۲۶ مرداد ماه سالروز بازگشت #آزادگان گرامی باد🌸
شادی روح بزرگ مردانی که در اسارت به شهادت رسیدند صلوات.🌷
همراه لحظه های سید ناصر حسینی پور
سال ۶۹ نامه ای به آقای ولایتی نوشتیم که شما اصلا نیازی نیست در مذاکراتتان اسمی از ما بیاورید ما مقاومت میکنیم
امروز چقدر اسم مذاکره و مقاومت تکرار می شود ولی کو مرد عمل؟
آنها یک لیوان چای را ۱۰ نفری میخوردن.
پای مصنوعی با جوراب و پاهای بی جوراب زنان امروز
فرمان امام خمینی(ره) برای آزادسازی پاوه، نیروهایی اعزام شدن. افرادی که در خانه سپاه بودن را به بالگرد انتقال دادند. جسم ناتوان فوزیه همراه آنها بود. بالگرد هنگام اوج گرفتن مورد هدف ضدانقلاب قرار گرفت و با کوه برخورد کرد و متلاشی شد. شهید چمران درباره او میگوید: دردناکترین صحنهای که دیدم صحنه پرستار جوانی بود که با لباس سفید آغشته به خون و کبود شده از هلیکوپتر آویزان شده به گونهای که پاهایش در داخل هلیکوپتر و بدنش روی زمین کشیده میشد.
نوای دمام زنی که بلند شد خبر از خاکسپاری شهید #علی_سلطان_مرادى داشت، قطعه ۲۹ بهشت زهرا.
گفتند او امام رضایی بود و رسید گلهای بالای ضریح امام هشتم به زینت قبرش.
خوانده شد روضه دفن پیکر بی سر سيدالشهداء در هنگام دفن مدافع حرم رجعت کرده و شهید تو را به یاد خواهد سپرد در قدم های برداشته شده.
شادی روحش و صبر دل خانواده اش صلوات.🌷
روز عرفه حاجی نذر کرده بود و روزه گرفت
مدام ذکر بود و دعا...
دیگر هیچ چیزی برایش مهم نبود فقط یکبار بیرون آمد و عکسی به یادگار برای این روزها برایمان باقی گذاشت.
غروب، لحظه های نگرانی از وضعیت حال عموميش بیشتر می شد ولی حالش خوب بود
به زیبایی این روزها که او را در لباس رزم کنار حرم امام حسین علیه السلام دیده اند.
او برای همیشه حاجی خادم حرم مانده است.
#عید_قربان
#شهید_علی_محمودوند
🍃 در هرکاری که برای شهدا بود خودش را فراموش میکرد با پای مصنوعی ناراحتی کلیه و با داشتن فرزند معلول برای تفحص به منطقه میرفت حتی خانواده هم همراه او میشدند ولی یک بار نشد بگوید خسته شدم استراحت کنیم...🔰🔰🔰
@fatholfotooh
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#عید_قربان
#شهید_علی_محمودوند
♦️ در هرکاری که برای شهدا بود خودش را فراموش میکرد با پای مصنوعی ناراحتی کلیه و با داشتن فرزند معلول برای تفحص به منطقه میرفت حتی خانواده هم همراه او میشدند ولی یک بار نشد بگوید خسته شدم استراحت کنیم.
♦️او از هیچ کاری ابایی نداشت وقتی میخواست موتور بیل مکانیکی را تعمیر کند با تمام وجود میرفت داخل موتور. ما آستینهایمان را بالا میزدیم و مراقب بودیم روغنی نشویم ولی او به این جور چیزها توجهی نداشت
♦️ وقتی شهیدی پیدا میشد منتظر بیل نمیماند کاری نداشت زمین نرم است یا سفت با دستش زمین را میکند و یا حسین یاحسین گویان خاکها را کنار میزد و شهید را روی دستان خود پای پیاده عقب میبرد
♦️فرمانده گمنام تفحص آن قدر بر دروازه شهادت ایستاد تا در ۲۲ بهمن سال ۷۹ همزمان با #عید_قربان بر اثر انفجار مین با سجدهای خونین در قربانگاه #فکه به شهادت رسید.
