فیضِ فیض
به نام خدا.
قم یه راه آهن داره که در خیابان رسالت واقع شده و روبروی خونه ما هم هست. تا وقتی دبستان می رفتم این راه آهن فعال بود و روش قطار میومد و مسافر پیاده می کرد. خونه ما تو یکی از کوچه های بالای سمت چپ تصویره. ولی این جایی که روش وایسادم جاییه روزی دو بار ازش رد می شدم تا برم دبستان خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله در خیابان دورشهر و تنها مسیر عبور بود. هر چند رد شدن های من فقط مربوط به دبستان نبود چون نونوایی لواش و همچنین خانه خواهرم هم پشت خط بود. گر چه آخرش نفهمیدیم ما پشت خطیم یا اونا. وقتی قطار رد می شد در دوران کودکی شور و شوق عجیبی به ما وارد می شد به طوری که گاهی از خونه می رفتیم تا قطارو ببینیم و می دیدیم که بعضی بچه های دیگه هم اومدن بیرون! ما خیلی وقتا با دوچرخه از همین جایی که عکس گرفتم رد می شدیم. گاهی قطار میومد و خطر برخورد وجود داشت و با سرعت رد می شدیم یا منتظر می موندیم. در یک مورد یک نفر اط اهالی کوچه دوچرخه شو پرت کرد پایین چون نزدیک بود به قطار بخوره و له و لورده بشه! کلا معلوم نیست والدین هر کدوم از ما هر روز چقدر نگران رد شدن ما از روی ریل بودند. زندگی کنار ریل آهن سختی ها و لذتهای خودشو داره. مثلا سرپایینی رفتن با دوچرخه از روی خط کار لذتبخشی بود خصوصا به طرف خیابون سمت ما که به آسفالت منتهی می شد. حس سرسره رو داشت. قبلا خیابان سمت راست تصویر خاکی بود و خونه هایی داشت که برای ما عجیب و جالب بود و جلوی یکیشون کوزه های عجیب و قدیمی بود. ما نسبت به اونا خیلی باکلاس بودیم! گذاشتن سکه و سنگ روی ریل و مشاهده پرت شدن سنگ و له شدن و محوشدن تصویر روی سکه از لذتهای اون زمان ما بود. بعد از چند سال که از محله رفتیم و برگشتیم متوجه شدم قطعات ریل دیگه چوبی نیست و بتنی شده هر چند رفت و آمد قطار متوقف شده بود. واقعا نفهمیدم اینا که می خواستن قطارو متوقف کنن چرا ریل رو نوسازی کردن با اون همه خرج و زحمت؟
الان بعد از سالها دارن این ریل آهن بی مصرف رو جمع می کنن. ریل آهنی که انقدر جمع نکردنش بدون دلیل بود که من می گفتم شیرین کردن آب قم و برداشتن ریل آهن وسط شهر دو وعده همیشگی مسئولین قمه! هر چند تو این مدت افراد زیادی به قول یکی از دوستان "عاشقانه" باهاش عکس گرفتن و روش راه رفتن و از این جهت مصرف داشت! حتما علت برنداشتنش همین بوده و گر نه مسئولین که کار بی حکمت نمی کنند.
