🌙
همیشه با سیستم آموزشی کشورمان مشکل داشتم. اما نمیدانستم از بیخ بیخ مشکل دارد. از مهد، از پیش دبستانی.
وقتی شروع به یادگیری جستار شخصی کردم، اولین مقولهای که یاد گرفتم و جای خالی آن را در مدارسمان دیدم، «تفکر انتقادی» بود. مواجهه با خود و سیر در درون و نپذیرفتن سریع هر چیزی. مقولهای که در مدارس غرب هست و اینجا هیچ رنگ و بویی از آن در مدارس نیست.
در مدارس غرب و شرق، از دوره راهنمایی دانشآموز را با تفکر انتقادی آشنا میکنند. نه فقط نوشتن را یاد میگیرد، بلکه علاقهمند به نوشتن میشود.
دیروز پسرم گفت خانمم گفته به مامان هایتان بگویید یک قصه درباره حضرت معصومه بنویسند.
گفتم برو بگو «مامان من شاگرد شما نیست، وگرنه حتما وجیزه ناچیزی به قلم خودش تقدیمتان میکرد.
و اینکه حتی اگر از خودت این درخواست را داشت، بگو هنوز الفبا را بلد نیستم که با کلمه و جمله آشنا باشم.»
کلمه و جمله هم مهم نیست.
این مربی و معلمها هیچ کاری برای رشد تخیل کودک نمیکنند. به راحتی تنبلی را یادشان میدهند که دیگری برای او قصه و انشا بنویسد. علاقهمندش نمیکنند به نوشتن. دعوت به تفکر و کنجکاوی را در او برنمیانگیزند و حرص درآرند و فقط وابسته شان میکنند به مادرهایشان.
#تفکر_انتقادی
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
خدایا شکرت رسم مهمانی و مهمانی دادن را برای ما آدمها قرار دادی. حتماً که میدانستی دل ما آدمها زیادی میگیرد و گاهی که هیچ چیزی خوبمان نمیکند، حبیب خودت را میفرستی تا غبار نشسته روی کنج دلمان را جلا دهد و حالمان را نوبهنو کند.
خدای مهربان، دوستت دارم و حبیب هایت را بسیار. چون از جنس خودت هستند. ❤️
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
شناخت ما از نگاه جهانوطنْ انگاریِ ابوالحسن خرقانی، انسانگرایی عام و بلااستثنایش، فارغ از هر نوع جنسیت و ملیت و قوم گرایی که یک نوع عشق یونی ورسال و عالمگیر به انسانها داشته، به واسطه ادبیات است.
ادبیات دلیلی برای زنده بودن است. ما ادبیات را برای زیستن نیاز داریم تا معنای حیات را برای ما روشن کند.
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
من و حسن باهم میخوانیم و بیشتر تاریخ شفاهی، آن هم شهدایی.
رسیدیم به شاهرخ و شغلش که بزرگ شده و کار میکند. البته در تعریفهای من، هیکل درشت و خشن میشود ورزشکار و کاباره میشود چایخانه. (حسن زور میگوید برای خواندن این کتابها، وگرنه بچه پنج ساله را چه به تاریخ شفاهی).
وقتی رسیدیم به لقمه حلال، آنچه را نباید میپرسید، پرسید: لقمه حلال یعنی چه؟
ما خیلی زیاد با قصههای آقا روباهه و آقا گرگه دمخوریم. داستان بزبز قندی را بسیار خوانده بودیم که گرگ با حیله شنگول و منگول را گول زد و خورد؛ روباه هم به لطایف الحیل پنیر را از منقار کلاغ ربود.
حالا جا انداختن حلال راحت بود. پدرش را مثال زدم، سحر که همه خوابند، سر کار میرود و کسی را هم اذیت نمیکند.
ادبیات معنای حیات را برای ما روشن میکند.
#لقمه_حلال
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
فیلم به سوی طبیعت وحشی، در ستایش ارزش خانواده است.
