eitaa logo
فکر شنبه
43 دنبال‌کننده
28 عکس
21 ویدیو
0 فایل
صائب تبریزی: «فکر شنبه» تلخ دارد جمعهٔ اطفال را عشرت امروز بی اندیشه فردا خوش است می‌خوانم و می‌نویسم؛ شنبه زنگ حساب داریم! ادمین: @SafirAD
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹چنان باش که ... 🔹دیشب طلبۀ رزمی‌کاری را دیدم که به شاگردانش با شور و نشاط حرکات رزمی آموزش می‌داد. من هم رفتار آنها را زیر نظر داشتم. استاد برای ایجاد شوق و انگیزه بیشتر یک لحظه تمرین را متوقف کرد و گفت: « وقتی طلبه شدیم به ما گفتند به گونه‌ای رفتار کنید که اگر مردم شما را دیدند بگویند ما هم دوست داریم طلبه باشیم؛ من به شما می‌گویم چنان تمرین کنید که اگر شخصی شما را دید بگوید:” من هم دوست دارم رزمی‌کار باشم“ هم توصیه‌اش به دلم نشست هم حُسن استفاده‌‌اش! @fekreshanbe
🔹پیاز، گربه و کانال 🔹هر کسی در زندگی خود از برخی چیزها بدش می‌آید. مثلا من دوستی دارم که از پیاز سرخ شده متنفر است. اگر توی غذایش یک تکه پیاز ببیند، لب به آن نمی‌زند. حاضر است به شکمش سنگ ببندد و گرسنگی را تحمل کند؛ اما له شدن پیاز را زیر دندانش تجربه نکند. یا دوست دیگری دارم که وقتی گربه می‌بیند، بدنش مور مور می‌شود. گربه‌های شهری را دیده‌اید که دُم خود را بلند می‌کنند و خیلی با ناز و عشوه، سلانه سلانه نزدیک می‌شوند و خودشان را به آدم می‌مالند. این لحظات برای رفیقم حکم مرگ و زندگی دارد. همین هم باعث می‌شود تا گاهی اوقات به فلسفۀ خلقت گربه اشکال کند و بگوید: «مگر قرار نبود گربه‌ها موش بگیرند؟! پس اینجا چه می‌کنند...؟!» حال این دوستانم برایم قابل درک نبود تا این که من هم نسبت به برخی چیزها همین حس را پیدا کردم. یکی از این موارد، کانال‌هایی است که امور مربوط طلاب را اطلاع‌رسانی می‌کنند. از آنها متنفرم، چندشم می‌شود، بدم می‌آید، بدنم مور مور می‌شود، دندان‌هایم قریچ قروچ می‌کند، حالت تهوع پیدا می‌کنم و ... 🔹حالا چرا؟ اول به خاطر اینکه مثل قارچ زیاد شده‌اند. آنقدر زیاد که وقتی منوی«ایتا»یم را نگاه می‌کنم، سرگیچه می‌گیرم. تعداد این کانال‌ها را نشمردم ولی حدس می‌زنم به اندازه دانه‌های یک تسبیح باشند! آنقدر زیاد که مطمئن باشید اگر قبل از کلمۀ «طلاب» یک کلمه اضافه و جست‌وجو کنید، کانالی با این نام در ایتا خواهید یافت. کلماتی مانند: شهریه، استخدام، مسکن، امور، معیشت، زبان، ماشین، موبایل، دیوار... . هر روز از چند تای آنها لفت می‌دهم؛ اما دوباره به بهانه‌ای مجبور می‌شوم عضویت یکی از آنها را قبول‌کنم. آرزو دارم روزی از همه آنها خارج شوم ولی انگار مثل بختک به زندگی‌ام چسبیده‌اند. یکی نیست بپرسد کند این همه کانال برای چیست؟! شاید کسی در پاسخ به اعتراض من بگوید بالاخره این تعداد کانال لازم است و هر کدام باری از دوش طلاب برمی‌دارند ولی دلیل دوم من این ادعا را رد می‌کند. 🔹دوم نیز به این دلیل است که بیشتر مطالبی که در این کانال‌ها منتشر می‌شود، تکراری است. مثلا ثبت نام شهرک مهدیه، خبری بود که تقریبا در تمامی این‌کانال‌ها بازتاب داشت. سوال این جاست اگر هر کدام رسالت و هدف معینی را دنبال می‌کنند و زمینه فعالیت‌ آنها مشخص است، چه دلیلی دارد که هر نخودی را به آش کانال خود اضافه کنند؟ نکتۀ جالب توجه این که شنیده‌ام که در پشت پردۀ برخی از آنها یک نفر قرار دارد! 🔹اما آن دلیلی که باعث شد من نسبت به این کانال‌ها حساسیت بیشتری پیدا کنم این بود که مدیران آنها تلاش می‌کنند به هر وسیله‌ای مخاطب جذب کنند. من که خودم وقتی پیام تبلیغی در یکی از این کانال‌ها می‌بینم حس می‌کنم عنکوبتی تار تنیده و من را وسوسه می‌کند تا در دام او بیفتم. چه بسیار پیام‌های تبلیغی که در این کانال‌ها دیدم که اگر نگویم دروغ بود، راست هم نبود. بگذارید یک شبیه‌سازی از این کانال‌ها داشته باشم. برای اینکه به کسی هم برنخورد از کلمه پیاز به جای نام حقیقی آنه استفاده می‌کنم. مثلا در کانالی که «اطلاع رسانی پیاز» نام دارد پیامی می‌بینم که نوشته است:« توزیع پیاز به قیمت مناسبت» چون بازار این صیفی همه جا لازم، نابه‌سامان است، روی لینک می‌زنم و وارد کانال دیگری می‌شوم که« اطلاع رسانی پیاز و سیب زمینی» نام دارد. پیامی که به بهانه آن وارد کانال شده بودم فیک از آب در می‌آید و متوجه می‌شوم که پیام، مربوط به توزیع پیاز در مریخ است. از اینکه گول خورده و به این کانال وارد شده‌ام به خودم ناسزا می‌گویم. حال من در این مواقع، حال تاجری است تمام سرمایه‌اش را در یک قمار از دست داده است. در همین کانال، پیامی سنجاق شده که به چند«پیازکارِ ماهر نیازمندیم» روی لینک می‌زنم. پیام روی صفحه گوشی نقش می بندد:«آیا می‌خواهید به ”کانال کاشت پیاز“ بپیوندید؟» پاسخ مثبت می‌دهم؛ اما هر چه می‌گردم خبری از پیامی که به خاطر آن وارد آن کانال شده بودم، نمی‌یابم. این‌بار به خودم قول می‌دهم دور هر کانالی که با پیاز خط و ربط دارد نزدیک نشوم. چند روزی می‌گذرد و من یکی از رفقا را می‌بینم که یک کیسه پیاز به دست دارد. از او می‌پرسم: «پیاز از کجا؟» می‌گوید در کانال «امور پیاز و مشتریان» پیامی گذاشته بودند که فلان جا پیاز کیلویی هزار! دوباره به کانال بر می‌گردم و این حکایت هم‌چنان باقی است... . @fekreshanbe
