eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
486 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
191 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی حاج ابوذر بیوکافی.mp3
6.84M
🔊 مداحی حاج " ابوذر بیوکافی " در مراسم استقبال از پیکرهای مطهر ۱۳۵ شهید تازه تفحص شده در معراج شهدا 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
سالروز شهادت شهيد علیرضا #موحد_دانش در سال ۶۲ گرامی باد. 🌷🌷🌷🌷🌷 در عکس نوشته بخوانید ماجرای بگم بگم محمدرضا برای کار علیرضا 🌷🌷🌷🌷 شادی روح شهیدان موحد دانش صلوات.🌷
شهیده ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 9️⃣1️⃣ فصل چهارم مینا و مهری مدتها پول جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دخترها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند. زندگی ما کم و زیاد داشت، اما باهم خوشبخت بودیم. بچه هایم همه سر به راه و درس خوان بودند. اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی مومن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان، خانواده کریمی زندگی می کردند. آنها خانواده مومنی بودند. تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده زده بودند که وقتی در خانه باز می شود، داخل خانه پیدا نشود. دختر بزرگ خانواده، زهرا خانم، برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود. مینا و مهری و زینب به این کلاس ها می رفتند. مینا و مهری با دخترشان، اقدس، همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود. زهرا خانم سرکلاس به بچه ها گفته بود: باید در مسائل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتان مثل وضو و غسل قبول نیست. زهرا خانم از بین رساله های علما رساله امام خمینی (ره) را به دخترها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرف ها سر درنمی آوردیم. امام را هم نمی شناختیم. مینا و مهری به کتابفروشی آقای جوکار در ایستگاه ۶ بازارچه شرکت نفت رفتند تا رساله امام را بخرند، اما آقای جوکار به آنها گفت: رساله امام خمینی خطرناک است. دنبالش نگردید وگرنه شما را می گیرند. و رساله آقای خویی را به بچه ها داد. دخترها هم مجبور شدند که مقلد آقای خویی شوند. زهرا خانم هم گفت: هیچ اشکالی ندارد. مهم این است که شما احکامتان را طبق تقلید از مجتهد انجام بدهید. زینب بیشتر به کلاس های قرآن خانه کریمی می رفت و خیلی تحت تاثیر دخترهای کریمی قرار گرفته بود. ادامه دارد...
اینجا بارگاه اربابی است که تو را سفیر خود قرار داد. انتخابت کرد برای جدش حسین و فرزندشان مهدی موعود عجل الله فرجه حاجی! همه جا رد پای حضورت خاطرات را چنگ می زند از ته دل، برمی آورد و زيرو رو می کند و باز در سکوت فریاد می زند همه جا هستی ای جدا افتاده ز ما #زیارت به نیابت #صباغیان دعاگوی همه هستیم ان شاءالله
♦️بعد از عملیات والفجر ۸ به پادگان دوکوهه برگشتیم مدتی در آنجا مستقر بودیم که زمزمه قبول قطعنامه شنیده شد. حاجی ما را در صبحگاه جمع کرد. وقتی درباره پایان جنگ حرف می زد ناراحت بود گریه میکرد و می گفت خدای متعال سفره شهادت را جمع می کند شهادت قسمت ما نشد و ما از قافله شهدا جا مانده ایم. ♦️ در قرارگاه خاتم الانبیا بودم که خبر شهادت حاج محسن را شنیدم با خودم گفتم دعای حاجی در حق خودش مستجاب شد و به لقاء الله پیوست راوی؛ حیدر صادقیان همرزم شهید برگرفته از کتاب « »، صفحه ۱۳۸ 📣این کتاب به همت گروه تحقیقاتی فتح الفتوح و با تلاش حاج محمد صباغیان توسط نشر صریر چاپ شده است. وقتی حاجی عروج کرد همان شب برادر حاج محسن خواب دیدند که ایشان با جمع شهدا آماده اند و خیلی هم شیک و مرتب. در جواب سوال میگوید ما منتظر کسی هستیم که خیلی زحمت ما را کشیده است. شادی روح شهدا صلوات.🌷 @fatholfotooh
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
📢📢📢📢 مسابقه شماره ۸ : 📚 کتاب « #مجید_بربری» 👈خاطرات شهید #مجید_قربانخانی معروف به حر مدافعان حرم @doosti_ba_ketab
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
♦️حامد من می خوام برم سوریه _سوریه دیگه برای چی میخوای بری مجید؟ ♦️ می خوام مدافع حرم بشم . _مدافع حرم دیگه چیه؟ یعنی چه؟ ♦️ببین یه عده تصمیم گرفتن که حرم حضرت زینب را بگیرن و بعد هم خرابش کنند. ما می خواهیم برای دفاع از حرم حضرت زینب بریم تا داعشی ها به حرم بی بی جانمان نگاه چپ نکنند. بعد هم این داعشی های پدر سوخته هدفشون ایرانه ما باید بریم اونجا باهاشون بجنگیم که تو کشور خودمون نیان 🔰🔰
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
