🌱تقدیری به نام دوست داشتن
اینکه کسی را زیاد دوست داشته باشند، بخشی از تقدیر آن فرد و جامعه است. شما را دوست داشتند. «اسمهایی وجود دارد که وقتی آنها را به یاد میآوری، دوست داری طرز نشستنت را درست کنی و انگار داری با همان شکوه و شیفتگی اولیه با آنها صحبت میکنی».
بعد از نبود پدرشان، به شما نگاه میکردند. به شکلی مبهم حس میکردند شما که باشید، اوضاع روبهراه است. معجزهای بودید؛ بیشتر از همه برای دختربچهها و پسربچههایی که بابایی بودند و حالا هیچ کدام پدری نداشتند. خودتان هم خوب میدانستید باید بیشتر به اینها سر زد و آغوشتان بوی پدرشان را بدهد و اگر در مجلسی بودید و اتفاقاً دخترکی هم آنجا بود، بیاختیار با دیدن شما خاطراتش با پدرش برانگیخته میشد و به سمت شما میآمد و خودش را توی آغوشتان میانداخت و آنقدر گریه میکرد که خیالش راحت میشد اگر پدر نیست، شما هستید. بعد که آرامش میکردید، با خودش میگفت از این به بعد میشود هر وقت خاطرهای از پدر یادم افتاد، به جای گریه، لبخند بزنم و یاد شما بیفتم و مهربانی و یتیمنوازیتان؛ هنوز یکی هست که حضورش مثل یک گوشه امن است و آدم را از هرچه اضطراب و دلتنگی است، خالی میکند.
حاجی! تو چند نفر بودی که خاطر همه آن دختربچهها و پسربچهها با دیدنتان راحت میشد؟ مگر میشود پدر همه آنان، همرزم شما بوده باشد که بچههایشان با دیدن شما هوایی میشدند و میخواستند اشکشان را بر شانه شما بریزند و عقده دل پیش شما باز کنند؟ مردی پرصلابت که هم و غمی جز وطن نداشت، وقت دیدار با فرزندان شهدا، حوصله به خرج میداد و یک به یک با همه سلفی میگرفت. با اشک میآمدند و با لبخندی بدرقهشان میکردید.
اکنون همه آن دختربچهها و پسربچهها نوجوان و جوان شدهاند، اما همه در ساحت درد هستند. «از دور صدای گریه دختربچهای میآید. گریهای که تمام زوایای خانه را بیدار میکند». مگر آدم چند بار یتیم میشود!
✍️فاطمه رجبی بهشت آباد
#جان_فدا
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
@fatemehrajabi_beheshtabad
مَثَل یک رفاقت
رفاقتت منحصربهفرد بود، روزبهروز از او لبریز میشدی و او نیز هم. بعدها جایی این جمله را به زبان آوردی: «افتخار میکنم سرباز حاج قاسمم». حاج قاسم نیز همین را درباره تو تکرار کرد: «سرباز ابومهدیام». آن چیزی که تو را به او پیوند میداد، به همان عظمت در ذهن حاج قاسم از تو شکل گرفت: بزرگی، تواضع، شجاعت.
میگویند رفقا کم باشند، اما تک باشند. تو تک بودی. باصلابت به زبان فارسی مصاحبه کردی و گفتی: «زبان فارسی، زبان انقلاب است و زبان عربی، زبان قرآن. هر دو را باید یاد گرفت». این طرز نگاهتان به وحدت و برادری، معنای نابی بخشیده بود که خودتان را یک ملت بدانید با چند سرزمین: عراق، یمن، سوریه، افغانستان، ایران. فرقی نمیکرد این سرزمین زیر توپ و تانک ویران شده باشد یا اینکه تن خوزستان باشد که سیلاب آن را بلعیده بود. هر قدم که حاج قاسم در گِلولای بر میداشت، تو نیز پا جا پای او میگذاشتی. هر دو لبخند میزدید. چون تفریحتان جهاد بود. مثل هم شده بودید: لبخندتان، راه رفتنتان، لباس پوشیدنتان، سفیدی و کوتاهی یک اندازه موی سرتان. این اواخر هم همه از پشت سر شما را با هم اشتباه میگرفتند. خاصیت عشق و رفاقت همین است که بعد از مدتی دو نفر را شبیه هم میکند، خُلقاً و خَلقاً.
