🌙
من هنوز محله بِریِم و بُوارده آبادان را ندیدهام. اینجا هم آبادان نیست. ولی همان خانههای شرکت نفتی ساخت انگلیس و آمریکا هستند. وقتی پریروز عصر وارد کوچه شدم، یاد رمان «چراغها را من خاموش میکنم»، افتادم. این یعنی زویا پیرزاد آنها را توی رمانش خیلی زنده و خوب ساخته که من ندیده و با دیدن این محله در گچساران، با نگاه اول، ذهنم فقط رفت سمت رمان پیرزاد.
دیشب با استادم درباره رمان پیرزاد صحبت کردیم. از اسم رمان حرف زدیم تا زبان اثر و تراژدی اصلی داستان که پنهانکاری از خود است. تهش به این رسیدیم که من، خودِ خودِ کلاریس هستم.
استادم گفت: «این حرف خیلی من را میلرزاند.»
باورش نمیشد هنوز آدمی مثل کلاریس پیدا شود که خودسانسوری شدید کند، آن هم با تِم خودفریبی.
شب با گریه خوابیدم. صبح که از گچساران و محله شرکت نفت بیرون رفتم، دقیقاً مثل خط پایان رمان، آسمان آبی بود، بی حتی یک لکه ابر.
*کلاریس، شخصیت اصلی و راوی رمان چراغها را من خاموش میکنم.
#چراغها_را_من_خاموش_میکنم
#زویا_پیرزاد
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
چرا کسی از من نمیپرسد تو چه میخواهی؟
وَرِ مهربان ذهنم پرسید: «چه میخواهی؟»
- میخواهم چند ساعت با کسی، از چیزهایی که دوست دارم، حرف بزنم.
#چراغها_را_من_خاموش_میکنم
محله بریم و بوارده در آبادان است، نه اهواز. حال و هوای رمان هم در آبادان روایت میشود.
این روزها زیادی جابهجا میشوم و یک جا بند نمیشوم.
ممنون از مریم خلفی عزیز که یادآوری کردند اصلاحش کنم.🌹
🌙
اولین بار است سفرم طولانی شده و دور از هم افتادیم.
برایش نامه نوشتم خاله صدری فوت کرده، ننه هم سه روز است حرف نمیزند. نمیدانم ننه میداند خواهرش فوت شده یا نه، ولی همزمان با این اتفاق، ننه بیحرف شد و زردرو و مثل یک محتضر افتاده و دیگر از عمه نمیخواهد بلندش کند سر جایش بنشیند.
نوشتم برادرم یک هفته است از درد زخم معده به خودش میپیچد. نه خودش خواب دارد، نه ما. مادرم هم فشار عصبی به معده اش آمده و روی تخت اتاقش بیحال افتاده و به زحمت نماز میخواند.
اما در میانه این مرگ و این رو به موت بودن و این درد جانکاه معده و مادر مریض، ولتر میخوانم.
ولتر فیلسوفی است که زیادی شوق حیات داشت؛ آنقدر که در نوشتههایش این شوق زندگی موج میزند و از او به فیلسوف زندگی یاد میکنند. نشان به آن نشان که دم آخری، رمان «کاندید یا خوشبینی» را نوشت و ریشه لاتینی کاندید، یعنی سفید.
ولتر خواندم که امیدم زیاد شود و مثل کاندید از شنیدن صدای ناله برادرم و سکوت ننه خوشبین باشم و خودم را دلداری بدهم حتما بهتر میشوند.
وسط این دردها و گرمای جنوب، خوانش رمان کاندید را به آخر میرسانم.
هوا گرم است. به گرمی خرماپزون بوشهر. ولی میروم توی روستایی که گرمایش طاقتت را زیاد و آمادهات میکند برای پیادهروی اربعین. میروم انجیر میچینم. بیشترشان رسیدهاند و شیرین. میوه محبوبم.
نوشتم این انجیرها باب طبع تو هستند. برای تو رفتم، برای تو چیدم. مربای انجیر درست میکنم. یک لیوان شربت گلاب و بیدمشک و یک پیاله فالوده هم بخوری، گرمای جنوب را تحمل میکنی و گله نمیکنی از این همه دوری.
من باید بروم مراسم. تا تو برسی، مربای انجیر هم رسیده.
#صدری_قنبری
#مادر_شهید
#شهید_جمادی_تراب
@fatemehrajabi_beheshtabad
امیرالمؤمنین علیه السلام روایت معروفی دارد که چهار چیز باعث نابودی دولتها میشود: «تضییع الاصول، تمسک بالفروع، تقدیم الاراذل، تأخیر الافاضل».
وقتی شرایط اجتماعی و ساختارها جوری اشتباه باشد که شما انسانهایی با استعداد و توان پایینتر را بالا بکشی (تقدیم الاراذل) و انسانهای بالاتر، داناتر، تحصیل کرده تر را پایین نگه داری (تأخیر الافاضل)، به فروپاشی نظام اجتماعی منجر میشود.
(غررالحکم، ص٣۴٢).
@fatemehrajabi_beheshtabad
🖤
توی این بیست روز، بیشتر از یک بار نتوانستم خاله صدری را ببینم. هم ننه بستری بود و هم من مریض.
خاله یک سالی زمینگیر بود و بعد هم آلزایمر آمد سراغش.