امیدوارم جای این ریل ساختمون و مغازه نزنن و بذارن بعد از چندین سال طعم آزادی رو بچشیم! به هر حال ما با این ریل خاطرات زیادی داریم اونقدر که قسمتی از شعر #کوچه شد:
زندگی می گذشت مثل قطار
که سر کوچه رفت و آمد داشت
یاد دارم که ذوق می کردیم
لحظاتی که بوق ممتد داشت
#خاطرات_طنزآمیز
فيضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
به نام خدا
وقتی بچه بودم کلا در قم دو نفر شاخص رو میشناختم که به مجالس روضه مرتبط باشند. یکی آقای واعظی و دیگری آقای پناهیان که پای منبرش مینشستیم. البته اسم آقای فرحزاد رو هم گاهی میشنیدم. هر سال هیئت خادم الرضا علیه السلام مجالس دهه محرم رو در سالن فوتسال ورزشگاه شهید حیدریان برگزار میکرد که البته همچنان ادامه داره. اون زمان آقای واعظی روضهخوان ثابت این هیئت بود و ما هر سال اونجا میرفتیم. تا اینکه صدام سقوط کرد و واعظی دهه محرم به کربلا رفت و به جاش آقای بنیفاطمه اومد. ما هم یک سال و شاید یک جلسه رفتیم و مداحی بنیفاطمه نسبتا یا کلا تازه کار اون زمان رو نپسندیدیم و دیگه نرفتیم. چند سال پیش من یک روز به همین ورزشگاه رفتم و دیدم که سیب سرخی مداحی میکنه. انصافا خوب انرژی میگذاشت و خوب مداحی میکرد ولی از فیلمبرداری مثلا حرفهای اونجا خوشم نیومد. دوربین چرخان و سریع و... که باب شده بیشتر به سالنهای کنسرت همراه با رقص میخوره تا هیئت! البته من نتیجه اون فیلمبرداری رو ندیدم و شاید با کات و غیره، تدوین وزینی از آب درآورده باشن ولی مشابه این فیلمبرداری های چرخشی و عنکبوتی! رو که مناسب کنسرتهای دولتی خارجی است! در هیئتهای دیگه دیدم. من به لزوم تذکر به همراهی شور و شعور حسینی معتقد نیستم چون گاهی خود شور حسینی، شعور میاره اما این دلیل نمیشه متولیان هیئت هر کاری خواستن بکنن!
امسال هم یک شب به همین هیئت رفتم که دیدم داخل سالن از شدت شلوغی و دم و گرما، جای نشستن نیست و ناچار، بیرون و از طریق تلویزیون مستقیم، روی موکت نشستم و مداحی رو دنبال کردم. جایی که برعکس داخل، تا جایی که دیدم کمتر کسی حتی سینه میزد و بیشتر مردم، تماشاچی بودند. مداح امسال رو نمیشناختم و اسمش هم یادم نموند.
اقای پناهیان رو هم پس از دوران کودکی تا سالها ندیدم تا اینکه با ریش تا حدودی سفید در صدا و سیما دیدمش که اصلا با تصویر ذهنی من هماهنگ نبود. دیدن هایی که تکرار شد و برعکس سابق، خاطرات چندان خوبی به همراه نداشت. چون سخنرانیهای آقای پناهیان گاهی سیاسی بود که شخصا نمیپسندم و حتی گاهی دارای اشتباهاتی در زمینه آموزههای دینی _مثل تطبیق غیر موجه برخی از شخصیتهای زمان ظهور بر افراد حاضر در جامعه_ و هر کدام یک نوع حاشیه و انتقاد در جامعه به همراه داشت. گر چه هنوز هم گاهی از ایشون سخنرانیهای اخلاقی شیرینی به دستم میرسه.
گاهی دلم هیئتها و روضههای با صفا و بی شیله پیله اون زمان رو میخواد. البته که هست الحمدلله فراوان هم هست به خصوص در روضههای خانگی ولی انگار بعضی هیئتهای بزرگ و باسابقه نسبت به بیست سال پیش، عقبگرد داشتند و خیلی کاری به مضمون اشعار و شیوه صحیح برگزاری ندارند و فقط میخوان مجالسشون باحال و جوون جذب کن باشه حالا به هر قیمتی. خدا همه ما رو به راه راست هدایت کنه.
یاعلی.
#خاطرات_طنزآمیز
#روضه #هیئت
فيضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
به نام خدا.
سال سوم راهنمایی بودم. حدود 15-16 سال پیش. ایام نوروز رفته بودیم عراق. اواخر سفر و احتمالا اواخر نوروز، یهو متوجه جماعتی شدیم که از ابتدای شارع الرسول به طرف حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) به صورت راهپیمایی، مشغول شعاردادن هستند. اینطوری که یادمه و دیدیم اکثرشون جوون و نوجوون بودن و معلوم بود تفکری از خودشون ندارن. اول میگفتن: «الله! مقتدی! مقتدی! مقتدی!» بعد ادامه میدادن: «الله! محمد! مقتدی! مقتدی! مقتدی!» و در نهایت: ««الله! محمد! علی! مقتدی! مقتدی! مقتدی!» و بعد بلافاصله و به صورت بخش بخش و با همون صدای بلند «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن أعدائهم و احفظ ولدهم مقتدی مقتدی مقتدی!».