وقتی به شادگان رسیدید، مردم ناامید و مستأصل دنبال راه چاره برای مهار سیل بودند. اثری از روستا نبود. بیشتر شبیه رودخانهای بود که از وسط آن جادهای میگذشت با چند تپه در گوشه و کنار. حاجی روی یکی از بلندیها ایستاد و با آرامش و اطمینان همیشگیاش گفت: «باید مانع از ورود آب به زمینها شویم. نباید بگذاریم آب وارد روستا شود». همین چند جمله کافی بود تا پیر و جوان بارقهای در دلشان بدرخشد و با خود نجوا کنند: «الیس الصبح بقریب؟»
مردم جمع شده بودند و عکس و فیلم میگرفتند. اصلاً همان موقع بود که این عکس ماندگار شد، یک پرتره محبوب و دوستداشتنی یا شاید جهانی. همان عکسی که بعدها نقاشیاش را کشیدند؛ اما ماشین شد سنگر و ابرهای خاکستری لجوج آسمان شادگان هم شد آسمانی آبی و صاف با چند تکه ابر سفید و مهربان. روی سقف تویوتا نشسته بودی و حاج قاسم پشت سرت ایستاده بود. انگار اولین بار بود جلوتر از حاجی بودی و حاجی پشت سرت. دستش را روی شانهات گذاشته بود و تو آن را محکم فشرده بودی؛ آنقدر محکم که رگهای دستت پیدا بود. شاید میخواستی در رفاقت مَثَل باشی. به خبرنگار گفتی حاجی تنها کسی است که در کنارش آرامش دارم. نمیدانم چرا دوستش دارم، سرش سلامت. خبرنگار گفت سرتان سلامت، نمیدانیم برای شما آرزوی شهادت کنیم یا نه.
ولی هر دو باید شهید میشدید تا به مردانگی و رفاقت مَثَل باشید؛ چون هر دو از یک ملت بودید، از ملت امام حسین، از ملت شهادت. و دقیقاً از همانجا که دیگر گلوله رحم نمیکند، از همانجا که دیگر گلوله اشتباه نمیکند، عروجی دیگر را آغاز کردید، در یک زمان، در یک مکان.
@fatemehrajabi_beheshtabad
نویسندگی، فقط نوشتن نیست. وگرنه همه نویسندهاند.
نویسندگی هم خوب دیدن است، هم خوب شنیدن و هم خوب نوشتن است.
و مهمتر از همه زیادخواندن است.✨
@fatemehrajabi_beheshtabad
چند سال پیش به بهانه نوشتن پایاننامه، آیین ذن مطالعه میکردم. تأکید ذن بر تمرکز در تمامی کارهاست، حتی وقت غذاخوردن.
ولی من تمام حواسم سمت نوشتن پایاننامه بود و نمیفهمیدم تمرکز حین غذا یعنی چه. مثل همین حالا که در همه حال، حواسم پیش نوشتن است و دنبال پیداکردن سوژه و طراحی متن.
بیشتر بچهها تا قبل از رفتن به دبستان، اگر مدیریت پدرومادر نباشد، وقتشان را با گوشی و تلویزیون و لبتاب میگذرانند.
حتی وقت غذاخوردن گوشی را رها نمیکنند و گوشی به دست غذا میخورند. اگر هم وقتی برا خواندن کتاب و بازیهای جمعی بماند، پر از تنش و بیعلاقگی است. یا دل به خواندن و نوشتن نمیدهد، یا تندتند و بیدقت مینویسد که باز وقتش را با گوشی بگذراند. نوشتنی که پر از فشار و عصبانیت است، هم برای مادر و هم برای فرزند.
خیلی وقت است وقت غذاخوردن، من و محمدحسن گوشی و تلویزیون و لبتاب را خاموش میکنیم.
حالا داریم بیشتر فکر میکنیم که حین انجام کدام کارها گوشی نمیگذارد حواسمان جمع باشد.
@fatemehrajabi_beheshtabad
برای نویسنده شدن نیست که مینویسم. مینویسم تا در سکوت به آن عشق که شبیه به هیچ عشقی نیست، دست یابم.
کریستین بوبن
#بخوانیم_بنویسیم
@fatemehrajabi_beheshtabad
تمرین، تمرین، معجزه
تقریبا هر روز یا چند روزی یک بار از دوستان یا همکلاسیها میخوانم یا در خصوصی میپرسند خانم چه کنیم بهتر بنویسیم؟ چه کنیم که ایدههای مان را به پرواز درآوریم؟ جوابم به همهشان این است: بیشتر بخوانید. بیشتر از نوشتن و قبل از نوشتن، بسیار بسیار زیاد بخوانید.
هنوز برخی از نویسندههای ما به اهمیت و تأثیر مطالعه در نوشتن پی نبردهاند و دنبال راهی میانبر و آسان هستند. راهی مثل الهام، تخیل خدادای، یا اینکه تو چیزی بگو تا من بنویسم.
