eitaa logo
نور مه🌙
60 دنبال‌کننده
193 عکس
18 ویدیو
0 فایل
یادداشت‌های روزانه فاطمه رجبی بهشت آباد ✍️ راه ارتباط با من @RaJaBIBE
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 تمام مصیبت انسان در این نکته است که زمان تجربه انسان به صورت دایره نمی‌چرخد؛ بلکه در یک خط مستقیم جلو می‌رود. به همین دلیل انسان نمی‌تواند شاد باشد. دلتنگ توأم... 🖤 @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. درباره‌ی شاید اگر اوضاع اجتماع‌مان عادی بود، تصور این‌که کسی در این سرزمین پیدا شود که از تکه‌تکه شدن شهروندان عادی هلهله کند، امری محال می‌نمود. اما الآن دیگر چنین نیست‌. در صفحه‌ای که دو میلیون ایرانی عضوش هستند، برای قتل عام فرزندان بی‌گناه کشورمان هلهله به راه افتاده و بیش از صدا هزار بار پسندیده شده این شادی شیطانی! وا حیرتا! و شگفت‌تر این‌که این جماعت همانانی هستند که شعار می‌دادند، و مهلک‌تر هم این‌که در میانشان فراوان اهل کلمه و هنر هستند... حال ولی می‌بینیم که کارشان رسیده به جایی که شانه به شانه‌ی ایستاده‌اند و همدوش آنان بر اجساد پاره‌پاره‌ی مردم عادی ایران هلهله و پایکوبی می‌کنند. می‌گویند هلهله می‌کنیم و یک چیزی هم بالایش! بله؛ آن دو میلیون ایرانی همچنان مشتری این صفحه مانده‌اند و کسی ترکش نکرده. اهالی کلمه و هنر که بنا بود با ابزار ادبیات و خلق اثر هنری در اصلاح ملک و ملت بکوشند، پای‌برجایند در آن صفحه و شریک آن شادی... نفرت! بی‌تردید این نفرت است که موتور محرک هر جنایتی است. نفرت کور می‌کند آدمی را و کر! و از همین رهگذر است شخصا به این باور رسیده‌ام که خواستگاه داعش ابدا و یا اعتقاد به شکلی از دینداری یا حکمرانی نیست؛ خواستگاه آنان نفرت است؛ یعنی همین چیزی که ما این سال‌ها از جماعت مخالف شاهدیم. بنابراین، از چنان طیفی نمی‌توان انتظار اصلاح و راهبری مصلحانه‌ی را داشت. اگر داعش توانست، اینان نیز می‌توانند. پیشنهاد: رمان از (نشر ) را بخوانید، و ببینید چگونه تبدیل به جنایت‌کار می‌شود، و چگونه چهره‌ی خود را می‌آراید و نفرت را آرایش می‌کند!
همیشه فکر می‌کردم مشکل از زن بودن است که تنها می‌توانم گریه‌کنِ شهید باشم؛ اما ها یادم دادند: می‌توان زن بود و جوری شهید شد که مردان ملتی دور تابوتت، زنانه اشک بریزند... مشکل از زن بودن نبود، مشکل از مسیری بود که می‌رفتم، جایی که مدال طلایه‌داری اش "شهادت" نبود...! ... @elaa_habib
🌙 مقاومت نجاتم داد مادرم وقت‌هایی که از دست هرکسی یا پدر دلخور بود، نان می‌پخت. نانِ تیریِ جنوبی. قبل از اذان صبح بیدار می‌شد و خمیرش را آماده و زیر درخت‌های شمشماد توی حیاط بساط تنورش را پهن می‌کرد. تنور که روشن می‌شد، مادرم بسم‌الله می‌گفت. این بسم‌الله‌گفتن کمی از یخ دلخوری‌اش را باز می‌کرد. پشت تَوَکِ چوبی می‌نشست و هر چانه را به اندازه یک سینی رویی بزرگ، با تیر چوبی‌اش پهن می‌کرد. وقتی می‌خواست نان را روی تنور بگذارد، اول روی تیر می‌گذاشت، از روی توک بلندش می‌کرد و با یک ضربه ملایم که نان پاره نشود، آن را روی توک ‌برمی‌گرداند و آردهایش را می‌تکاند. بعد روی تاوَهَ که تنورمان باشد، پهنش می‌کرد. من کلاس پنجم بودم و ساکت پشت تاوَهَ می‌نشستم و نان‌ها را زیرورو می‌کردم که