ما وقتی میبینیم الکس از خواننده زن جدا میشه و زن در تمنای الکس هست؛ وقتی خانم (جان) براش کلاه میبافه و بهش هدیه میده (هرچند به یاد پسر خودش بن) و میگه نمیتونم بغلت کنم و شب قبلش از پسرش بن براش تعریف میکنه و اظهار دلتنگی؛ در پایان که چشمهای پر از اشک آقای فرانز رو میبینیم که بهش پیشنهاد فرزندخواندگی میده و وقتی الکس پیاده میشه، اشک آقای فرانز روی گونهاش چکه میکنه، میفهمیم انسان مدرن چقدر تنهاست و در تمنای بودن در جمع هست. چیزی که هالیوود و دیگر رسانهها با قدرت تمام دارن کتمانش میکنن.
جمله آقای فرانز در پایان فیلم تکاندهنده است. وقتی به الکس گفت پدرم تنها فرزند پدر و مادرش بود، مادرم هم همین طور و من هم تنها فرزند اونها بودم، وقتی من به آخر خط برسم، پدر و مادر و نسل من هم به آخر خط میرسه، جای تأمل داره.
فیلم ریتم کندی داره، اما پيشنهاد میدم ببینید.
#خانواده
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
توی این دوماه تحصیلی، بسیار بسیار بسیار اتفاق افتاد که حس میکردم بیبی قصههای مجیدم.
همینقدر کنشگر و همین اندازه شکسته که چه وضعی خواهم داشت تا پایان راه دراز سالهای تحصیلی.
سن و سالی ندارم، ولی یا من در حال یادآوری به بچهها هستم که با هم خوب باشید و حسن را راه بدهید توی بازی هایتان، یا احضارم میکنند چرا بیرون از کلاس، به مادر فلان بچه گفتی بچهات دست به زن دارد. همینقدر سطحی.
گاهی پشیمانم که به حسن یاد دادم نزند و فقط دست طرف را بگیرد و بگوید نزن (باور کنید این داستانهای مهربانانه به درد هیچ جایی نمیخورد، آن هم توی این دوره😅). زدن برای بعضی جاها خوب است. دست کم من کمتر شبیه بیبی قصههای مجید میشدم.
💣💣💣💣
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
مراسم وداع با شهید گمنام🖤🖤
حوزه علمیه آیت الله ایروانی
@fatemehrajabi_beheshtabad
🖤
روضه بیش از این نمیگویم
ولی نجار شهر
کاش میکوبید
یک مسمار کوچکتر
به در... 🖤
#دستخط_دوئل
@fatemehrajabi_beheshtabad
#مرزبانان کشورم #ایران در مرز پاکستان هدف حمله قرار گرفتهاند و خون پاکشان بر خاک پاکمان ریخته است. آنها محافظان ما بودند، و نگهبانان سرزمینمان. هر کس که ارزش، شکوه و عظمت فداکاری آنان را درنیابد، و به نامشان و به یادشان قیام نکند، باید در خود بنگرد ببیند کجای کارش ایراد دارد. بیتردید اگر بیتفاوتی نابخردانهی جمعی به این حادثه ادامه یابد؛ و خائنان ببینند که مردم و مراجع فکری و فرهنگیشان در چنین روزی بیصدا و بیحسّند، فردا روز بدی خواهد بود برای همگان. چرا که کسی به مرز حمله نمیآورد، الّا بیگانه؛ و کسی مرزبان را از سر راه برنمیدارد، مگر به قصد شرارت. ماجرای مرز و مرزبان، ماجرای بزرگی است. و کسانی که در مرز #شهید میشوند، #قهرمانان بلامنازع ملتها هستند. و اگر اینگونه نبود، هیچ کس حاضر نمیشد در چنان گذرگاه خطرخیزی به نگهبانی برخیزد. هر کس که در مرز میایستد، دلگرم به پشتیبانی و قدرشناسی مرکزنشینان است. نامشان بلند و یادشان جاودان.