خدایا اینا دیگه کین؟ مقتدی کیه؟ بعد دیدیم یه گروهی به حالت کفن پوش مثلا در «سوق الحویش» نزدیک حرم، نشسته بودن در حالی که بعضیاشون جلوشون شمشیر بود! یکی از آشناهای ما بی خبر از همه جا دو ساعت رفته بود حرم و در راه با این صحنه های عجیب مواجه شده بود. وقتی برگشته بود پدرش که تو این مدت به شدت نگرانش بود بی هوا و بدون توضیح یه چَک بهش زد! (:
حق هم داشت! (: کلا صحنههای ترسناکی بود اونم در عراق اون روز که از سقوط صدام خیلی نمیگذشت و بیم تیراندازی می رفت.
بعدا فهمیدیم مقتدی یکی از پسرهای شهید سید محمد صدره که تازه به میدون اومده. خیلی زود برای خودش طرفداران زیادی دست و پا کرد و سرودهایی در مدحش خونده شد و سی دی های سرودهای طرفداراش و عکسها و فیلمهای خودش دست به دست شد و به قم هم رسید. هر چند همون وقتا هم طرفدارای آقای سیستانی (حفظه الله) با شعار «نعم نعم للسید السیستانی» میومدن و سعی میکردن به نوعی با مقتدی مقابله کنن که البته جمعیتشون خیلی زیاد بود. خلاصه اینکه ما قدمهای اول ظهور مقتدی در عراق رو دیدیم. گر چه حرکتش بعد از سقوط صدام آغاز شده بود.
اما اینکه چطور یک جوون ظرف این چند سال اندک برسه به اینجا که خودش یا طرفداراش یک کشور رو به هم بریزن و باز هم یک عده طرفدارش باشن همیشه برای من جای سؤاله. سؤالی که با نگاهی به سابقه مقتدی و خاندانش و اوضاع سیاسی داخلی و خارجی مربوط به عراق و شخصیت مقتدی قابل پاسخگوییه. چیزی که ابتدای تحرکاتش عیان بود، استفاده مقتدی و گروهش از نام پدر شهید و نیز سایر افراد برجسته خاندان صدر مثل شهید سید محمد باقر صدر بود.
در هر حال خدا همه ما رو از فتن آخر الزمان دور بداره! الهی آمین.
#خاطرات_طنزآمیز
#سیاسی
#مقتدی_صدر
پ.ن: اون آشنای ما فرمودند سیلی نخوردم پس گردنی محکم خوردم! (:
فيضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
به نام خدا.
دهه فجر همیشه منو یاد دوران خوش دبستان میندازه. تعطیلی کلاسا یا کش اومدن زنگ تفریحا به خاطر مراسم ۲۲ بهمن خیلی حال میداد. تازه تمرین سرود و تزئین در و دیوار مدرسه و پذیرایی هم بود که کلی از وقت کلاسا کم می کرد و شادی ما رو زیاد. علی الخصوص دیدن فیلم تظاهراتای زمان شاه یا گاهی آرتیست بازیای جمشید هاشم پور! برای سرگرم کردن ما که لازمه ش تلویزیون دیدن تو نمازخونه مدرسه بود. البته الان شک کردن فیلم جمشید هاشم پور رو برای دهه فجر پخش کرده بودن یا مراسم دیگه. به هر حال اوردن تلویزیون به مدرسه که طبیعتا رؤیایی بود اونم توسط مدیرای مدرسه شبیه این بود که معلم خودش بیاد مشقای ما رو بنویسه یا چه می دونم رییس جمهور آمریکا علاوه بر لغو تحریما از مستشارای ایرانی دعوت کنه بیان آمریکا جهت حل مشکلاتشون. اون زمان ابتدای مراسم جشن، سوره فجر رو می خوندن و منِ ساده که همزمان فیلم تظاهراتای زمان شاهو می دیدم فکر می کردم سوره فجر به مناسبت این ایام نازل شده و با خودم می گفتم فیلماشم هست! باباجون روشنگری کنید دیگه! ضمنا فکر نکنید خیلی خنگ بودم... نخیر خیلی بچه بودم. احتمالا کلاس اول.