👈برگرفته از #کتاب_معبرتنگ
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
@fatholfotooh
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌈مصادف شدن عید سعید #قربان و تولد شهید مجید #قربانخانی که در #قربانگاه خان طومان خدا پاکش کرد و این #قربانی را قبول کرد
🍀🍀 مبارک باد 🍀🍀
📣📣 وعده ما این بود که روز #تولد این شهید عزیز سوالها را در کانال بگذاریم ولی نمی دانستیم که #31مرداد مصادف با #10ذیالحجه می شود و امروز این شهید عزیز ما را متوجه این تقارن نامش با عید امروز کرد و این هم از #عنایات شهداست به شما عزیزانی که در پی جستن راهشان هستید😭
@doosti_ba_ketab
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
📢📢📢📢
♦️سوالات مسابقه #شماره8 🔰🔰
👈 کتاب #مجید_بربری
1⃣ چه تغییراتی در مجید باعث شده بود حاج مسعود بفهمد که این مجید آن مجید یکسال پیش نیست؟
2⃣ مجید در شب قبل از عملیات نگران چه چیزی بود؟ و قسم خورد چه اتفاقی میافتد؟
3⃣ کدام شهید قبل از عملیات خواب کسانی که در عملیات شهید می شوند را دیده بود و چرا به مجید گفت این انگشتر به تو هم وفا نمی کند؟
4⃣چرا مجید قربانخانی به مجید بربری معروف شده بود؟
5⃣ مجید خواب کدام معصوم را قبل از شهادتش دیده بود و در خواب به او چه گفته بودند ؟
6⃣ حاج جواد اولین مشکل مجید را برای اعزام به سوریه چه چیزی مطرح کرد؟
7⃣ نحوه آشنایی مرتضی کریمی با مجید به چه صورت بوده ؟
8⃣ حسن لر دایی مجید وقتی به مجید گفت این بچه را برای چی آوردی سفره خانه چه جوابی شنید؟
9⃣ مجید وقتی کربلا می رود از امام حسین علیه السلام چه میخواهد؟
🔟 پدر مجید علت عاقبت به خیری پسرش را چه می دانست؟
@doosti_ba_ketab
کنار چادر که رسید چفیه سفید روی سرش را کنار زد قیافه اش صد در صد متفاوت و معنوی شده بود. عکس سربازی رفتنش را نشان داده بود یکبار دیدم، گذاشتم کنار ولی در حج متعجب از چهره پر نور فقط گفتم ذبيح الله شدنت مبارک.
حاجی همه دارند پیام میفرستند اولین سالگرد حاجی شدنت مبارک.
امروز دهم ذی الحجه، دهمین ماه که از خانه رفتی شروع شد. آنروز مهیا شدی برای قربانی و امروز در کربلا شعر مزارت را زمزمه میکنیم
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
ماهی یکبار بچه های مدرسه جبل عامل را جمع می کرد می رفتند و زباله های شهر رو جمع آوری میکردند. می گ
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 2⃣2⃣
فصل پنجم
قبل از انقلاب، زندگی ما آرام می گذشت. سرم به زندگی و بچه هایم گرم بود. همین که بچه ها در کنارم بودند، احساس خوشبختی می کردم، چیز دیگری از زندگی نمی خواستم بابای مهران و همه ی کارگرهای شرکت نفت، از شاه بدشان می آمد. همه میدانستند که شاه و حکومتش چقدر پست هستند.
انقلاب که شد، من و بچه هایم همه طرفدار انقلاب و امام شدیم.
همه چیزم انقلاب بود، وقتی آدم کثیفی مثل شاه که این همه جوان را شکنجه کرده بود، رفت و یک سید نورانی مثل امام، رهبرمان شد، چرا ما انقلابی نباشیم. من مرتب به سخنرانی امام گوش میکردم.
وقتی شنیدم چه بلاهایی سر خانواده ی رضایی آورده بود و ساواک چطور مخالفان شاه را شکنجه کرده بود، تمام وجودم نفرت شد. از بچگی که کربلا رفته بودم و گودال قتلگاه را دیده بودم، همیشه پیش خودم میگفتم اگر من زمان امام حسین (ع) زنده بودم، حتما امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را یاری می کردم و هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و همه را با پول می خرید، نمی رفتم. با شروع انقلاب، فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به صف امام حسین (ع) بپیوندیم.