نسوزند. به صورت مادرم هم نگاه می‌کردم که گاهی زیر لب با خودش حرف می‌زد. کم‌کم فهمیدم دعواهایی که با بقیه داشته یا جواب‌هایی که نتوانسته آن لحظه به آنها بدهد، حالا توی ذهنش مرور و خشمش را خالی می‌کند. مادرم وقت‌هایی که با پدر حرفش می‌شد، از خانه بیرون نمی‌رفت. مثل امروز ما نبود ساعتی برود پیاده‌روی یا خرید یا با دوستی درد دل کند. خلوتش خمیر و نشستن پشت توک بود. شاید هر لگن خمیر، دویست سیصد نان می‌شد که برای یک یا دو هفته ما کافی بود. اگر سیصد نان هم می‌پخت، سیصد بار نان را روی تیر چوبی‌اش می‌گذاشت و با ضربه‌ای آردها را می‌تکاند. این می‌شد سیصد بار خشم را زمین‌زدن، مقاومت‌کردن و در خانه‌ماندن. وقتی هم از پای تنور بلند می‌شوی، مثل اول صبح نیستی که عصبانی باشی، برعکس، خانه‌ات را مثل روز قبلِ از قهر و دلخوری دوست داری. سال 2015 وقتی هنادی حلوانی با قابلمه پر از مقلوبه رفت بیت‌المقدس و قابلمه را توی سینی برگرداند، همان خشم زیر لبی مادرم را داد زد که خانه‌ام را ترک نمی‌کنم. هنادی دستگیر شد، اما سنتی شد که زن‌ها قابلمه‌های‌شان را به نشانه خشم از صهیون توی سینی برگردانند. هر قابلمه که توی سینی خالی می‌شد، یاد ضربه تیر مادرم روی توک می‌افتادم که چطور در برابر سختی‌های یک زندگی مقاومت می‌کرد و یک‌بار خانه را رها نکرد. حرکت مادرم برایم حماسی بود. او خشمش را زمین می‌زد و من خوشحال می‌شدم با ما و پدر آشتی خواهد کرد و ظهر بوی غذای گرم از خانه بلند می‌شود و همه دور سفره جمع می‌شویم. مادرم مبارزه‌ای با پدر یا کسی دیگر نداشت. فقط چند متر خانه‌اش را که تمام زندگی‌اش بود، دوست داشت و نمی‌خواست با یک دلخوری آن را وانهد. نان برای مادرم نماد مقاومت شد و مقلوبه برای زنان فلسطینی، مبارزه‌ای بیشتر با صهیونیسم. این نبرد زنانه، نبردی بدون بمب و موشک بود برای ماندن در خانه خود. مادرم و هنادی حلوانی اگرچه در دو گوشه‌ از این زمین قرار دارند، اما دستشان توی دست هم است و با نان و غذا یک کار را انجام می‌دهند و به هم متصل می‌شوند. آنها خانه‌شان را دوست دارند. @fatemehrajabi_beheshtabad
🌙 مردم در دنیا با اموال سروکار دارند و در آخرت با اعمال. امام هادی علیه‌السلام @fatemehrajabi_beheshtabad
«پردیسان پلیس ندارد و می‌شود گذشته‌ها را زنده کرد.» این حرف من نیست، تابع قانونم. این حرف مسافرهاست. 😅 @fatemehrajabi_beheshtabad
🌙 یا مهدی جان هوای جمعه‌های من پر است از غریبی ات @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 به اولین عشق عاشقیت در پاورقی دو سال پیش در زمان و مکانی دور از تصور همه و در چند قدمی من چشم‌هایت را بستی. هرچند رابطه من و تو همیشه در سکوت راهش را می‌رفت. حالا بهانه شکست این سکوت، خوابی بود که خواهرم دید. توی خواب گفته بودی «من نمی‌دانستم، فاطمه هم هیچ‌وقت حرفی نزد.» دلیل این خواب هم گریه‌های زیاد من بود از سکوتی سی‌واندی‌ساله. خواهرم تنها کسی بود که از رازم خبر داشت. گفته بودم «پدر را زیادی دوست دارم و زیادی بهش فکر می‌کنم ولی خیلی سرشلوغ است و بیشتر وقت‌ها بیرون. از چهار پنج‌سالگی مبتلایش بودم و همه کارهایم را به خاطر او انجام می‌دادم. دوست داشتم فقط او می‌دید. دیدن هیچ‌کس دیگر هم اهمیتی نداشت، حتی مادر. صبح