلند شود به گرفتن حقتان، میگویند شما بودید که تحریکشان کردید!
میگویند شما وحشی هستید و آن خانواده غاصبی لم داده روی مبل شما و کنترل تلویزیون شما را گرفته مظلوم است و گناه دارد! حتی سند خانهتان را که نشان مردم میدهید، باز آدمهایی هستند که میمانند حق با کدامتان است. حس میکنید تنهاترین آدم روی کره زمینید.
۳. فرض کنید عزیزتان جوری رنگش برگشته که دیگر شبیه قبلش نیست یا اصلا شبیه هیچ آدمیزادی. روی دست میبریدش. زنی رنجور توی جمجمهتان شیون میکشد؛ اما سرتان را بالا نگه میدارید و چشمهایتان را مصمم. میدانید قرار نیست جایی بروید، ایمان دارید قرار است ثمره خونها آباد شدن جایی باشد که مادر است، که وطن است، که فلسطین است.
خیالتان راحت باشد که همه اینها فقط فرض بود؛ وگرنه عمرا بخواهیم هالووین را اینقدر ترسناک برگزار کنیم!🎃
#فلسطین
#آبان_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• در ستایش مبنا جان 🌱/ ۱
استاد جوان کنار یکی از اعضای باسلام.👌🏻
#آبان_هزاروچهارصدودو
@mabnaschoole
@fateme_alemobarak
• در ستایش مبنا جان 🌱/ ۲
در محضر سید حسن نصرالله عزیز. برعکس اینستا، لااقل اینجا میتونم راحت اسمش رو بنویسم! :)
#آبان_هزاروچهارصدودو
@mabnaschoole
@fateme_alemobarak
هدایت شده از اسما ساکی|زوج و خانواده💕🌿
امشب با رفیقم رفتیم حرم❤️
برای گرم تر شدن زندگی همه ی زن و شوهرا دعا کردم و برای مجردها که انتخاب مناسبی داشته باشند💕
یه سری به چایخونه هم زدیم😉😇
اسما از اون مشاورهای متعهد، کاربلد و آیندهداره. پیشنهاد میدم حتما توصیههاش رو دنبال کنید.👌🏻😌😍
#تفنگدار_سوممون
@zojasmasaki
•حین فرستادن دخل تابستان برای دستیار امور مالی، بیهوا بغض میکنم. البته هیچچیز بیدلیلی که وجود ندارد؛ اما خب علتش لااقل توی خودآگاهم نیست. نماز صبح میخوانم و برمیگردم به ادامۀ کار. لیست ایمیلی که از پنجشنبه شب خواسته بودم، هنوز کامل نشده. آلبالوی گیرکرده توی گلویم میشود قد یک گردو. ورِ ناامیدم لبهای کبودش را میآورد کنار گوشم و میگوید: «حالا تو هی بشین به انتظار افقهای دور و بهتر شدن اوضاع. یه لیست ایمیل توی ۲۴ ساعت کامل نشده، اون وقت خرمشهرها در پیش است؟!» ندیده از صدایش میفهمم دارد پوزخند میزند.
گروه بعدی را باز میکنم و از دلخوری صدای همکارم میفهمم باز باید حرفم را توی هزار لفافه میپیچیدهام. باید بیشتر توضیح میدادم و فضا را روشنتر میکردم. ورِ نامیدم یادآوری میکند که گند زدهام. گردو حالا هلو انجیری شده.
بلند میشوم یک کاسه بادومزمینی از آشپزخانه برمیدارم. خانواده را برای نماز صدا میزنم. مینشینم پای باقی پیامها.
همیشه بدم میآمده با پول سروکار داشته باشم و حالا بخش مهمی از کارم است. ماندهام بین دستور مدیر دپارتمان و نظر مسئول ارتباط با مشتری. برایش فقط مینویسم «دیگه نمیدونم» و تصمیم را میگذارم برای وقتی که چیزی راه گلویم را نبسته باشد.