♦️حامد من می خوام برم سوریه _سوریه دیگه برای چی میخوای بری مجید؟ ♦️ می خوام مدافع حرم بشم . _مدافع حرم دیگه چیه؟ یعنی چه؟ ♦️ببین یه عده تصمیم گرفتن که حرم حضرت زینب را بگیرن و بعد هم خرابش کنند. ما می خواهیم برای دفاع از حرم حضرت زینب بریم تا داعشی ها به حرم بی بی جانمان نگاه چپ نکنند. بعد هم این داعشی های پدر سوخته هدفشون ایرانه ما باید بریم اونجا باهاشون بجنگیم که تو کشور خودمون نیان _ مجید آخه تورو میبرن؟ ♦️آره رفتم گردان ثبت نام کردم چند تا از بچه های بالا رو هم دیدم فقط یه مشکلی دارم. _چه مشکلی مجید جون؟ ♦️ این خالکوبی شده برای من دردسر نمیدونم باهاش چی کار کنم. مجید روزی ۲۰ تا قلیون میکشید و هفته ای چند تا دعوا داشت. دوستش همه اینها را میدانست _مجید قلیون را چی کارش کردی؟ تو سفره خونه قلیون روی میزت بود نمیتونستی کار کنی. تو جلو نیسان و زانتیات قلیون نبود نمیتونست رانندگی کنی حالا چی شده⁉️ ♦️ همه رو گذاشتم کنار، برای اینکه برم سوریه دور همه چیز یه خط قرمزی کشیدم ♦️مجید نگاهی به ساعتش انداخت ساعت چند دقیقه به مغرب را نشان می‌داد هوا هم کم کم رو به تاریکی میرفت حامد بیا بریم مسجد به نماز جماعت برسیم 😳😳 چشمان دوستش گشاد شد تعجب زده و با ذهنی پر از سوال گفت مجید خوبی؟ کجا بریم ؟ چیکار کنیم مسجد؟ ♦️ آره بیا برم حالت را خوب کنم _ مجید تو چی زدی؟ راستش را بگو مارکش چی بوده که اینجوری تو را عوض کرده⁉️ ♦️بیا بریم اینقدر هم حرف مفت نزن 🙈 مجید ما فقط محرم به محرم دهه اول محرم حسینیه تازه مسجد هم نمیریم بعد هم تموم تا سال دیگه. ولمون کن. ♦️ بهت میگم بیا بریم مسجد می خوام حالت را خوب کنم بیا بریم... 📚 کتاب ( خاطرات ) ص ۶۹ @doosti_ba_ketab
هدایت شده از KHAMENEI.IR
✨ رهبرانقلاب: باید از برکت روز بيست و پنجم ماه ذی‌قعده که روز #دحوالارض است استفاده کرد. 💻 Khamenei.ir
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 0️⃣2️⃣ فصل چهارم زینب کلاس چهارم دبستان بود؛ صبح ها مدرسه می رفت و عصرها کلاس قرآن خانه کریمی. یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت: مامان، من سر کلاس خوب قرآن خواندم. به نرگس جایزه دادند، اما به من جایزه ندادند. به زینب گفتم: جایزه ای که دادند چه بود؟ جواب داد: یک بسته مداد رنگی. گفتم: خودم برایت مداد رنگی میخرم. جایزه ات را من میدهم، روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم. وقتی زینب می نشست و قرآن می خواند، یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی هم نرسید. زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی، به علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم، ولی دخترها هیچکدام حجاب نداشتند، ولی پوشش شان خیلی ساده بود. زینب کوچکترین دختر من بود، اما در همه کارها پیش قدم می شد. اگر فکر می کرد است، انجام میداد و کاری به اطرافش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت: مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم. از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. انگار غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمه دیگر من بود، پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت. مادرم هم که شنید، خوشحال شد. زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می رفت و خانه او می ماند. مادرم همیشه آجیل مشکل گشا نذر می کرد. یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛ مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی می کرد. عبدالله خواب می بیند که اگر چهل روز در خانه اش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر کند، وضع زندگی اش تغییر میکند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا میکند و از آن به بعد، ثروتمند می شود. مادرم کتاب را دست دخترها میداد و موقع پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را میخواندند. مادرم داستان حضرت خضر نبی (علیه‌السلام) و امام علی (علیه‌السلام) را هم تعریف می کرد و دخترها، مخصوصا زینب، با علاقه گوش می کردند و آخر سر هم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه می ریختند. وقتی بچه ها به سن نماز خواندن می رسیدند، مادرم ان ها را به خانه اش میبرد و نماز یادشان میداد. وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد میگرفتند مادرم به آنها جایزه می داد. زینب سوال های زیادی از مادرم می پرسید. او خیلی کتاب می خواند و خیلی هم سوال میکرد. درسش خوب بود، ولی درکنار فهم و آگاهی اش، دل بزرگی هم داشت. وقتی شهلا مریض می شد، خیلی بی قراری می کرد، برخلاف زینب که صبور بود، شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت. زینب به او می گفت: چرا بی قراری میکنی؟ از خدا شفا بخواه، حتما خوب می شوی. شهلا میفهمید که زینب الکی نمی گوید و حرفش را از ته دلش میزند. ادامه دارد...