زود که می‌رفت سر کار، تنها بچه‌ای که بیدار بود، من بودم. می‌خواستم صبحانه را با هم زیر درخت شمشاد توی حیاط بخوریم. کفش‌هایش را واکس می‌زدم و در حیاط را برایش باز می‌کردم برای بیرون بردن ماشین.» به خواهرم گفتم «من هیچ جایی ندرخشیدم. بی‌استعداد نیستم، ولی این فکر شلوغ و عاشق، اجازه پیشرفت در هیچ کاری را نمی‌دهد. تازگی‌ها فهمیدم نوشتن همان مطلوبی است که دیر پیدایش کردم؛ می‌توانم ساعت‌های طولانی پشت میز بنشینم، بخوانم و بنویسم و خسته نشوم؛ اما اگر از پدر دل نکَنم و تمام‌وقت به او فکر کنم و ذهنم را مجموع نکنم، اینجا هم شکست‌ می‌خورم.» دو سال پیش که من بستری بودم و قرار بود تو بیایی عیادتم، روز قبلش، خواهرم اینها را سربسته به تو گفت. این‌بار سر تو کمی خلوت‌تر از تمام ایام کودکی‌ام بود و آمدی. تا نزدیکی قم هم آمدی، ولی تصادف کردی و نشد با صدای خودم بعضی حرف‌ها را بشنوی. خواستم بگویم چه خوب که بازنشسته شدی و هفته به هفته نمی‌روی مأموریت و دم دست‌تر شدی. آن سال که برای اولین بار می‌خواستی بروی کربلا و سه روز در مرز بودی و مرز باز نمی‌شد، من بودم که سه روز دعا می‌کردم تا راه باز نشود و برگردی. شاید اگر این‌قدر بیرون از خانه نبودی و بیشتر در دسترسم بودی، این‌همه برای برگشتنت دعا نمی‌کردم. آخر سر هم مرز باز نشد و برگشتی. اوایل ازدواجم که کمی از بار عشقم را به تو کم کردم، توانستی چند بار بروی زیارت؛ ولی دوباره دچارت شدم. انگار نه انگار شوهری دارم و باید بیشتر به فکر زندگی جدید باشم. وقتی پای ظرفشویی می‌ایستادم و ظرف یا سبزی و میوه می‌شستم، توی همان بلوز قرمز قشنگ یا پیراهن حریر سفید که یک زن را زیباتر و خواستنی‌تر می‌کند، من شانه‌هایم می‌لرزید از دوری تو و همسرم سردرد می‌گرفت از این گریه‌ها و بیشتر شب‌ها بدون شام می‌خوابید. هزار کیلومتر بین من و تو فاصله بود و هنوز نتوانسته بودم بگویم بسیار دوستت دارم. یاد کریستین بوبن می‌افتم که می‌گفت «پدرها همچون سایه‌هایی هستند با کمی سروصدا.» شاید اگر از اول، حضورت را در خانه، نه به اندازه حضور تمام‌وقت مادر، کمی بیشتر از یک سایه حس می‌کردم و مأموریت‌های هفتگی‌ات نبود، این میزان از سکوت به سبک فیلم‌های روی اندرسون بین ما شکل نمی‌گرفت. اما اکنون نگاه می‌کنم به دو دنیای بین من و خودت که جغرافیایی ندارد. گاهی از رگ گردن به من نزدیک‌تر می‌شوی و یک رابطه تمام‌عیار پدر و دختری بینمان شکل می‌گیرد و حرف‌هایم با تو تمامی ندارد، گاه که سرشلوغم از خواندن و نوشتن، به وسعت همان هزار کیلومتر دوری‌، فراموشت می‌کنم. مهم این است که همه کارها و مأموریت‌ها و سرشلوغی‌هایت تمام شده و نگاه من به توست و نگاه تو به من و این مرز مشترک دو دنیای بی‌جغرافیای ماست. @fatemehrajabi_beheshtabad
🌙 پارسال همین وقت‌ها بود بی‌تاب حسین علیه‌السلام شده بودم. هنوز مانده بود تا عاشورا و اربعینش. شب به شب گریه‌ام می‌گرفت. تازه یادم افتاد پارسال همین وقت‌ها خوانش کتاب به سفارش مادرم را تمام کرده بودم. قلم احسان حسینی نسب نقص ندارد. پاکیزه است و می‌کشاندت تا خود کربلا. بیست و چند جستار شخصی درجه یک، با زاویه دید دوم شخص، همه را خطاب به مادرش نوشت. جای مادرش رفته بود پیاده‌روی اربعین. نه که مادرش پیر باشد و زمینگیر