الهام و تخیل قوی فقط از راه مطالعه، دقت در جزییات، دیدن فیلم و سفر بر ما هموار میشوند. حتی یوسا تأکید میکند بیشتر از نوشتن، بخوانید. خواندن، خواندن، خواندن.
خواندن باعث میشود کلمات در ذهن ما به حرکت دربیایند و در زمان لازم خود را در خدمت ما قرار دهند. در دل خواندن است که جرقههایی نو در ذهن نویسنده زده میشود و این همان معجزه خواندن است که در نوشتن آن را به نمایش میگذاریم.
نویسنده اگر نخواند، هرچند سوژه بکری پیدا کند، هرگز نمیتواند معنای بلند و عمیقی بدان ببخشد و درنهایت کاری ضعیف تولید میکند. چون ذهنی خالی دارد.
نوشتن یک پروژه نیست، یک پروسه است و زمان میخواهد و تلاش.
#بیشتر_بخوانیم
@fatemehrajabi_beheshtabad
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
📝خاطره نویسی...
✍ جواد محدثی، نویسنده پیشکسوت حوزوی
نوشتن خاطره، هم «یاد» است، هم حفظ و حافظه «تاریخ» است. هم آینه «فکر و روح» انسان است.
هم تولید «سند»، برای تحلیل حوادث است.
هم نوعی تمرین «نگارش» و قلمزنی است.
هم نوعی «سرگرمی» سالم و مفید است.
نوشتن سفرها،
دیدارها،
حوادث تلخ و شیرین زندگی،
خاطراتی از کودکی،
دوران تحصیل،
دوران تدریس،
دوران کار،
حضور در جلسات و همایشها،
مهمانیها، جابجاییها ، اردوها،
خصوصیات افراد، غمها و شادیها
و...
همهٔ اینها میتوانند سوژههایی مناسب برای خاطره نویسی باشند.
در خاطره نویسی، اگر روی ظرافت و هنر نمایی در نگارش هم دقت شود، آن متن هم ارزش ادبی پیدا میکند، هم ماندگارتر میشود و هم برای دیگران جذاب و خواندنی میگردد.
پس یاعلی!
هر روز یک صفحه، حدّاقل.
#ادبیات
#خاطره_نویسی
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
✍️ فاطمه رجبی بهشت آباد
کریستین بوبن، شاعر و نویسنده فرانسوی، میگوید مادرها در خانه حضوری تماموقت دارند و پدرها همچون سایهای هستند با کمی سروصدا: «حضور بیصدای پدر بیشتر از هر ترتیبی مرا درباره زندگی آگاه ساخته است».
سالها پیش پدرومادرم برای مدتی به سرحدات رفته بودند و من و خواهرهایم تنها در خانه بودیم. شبها از ترس یک چاقو زیر بالشت میگذاشتم و تا صبح گریه میکردم که چرا به حضور شبانه پدر که باعث خواب راحت و آرامم بود، بیتوجه بودم. یک شب پدر برای انجام کاری برگشت. چند دقیقه به او زل زدم و بعد گفتم امشب آرام میخوابم.
فهمید ترسیدهام. نگاه کوتاهی به من انداخت، اما جوابی هم نداد. برای همین دو شب ماند و بعد رفت. از همان شب بود که فهمیدم خوشبختی همان حضورهای کوتاه و بیسروصدای پدر بود که برایم حکم جهان امن را داشت و نمیدیدم.
فصل دوستی شازده کوچولو و روباه را که میخواندم، متوجه شدم نگاه فقدان گرایی که داشتم، بخش زیادی از زندگیام را از معنا انداخت؛ یک عمر خوشبختی را از درونم دزدید.
بیدلیل نیست که کریستین بوبن معتقد است «هیچ چیز به اندازه کوه به پدر شبیه نیست».
روزت مبارک عزیز آسمانی من🌹
#پدر
#امیرالمؤمنین
#روز_پدر
@fatemehrajabi_beheshtabad
✍️ فاطمه رجبی
اولویتهای حقوقی
حب الوطن من الایمان.