بیایید لااقل یکبار نام تکتکشان را بر زبان برانیم؛ باشد تا خاطرمان معطر شود:
#مسلم_شجاعیان، #احسان_بابایی، #پوریا_شیخ، #ابوالفضل_شهریاری، #محمدحسن_براهویی، #علیرضا_اکبرمزار، #علی_دشت_پوری، #حسن_بابانیا، #احمد_خمری، #محمد_فیروزنیا، #حمید_رضایی_امین.
#راسک #شهادت_مرزبان #نیروی_انتظامی
#علی_اصغر_عزتی_پاک
https://ble.ir/ezzatipak
🌙
اولین بار که دیدمش و با اسم و قلمش آشنا شدم، پارسال در جشنواره آل جلال بود.
من در بالاترین طبقه تالار وحدت نشسته بودم و او داشت میرفت روی سن که به یکی از برندگان بخش روایت جایزه بدهد.
امروز بعد از پایان جلسه، روبرویش ایستادم و سلام کردم. دلم نمیخواست از این سؤالهای تکراری که از نویسندگان مطرح میپرسند، درخواست کنم. خب لابد تهش میگفت بیشتر بخوان، بیشتر بنویس، با فلان کارگاه و استاد ارتباط داشته باش. یاد موراکامی، نویسنده ژاپنی افتادم که میگفت «خیلیها از من میپرسند چه کنیم قلممان قوی شود؟ من با اینکه میدانم جوابم تکراری است، ولی زیاد بخوانید.»
همین حرف را هم خودم زیاد به دوستانم میگویم. چون تنها راه چاره است. کتاب و فیلم. عجیب گرههای ذهن و قلم را باز میکنند.
آن لحظه کمی عقبتر رفتم و فقط گفتم: خانم تجار، دوستتان دارم و دلم میخواهد بغلتان کنم، همین. اما سرماخورده ام. اصلا این جلسه را محض خاطر شما آمدهام که روایت مادرانگی تان را بشنوم. اگر هم نرسیدم بشنوم، خودتان را ببینم.
خندید و گفت ول کن سرما را. بیا هم را بغل کنیم. ولی تو کجا من را دیدی و چطور دنبالم میکنی؟
گفتم فقط یکبار دیدمتان و بعد از آن کتابتان را دیدم و خواندم. «نام تو مصطفاست». کلمات اند که من و شما را به هم پیوند میدهند.
«ن، والقلم و ما یسطرون.»
#روایت_مادرانگی
#راضیه_تجار
@fatemehrajabi_beheshtabad
🖤
قرار بود دیشب من و حسن برویم روضه. توی این دو دهه، جز یکبار روضه قسمتم نشد. به دلایلی.
بعد از نشست مادرانگی دیشب دویدیم که برسیم به روضه. نه تاکسی بود و نه اسنپ. شهر شلوغ بود و ترافیک سنگین.
اتوبوس رسید. میدانستم اتوبوس به درد منی که باید یک ساعت سر پا بایستم، نمیخورد. ولی در آن لحظه تنها راه چاره بود.
میانه مسیر سست شدم و افتادم کف اتوبوس.
بوی شیرینیهایی که خانمها جلو میآوردند و میخواستند بخورم، حالم را بد میکرد. فکر میکردند قندم افتاده.
گفتم شیرینی برایم خوب نیست. فقط مواظب حسن باشید.
بعد از یک بیحالی شدید رسیدیم. به روضه هم رسیدیم. روزیِ من نبود. روزی حسن بود. پرسید: چرا اسمم حسن است؟ گفتم: حسن علیه السلام را خیلی دوست دارم. پسر بزرگ فاطمه زهرا سلام الله علیها بود. دوستش داشت و دلسوزش بود.
دوید و انگار از همین سه جمله جوابم بزرگ شده باشد و فهم جدیدی از پسر بزرگ بودن برایش حاصل شده باشد، گفت: پس من میروم روضه، تو برو خانه.
یک ساعت بعد برگشت با ظرفی از غذا. گفت برای تو آوردم خوب شوی.
#مادرانگی
@fatemehrajabi_beheshtabad