و هزار دردسر دیگر، نه. مادرش پرستار مادربزرگ بود و امکان رفتن به زیارت میسر نبود. احسان را قسم داد جای او برود. احسان هم جا به‌ جای کتاب می‌گوید به خاطر مادرم آمدم و مهم‌ترین چیزی که در این جاده نیست و جایش خالیست، مادرم است. هر روایت، سرگذشت یکی از زائران از ملیت‌های مختلف است با قصه‌ای نو و دلنشین. تکراری نیستند و توی هیچ داستان و رمانی نخواندمشان. اما قصه حال من تکراری است. از همان‌ها که هنوز نه دستش به ضریح رسیده و نه چشمش به شش‌گوشه روشن شده. ولی این دگرگونی حالم توی سوز زمستان تکراری نیست. از دیروز باز مبتلایش شدم. دلتنگش می‌شوم و مسجد که می‌روم و روضه مقتل را می‌خوانند، بارانی می‌شوم. کتاب را از کتابخانه بیرون می‌آورم. برای حالم خوب است. هوایی ترم می‌کند. شاید اربعین امسال طلبید. «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.» پ. ن: من دیگر به این حرف اعتقادی ندارم که طلبیدن ندارد، کافی است اراده کنی بروی کربلا. پارسال چندین بار اراده کردم و هیچ وصلی صورت نگرفت. امسال از اول پاییز اراده کردم بروم زیارت علی‌ بن موسی الرضا. فقط می‌دانم از اول پاییز درد و مریضی در بدنم ته نشین شده. باید سفارش شده اباعبدالله باشی. @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 مفهومِ تنهای تنها برای آدم‌های مختلف از سرزمین‌های مختلف متفاوت است. برای من، تنهایی وقتی معنا می‌دهد که تو نباشی. از تو دور باشم. تو را نبینم (به نقل از: به سفارش مادرم). دوستت دارم🖤 @fatemehrajabi_beheshtabad
🌙 "نوشتن دیگر از کشتی و جفتک چارکش کمتر نیست، تمرین می‌خواهد." این جمله‌ای از سطرهای آغازین کتاب روزها در راه شاهرخ مسکوب است. زمانی که هنوز به صورت جدی نوشتن این یادداشت‌ها را شروع نکرده بود. وقتی هم دست به قلم برد، نوشتنشان را به عنوان یک ورزش می‌دید که قلمش را ورز می‌دهد و اساسا نوشتن یادداشت، تمرینی است برای دیدن، یاد می‌دهد که آدم چشم‌هایش را باز کند. نوشتن سخت است و تمرین زیاد می‌خواهد. کسی که روزانه دست کم دویست کلمه ننویسد، نویسنده نیست، علاقه‌مند به نویسندگی است. @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 کتاب درباره سرگذشت روایی شهید صابر مهرنژاد است. هفته پیش بخش ادبیات پایداری فرستاده بود برای ویرایش. بخش زیادی از کتاب یادداشت‌های شهید است از حال و هوای سنگرها و زیبایی شب‌ها و نماز شب رزمنده‌ها و صحبت‌هایشان درباره اخلاص و یاد خدا و کی شهید می‌شود و کی می‌ماند. الان که به این قسمت متن رسیدم، خنده‌ام گرفت. بیشتر روزهای پاییز امسالم همراه بود با مریضی. سرمای هفته پیشم هنوز خوب نشده، دیشب باز یک‌باره حالم بد شد و گلودرد شدید گرفتم. آخر سر هم تحمل درد نکردم و به گریه افتادم و باز راهی دکتر شدم. جز گریه برای دوری پدر، آخرین گریه‌ام را برای مشکلات به یاد ندارم. یا بلند می‌شوم و قدمی می‌زنم، یا هم سکوت می‌کنم. وقتی هم سکوت و قدم زدن توفیری ندارد، دنبال راه حلی جدی می‌گردم و حلش می‌کنم. حل هم اگر نشود، می‌گویم تقدیر همین است. فکرش را که می‌کنم، می‌بینم همه این کنش‌های ما در مواجهه با مشکلات، به مثابه همان قلقک دادن است تا مرعوب سختی‌های زندگی نشویم و ازشان رد شویم. @fatemehrajabi_beheshtabad