🔹آنتن صدا و سیما کجا افتاده؟! 🔹می‌گویند شخصی تلویزیون را روشن کرد تا برنامه‌های آن را دنبال کند. در اولین شبکه، با راز بقا روبرو شد. به کانال دیگری زد. در آن کانال نیز میمون‌ها در حال بالا و پایین پریدن بودند. چند شبکه دیگر عوض کرد و دید همۀ آنها به نوعی حیات وحش را به نمایش گذاشته‌اند. پسرش را صدا زد و گفت: «پسرم برو ببین آنتن تلویزیون توی باغ وحش نیفتاده؟! آخه همش داره حیوانات را نشون می‌ده!» 🔹حال و روز صدا و سیما گاهی اوقات چیزی شبیه این‌ لطیفه است. نمونه داغ و تنوری آن، پخش مجدد سریال پایتخت از شبکه یک است. انگار سوزن صدا و سیما روی این سریال گیر کرده است و ول کن هم نیست. این سریال در حالی روز عید قربان روی آنتن پخش رفت که در سال‌های گذشته بارها و بارها از همین شبکه و شبکه‌های دیگر سیما نمایش داده شده است. طبیعی است که صدا و سیما با در نظر گرفتن شرایطی از قبیل درخواست مخاطبان، پرکردن لیست پخش و... مجبور به تکرار برخی از برنامه‌ها باشد، ولی این امر نباید به شوری یا بی‌نمکی بینجامد. به نظر می‌رسد تکرارهای این چنینی که دلیل کارشناس پسندی آن را تایید نمی‌کند، پیامدهایی از قبیل ذائقه سازی کاذب برای مخاطب، ریزش مخاطبان، بی‌اعتمادی به صدا و سیما و از همه مهم‌تر سرمایه سوزی را در پی‌ داشته باشد. 🔹برای نهادینه سازی یک چیز روش‌های مختلفی وجود دارد که یکی از راحت‌ترین آنها تکرار کردن است. تکرار یک چیز باعث می‌شود تا مخاطب ناخواسته به آن تن بدهد. روشی که بنگاه‌های بازاریابی از آن به وفور استفاده می‌کنند. بسیار می‌بینیم که یک کالا آنقدر تبلیغ می‌شود که در نهایت مخاطب آن را به سبد کالای خود اضافه می‌کند. در این‌که سریال پایتخت در سال‌های گذشته توانسته بود مخاطبان زیادی را با خود همراه کند تردیدی نیست؛ اما مدیران سازمان باید به این سوال پاسخ قانع‌کننده‌ای بدهند که چه مزیت افزوده‌ای در تکرار این سریال نهفته است که به بازپخش آن رضایت می‌دهند؟ این سریال چه گره‌ای از مشکلات این کشور باز کرده که تکرار آن توجیه پذیر باشد؟ بر کارشناسان پوشیده نیست که سریال‌های از این دست فارغ از سر گرم کننده بودن آن، ذائقه مخاطب را دستخوش تغییر داده و به هنجارهای دینی آسیب می‌زنند. برای نمونه بهتاش، مادر و زن دایی خود را دائم با اسم کوچک صدا می‌زند که با هنجارهای ایرانی- اسلامی ما سازگاری ندارد. آمیختگی و شوخی‌های پی در پی با نامحرم از دیگر ذائقه سازی‌های نامطلوب سریال‌های از این دست است که اثرات خزنده آن به خوبی در جامعه قابل مشاهده است. 🔹علاوه بر آنچه گفته شد، ریزش و بی‌اعتمادی مخاطبان از دیگر پیامدهای تکرارهای ملال آور است. در سال‌های گذشته ساخت و پخش سریال‌های نمایش خانگی رشد روزافزون داشته است و بسیاری از مخاطبان به آن روی خوش نشان داده اند. هر چند علت العلل رشد قارچ‌گونه سریال‌های نمایش خانگی عملکرد صدا و سیما نیست؛ اما این سازمان هم بی تقصیر نیست. بدیهی است که اگر صدا و سیما خود را به روز رسانی نکند، سریال‌های نمایش خانگی گوی سبقت را خواهند ربود؛ البته اگر نگوییم تا الان ربوده‌اند. 🔹آنچه باعث نگرانی دلسوزان نظام می‌شود این است که صدا و سیما در حال فرصت‌سوزی است. صدا و سیما به قول امام خمینی(ره) قرار بود دانشگاه باشد. دانشگاهی که به دانسته‌های مخاطب بیفزاید و از جهلش بکاهد. با وجود این، در بازپخش سریال پایتخت در روز عید قربان که « سه ساعت و دوازده دقیقه» وقت مخاطب را گرفت چه ره‌آوردی وجود داشت؟ شبکه یک، شبکه‌ای ملی است و شعار« شبکه هر ایرانی» را یدک می‌کشد. بر همین اساس توقع این است که در سطح ملی و شعارش ظاهر شود. این نیز گفتنی است که صدا و سیما نشان داده که ظرفیت جذب مخاطب را دارد که نمود آن را در سریال‌هایی مانند گاندو می‌توان دید. از همین رو انتظار این است که در طراز انقلاب اسلامی‌ گام برداشته و از پخش فیلم‌های که کلیشه شده‌اند بپرهیزد. @fekreshanbe
🔹انسان است دیگر...عجول و لجوج! 🔹انسان موجود عجیبی است؛ آنقدر عجیب که شاید تنها موجودی باشد که دامنۀ تناقضات رفتاری‌اش این‌قدر زیاد است. ادعا می‌کند روشن‌فکر است؛ اما در همان حال چراغ عقلش را خاموش می‌کند، بر طبل می‌دانم می‌دانم می‌کوبد؛ اما سرنا را از سر گشادش می‌نوازد، و یا با اینکه وانمود می‌کند به امور مسلط است، قیمه‌ها را توی‌ ماست می‌ریزد. نمونه روشن این تناقضات را در واکنش‌های مردم به طرح صیانت فضای مجازی می‌توان دید. 🔹در یکی از کانال‌های پر مخاطب تلگرام که بیش از یک میلیون عضو دارد، پیامی دربارۀ طرح صیانت فضای مجازی دیدم. به قسمت نظرات مخاطبان رفتم تا واکنش‌های آنها را دربارۀ این طرح ببینم. تقریبا اکثریت نظر منفی به این طرح داشتند. برخی گله می‌کردند که چرا می‌خواهند بین مردم دیوار بکشند! برخی دیگر نیز از تعطیلی کسب و کارهای می‌گفتند و شکوه‌هایی از این دست. تا اینجای کار من به آنها حق می‌دادم؛ اما آنچه باعث شگفتی‌ام شد این بود که در بین اعضای کانال افرادی بودند فارغ از این که چه گفت‌وگویی در جریان است، لینک فیلم‌های مستهجن به اشتراک می‌گذاشتند و برای این که در باغ سبزی هم نشان بدهند عکس‌های کاملا برهنه در صفحه شخصی خود به نمایش گذاشته بودند. با خود گفتم‌ آفتاب آمد دلیل آفتاب! اگر مردم دنبال دلیلی می‌گردند که فضای مجازی آلوده است، همین نمونه‌اش! اگر بازهم دلیلی می‌خواهند برای ضرورت سر و سامان دادن فضای مجازی بازهم همین دلیلش! با اینکه مخاطب امروزی به وضوح آسیب رها بودن فضای مجازی را در مقابل چشمان خود می‌بیند؛ اما بازهم در واکنش به طرحی که اصلا از آن آگاهی ندارد، نالۀ می‌کند که وای اینترنت از دست رفت! در این بین، برخی نیز هستند که همه چیز را به این طرح ربط می‌دهند از واکسن و کرونا و آب و برق گرفته تا نظامی بودن فروغی مدال آورنده المپیک! @fekreshanbe
🔹خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد 🔹«زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست/ هر کسی نغمه‌ی خود خواند و از صحنه رود/ صحنه پیوسته بجاست/خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد» بدون تردید این شعر دربردارنده یکی از بهترین درس‌ها برای این روزهاست. روزهایی که قدرت‌ در حال دست به دست شدن است؛ پاستور‌نشین سابق جای خود را به رئیس جمهوری فعلی می‌دهد، شخص جدیدی به عنوان شهردار تهران راهی خیابان بهشت می‌شود و صدها نفر که در سرتاسر کشور به صندلی‌های شورای شهر و روستا تکیه می‌زنند. چه زود گذشت. انگار همین دیروز بود که رئیس جمهور اسبق و سابق آمدند و قیل و قال کردند و رفتند. همین یک درس کافی است تا همه کسانی که گوی قدرت به دامن آنها افتاده فراموش نکنند که این فرصت کوتاهی است که در اختیار آنها قرار داده شده است تا صحنه هنرمندی آنها باشد. کاش که بدانند آن همه گذشت و این نیز بگذرد. و ای کاش به خاطر داشته باشند شنبه‌ای در پیش است که زنگ حساب دارد... فاعتبروا یا اولی الابصار! @fekreshanbe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 شب سوم محرم همیشه برایم رنگ و بویی متفاوتی داشته و دارد. شب سوم، شب سه‌ساله است. شنیده‌ام ورودی حرمش این تک بیت را نوشته‌اند: «آن کو در این مزار شریف آرمیده است/ام‌البکاء رقیه محنت کشیده است» 🔹 امشب روضۀ سه ساله خواندم. پیرغلامی بعد جلسه به من گفت: «در حرمش نیاز به روضه‌خوان نیست؛ فقط باید نشست و گریست»... اللهم الرزقنا حرم... . @fekreshanbe