دخترعمویم زهرا ازدواج کرده و به کانادا رفته است. عمو از مقررات سفت و سخت آنجا میگوید. از اینکه در آنجا اولویت با حقوق کودک است، بعد زن و بعد مرد. عمو می گوید اگر کودکی اذیت شود، پلیس، کودک را از پدرومادر میگیرد یا اگر مردی، زنش را اذیت کرد، یا باید زن را طلاق دهد یا هم به زندان رود تا آدم شود. از شرایط تحصیل و کار و حقوقهای آنجا میگفت و نوعدوستیهایی که اینجا ورژنهای دیگری از آنها وجود دارد؛ ورژنهایی که اگرچه در سطح کلان حکومتی نیست و فقط بین خود ما مردم وجود دارد و به رغم همه مشکلات، هر روز به دایرهای بسته میرسیم، باز دل به ماندن میدهیم. خب بعضی از ماها اینجور هستیم که میل به ماندن رهایمان نمیکند تا به گزینه دیگری فکر کنیم؛ چون پدرومادر را در شاکله وطن میبینیم. وطن هم خمیره ما را این طور شکل داده که اگر هر روز در همین آب و خاک به آنها زنگ نزنیم و نبینیمشان، میشکنیم و میافتیم: قل کل یعمل علی شاکلته.
مثل عمو که قید بورس دانشگاه انگلیس را زد و دیدن هر روزه ننه جان را ترجیح داد به دکتری و رفاه بیشتر . پدرومادری به مثابه وطن و وطنی به مثابه پدرومادر. تابستان امسال که نتوانستم به خانه مادرم بروم و ماندن در قم از حد گذشت، چند تار از موهایم سفید شد. برای من که قم غربتی تمامنشدنی است و انگار سرزمینی خارج از ایران است؛ چون همسایه دور مادرم هستم. فکر میکنم اصرار دختران بعد از ازدواجشان، برای اینکه خانهشان حتماً به خانه مادرشان نزدیک باشد، از همین هویت و مام وطن نشئت میگیرد. نقل همین علقه و علاقههای عاطفی در هر خانوادهای است که گاهی همه چیز زندگی با وجود یا حضور آنها رنگ میگیرد. پیوندهایی که فقط با ماندن، جاودانه هستند. ننهجان ِ خودم اگر یک بار به او سر نزنم، قهر و زود گوشی را قطع میکند. همیشه منتظر است چند بار در سال به او سر بزنم و حتماً دو هفته پیشش بمانم و تا دم صبح از اتفاقات ریز و درشت و خاطرات قدیم خودش بگوید. بعد از نماز هم خوابش نمیبُرد و عصا به دست و با کمر قوز، بساط تنور نان را به پا و ناهار پدرم را درست میکرد، چه پدر ناهار پیشش برود، چه وقت نکند و همانجا گوشه اتاقکِ توی باغش بخوابد. عصرها هم گاهی روی صندلی گوشه حیاط مینشست و به عمه صغرا زل میزد و بعد سرش را روی عصایش میگذاشت و گریه میکرد. ننه برای اینکه کمی خودش را آرام کند و فکری به حال عمه بعد از مرگ خودش کرده باشد، به ما میگوید هرکس بعد از مرگم از صغرا مراقبت کند، یک قطعه زمین به نامش میزنم.
پدر عاشق ننهجان است، قبول میکند، نه برای زمین، به خاطر اینکه روی مادرش را زمین نزده باشد. پارسال پدر از میانمان رفت. ننهجان مانده و عمه صغرای معلول و گریههایی که تمامی ندارد.
من چه به هوای تجربیات بیشتر به خارج از ایران بروم و چه نروم و در همین ایران با دیدن روایتهای وطنی، سوژه پیدا کنم و به قلم و اندیشهام عمق ببخشم، میخواهم روایتی دیگر از دلبستگیام به ماندن بگویم. ٣٣ سال پیش، یک روز قبل از شهادت عمو، عمه صغرا با خودش شیون و مویه میکرد و اسم عمو را به زبان میآورد. کسی اشک و مویههایش را جدی نمیگرفت. اما فردا خبر شهادت عمو را برای ننه آوردند. عمه ٣٣ سال مویه نکرد تا پارسال، دقیق یک روز قبل از مرگ پدرم، باز همان مویهها را تکرار کرد و برادربرادر میکرد. ننه که خاطره خوشی از این مویهها نداشت، سرش داد کشید و با غیظ گفت: «صغرا چرا شیون میکنی؟ باز میخواهی خانهخرابم کنی؟» و فردا صبح خبر رفتن پدر را به ننه دادند.
ننه بعد از پدر زمینگیر شد. ننه روزهای بعد از پدر را نمیشمارد که چند روز از رفتنش میگذرد، بلکه میشمارد که چند روز است پدر به او سر نزده. خب دیدن و یادآوری این تصاویر (دست کم برای من) اجازه فکر کردن به جایی دیگر غیر از سرزمین آبا و اجدادیام نمیدهد، برای همین تاب میآورم و اولویتهای حقوقی کانادا را از یاد میبرم و اولویتهای جان و جهان خودم را به خودم یادآور میشوم: پدر، مادر، خانه پدری، ننهجان.
@fatemehrajabi_beheshtabad