eitaa logo
نفوس مطمئنه
526 دنبال‌کننده
999 عکس
649 ویدیو
92 فایل
🌸🍃﷽🍃🌸 تقدیم به روح همه شهدا خصوصا شهید فاطمی رفاقت با شهدا https://eitaa.com/fatemi48/279 داستانهای شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280 روایتگری https://eitaa.com/fatemi48/979 @a_f_133
مشاهده در ایتا
دانلود
دماغ عملی تو اینجا چیکار می‌کنی❗️ موقع اعزام به سوریه، بابک را دیدم. جوان زیبارو و خوش سیما؛ به او نمیخورد مدافع حرم باشد. جلو رفتم و به بابک گفتم:" تو اینجا چیکار می‌کنی دماغ عملی؟؟ تو الآن باید در خیابان گلسار رشت بگردی و خوش بگذرانی، نه در سوریه که غیر از توپ و تفنگ خبری نیست!"🤨 بابک نگاهم کرد. چشم‌های زیبایش را به من دوخت. منتظر جوابی بودم، اما چیزی نگفت! سکوت کرد و سکوت. فقط لبخند زد.🙂 لبخندی که بعدها مرا شرمنده کرد...💔 ✅داستان‌های شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔔 فرار از گناه ... دور و برِ بابک پُر بود از گناه؛ اما از گناه فراری بود. دو ماه مونده به شهادتش بهم زنگ زد و گفت: بیا بریم قم. گفتم: من وقت ندارم و نمی‌تونم بیام. اما بابک گفت: نه! یه مشکلی پیش اومده؛ امشب حتماً باید بریم قم... خلاصه راضی شدم و باهاش رفتم. بعد که علتِ سفر ناگهانی به قم رو ازش پرسیدم، فهمیدم برا فرار از گناه بوده... تا این حد مراقب بود که در جمع‌ها و محیطِ آلوده به گناه قرار نگیره... ✅داستان‌های شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
حجاج و چوپان روزه دار می گویند حجاج بن یوسف ثقفی در مسافرت به یمن در بیابانی خیمه زد . غذاهای زیادی جهت حجاج و اطرافیانش آماده کرده بودند. حجاج در حین خوردن بود، از دور چوپان را دید که از گرمای زیاد سرش را زیر شکم گوسفندی می برد. یکی را دنبال چوپان فرستاد و به زور او را آوردند. . . حجاج از او خواست که غذا بخورد. چوپان جواب رد داد و گفت: من میهمان کس دیگری هستم. حجاج پرسید! میهمانی چه کسی بالاتر از میهمانی من است؟چوپان گفت: روزه هستم،افطاریم نزد خداست. حجاج دیگر جوابی برای گفتن نداشت.گفت امروز را بخور فردا روزه بگیر. چوپان پاسخ داد به شرطی سندی به من بدهی که من فردا باشم تا روزه بگیرم. حجاج گفت : این حرفها را کنار بگذار،چنین خوراک لذیذ و طیبی دیگر کجا نصیبت می شود. تو چرا اینقدر پشت پا به روزیت میزنی؟ چوپان گفت: آیا تو آن را طیب کردی؟ای حجاج اگر خدا یک دندان درد به تو بدهد، همه این غذاهای لذیذ هیچ است . اگر عافیت باشد نان و جو شیرین است، اگر عافیت نباشد پلو و مرغ زهر مار 📚همراه با نهج‌البلاغه وصحیفه @a_fatemi24 ┄┄┅═✧❁🌹💎🌹❁✧═┅
بهشتیان که مشتاق دنیا هستند؟ https://eitaa.com/fatemi48/1120 هفت امتیاز در بهشت برای؟ https://eitaa.com/fatemi48/2001 شهیدی که بهشت را دید https://eitaa.com/fatemi48/1359
برگی از کرامات شهدا: ❤️مادر شهیدی که یک شبه قرآن خواندن آموخت 🔹در کرامات شهید حاج قاسم رستگار آمده است شبی مادرش خواب او را می بیند و به پسرش می گوید: چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم. می‌دونن من سواد ندارم، بهم می‌گن همون سوره توحید رو بخون. 🔹به گزارش خبرگزاری ایمنا، در کرامات شهید بزرگوار حاج کاظم رستگار فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا آمده است که وی پس از شهادت به صورت معجره آسایی به مادر بی سواد خود عنایت می کند و مادرش می تواند قرآن بخواند در ادامه این خاطره را با هم میخوانیم: 🔹مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند. پسر به او می‌گوید:توی بهشت جام خیلی خوبه. چی می‌خوای برات بفرستم؟ 🔹مادر می‌گوید:«چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم. می‌دونن من سواد ندارم، بهم می‌گن همون سوره توحید رو بخون.». 🔹حاج کاظم می‌گوید:«نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!». 🔹بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد. قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن. خبر می‌پیچد. 🔺پسر دیگرش این‌را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند. قرار گذاشته می‌شود. 🔹حضرت آیت‌الله نزد مادر شهید می‌روند. قرآنی را به او می‌دهند که بخواند. به راحتی همه جای را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه. میفرمایند:«قرآن خودت رو بردار و بخوان!». 🔹مادر شهید شروع می‌کند به خواندن؛ بدون غلط. آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند:«جاهایی که نمی‌توانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم ✅داستان‌های شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280
نفوس مطمئنه
✋برگی از کرامات شهدا: ❤️مادر شهیدی که یک شبه قرآن خواندن آموخت 🔹در کرامات شهید حاج قاسم رستگار آمد