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺کتاب خوانی از کارهای اصلی زندگی است. این را باید همه مان بفهمیم و باور کنیم. ١٣٨٩/٠٢/٢٢
ورود به دروازه ساعات 🌑🌑🌑 هی سنگ هاست بر سرِ سرها یکی یکی ...وقتی که می برند ز درها یکی یکی خم گشته ست قامت زنها دو تا دو تا وقتی که می رسند شررها یکی یکی هر سنگ اگر که بر سرِ سرها نیامده ست پس سوی ست ثمرها یکی یکی چون سرو می روند به میدان کارزار مثل سینه سپرها یکی یکی پوشانده اند در دل نامردمان شام با آستین خویش قمرها یکی یکی آسان که نیست گفتن این حرفها... ببین بر روی بام هلهله گرها یکی یکی از بیست روز قبل به حالا چنین نبود از شهر می دهند خبرها یکی یکی باید که از میانه ی بازار رد شوند تاریک گشته اند قمرها یکی یکی «بابا سلام وعده ی ما مجلس حرام آنجا که خیزران و دُرر ها یکی یکی...» 🌑🌑🌑 استقبال https://eitaa.com/bedaheh_110
🔹خسته‌نباشی دلاور! 🔹چرا برخی از خبرگزاری‌ها، روزنامه‌ها و سایت‌های خبری با اقبال عمومی روبرو می‌شوند و برخی دیگر نه؟ چرا مخاطبان به تعدادی از بنگاه‌های خبری روی خوش نشان می‌دهند و به تعداد دیگر نه؟ عوامل گوناگونی در موفقیت یک رسانه نقش دارند و بدون تردید، «تازگی خبر» یکی از این عوامل است. اهل فن ارزش یک خبر را به تازگی آن می‌سنجند؛ هر چه فاصلۀ انتشار خبر با زمان وقوع آن کمتر، ارزش آن بیشتر. این اصلی است که بسیاری از خبرگزاری‌های ریشه‌دار و غول‌های رسانه‌ای، آن را رعایت می‌کنند. این اصل برای برخی از خبرگزاری‌ها چنان مهم است که برای بازتاب یک رویداد خبرنگار اعزام می‌کنند و آن واقعه را به صورت زنده و مستقیم پوشش می‌دهند. در چند دهه قبل شاید روزها طول می‌کشید تا یک خبر از کشوری به کشور دیگر و یا شهری به شهر دیگر برسد؛ اما اکنون در عصری زندگی می‌کنیم که اخبار در کسری از ثانیه به دورترین نقاط دنیا مخابره می‌شود. با وجود این، برخی از خبرگزاری‌ها -مثلا آنهایی که اسم حوزه را یدک می‌کشند- اخبار را لاک‌پشتی منتشر می‌کنند. خبری که دو روز پیش منتشر شده و موج سینوسی آن نیز خوابیده، تازه نام‌بردگان یادشان می‌افتد که فلان اتفاق افتاده است! خبری که پیرزنان روستایی در دورترین نقاط آن را شنیده‌اند و لالایی اش را برای نوه‌های خود خوانده‌اند! گاهی نیز واکنش آنها به رویدادهای حوزوی مثل نوش دارو پس از مرگ سهراب است. چرا باید خبرگزاری‌های غیر حوزوی خبرهای حوزه را زودتر پوشش دهند و نسبت به خبرهای درون‌حوزوی واکنش سریع‌تری داشته باشند؟! یکی از استادان در کلاس‌های یادداشت‌نویسی روی این اصل بسیار تاکید می‌کرد. ایشان می‌گفت: در بین ما رسانه‌ای‌ها، در انتشار سریع‌تر یک خبر رقابت وجود دارد. هر کسی یک خبر را زودتر از دیگران منتشر کند، او برنده است. اگر کسی خبری را بعد از انتشارِ دیگری، روی رسانهٔ خود قرار دهد و گمان کند که خودش اولین کسی است که این خبر را منتشر کرده، با شوخی به او زنگ می‌زنند و می‌گویند: «خسته نباشی دلاور!» @fekreshanbe
🔺 سرانه مطالعه هر ایرانی در سال ۹۹ مشخص شد: روزی ۱۶ دقیقه و ۳۶ ثانیه!
🔹مرثیه‌ای از سرِ درد 🔹چند روزی است با طلبۀ باصفا و بااخلاصی هم‌کلاس شده‌ام. یک کوچه آن طرف‌تر ما زندگی می‌کند. در این مدت کوتاهی که با او هم‌نشین و هم صحبت شده‌ام، دریافتم طلبۀ فاضل و با‌سوادی است. از آن طلبه‌هایی است که «هر بیشه گمان مبر که خالی است، باشد که پلنگی نهفته باشد». چند سال ممتاز حوزۀ علمیه بوده و سطح چهار را هم تمام کرده است. جالب است که همه نمرات امتحان شفاهی درس خارج را ۱۸ و ۱۹ گرفته و پایان‌نامۀ سطح چهار را با نمره بیست دفاع کرده‌است. دوستانی که صابون امتحان شفاهی به تنشان خورده می‌دانند که نمره بالا گرفتن در امتحان شفاهی حکمِ دست ما کوتاه و خرما بر نخیل را دارد. از کسانی این نمرات را گرفته که نمرۀ قبولی گرفتن از آنها برای برخی آرزوست! دیروز در راه برگشت از کلاس جمله‌ای را با لحن و حس خاصی به زبان جاری کرد که تکانم داد. او در حالی که به روبرو خیره شده بود، گفت: «حاج آقا! من وظیفه‌ام را در قبال حوزه انجام دادم ولی حوزه وظیفه‌اش را نه!» ادامه داد که سال‌های قبل تدریسی داشتم که امسال آن را هم دریغ کردند. البته این را هم اضافه کرد که از تدریس در حوزه برای کسی ‌آبی گرم نمی‌شود؛ چون چیز دندان‌گیری در برابر آن نمی‌دهند. ولی با این حال، دلخوشی خود و همسرش همین تدریسی بوده که الان ندارد. به قول خودش تمام امید همسرش این تدریس بود و فکر می‌کرده بالاخره تدریس، گشایشی در زندگی آنها ایجاد می‌کند. حالا اما، این چراغ نیز خاموش شده است. در تمام مسیر همه گوش بودم و به حرف‌هایش فکر می‌کردم. خوش نداشتم این سوال کلیشه‌ای را بپرسم که چرا حوزه برای طلبه‌ها کاری نمی‌کند؛ اما تمام راهکارها و اشکالاتی که به ذهنم خطور می‌کرد به «دارالشفاء» ختم می‌شد. دارالشفایی که خواست طلاب این است که اگر درمان نمی‌کند، کور هم نکند! شاید این حرف به مذاق برخی تلخ و گزنده به نظر برسد ولی نباید به واقعیت نیز چشم بست. پدرم مثال زیبایی می‌زد. می‌گفت:«اگر بچه‌ای در بیرون خانه از دیگران کتک بخورد ولی پدرش در خانه حامی او باشد، شکست نمی‌خورد و دیر یا زود روی پای خود می‌ایستد؛ ولی بچه‌ای که در کوچه کتک بخورد و در خانه هم از تکیه‌گاهی چون پدر محروم باشد، محکوم به شکست و فناست.» درست یا غلط، بسیاری از طلاب بر این باورند که حوزه آنها را رها کرده است. اگر پای درد دل آنها بنشینی شاه بیت مرثیه آنها این است که بزرگان از حال ما بی‌خبرند و سری به ما نمی‌زنند. این نیز گفتنی است شاید برخی گمان کنند که مشکل طلاب معیشتی است. هر چند این نیز دردی از دردهای آنان است ولی دغدغه اصلی‌ آنها این است که چه خواهد شد؟ نگرانی آنها این است که برای خود مقصدی نمی‌یابند. اگر مقصدی برای آنها باشد با گام‌های لرزان هم که شده خود را به آن می‌رسانند؛ اما کو مقصد؟! همیشه به خود می‌گویند: کجا بروم؟ چکار کنم؟ کجا می‌توانم ثمرات تلاش این سال‌ها را ببینم؟ در یک کلام مشکل طلاب این است که اندک امیدی به برون رفت از مشکل خود ندارند. در این روزگار که جامعه نسبت به طلبه‌ها بی‌مهر شده، کمترین چشم‌داشت این است که حوزه آنها را از آغوش گرم خود محروم نکند. روزی جوانان و نوجوانانی به امیدی در این وادی گام نهادند و امروز با تک تک سلول‌های خود حس می‌کنند در جادۀ یک طرفه‌ای افتاده‌اند که نه راه پیش دارند و نه راه پس! @fekreshanbe