جَو مدرسه خیلی باحال بود و بچه ها می رفتن رو تخته علیه شاه شعارنویسی می کردن. مثلا می نوشتن مرگ بر شاه و کلمه شاهو برعکس می نوشتن. یه کاغذایی هم می دادن دستمون که توش سرودای معروف پیروزی انقلاب بود. یادمه یکیشون یه اشتباه داشت و اونم این که به جای "روز آزادی ما روز نجات میهن" نوشته بود "روز آزادی ما روز نجات دشمن!" که من همیشه به این فکر می کردم یعنی چی؟ دشمن دقیقا از چی نجات پیدا کرده... اونوخ آزادی ما و دشمن همزمان مگه میشه؟ باباجون درست تایپ کنید دیگه. نمی دونم هنوزم این جَو تو مدارس هست یا نه ولی اون فضا برای من فراموش نشدنیه. ان شاءالله که همیشه روزگار همه مون به خوشی بگذره. یا علی.
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
#دهه_فجر
#خاطرات_طنزآمیز
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
🔴 تجربه نزدیک به تجربه نزدیک به مرگ من!
به نام خدا
اولین سالی که میخواستم به پیاده روی اربعین برم سال 92 بود که مدتی قبلش شهرهای عراق دومینو وار به دست داعش سقوط کرده بودن. رو همین حساب دولت ایران اجازه داد ایرانیا بدون تشریفات اداری خاصی و حتی بدون ویزا و گذرنامه برن زیارت تا بگه تو عراق من رئیسم و امنیت همه رو تأمین میکنم و البته واقعا هم اتفاق امنیتی نیفتاد. برای همین جمعیت فوق العاده ای وارد عراق شدند از جمله افغانستانیها. به شهادت کسایی که سالای قبل رفته بودن همیشه غذاهای مواکب اضافی میومد و التماس می کردن بیاید بخورید اما ایندفعه گاهی ناهار کم هم میومد و صف های طولانی تشکیل می شد و یک مورد دیدم بر اثر حمله مردم به سینی غذا، غذاها روی زمین ریخت. به هر حال فرستادن گُترهای مردم همین نتایجم داره. ولی باز تو شب که بیشتر مردم خواب بودن مواکب به التماس میفتادن که بیاید غذاهای ما رو بخورید.
یکی از همراهای ما دکتر داروخونه بود و برای مقابله با آلودگی هوا در عراق با خودش چند ماسک آورده بود ولی من ماسک رو برای حفاظت از سرما میزدم. سال اول پیاده رویم بود و بی تجربه بودم. با بقیه راه میرفتم و نمیدونستم باید گاهی به پاها کش و قوس بدم تا تو سرما خشک نشن. از طرف دیگه میگفتم آبی که تو لیوان معمولا میریزن و به زوار میدن معلوم نیست تمیز باشه و آب هم کم میخوردم مگر آب معدنی اگه گیرم میومد. خلاصه روز دوم که پیاده رویمون از 4 صبح شروع شد و از روز قبل هم استراحت کافی نداشتم به پادرد مبتلا شدم.
حوالی ظهر حدود سی عمود از دوستانم جلوتربودم و باید منتظرشون میموندم. بنابراین یه ظرف غذا گرفتم و روی صندلی مشغول خوردن شدم. بعد از چند دقیقه بلند شدم و پاهایم از شدّت خشکی حتی بسیار سخت جا به جا میشدن. خودمو رسوندم نزدیک خیابونی که مردم توش پیاده میرفتن. اول یه کم چشمام سیاهی رفت ولی این طبیعی بود. چون گاهی آدم که یه مدتی یه جا میشینه و بعد بلند میشه یه کم چشماش سیاهی میره و بعد خوب میشه. ولی سیاهی چشمم زیاد شد و زیاد شد تا خیلی زیاد شد! از حال رفته بودم. بعد یه چیزی دیدم که فرقی با خواب نداشت. اونطور که تو ذهنم مونده و البته شاید دقیق هم نباشه یک منظره مثلا درخت و جاده که شاید بیشتر به سیاهی و خاکستری میخورد همراه با صدای پسزمینه کلاغ! که قارقارش آرامشبخش بود! کلا فضای آرامشبخشی داشت. خب تجربه نزدیک به تجربه نزدیک به مرگم تموم شد!