آلزایمر نمیگذاشت پشت سر هم روایتها را تعریف کند. هر چند دقیقه یک بار میپرسید: تو کی هستی؟ باید جواب میدادم فاطمه ام و او بپرسد کدوم فاطمه؟
ول نمیکرد تا نمیگفتم کدام فاطمه و دختر کی.
همین یک جمله تکراری «تو کی هستی»، دقیقا در اوج خاطره به زبانش میآمد و خط اتصال روایت را قطع میکرد و باز باید از نو همان واقعه را میپرسیدم. یادش میآمد و تلگرافی همه نشانیها و زندگی عشایری اش را تعریف میکرد.
آخرین جملهای که لابهلای فراموشی ها به زبان آورد و ثبتش کردم، این بود: «من صدری ام. زمانی تمام مال را زیر پا مینهادم و به همه سر میزدم.»
*ممنون میشوم امشب با خواندن نماز وحشت، صدری قنبری، مادر شهید جمادی تراب را بدرقه خانه ابدی اش کنید.
صدری بنت تفرقه
@fatemehrajabi_beheshtabad
🖤
سماوری که به بزم حسین میجوشد
بخار رحمت آن جرم خلق میپوشد
#دستخط_دوئل
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
پارسال همین روزها بود دخترهایش شاگرد کلاس خطم بودند. چند جلسه که غیبت کردند، زنگ زدم و علت غیبت را پرسیدم.
خودش گوشی را جواب داد و گفت مادربزرگ بچهها به رحمت خدا رفته، آمدهایم مشهد. نمیشناختمش که نویسنده «خاتون و قوماندان» است و این دو دختر آرام هم، دخترهایش.
تسلیتی گفتم و خداحافظی کردم.
زمستان پارسال، توی سلسله جلسات ساهور در جایگاه یکی از منتقدان مینشست. هرچقدر تصور یک نویسنده خیلی خوب دقیق ازش توی ذهنم داشتم، منتقد ریزبینی هم دیدمش.
بعد از نشست، دل به دریا زدم و گفتم زحمت بکشید متن من را هم بخوانید و همه اشکال هایش را بگویید.
تا الان هر دوستی که داشتم و دارم و همسایه امام رضاست، مهربانی زیادی ازش دیدهام.
نه نیاورد و بیهیچ بهانهای که سرم شلوغ است و تا ببینم کی وقت کنم و شاید نرسم، سریع گفت بفرست.
او بیشتر پیگیر کارم بود. یک ماه نفرستادم و دیروز صبح پیام داد: «سلام، کجایی دقیقاً؟ چرا نیستی؟»
گفتم از یک ماه پیش که با هم صحبت کردیم، متنم را ندیدم و مریض شدم.
گفت «مشهد دعاگویتان هستم.»
مثل همیشه رسمی نوشت. یادم آمد همیشه هم تأکید میکند جای فعل و فاعل را توی متن جابهجا نکنم. هرچه هم ان قلت میآورم که اینطور نوشتن، به لحن داستانی نزدیکتر است، قبول نمیکند.
«رشتهای بر گردنم افکنده دوست.» دلم برایش تنگ شده. بعد از کلی درد و بیخوابی دیشب، سر صبحی، مریم قربان زاده، فقط جویای احوالم شد، فقط حالم را پرسید. همین و بس. هیچ حرفی از کار نزد.
خدا زیاد کند این دوستها را.
#مریم_قربان_زاده
#خاتون_و_قوماندان
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
بعد از یک ماه، دیشب، اولین شبی بود که بدون درد خوابیدم.
خدا را شکر به خاطر دعای همه دوستانی که زنگ زدند و پیام دادند و اجابتشان کردی.✨
بیشتر از همه از «محبت» عزیزم ممنونم که همیشه جویای احوالم هست و دعاگویم. نصف استرس زندگیاش خرج من میشود.❣️
خوبیهای محبت، مثل خدایش، تمامی ندارد. دوستداشتنی است محبت.❤️
اللهم اشف کل مریض🤲
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
خواندن بخشهای زیادی از این کتاب، خواه ناخواه لبخند روی لب میآورد، دقیقاً کاری که نوستالوژی با روان ما میکند. بی که افسوس و حسرت زیاد گذشتهٔ از دست رفته را بخوریم، شادمان میکند.
به فصل «تسلی بخشی در مواجهه با ناتوانی و نابسندگی» که رسیدم، یاد مریم افتادم.
زنگ زدم و گفتم صبح خوابت را دیدم. گفت شش و نیم رفتم حرم، دعایت کردم.
گفتم شش و نیم بود که خوابت را دیدم.
جای دوست عزیزم، نفیسه حفیظی خالی. طالبان خانه نشینش کردند. دلش لک زده برای تدریس. اولین بار نفیسه کتاب را معرفی کرد. نیمه شب بود تقریباً. زنگ زد و گفت آمدهام مشهد. تو هم بیا. دلم تنگ شده برایت.
نفیسه دکتری فلسفه میخواند و من ارشد ادبیات.
گفتم من هم، اما نمیتوانم، تو بیا قم. دلم آرامش میخواهد با طعم فلسفه. گفت دوباتن بخوان.
چه دوباتن بخوانم، چه با مریم یا نفیسه حرف بزنم، برایم یکی است.
هر دو تسلی بخش اند.
*دوستی توطئهای کوچک است علیه آنچه دیگران معقول میپندارند.
#تسلی_بخشی_های_فلسفه
#آلن_دوباتن
#دوستی
#خوشبختی
@fatemehrajabi_beheshtabad