🔹 ناخدایِ باخدا 🔹آشنایی من با علامهٔ حسن‌زاده آملی(ره) به پانزده سال پیش برمی‌گردد. آن هم به زمانی که چشمم به این سخن علامه در گوشه یک مجله افتاد: «الهی، شنیدم که فرمودی: چه کنم با مشتی خاک مگر بیامرزم.» این جمله مثل مغناطیس من را به خود جذب کرد. آن زمان دفتری داشتم که جملات زیبا و دلنشین را توی آن می‌نوشتم. شیرینی این جملۀ حکیمانه به قدری به زبانم مزه کرد که آن را از گوشه مجله قیچی کردم و به دفترم چسباندم. از آن روز به بعد افتادم به دنبال خرید کتاب «الهی‌نامه» و آخر سر هم یک نسخهٔ آن را از بوستان کتاب تهیه کردم. وقتی خبر رحلت علامه را شنیدم خاطرهٔ آن روز برایم زنده شد. می‌دانستم جملاتی از الهی نامه را در دفترم یادداشت کرده‌ام. چند روزی بود دلم پیش آن دفتر بود ولی پیدایش نمی‌کردم. دیشب بی‌خوابی و فکر و خیالش، من را به انباری کشاند و بالاخره آن را در میان کتاب‌های زمان دانشجویی پیدا کردم. با این که پانزده سال از آن روز گذشته بود؛ اما گرد زمان کهنه‌اش نکرده بود و همان تازگی و طراوت سابق را برایم داشت. بعد از درگذشت این عالم پارسا شنیدم برخی به نیش و کنایه گفتند که فلانی(حسن‌زاده) چه و چه! نمی‌دانم غرض این عده از این حرف‌ها چیست؛ اما بدانند آن مرحوم هیچ ادعایی نداشت که خود می‌گفت: «الهی، حسن‌زاده آدم زاده است، چگونه دعوی بی‌گناهی کند؟!» و بدانند این وصلۀ ناجورِ نا خدایی به این ناخدایِ باخدا نمی‌چسبد: «الهی چون تو حاضری چه جویم و چون تو ناظری چه گویم» @fekreshanbe
۲۸ صفر یکی از خاطره ‌انگیزترین روزهای دوران کودکی‌ام است. پدرم هر ساله در این روز کارهای کشاورزی را تعطیل می‌کرد و ما را به زیارت یکی از امام‌زادگان می‌برد. اینکه مقصد ما حرم کدام امام‌زاده باشد به وضع مالی پدرم در آن سال، گرمی و سردی هوا و پیشنهاد مادرم بستگی داشت. در هر حال، مقصد هر کجا که بود به ما خیلی خوش می‌گذشت. حرم‌هایی که جاهای زیادی برای سرک کشیدن ما داشت و هیچ‌گاه با یک روز بازی از جاذبه و هیجان آن کاسته نمی‌شد. آن موقع نمی‌دانستم فلسفۀ این سفرها و زیارت‌ها چیست و من فقط غرق در افکار و رویاهای کودکانه بودم، اما بعدها که بزرگ شدم فهمیدم پدرم این گونه می‌خواسته ما را با پیامبر(ص) و خاندانش آشنا کند. وقتی به کار پدرم فکر می‌کنم می‌بینم مسیر مناسبی را برگزیده بود؛ چرا که این کار در کتاب‌های تربیتی، از جمله روش‌های‌ رفتاری آشنایی کودکان با اهل بیت(ع) است. @fekreshanbe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 داشتن ذوق یکی از پایه‌های نویسندگی است. راه‌های پرورش و افزایش ذوقِ نویسندگی هم بسیار است. یکی از این روش‌ها انس پیوسته و لذت‌جویانهٔ شعر است؛ هر گونه شعری و از هر شاعری و به هر انگیزه‌ای. (ر.ک: بهتر بنویسیم، رضا بابایی، ص ۱۹-۲۳) غزلی زیبا در محفل دیدار شاعران با رهبری(حفظه الله) @fekreshanbe
🔹 تندر کشتی چند امتیازی بود؟! 🔹«نان پدر و شیر مادر حلالت قهرمان!»؛ این جلمه‌ای بود که در روزهای گذشته بارها و بارها از هادی عامل، گزارش‌گر دوست‌داشتنی کشتی شنیده شد. جمله‌ای که هر بار، یک ملت را به هیجان می‌آورد و حکایت از یک برد شیرین داشت. هفته‌ای که گذشت رقابت‌های جهانی کشتی آزاد و فرنگی در نروژ برگزار شد و کشتی‌گیران کشورمان توانستند مدال‌های رنگارنگی را از این آوردگاه جهانی صید کنند. آنها خاطرۀ دل‌انگیزی از خود بجای گذاشتند و نشان دادند که کشتی می‌تواند لبخند را روی لب‌های مردم بنشاند، اخلاق را به جامعه سرازیر کند، روح توانمندی را به جوانان بدمد و از همه مهم‌تر هنرمندی ایران اسلامی را بیش از پیش مقابل چشم جهانیان به نمایش بگذارد. با این که مردم نجیب کشورمان در این برهۀ زمانی سختی‌های زیادی را تحمل می‌کنند و کمتر خبر امیدبخشی می‌شنوند، ایستادن روی سکوهای قهرمانی حال خوب را برای این مردم به ارمغان آورد. عدۀ زیادی جلوی خانۀ دوبنده‌پوشان جمع شدند و پای‌کوبی کردند و بسیاری نیز به خیابان‌ها ریختند و فریاد شادی سردادند. این حس خوب به اینجا ختم نشد و مردم فوج فوج برای استقبال از قهرمانان خود به فرودگاه هجوم آوردند و آنها را گام به گام تا منزل بدرقه کردند. حس خوبی که جوان ویلچری را از اردبیل به جویبار کشاند تا قهرمانی حسن یزدانی را به او تبریک بگوید! این شادی به اندازه‌ای بود که رهبر معظم انقلاب در هر دو پیام خود به کشتی‌گیران آزاد و فرنگی به آن اشاره کردند. ملی‌پوشان کشورمان در میدان اخلاق نیز خوش درخشیدند. توکل به خدا، مدد گرفتن از ائمه اطهار(ع)، ادب به مردم، احترام به مادر، تواضع، دستٰ‌گیری از رقیب و... نمونه‌ای از مفاهیم ارزنده‌ای بود که در کلام و مرام قهرمانان به چشم می‌آمد. البته این چیز تازه‌ای نیست، چرا که از دیرباز در این مرز و بوم، قهرمانی با پهلوانی هم‌نشین بوده است. افرادی مانند جهان پهلوان تختی از پیشگامان این عرصه بودند و افراد نام‌دار دیگری قدم در جای پای او گذاشته‌اند. این‌که مربیان کشورمان ورزشکار فلسطینی را که تنها به این رقابت‌ها آمده بود، تمرین دادند، برخواسته از همین رسم مردانگی است. این افتخار‌آفرینی‌ در حالی به دست آمد که در چهل سالی که از انقلاب گذشته، عده‌ای هم‌نوا با دشمن دائم در گوش جوانان ما آیۀ یاس می‌خواندند و می‌گفتند: «شما نمی‌توانید». با این حال، کشتی هر آنچه را دشمن بافته بود رشته کرد و به همگان ثابت نمود هیچ قله‌ای نیست که برای ما فتح نشدنی باشد. در حقیقت این رقابت‌ها درس عملی برای تحقق شعار« ما می‌توانیم» بود. سال‌های قبل متاسفانه برخی