مهران در همه ی راهپیمایی ها شرکت میکرد، او به من شرط کرد که اگر میخواهی همراه با دخترها به راهپیمایی بیایید، آن ها باید چادر بپوشند. زینب دو سال قبل از انقلاب باحجاب شده بود، اما مینا و مهری و شهلا هنوزحجاب نداشتند. من دوتا از چادرهای خود را برای مینا و مهری کوتاه کردم همه ی ما با هم به تظاهرات میرفتیم. شهرام را هم با خودمان می بردیم.
خانه ی ما نزدیک مسجد قدس بود، همه ی مردم آنجا جمع می شدند و راهپیمایی از همان جا شروع می شد. مینا، شهرام را نگه میداشت و زینب هم به او کمک می کرد.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
برای رمی جمرات در منا می رفتیم به جای خاصی که می رسیدیم حاجی با صدای بلند بین اون همه جمعیت می گفت:
نثار شهدای منا صلوات....
و موج صلوات با لبخند همراه می شد که کسی یاد شهدا می کند
مثل امروز صبح بود که تاریخ صدایت را ضبط کرد و ماند برای همیشه که یاد شهدا میکردی
ما هم امشب در کنار حرم ارباب در کربلا یادت را بلند نام میبریم به رسم همراهی، کتاب سفره ارباب، یادمان کن.
شادی روح شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
سیزدهم ماه صفر بود که از#مسجد_میثم وداع کردی فرمانده.
امروز آفتاب که از سمت #مرقد_میثم تمار طلوع کرد ما با آنجا وداع کردیم. لحظه ها را بدرقه میکنیم تا لحظه وصال.
به یاد اذان روز سیزدهم لحظه تدفینت دل را به اذان بارگاه علوی سپردیم تا در سایه مولا علی علیه السلام آرام گیرد.
🍃🍃🍃🍃
در حرم برای تمام کسانی که در مراسم تشییع، تدفین و مناسبتهاي دیگر حاجی حضور داشتند نماز حاجت خوانده شد.
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 3⃣2⃣
فصل پنجم
زینب هیچ وقت دختر بی تفاوتی نبود. نسبت به سنش که از همه ی دخترها کوچکتر بود، در هر کاری کمک می کرد.
ما در همه ی راهپیمایی های زمان انقلاب شرکت کردیم. زندگی ما شکل دیگری شده بود.
تا انقلاب، سرمان فقط درزندگی خودمان بود، ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت می کردیم.
مسجد قدس پایگاه فعالیت بچه ها شده بود. چهارتا دخترها نمازهایشان را به جماعت در مسجد می خواندند؛ مخصوصا در ماه رمضان، آنها در مسجد نماز مغرب و عشا را به جماعت در مسجد می خواندند و بعد به خانه می آمدند. من در ماه رمضان سفره ی افطار را آماده می کردم و منتظر می نشستم تا بچه ها برای افطار از راه برسند. مهران در همان مسجد زندگی می کرد،من که می دیدم بچه هایم اینطور در راه انقلاب زحمت می کشند، به همه ی آنها افتخار می کردم. انگار کربلا برپا شده بود و من و بچه هایم کنار اهل بیت بودیم.
زینب فعالیت های انقلابی اش را در مدرسه ی راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد. روزنامه دیواری می نوشت، سر صف قرآن می خواند، با کمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث می کرد و سر صف شعرهای انقلابی و دکلمه می خواند. چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه در گیر شده بود و حتی کتکش زده بودند.
مینا و مهری در دبیرستان سپهر، که اسمش بعد از انقلاب «صدیقه رضایی» شده بود، درس میخواندند. آنها چند سال بزرگ تر از زینب بودند و به همین نسبت آزادی بیشتری داشتند. من تا قبل از انقلاب اجازه نمی دادم دخترها تنها جایی بروند. زمستان ها برای مینا و مهری سرویس می گرفتم که مدرسه بروند. شهلا و زینب را هم خودم یا پسرها می بردیم و می آوردیم.قبل از انقلاب، به جامعه و به محیط اعتماد نداشتم. همیشه به دخترها سفارش می کردم که مراقب خودشان باشند، با نامحرم حرف نزنند.
#امام_که_آمد و همه چیز عوض شد، من خیالم راحت شد و دیگر جلوی بچه ها را نمی گرفتم. دلم می خواست بچه ها به راه خدا بروند.
ادامه دارد...