eitaa logo
فاضل نظری
1.4هزار دنبال‌کننده
113 عکس
11 ویدیو
0 فایل
به جز دلدادگی هر مذهبی مشتی خرافات است...
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار پشت زمستان بهار پشت بهار دلم گرفت از این گردش و از این تکرار نفس کشیدن وقتی که استخوان به گلو نگاه کردن وقتی که در نگاهت خار اگر به شهر روی طعنه های رهگذران اگر به خانه بمانی غم در و دیوار نمانده است تو را در کنار همراهی که دوستانِ تو را می خرند با دینار نه دوستان؛ صفحاتی ز هم پراکنده که جمع کردنشان در کنار هم دشوار به صبرشان که بخوانی؛ به جنگ مشتاق اند به جنگشان که بخوانی؛ نشسته اند کنار تو از رعیت خود بیمناکی و همه جا رعیت است که تشویش دارد از دربار کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند دلم گرفت از این گردش و از این تکرار @fazelnazari
ز دل بریدن و دل بستن به یک طرف متمایل شو که آنچه من ز تو می بینم؛ نه اشتیاق نه بیزاری ست @fazelnazari
خوشبخت، یوسف به سفر رفته ی من است یارِ سراغ یار دگر رفته ی من است آینده و گذشته ی محتوم من یکی‌ ست تقدیر، خنجر به جگر رفته ی من است این چشمه‌ای که بر سر خود می ‌زند مدام فواره نیست طاقت سر رفته ی من است... مست است و شوربخت که سر می ‌زند به سنگ دریا جوانی به هدر رفته ی من است هر غنچه‌ای که سر زند از خاک، بعد از این لبخند یوسف به سفر رفته ی من است @ fazelnazari
در خیال آمدی و آینه قلب شکست آینه تازه از امروز تماشا دارد @fazelnazari
هرچه در تصویر خود بهتر نگاه انداختم بیشتر آیینه را در اشتباه انداختم زندگی تصویر بود، ای عمر، برگردان به من سنگ‌ هایی را که در مرداب و ماه انداختم عشق با من نا برادر بود، چون عاقل شدم یوسف خود را به دست خود به چاه انداختم تا دل پرهیزگارم را ببینم توبه ‌کار با شعف خود را در آغوش گناه انداختم سر برون آوردم از مرداب، رو بر آفتاب چون حباب از شوق آزادی کلاه انداختم @fazelnazari
جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب جهان رنگ تماشا از تماشای تو می‌گیرد @fazelnazari
بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری ست بیچهاره تر شیری که صید چشم آهویی ! @fazelnazari
پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی شاید از آن پس بود که احساس می کردم در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت: از شانه ام هر روز می چیده است شب بویی نام تو را می کَند روی میزها هر وقت در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی اکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی آیینه خیلی هم نباید راستگو باشد من مایه ی رنج تو هستم، راست می گویی @fazelnazari
به قدر پایهٔ دار است اوج معراجم اگرچه خلق گمان میکنند حلاجم به ذره‌ذرهٔ این ساعت شنی بنگر ببین چگونه زمان میبرد به تاراجم دلم به یاد کسی می‌تپد بیا ای دوست! بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم بیا که دست بشویم ز پادشاهی خویش بیا که ملعبهٔ کودکان شود تاجم امیدوار چونان قایقی در این توفان به شوق غرق شدن رهسپار امواجم @fazelnazari
طاووس من! حتی تو هم در حسرت رنگی! حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی! یک روز دیگر کم شد از عمرت، خدا را شکر امروز قدری کمتر از دیروز دلتنگی از «خود» گریزانی چرا ای سنگ! باور کن حتی اگر در کعبه باشی باز هم سنگی عمریست در نی شور شادی می‌دمی، اما از نی نمی‌آید به جز اندوه آهنگی دنیا پلی دارد که در هر سوی آن باشی در فکر سوی دیگری! آوخ چه آونگی! @fazelnazari
زیر بار عشق قامت راست کردن ساده نیست موج‌ها باری گران بر دوش دریا می‌کشند @fazelnazari
ملائک با نگاه یأس بر ما سجده می کردند ملائک راست می‌گفتند، اما ساختی ما را @fazelnazari