توانمندی کشور را به پخت آبکوشت بزباش تقلیل داده بودند و چنان وانمود می‌کردند که سرنوشت محتوم ما این است، ولی کشتی گیران ما این تفکر را با عمل خود ضربه فنی کردند. تردیدی نیست که قدرت رسانه‌ای جهان در اختیار تعداد محدودی از کشورهاست و این نیز به آنها این امکان را می‌دهد که دیگر ملت‌ها را سانسور کنند. با این وصف، رقابت‌های جهانیِ اسلو فرصت مناسبی برای کشتی کشورمان فراهم کرد تا بدخواهان را با تندرهای غیرت‌مندانه خود خاک کند؛ چرا که این رقابت‌ها به صورت زنده در سرتاسر جهان پخش می‌شد و قدرت‌های رسانه‌ای کمتر می‌توانستند اخبار مسابقات را گزینشی منتشر کنند. عشق و علاقه به اسطوره‌ها و قهرمانی ریشه در فطرت انسان‌ها دارد و کسب مدال قهرمانی این حس خداداد را به جوشش درمی‌آورد. علاوه بر این، قهرمانان الگوهایی هستند که با رفتار خود مردم را به نیکی دعوت می‌کنند و بر همین پایه، تقویت این الگوها از سوی مسئولان، گامی است در گسترش اخلاق و فرهنگ ایرانی اسلامی. @fekreshanbe
🔹 حکایت من و مردِ کلاه رقصان 🔹 حتما برای شما هم پیش آمده که ناخواسته سخنی را بشنوید و حس کنید که مخاطب اول و آخر این سخن شما هستید. یا حادثه‌ای مقابل چشمتان رخ می‌دهد که گویا با شما حرف می‌زند و پیامی دارد. مثلا از بی‌حوصلگی تلویزیون را روشن می‌‌کنید و از قضا می‌بینید برنامه‌ای پخش می‌کند که انگار کارگردان آن را سفارشی برای حال شما ساخته است. همین ماجرا هم برای من پیش آمد. مدتی بود باخودم فکر می‌کردم چقدر سرم شلوغ است و به هیچ کاری نمی‌رسم. کم‌کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم نکند این رفت‌وآمد افکار به یک بیماری مزمن تبدیل شود؛ اما امروز سر کلاس، استاد حرفی زد که من را بهم ریخت و شد درِ نجات. کلامش مثل تیری بود که نشست به قلب سیبل. استاد بدون مقدمه شروع کرد به تعریف کردن داستان «مرد کلاه رقصان!» گفت: شخصی چوب بلندی داشت. سر چوب هم کلاهی گذاشته بود و آن را میان دو کف دست گرفته بود و مانند کسی که می‌خواهد دستانش را گرم کند، آنها را به هم می‌مالید و چوب را تکان می‌داد. جماعت هم به تماشای کلاه رقصانی او صف بسته بودند. در این حال، آب از دماغش سرازیر بود و شلوارش هم آرام آرام داشت از کمر می‌افتاد! رندی این صحنه را دید و جلو آمد و به او گفت: آب دماغ بگیر و شلوار محکم کن! مرد کلاه رقصان که توقع چنین توصیه‌ای را نداشت، در پاسخ گفت: مگر نمی‌بینی! دستم بند است. رند جواب داد: یک لحظه چوب بگذار و آن کار واجب‌تر کن. استاد با لبخند ادامه داد: گاهی اوقات خیال می‌کنیم سرمان شلوغ است و به کارهایمان نمی‌رسیم، در حالی که این طور نیست. اگر این گونه هم باشد باید اولویت‌ها را رعایت کرد. بسیاری از کارهای ما حکایتِ مرد کلاه رقصان است. باید چوب‌ها را بگذاریم و آن کار واجب‌تر کنیم. @fekreshanbe
🔹 نیم دانگ پیونگ یانگ؛ نیم واحد درس 🔹رضا امیر خانی نویسندۀ خوش‌قلم و پرآوازۀ کشور کتابی دارد به نام «نیم دانگ پیونگ یانگ». نویسنده در این کتاب که سفرنامۀ او به کرۀ شمالی است اطلاعات جالبی را دربارۀ این کشور بیان می‌کند. مثلا این که شب‌های کرۀ شمالی تاریک است و در خیابان‌های پیونگ یانگ چراغ‌های کمی دیده می‌شود. او شبی وارد زیرگذر یک خیابان چهل متری می‌شود که فقط چهار لامپ کم نور در آن روشن است به گونه‌ای که آن طرف زیرگذر دیده نمی‌شود. در زیرگذر افرادی را می‌بیند که زیر آن چراغ‌ها نشسته‌اند. از دیدن آن آدم‌ها تعجب می‌کند. معتاد هستند؟ بی‌کاره؟ یا خیابان‌خواب؟ نزدیک می‌شود، دانش‌آموزانی را می‌یابد که دسته دسته زیر لامپ‌ها نشسته‌اند و کتاب‌های درسی مطالعه می‌کنند! 🔹کرۀ شمالی به شدت تحریم است و از همین رو مسئولان آن تلاش می‌کنند با مدیریت مصرف انرژی هزینه‌ها را تا حد امکان کاهش دهند و در نتیجه کشور را سرپا نگه دارند. به نقل امیرخانی در پیونگ یانگ اتومبیل شخصی خیلی کم دیده می‌شود و هر چه هست اتوبوس‌های شهری است و خودروهای اداری. در عوض بیش از حد تصور دوچرخه و رکاب‌زن وجود دارد. 🔹حالا از کرۀ شمالی به ایران برمی‌گردیم. چه می‌بینیم؟ سرمایه‌های ملی که در حال سوختن هستند! هفته گذشته برای شرکت در یک کلاس به دانشگاهی رفتم. چون فصل سرما رسیده بود سیستم گرمایشی را روشن کرده بودند، اما از قضا آن روز هوا گرم بود. استاد وارد کلاس شد و به خاطر گرمای کلاس، در را باز گذاشت. در ادامه، هوای کلاس چنان آزار دهنده شد که دانش‌پژوهان مجبور شدند پنجره‌ها را باز کنند. به استاد که هیات علمی دانشگاه بود گفتم: امکانش هست سیستم گرمایشی را خاموش کنیم؟ استاد گفت: سیستم گرمایشی دانشگاه سراسری است؛ یا باید همه اتاق‌ها روشن باشد و یا همه خاموش! به سقف نگاه کردم و گفتم: به نظر می‌رسد کنترلی باشند؟ استاد که دل پری از این سیستم گرمایش و سرمایشی دانشگاه داشت گفت: این سیستم‌ها را با این که با هزینه گزاف از آلمان خریده‌اند، متاسفانه کنترل ندارند! تازه اگر خراب شوند کسی نمی‌تواند آنها را تعمیر کند. استاد ادامه داد: تابستان هم همین آش است و همین کاسه. گاهی چنان سرد می‌شود که مجبور می‌شویم در اتاق محل‌کار به خودمان پتو بپیچیم و یا پنجره‌ها را باز کنیم! چون سرما و گرمای هر اتاقی را جدا گانه نمی‌توان تنظیم کرد. 🔹این یک نمونه است و قطعا نمونه‌های بی‌شماری برای آن می‌توان یافت. دردمندانه باید اذعان کرد که کشور ما در مصرف انرژی مانند فرد تصادف کرده‌ای است که هر جای آن دست می‌گذاریم جراحت دارد. اثبات یک مدعا نیاز به دلیل دارد؛ اما این امر چنان بدیهی است که بیان آمار چیزی به روشنی آن اضافه نمی‌کند. دیدن هزاران چراغ روشن در مکان‌های عمومی اعم از خیابان‌ها، کوچه‌ها، بوستان‌ها بدون دلیل و توجیه علمی، لوله‌های شکستۀ آب، آبیاری فله‌ای چمن‌ها و سرازیر شدن آب به خیابان، خرابی شیرهای آب و ... به امر عادی تبدیل شده است. به این لیست اضافه کنید خودروهای بی‌کیفیتی که مثل غول سیری ناپذیر روزانه صد میلیون لیتر را سر می‌کشند و دود تولید می‌کنند. 🔹مصارف خانگی نیز وضعیت بهتری ندارند. البته چون نمود بیرونی ندارند کمتر به چشم می‌آیند و کمتر از کمتر دربارۀ آنها نوشته و چاره‌اندیشی می‌شود. این‌که در فضای مجازی می‌بینیم پول برق یک نفر میلیون‌ها تومان است از نوع همین زخم‌هایی است که گاهی رو باز می‌کنند. با این اوصاف دو راه پیش روی قرار دارد: نخست آنکه از سویی اسب‌ها را زین کرد و سه شیفت برای کسب درآمدهای ملی تاخت و از سویی دیگر بی‌مهابا انژری مصرف کرد. راه دوم نیز این است که برای مدیریت سرمایه‌هایی که در حال سوختن هستند آستین بالا زد. راه اول شاید در کوتاه مدت جواب دهد؛ اما اگر ادامه یابد این اسب بالاخره روزی از نفس خواهد افتاد. چرا که سرمایه‌ها نامحدود است و در نهایت زمانی ته می‌کشند. با وجود این راهی جز راه دوم باقی نمی‌ماند. راهی که طی آن اولا ضروری است و ثانیا راحت‌تر به دست می‌آید. حال سوال پیش می‌آید از کجا باید شروع کرد؟ کوتاه: هر کس از خودش و هر جایی که هست. @fekreshanbe