میروم عکس کوتاهی مو میبینم. از بس که ماههاست روی سرم سنگینی میکنند. گرچه میدانم مامان و مامانبزرگ قرار است بگویند حیف است و بعد مامانبزرگ قرار است تاکید کند پسرها و مادرهایشان موی بلند دوست دارند. مثل آن دفعه که گفت اصلا به خواستگارها نگویم تنهایی مسافرت رفتهام؛ چون مردها دوست ندارند. یا آن پسری که با لحنی که تنم را مورمور میکرد پرسید حالا که مدیرم، یعنی رفتارهای مدیریتی دارم؟ و هنوز جواب نداده، خوشش نیامده بود. به آدمهایی فکر میکنم که تلاشها و آرزوها و آزادیام برایشان زنگ خطر است.
حالا دیگر هیچ چیز توی گلویم نیست. آب شده و آمده توی چشمم و جلوی دیدم را گرفته. باید متن را تمام کنم. هنوز کلی پیام نخوانده دارم.
#زندگی
#پارانویا
#برشیازصبحدلانگیزشنبه
#آبان_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• میدانستم قرار است برای شام مهمان بیاید؛ اما حریف پلکهای سنگینم نشدم. بعد از جلسهای پنج ساعته و خوردن کلهگنجشکی، هیچ لذتی بالاتر از خزیدن زیر پتو و گذاشتن سرم روی بالشت خنک به نظر نمیرسید.
چشمهایم که به زور باز شدند، صدای بیست و سی میآمد. این یعنی هنوز سر شب بود و مهمانها حتما هنوز توی خانه بودند. اما نه صدای عمو میآمد، نه زنعمو و دخترعمو. بیحرکت روی تخت ماندم و گوش دادم که ببینم هنوز هستند. باید میفهمیدم لازم است برای رفتن به هال لباس عوض کنم یا نه. هیچ صدای جدیدی نمیآمد.
آخرش صدای مادر خودم را شنیدم که بدون لهجه دزفولی داشت فارسی حرف میزد و این یعنی داشت چیزی را برای زنعمو که اهل قم است تعریف میکرد. آماده شدم و رفتم توی مهمانی.
بعد رفتنشان انگار به کشف بزرگی رسیده بودم! قبل از این، هر بار که مامانبزرگ میگفت آرامتر حرف بزنم یا بلند نخندم، ته دلم به این فکر میکردم که شاید حق با او باشد. اما این مهمانی پاییزی رساندم به نگاهی جدید!
فهمیدم که آدمهایی که با صدای آرام و کلمات شمرده حرف میزنند، موقع خندیدن چشمهایشان میخ زمین میشود و صدایی ازشان درنمیآید، وقت سلام و خداحافظی دستشان را شلوول توی دستم جا میدهند، توی جهان من مثل مدادرنگیِ کمرنگند. هرچقدر هم که خوشرنگ باشند، به چشم نمیآیند.
نه که بد باشند، نه. سلیقه من نیستند. درست مثل مهمانهایی که نمیفهمیدم توی خانهمان هستند یا نه، بود و نبود آنها هم فرقی ندارد. کمتر دلی برای صدای خنده یا سلام گرمشان تنگ میشود.
حالا خیالم راحت است که دفعه دیگر که مامانبزرگ بگوید آرامتر حرف بزنم یا اینقدر ذوق و شوق سرریز نکنم توی صدایم، قرار نیست فاطمه درونم زانوی غم بغل بگیرد. به جایش سرش را بالا میگیرد، بلند میخندد و با ذوق میگوید: «توی جهان من، تعریف زندگی همینه. من میخوام یه مدادرنگی پررنگ باشم!»
#زندگی
#آبان_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
پ.ن. طبیعتا همیشه پرانرژی نیستم. تصویر غلط نسازم یه وقت :)