درباره این شهید بیش‌تر بدانید شهید کاظم نجفی رستگار در سوم فروردین‌ماه سال ۱۳۳۹ در روستای اشرف آباد شهرری به دنیا آمد. او ) با آغاز جنگ راهی جبهه شد و در عملیات بیت‌المقدس با مسؤولیت فرماندهی «گردان میثم» از لشکر حضرت ۲۷ محمد رسول الله (ص) شرکت کرد. آقا کاظم پس از آزادسازی خرمشهر در رکاب حاج احمد متوسلیان به لبنان شتافت و مدتی پس از اسارت حاج احمد به ایران بازگشت. پس از استعفای علیرضا موحد دانش از فرماندهی تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) به پیشنهاد او، کاظم رستگار فرماندهی این تیپ را بر عهده گرفت. سرانجام این فرمانده شجاع جبهه در عملیات بدر و در خط مقدم نبرد شرق رودخانه دجله در ۲۵ اسفندماه سال ۱۳۶۳ به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از ۱۳ سال در منطقه هورالهویزه تفحص شد و در قطعه ۲۴ بهشت زهرای تهران، ردیف: ۷۴، شماره: ۲۳ به خاک سپرده شد. ✅داستان‌های شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280
طرف‌ داشت‌ غیبت‌ می‌ کرد ؛ بهش‌ گفت:شونه‌ هاتو دیدی ؟ گفت : مگه‌ چی‌ شده ؟ گفت : یه‌ کوله‌ باری‌ از‌ گناهان‌ اون‌ بنده‌‌ خدا رو شونه‌ های‌ توئه … ! شهید دهقان🌱
چند برش از زندگی اولین طلبه‌ی شهیده؛ فهیمه‌ سیاری 🌼 |بعنوان دوستی که سالها باهاش زندگی کردم؛ اصلی‌ترین ویژگی‌های اخلاقیش رو سه چیز می‌دونم: ۱. انس و علاقه‌ی شدید به قرآن ۲. احترام ویژه به مادر و پدر ۳. دلبستگی عجیب به نمازشب 🌼 |بسيار باسليقه و منظم بود. طرز لباس پوشيدن و رعايت متناسب رنگ او واقعاً چشم‌نواز بود. حتی يکبار هم نديدم لباسی بپوشه که لکه‌ای يا چروکی داشته باشه، یا رنگاشون با هم تناسب نداره. ميز غذا رو که می‌چيديم، اگه فصلی بود که توی باغچه گل بود، حتماً يه شاخه گل سر ميز میذاشت و اگه فصل گل نبود، از گل‌هایی که لایِ کتابش خشک کرده بود، استفاده می‌کرد. 🌼 |قرار بود فرح پهلوی برا بازدید از دانش‌آموزان به مدرسه بیاد، گفته بودند هر دختری که حجابش رو برنداره یا توی این مراسم شرکت نکنه، از نمره‌ی انضباطش کم؛ یا اخراج میشه. فهیمه اون روز مدرسه نرفت و گفت: من به هیچ قیمتی در این مراسم شرکت نمی‌کنم، حتی اگه اخراجم کنند 🌼 |هر نمازی ازش می‌دیدیم با گریه همراه بود. همین حالاتش بود که سبکبالش کرد و خون‌بهایش شد خدا 🌼 |شب دیدم رفته روی پشت‌بام خوابیده. گفتم: اتاق گرم و نرم رو رها کردی و اومدی اینجا خوابیدی؟ کدوم آدم عاقلی میاد توی این سرما با این پتوی نخ‌نما بخوابه؟ دستم رو گرفت و گفت: من نمی‌تونم جای گرم و نرم بخوابم، وقتی برادرانم دارند توی سنگرها، در سرما و برف و بوران نگهبانی میدن 📚برگرفته از کتاب پرنده‌ای در عرش ✅داستان‌های شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280
🕋شکرانه موفقیت، نماز اول وقت🕋 🕋 قرار بود موشکی را در فضای باز تست کنیم. موقع تست باران گرفت. به حاج‌حسن گفتم: «بگذاریمش برای بعد.» او مخالفت کرد و گفت: «این تست باید الان انجام گیرد، حتی اگر نتیجه‌اش منفی باشد.» اتفاقاً نتیجه تست مثبت شد. حاج حسن مثل عادت همیشگی‌اش شروع به خواندن دو رکعت نماز شکر،کرد. بعد از نماز، شروع به سخنرانی کرد و گفت: «بچه‌ها حالا که این تست با موفقیت انجام شده؛ یعنی خدا به ما نگاه کرده و به ما نظر دارد. پس بیاییم از این به بعد به همدیگر قول بدهیم، نمازمان را اول وقت بخوانیم.» البته همه فهمیدیم که حاج‌حسن این حرف را برای ما می‌گفت؛ وگرنه نماز او همیشه اول وقت بود شادی روحشان «صلوات» ✅داستان‌های شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280
15.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
➖خرازی : محمد رضا جان، کجایی؟ ✖️جانم حاجی!!؟ ➖ کارد به استخون رسیده داداش خط نمی‌شکنه ... ✖️ چکار کنم حاجی؟ آهان فهمیدم 🏴 در وسط کوچه تو را می زدند ... ❇️ حاجی خط شکست ... امشب همگی توسل به روضه حضرت زهرا کنیم ... خط بشکنه مخصوصا خط نفاق دل خانواده های شهدا خونه از این بی عفتی ها التماس دعا میرجعفری ‌┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🍀
شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود… پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن.. حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره… تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده! پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید… عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه… اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند…😭😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه… مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین. یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد… شادی روح پاک  شهدا صلوات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 🌟فقط بدونیم کیا رفتن وجان دادن غریبانه تا با آرامش ما نفس بکشیم وامنیت داشته باشیم🌟