سه سال پیش این یادداشت را برای یکی از خبرگزاری‌های حوزوی نوشتم. هنوز احساس می‌کنم پیام آن داغ داغ است.👇👇
🔹 نکته‌ای از یک دانشجو 🔹 چند سالی است همراه دانشجویان در قالب کاروان راهیان نور به مناطق جنگی می‌روم. این سفرها معمولا سه یا چهار روزه است. در طولِ سفر صندلی‌های انتهای اتوبوس را محلی برای بحث‌های دانشجویی تبدیل می‌کنم. از بحث‌های شیرین ازدواج گرفته تا گفت‌وگوهای سیاسی. گاهی هم صندلی به صندلی کنار دانشجوها می‌نشینم و مقتضای حال نکته ای بیان می‌کنم و تجربه‌ای می‌آموزم. در یکی از سفرها متوجه شدم در میانۀ اتوبوس دانشجویی با ظاهری متفاوت نشسته است. نزدیک‌تر رفتم. هدفن به گوش داشت و پیراهن آستین کوتاه آبی‌رنگی پوشیده بود. موهای بلند و چهرهٔ کشیده‌اش او را از جمع متمایز می‌کرد. دستبندی هم در دست چپش به چشم می‌خورد. خیلی دوست داشتم بدانم در ذهن او چه می گذرد! اصلا نظرش در مورد یک روحانی چیست؟ چه نگاهی به حوزه علمیه دارد؟ آیا نقدی به روحانیت دارد؟ موافق است یا مخالف؟ با حرکت دست از او اجازه گرفتم تا در کنارش بنشینم. سر تکان داد که یعنی بفرما! با آرامی در کنارش نسشتم. در ذهنم فنون برقراری ارتباط را یکی پس از دیگری دوره می‌کردم: شوخی کردن، پیدا کردن یک نقطهٔ مشترک، آشنایی دادن و ... . اوّل باید هدفن را از گوشش جدا می‌کردم تا صدایم را بشنود! با اشاره به او فهماندم دوست دارم بدانم چه آهنگی گوش می‌کند. یک طرف هدفن را به من داد. «جان آقام ...سنه قوربان آقام جان آقام...» کمی گوش دادم. کم‌کم داشت حال و هوایم عوض می‌شد که سرعت‌گیر خیابان هدفن را از گوشمان جدا کرد. فرصت بادآوردهٔ خوبی بود. تا تنور داغ بود باید نان را می‌چسباندم! شباهتی بین خودم و او یافتم و سر صحبت را باز کردم. گفتم که من هم روزی مثل او دانشجو بودم. از خاطرات اوّلین سفرم به مناطق گفتم و از عکس‌هایی که یادگار آن دوران است. ادامه دادم که من هم مثل او موهای بلندی داشتم. کارت ملی‌ام را گواهی بر صداقتم نشانش دادم. او هم گفت دانشجوی مهندسی عمران است و اوّلین بار است که به سفر راهیان نور می‌آید. شکلات تعارف کرد، خوردم. القصه رفیق شدیم. حالا نوبت این بود تا سوالم را از او بپرسم. البته دست به عصا و شمرده. گفتم برادر! اگر بخواهی یک نقد به روحانیت داشته باشی چه می‌گویی؟ ابروهایش را بالا انداخت. انتظار شنیدن این سوال غیر منتظره را نداشت. گفت: «اما آخه حاج آقا ...! می‌دونی ...!» فهمیدم حرفی برای گفتن دارد؛ اما کلامش را قورت داد. شاید به اندازه کافی با هم صمیمی نشده بودیم. به نشانهٔ دوستی و محبت، ضربه‌ای به زانویش زدم و گفتم: «خیالی نیست، راحت باش...!» برای این که فرصتی برای فکرکردن به او داده باشم سوالم را تکرار کردم و گفتم: «هیچ صنف و مجموعه‌ای بی‌اشکال و ایراد نیست. ما هم مستثنی نیستیم. به نظرت عیب ما روحانیان چیه؟» این بار کمی مکث کرد. نگاهش را از من دزدید. لب‌های خشکش را با زبانش تر کرد و گفت: «حاج آقا! فکر می‌کنم روحانیت از بدنهٔ مردم جدا شده است» @fekreshanbe
🔹 من زنده‌ام و آزاد! 🔹 یکی از کتاب‌های خواندنی و پرتیراژ دفاع مقدّس، کتابی است به نام «من زنده‌ام». نویسنده و راوی کتاب هم خانم معصومه آباد است که خاطرات دوران پر فراز و نشیب اسارتش را با قلمی شیوا و روان روی کاغذ آورده. «من زنده‌ام» از جمله کتاب‌هایی است که مقام معظّم رهبری(حفظه‌ اللّه) بر آن تقریظ زده‌اند. حضرت آقا در بخشی از تقریظ خود بر این کتاب نوشته‌اند: «کتاب را با احساس دوگانۀ اندوه و افتخار و گاه از پشت پردۀ اشک خواندم ... این نیز از نوشته‌هایی است که ترجمه‌اش لازم است. به چهار بانوی قهرمان این کتاب، به ویژه نویسندۀ و راوی هنرمند آن سلام می‌فرستم.» اینها تعابیری است که فرد کتاب‌خوان و کتاب‌شناسی مثل مقام معظّم رهبری(حفظه اللّه) در مورد این کتاب دارند. این کتاب ظاهراً تاکنون بالای ۲۰۰ بار تجدید چاپ شده است! نویسنده، در مقدّمۀ کتابش از شهیدی نام می‌برد به نام «محمّد صابری». شهیدی که در زندان‌های بعثی آن قدر از دماغش خون رفت تا در آغوش رفقایش به شهادت رسید. راوی کتاب نقل می‌کند وقتی ایشان به شهادت رسید، کیسۀ انفرادی او را باز کردند و یک وصیّت‌نامۀ کوچک یافتند. وصیّت‌نامه‌ای که کوچک بود؛ امّا دنیایی از حرف داشت. وصیّت‌نامه‌ای که کوچک بود؛ امّا بوی غرور و عزّت می‌داد. یک جمله بیشتر نبود؛ امّا فلسفۀ دفاع مقدّس را از قلب زندان‌های بعثی به عالم مخابره می‌کرد: «اسارت در راه عقیده، عین آزادی است.» @fekreshanbe