به هر صورت مثل خوابایی بود که آدم توش متوجه نیست کی بوده و اینا چیه. تا اینکه صداها و تصاویر اطرافم رو به وضوح رفت. چشمام باز شد و تازه فهمیدم چی شده. دیدم کوله م رو کنارم گذاشتن و عینکم هم روشه و یک ایرانی هم به صورتم آب می پاشه و چند عراقی هم اطرافم هستن. تیپ و هیئت ایرانیه هنوز توی ذهنمه. کوله پشتی داشت و یک سربند و یک پرچم هم به کوله پشتیش چسبیده بود. انگار یک بسیجی رزمنده بود که مستقیم از جبهه میومد!
عینکم رو برداشتم و گفتم: حالم خوبه برید. اما اون جوون ایرانی که واقعا خدا خیرش بده دوباره عینکم رو از چشمم برداشت و شروع کرد به خرما خشک دادن به من. چند خرما به من داد و گاهی یه کم آب و دوباره خرما. می گفت: مشت مشت بخور و به صورتم آب و گلاب می پاشید. من گفتم: چطور شد بیهوش شدم؟ گفت: این اتّفاق برای سربازها هم میفته که یک مدتی می شینن و دوباره وایمیسن بعد و بیهوش میشن. البته من میدونستم فقط این عامل نبود و احتمالا نرمشنکردن و سرما و استراحت کافی نکردن و آب کافی نخوردن توش دخیل بود. خرماها رو از هسته هاش جدا می کرد و مشت مشت به من می داد. گفتم: گرمیم میکنه! گفت: باید بخوری تا حالت جا بیاد. اونقدر به من خرماخشک داد تا خرماهاش تموم شد. بعد که مطمئن شد دوستام به زودی میان گفت همینجا بمون تا حالت خوب بشه و بقیه پارچ آب رو هم دستم داد.
شب هم به موکب شباب امیرالمؤمنین علیه السلام در عمود 1041 رسیدیم و مقابل اونجا یه ایرانی بی رحم! با سه ضربه متوالی قولنجم رو شکست و به شدّت پا و دستانم رو جمع می کرد و ماساژ می داد که درد زیادی داشت ولی لازم بود. بعد انگار یه ایرانی دیگه پشت زانوی راستم رو که درد می کرد و موجب شده بود لنگ بزنم با ماساژ برقی ماساژ زیادی داد. این مشت و مالا کار خودشو کرد به طوری که فرداش کاملا خوب شده بودم.
پ.ن: تو بعضی روایات خواب به مرگ تشبیه شده با این تفاوت که مدت زمان خواب کوتاهه ولی مرگ نه. خلاصه باید با دیدن خواب به یاد مرگ بیفتیم و آمادگی پیدا کنیم.
بنابراین همه خوابا به نوعی تجربه نزدیک به مرگن.
تجربه نزدیک به تجربه نزدیک به مرگ منم شبیه خواب بود ولی به هر حال خواب نبود. راستی کسی شماره عباس موزونو داره؟!
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
#خاطرات_طنزآمیز
4 اردیبهشت 1402
@feyzefeyz 👈فیضِ فیض
به نام خدا.
این #ترول تقدیم به شما به مناسبت اول مهر🌹
ناظم خشن و ترسناک دبستان ما خیلی علاقه داشت برای ما سخنرانی کنه و تذکرات انضباطی بده. یه بار انقدر سخنرانی و تذکراتش طول کشید که زنگ بعدی خورد! یعنی ما رو به اندازه یه کلاس کامل سر صف وایسونده بود. جالب اینکه خودش تو جایگاه وایمیساد و یادمه آفتاب تو کله ش نمی خورد بلکه نهایتا به نیم تنه پایینش می خورد و سر و کله ش تو سایه بود. اگرم آفتاب می خورد به شدت ما نبود بلکه این ما بودیم که زیر آفتاب قم سوخاری می شدیم.
حالا تذکراتش چی بود؟ مثلا تو حیاط ندوید یا با لیوان خودتون آب بخورید. البته اون موقع از آب شور بیرون دستشویی آب می خوردیم!