🔹برف آن روزهایم آرزوست، نه این روزها! 🔹شنیدم در روستای پدری‌ام حسابی برف باریده است، مثل قدیم‌قدیم‌ها. مثل آن روزهایی که کوچه‌ها پر می‌شد از برف و ما با آن همه برف، پلّه می‌زدیم به پشت‌بام. البتّه الآن گفتن این چیزها، شبیه تعریف‌کردن افسانه است. یادش به‌خیر! پاییز که می‌شد، بچّه‌ها دل توی دلشان نبود و همیشه طرف قبله را می‌پاییدند. چون از بابابزرگ‌ها شنیده بودند: «اگر ابرها از طرف قبله آمدند، بارندگی داریم.» اتفاقاً خیلی از حرفایشان هم، درست از کار در می‌آمد. یک‌پا برای خودشان هواشناس بودند. به اوّلین برفی که روی کوه‌ها می‌نشست، «ابله خبر کن» می‌گفتند. این برف برای بزرگترها یک پیام داشت و کوچکترها یک نوید. برای بزرگترها یعنی که کشاورزی‌ها را جمع کنید، هیزم‌ها را به انباری ببرید و خلاصه عجله کنید که وقت ندارید. برای کوچکترها هم یعنی رسیدن فصل خاطره‌ها. ناگفته نماند وقتی فکر می‌کنم می‌بینم چند تار موی سفید سرم این روزها همان پیام «ابله خبر کن» دارد. تابستان عمرم گذشته و در ماه‌های آخر پاییز هستم؛ بگذریم! صبحِ بعد یک شب برفی، قشنگ‌ترین منظره‌ها رقم می‌خورد. بچّه‌ترها با هزار ذوق و شوق، دست‌کش‌های پشمی که مادربزرگ برایشان بافته بود، به دست می‌کردند و می‌دویدند وسط حیاط. بازی ... بازی ... بازی. هیجانات ابتدایی بچه‌ها که فروکش می‌کرد، نوبت انداختن عکس بود؛ آن هم نه با دوربین! هر کسی یک جای دنج و دست‌نخورده می‌یافت و خودش را رها می‌کرد روی برف. بعد یک قالب نیم‌تنۀ آدم می‌ماند روی برف. همۀ هم یک شکل بود. چه فکلی و چه کچل. تفاخر و منم منم هم نداشت. با این حال، از صد عکس موبایلی ‌امروزی بیشتر مزّه می‌داد. آخر سر هم، خسته که می‌‌شدند، می‌آمدند و تا گردن می‌رفتند زیر کرسی. کمی که می‌گذشت صدا و نالۀ بچه‌ها بلند می‌شد: «نوک انگشتانمان درد می‌کند!» سرما کار خودش را کرده بود. من یکی از نسخه‌های شفابخش قدیمی‌ها را همین جا دیدم. وقتی انگشتانم بعد یک برف‌بازی درد می‌کرد، آب ولرمی آوردند و دستانم را چند دقیقه‌ای داخل آب قرار دادند. مثل آب بر آتش بود و خیلی زود دستانم خوب شد. بعدها خودم چند بار امتحان کردم؛ واقعاً زهر درد را می‌کشید. آن موقع‌ها این همه پیشرفت نبود؛ امّا هر دردی درمان داشت. به‌ خلاف عصر سیمانی که مشکلاتش با آن همه پیشرفت کلاف سر در گم است. حیاط‌های آن زمان هم، جان داشت؛ نبض داشت؛ نفس ‌می‌زد؛ مثل الآن که نبود. تا چشم کار می‌کرد سفیدی بود و سفیدی. انگار خدا یک ملافهٔ سفید اتوخورده کشیده بود روی همۀ دنیا. چشم‌اندازش جان را صیقل می‌داد. نگاه کردن به کلاغ‌ها و گنجشک‌هایی که می‌آمدند و روی برف‌ها راه می‌رفتند و دنبال غذا می‌کشتند، حس و حالی داشت. آسمان بعد برف هم که وصفش جداست. خدا یک رنگ آبی صاف و زلال می‌زد به دل آسمان. تعجب می‌کنم با چه جرئتی به بچه‌های امروزی یاد می‌دهند رنگ آسمان آبی است! در هر حال، آن روزها گذشته و فقط خاطره‌اش مانده. حالا هم چند تار موی سفید روی سرم و اینکه بگویم: برف آن روزهایم آرزوست، نه این روزها! @fekreshanbe
🔹صدای زیر روشویی و چند معمّای بی‌جواب! 🔹وقتی برای نماز صبح بیدار شدم، از داخل روشویی صدایی شنیدم. صدایی شبیه حرکت‌کردن یک سوسک روی کابینت آشپزخانه. صدا به قدری ضعیف بود که اگر سکوت صبحگاهی نبود قطعاً آن را نمی‌شنیدم. با خودم گفتم حتماً از آن سوسک‌های موذی است که چشم ما را دور دیده و در این خلوت و تاریکی شب آمده تا دلی از عزا دربیاورد. تمام اطراف روشویی را ورانداز کردم؛ امّا چیزی به چشمم نیامد. آرام خم شدم و دمپایی را از روی زمین برداشتم. آماده بودم تا با دیدن اوّلین جنبنده، یک دمپایی نثارش کنم. با نوک پا و بااحتیاط، سطل را کنار زدم. خبری نبود. صدای خِرچ‌‌خِرچ لحظه‌ای قطع و با وقفه‌ای اندک، دوباره ازسرگرفته می‌شد. صدا چنان می‌نمود که انگار موجودی از چیزی بالا می‌رود. سراغ لولۀ زیر روشویی رفتم. قلبم تندتند می‌زد به‌طوری که می‌توانستم ضربه‌های آن را روی سینه‌ام حس کنم. با این که هنوز وضو نگرفته بودم، خواب به کلّی از سرم پریده بود. به خلاف انتظار، زیر روشویی هم اثری از موجود زنده نبود! این‌‌بار نفسم را حبس کردم تا هر جور شده منشأ صدا را پیدا کنم. گوش‌هایم را تیز کردم. به‌نظر می‌رسید چیزی داخل چهارچوب آلومینیومیِ در، تکان می‌خورد. اطراف چهارچوب را وارسی کردم. هیچ شکافی دیده نمی‌شد. چراغ‌قوۀ موبایلم را روشن کردم و به پاشنۀ در انداختم و دقیق شدم. سوراخی به اندازۀ ورود و خروج مورچه‌های ریز خانگی، در کنار چهارچوب وجود داشت. چیزی هم شبیه شاخک یا پای سوسک از آن سوراخ بیرون آمده بود و تکان می‌خورد. معلوم بود سعی می‌کند از آنجا بیرون بیاید. تعجبم بیشتر شد. یعنی چیست؟‌ از کجا آمده؟ چگونه داخل سوراخی به این ریزی رفته؟ یعنی پشت این چهارچوب به جایی راه دارد؟ با انگشتم خواستم راهی باز کنم؛ امّا سفت‌تر از آن بود که بتوان با دست کاری کرد. رفتم و از ماشینم که بیرون پارک شده بود یک پیچ‌گوشتی و چکش آوردم و سیمان‌ها را تراشیدم و شکافی به اندازه نیم سانتیمتر کنار چهارچوب ایجاد کردم. حالا می‌توانستم آن موجودی را که نیم ساعت به دنبالش بودم، ببینم: یک سوسکِ باغچۀ سیاه! سوسک باغچه، حشره‌ای بی‌آزار است و به‌ندرت در خانه‌های مسکونی دیده می‌شود. با این حال، اینجا بود؛ داخل چهارچوب. بیچاره تقلا می‌کرد از شکافی که برایش ایجاد کرده بودم بیرون بیاید؛ ولی این شکاف کافی نبود. مجبور شدم گوشهٔ کاشی را بشکنم. وقتی بیرون آمد دو چیز برایم خیلی عجیب بود: وارسی کردم آن شکاف به جایی راه نداشت و تنها راهش همان سوراخ ریزی بود که من ایجاد کرده بودم و دیگر این که قسمتی از بدن سوسک باغچه به خاطر تنگی جا تغییر شکل داده بود! سوسک باغچه را بیرون بردم و در طبیعت رها کردم. معمّای صدای روشویی برایم حل شد؛ امّا معمّاهای دیگری برایم بی‌جواب ماند. چه مدتی این سوسکِ باغچه در این شکاف زندگی می‌کرده در حالی که به جایی راه نداشته است؟! حداقل من از یک سال پیش در این خانه ساکن بودم و اگر این ماجرا روی دیگر داشته باشد، باید قبل از این یک ‌سال باشد. سؤال دیگر این‌که اگر این سوسک باغچه در این مدّت داخل این شکاف بوده از چه چیزی تغذیه می‌کرده و روزی او چگونه می‌رسیده است؟! نمی‌دانم چه حکمتی در این ماجرا بود. شاید خدا خواسته بود با شنیدن این صداها سوسک باغچه را از این جا خارج کنم و به طبیعت برگردانم. نمی‌دانم شاید! @fekreshanbe
🔹در مدرسهٔ لات‌ها 🔹همه در نمازخانه جمع شدیم. قرار بود به مدارس سطح شهر برویم. حدوداً یک اتوبوس بودیم. این اوّلین بار بود که به این شکل به تبلیغ می‌رفتم و کمی استرس داشتم. در میان ما کسانی بودند که سابقۀ تبلیغی زیادی داشتند و به اصطلاح چند پیراهن از بقیّه بیشتر پاره کرده بودند. همه منتظر بودند تا معلوم شود هر کسی باید به کدام مدرسه برود. در این فرصت، طلبه‌ها دسته‌دسته نشسته بودند و از تجربیات تبلیغی خود صحبت می‌کردند. من هم که چیزی برای گفتن نداشتم، فقط گوش می‌دادم. برخی معتقد بودند: «تبلیغ‌اوّلی‌ها نباید کار را از شهرهای بزرگ شروع کنند. خصوصاً شهری مانند کرج که هزار و دو ملّت است و هر جور آدمی و با هر نوع تفّکری در آن پیدا می‌شود. کرج، ایران کوچک است. این شهر، مبلّغ کارکُشته و میدان‌دیده می‌خواهد!» چند لحظه گذشت و مدارس مشخص شد. گفتند: «خودتان با تاکسی یا اتوبوس به مدرسه‌ای که برای شما تعیین شده بروید!» به خیابان آمدم. حس زنبوری را داشتم که کندویش جابه‌جا شده و حالا از کندو بیرون آمده تا ببیند اوضاع از چه قرار است. هیچ شناخت و تصوری از کرج نداشتم. دنبال کسی بودم تا آدرس مدرسه را از او بپرسم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود و حسابی سوز داشت. خیابان خلوت خلوت بود. روبروی حوزه علمیّۀ محل استقرارمان، یک بقّالی بود که چند پله داشت. خودم را به آن طرف خیابان رساندم. همین که قدم در پلۀ دوم بقالی گذاشتم، عبا و قبا هر دو زیر پایم رفت و روی زمین افتادم. دوخت انتهای قبایم پاره و به اندازه جای یک پا گِلی شد. بار اوّل بود که لباس می‌پوشیدم. خدا خدا می‌کردم کسی این صحنه را ندیده باشد. سریع خودم را از زمین کندم و وانمود کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده است! از مرد بقّالی آدرس مدرسه را جویا شدم. با تعجب از من پرسید: «حاجی مطمئنی می‌خواهی به این مدرسه بری؟! آخه این منطقه، اصلاً منطقۀ خوبی نیست!» کمی توضیح داد. از حرف‌هایش فهمیدم در حاشیۀ شهر قرار دارد و منطقۀ خوشنامی نیست. تازه باید چند تا مسیر عوض کنم تا خودم را به آنجا برسانم. شوری به دلم افتاده بود. در ظاهر آرام بودم؛ امّا در درونم طوفان به پا بود. یک مسیر را با تاکسی رفتم. سر مسیر دوم منتظر تاکسی بودم که یک پراید سفید رنگ جلویم ترمز زد و گفت: «حاجی کجا می‌ری برسونمت؟» اسم منطقه را گفتم. جواب داد: «بیا بالا، تا یه جایی می‌برمت.» جوان لاغر اندام و قد بلندی بود. سر صحبت را باز کرد. گفت اصالتاً اهل نیشابور است و برای کار به این شهر آمده. برق‌کار است و برای اینکه هزینه بنزین ماشین را جور کند، توی مسیر مسافر سوار می‌کند. هنوز بعد سال‌ها فامیلی‌اش را به خاطر دارم. جوان بامحبت و مهربانی بود. آخر مسیر با اصرارِ من، هزار تومان کرایه گرفت و آن را در کیفش گذاشت و گفت: «این هزار تومان را تبرّکی نگه می‌دارم. راستی حاج‌آقا! به این منطقه که می‌ری مراقب خودت باش! پر خلافکاره!» قسمتی از مسیر را باید پیاده می‌رفتم. پرسان‌پرسان خودم را به کوچۀ مدرسه رساندم. سر کوچه چند جوان ایستاده بودند. تیپ و قیافه‌شان مانند لات‌های داخل فیلم‌ها بود. بی‌توجه از مقابلشان عبور کردم. یکی از آنها با صدای بلند داد زد: «حاجییییی مخلصمممم!» سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. آرام سرم را برگردانم و با لبخند برایش دست تکان دادم و گفتم:«مخلصیییم!» از سر کوچه تا مدرسه حدود دویست، سیصد متر بود. در این فاصله، حرف‌های آن بقّال و راننده پراید را مرور می‌کردم. وقتی به مدرسه رسیدم، دانش‌آموزان سر کلاس رفته بودند. خودم را به مدیر مدرسه معرفی کردم و حکم تبلیغی‌ام را تحویلش دادم. دائم به این فکر می‌کردم که چه خواهد شد؟ اگر بچه‌های کلاس مثل همان لات‌های سر کوچه باشند، چطور کلاس را اداره کنم؟ اگر کلاس از دستم رفت چی؟! هر کدام از این احتمالات مثل پتک روی سرم فرود می‌آمد. یک دوست صمیمی داشتم که اهل کرج بود. در آن لحظه به ذهنم رسید که به او نیز زنگ بزنم و نظرش را در مورد این منطقه بپرسم. او نیز آنچه را که در مورد آن منطقه شنیده بودم تایید کرد. 👇👇👇
ترس و اضطراب و استرسم به بالاترین حد رسیده بود. به خودم می‌گفتم: «کاش در قم مانده و عطای این تبلیغ را به لقایش بخشیده بودم!» به هر راه حلّی فکر می‌کردم. به این فکر می‌کردم که چه بهانه‌ای بتراشم که دیگر به این مدرسه نیایم. آیا راه فراری هست؟! یعنی این کشتی شکسته به ساحل آرامش می‌رسد؟ در هر حال، احساس می‌کردم روی صندلی دفتر مدرسه میخکوبم کرده‌اند. پاهایم توان حرکت نداشت. از آنجایی که انسان در لحظات بحرانی به یاد خدا می‌افتد، دلم رفت به سمت قرآن کوچکی که همراهم بود. زمان به سختی می‌گذشت. انگار زندگی را روی دور کند گذاشته بودند. با خودم نجوا می‌کردم: «بالاخره ما به خاطر خدا از قم بیرون زدیم، مگر می‌شود خدا ما رها کند؟» آن روزها قرآن حفظ می‌کردم و با آن مأنوس بودم. قرآن را از جیبم درآوردم و میان دو دست گرفتم و به او گفتم: «می‌دانی که من تو را چقدر دوست دارم! نظر تو دربارۀ این مدرسه و این منطقه چیه؟ یک چیز بگو که دلم آرام شود.» حقیقتاً هم آن قرآن جیبی را دوست داشتم. واقعاً برایم مثل یک رفیق بود. بسم اللّه گفتم و صفحه‌ای را باز کردم. تا چشمم افتاد به صفحهٔ بازشده، یخ کردم. ناامید ناامید شدم. صفحه ۱۹۳ قرآن، آیۀ ۳۷ توبه آمده بود: «إِنَّمَا النَّسِيءُ زِيَادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا» در این حین، ناظم و مدیر مدرسه در حال هماهنگی بودند تا یکی از کلاس‌ها را برای حضور من آماده کنند. من که توقع آمدن این آیه را نداشتم، در دلم به خدا گفتم: «خدایا! تو دیگه چرا حال ما را می‌گیری؟ نمی‌شد یک آیۀ مهربان‌تری برامون باز بکنی؟!» همین طور که غرق در شِکوه و شکایت بودم، چشمانم را به طرف انتهای صفحه غلطاندم. ناگهان چشمم افتاد به این قسمت آیۀ ۴۰ توبه: «لَا تَحزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلَى وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا» همان جا خودم را مخاطب این قسمت آیه دانستم. یک آرامش عجیبی ریخت توی دلم. فهمیدم که خدا کار خودش را کرده؛ یعنی خیالت تخت‌تخت. حدود یک هفته در آن مدرسه بودم. یکی از بهترین و شیرین‌ترین تبلیغ‌هایی است که تا به حال داشته‌ام. بچه‌های آن منطقه‌ با اینکه اسمشان بد در رفته بود، بسیار بامرام و داش‌مشتی بودند و تا مدت‌ها بعد با من تماس می‌گرفتند. روزی یکی از آنها زنگ زد و در حالی که خیلی لوتی‌وار صحبت می‌کرد، گفت: «حاجی! یک هفته‌ است توی ترکم. یک هفته است لب به مشروب نزدم. بدنم می‌خواد! چکار کنم دوباره برنگردم؟!» @fekreshanbe