تازه ما یه دفتر داشتیم که توش این تذکرات رو می نوشتیم و در قبال تحویلش به ناظم و تایید ایشون، کارت امتیازی دریافت می کردیم تا بتونیم جایزه بخریم. در آینده بیشتر از خاطرات دبستان و ناظممون خواهم نوشت ان شاءالله.
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
#خاطرات_طنزآمیز
#خاطرات_مدرسه
@feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض
فیضِ فیض
به نام خدا.
ناظم دبستان ما قد بلندی داشت. لاغراندام بود با موهای پرپشت شونه کرده و بیشتر مشکی و بسیار شیک پوش با ریش و تسبیح! با این هیبت که البته ظاهر قدرتمند و ترسناکی بهش بخشیده بود مسئولیت مستقیم تربیت ما رو به عهده داشت یعنی تذکر انضباطی تو حیاط و داخل مدرسه و نیز در مواقع مقتضی و مطابق رویه معمول اون زمان دعوا کردن و کتک زدن!
من البته سر یک قضیه ای که به راحتی می شد ختم به خیر بشه ازش یک پس گردنی محکم خوردم ولی خاطره ای که می خوام تعریف کنم بی نهایت بدتر از اون کتک خوردنه.
طبق معمول، ناظم، ما رو سر صف وایسونده بود و برامون حرف می زد. در یکی از روزهای خوب خدا، من برای یک لحظه سر صف یک مکالمه بسیار کوتاهی با دوستم داشتم که از بخت بد من از چشم ناظم دور نموند. ناظم از پشت بلندگو و وسط صحبت هاش تو جایگاه رو به من گفت فیض! من گفتم حتما یه فیض دیگه س که داره به اون نگاه می کنه و فقط زاویه نگاهش مشترکه چون یه نفر دیگه م بود که اسمش "محمد حسین فیض" بود و فقط "اخلاقی" نداشت و از من سه سال کوچیکتر بود و تو صف مثلا کلاس دوم یا اول بود.
ناظم این دفعه موکّدا رو به من صدا زد: فیض اخلاقی! اونجا بود که مطمئن شدم بله متاسفانه با منه. بعد دستور داد که برم کنار دیوار تا بعدا بیام رو جایگاه و بگم چی گفته تا مطمئن بشه حواسم جمعه و نیز تنبیهی برای من و درس عبرتی برای من و سایر حواس پرت ها باشه.
به جز من چن نفر دیگه رو هم صدا کرد و و من و همه محکومین بعد از وایسادن کنار دیوار برای اعمال حکم تیر روی ما ببخشید! جواب پس دادن به ناظم بعد اتمام سخنرانی ایشون رفتیم روی جایگاه. من نفر آخر بودم و گاهی به صورتِ وحشتناکِ ناظم نگاه می کردم. صورتی که چن تا جوش ترسناکترش هم کرده بود و من از استرس زیاد کلا همه تذکراتشو یادم رفته بود! در حالی که فقط چند لحظه با دوستم صحبت کرده بودم و حواسم جمع بود. ما چند نفر انگار متهم هایی بودیم که برای استماع حکم مجازات شدید قاضی اونجا وایساده بودیم حداقل من که هیچی یادم نبود همچین حالی داشتم. بچه ها مثل بلبل تذکرات ناظم رو تکرار می کردند و من فکرم کلا کار نمی کرد!
در حالی که داشت نوبت من می شد و با این وضعیت هر لحظه دعوای شدید و برخورد کتک های ناظم به خودم رو تصور می کردم خدا به فریادم شتافت! و ذهنم جرقه زد و یکی از تذکراتو یادم اومد. و بعد یکی دیگه و بعد یکی دیگه...
اون روز به پرسش های قاضی سختگیر مدرسه جواب های محکم دادیم و از بند تنبیه و دفتر و آوردن والدین رهایی یافتیم.
اون روز یاد گرفتیم که سخنان گهربار ناظم اونقدر ارزشمنده که یک لحظه هم نباید ازش غفلت کرد. حالا ما رو با بچه های لوس این دوره زمونه مقایسه کنید...!😎
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
#خاطرات_طنزآمیز
#خاطرات_مدرسه
@feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض