رفتی کلاس اول
این شعر را عوض کن:
آن مرد تا نیاید.....
باران نخواهد آمد .......
قول میدی!!!🤝
اگه خوندی!!!🗣
تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!!
هستی کپی کنی!!!!📲
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنن🤲🏻
••🌱••
-میگفت:
هرکسیروزی ³ مرتبه
خطاببهحضرتمهدی 'ﷻ' بگه ↓
﴿بابیانتَوامےیااباصالحالمهدی﴾
حضرتیجورخاصےبراشدعامیکنن :)
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
❥
#امام_زمان
#آن_مرد_با_باران_می_آید
می دوم به طرف در پشت بام . سعید صدایم می کند . اما دیکر جوابش را نمی
دهم. نور زرد پله ها چشم هایم را می زند وگرما می پیچد توی تنم . تند و سبک
از پله ها سرازیر می شوم.
حالا بابا هم رفته توی حیاط و دارد سیگار می کشد. می روم توی اتاق. بهناز
گوشه ای نشسته و زانوهایش را بغل گرفته و گوله گوله اشک می ریزد. وقتی
بهناز این تو مظلوم می شود و می نشیند یک گوشه ، خیلی دلم برایش می سوزد
از این که بیش تر وقت ها سر به سرش نی گذارم و صدایش را در می آورم عذاب وجدان می گیرم.
آرام می گویم :(پشت بوم بودم.)
بهناز هیچ حرفی نمی زند . حتی تکان هم نمی خورد . روی دو پا می نشینم و با
صدای خفه ای می گویم :( می دونی سعید چی بهم گفت؟)
شانه بالا می اندازد و پلک می زند . با هیجان می گویم : (می گفت بهروز با پسر
حاج آقا رسولی و بچه های مسجد حجت ، میرن دیوار نویسی و پخش علامیه !
@fhhdhgdd
پارت10
✍🏻| #نویسنده_نوشت
🌴| #با_من_بیا
🗒| #سفرنامه
آب سوز شدهاند همه.😳
از شدت گرما روزی چهل لیوان آب میخوریم تا بتوانیم راه برویم...
البته بعضی بیشتر، چند استکان هم چایی به امید اینکه کمی از عطش کم کند.
خب حالا حساب کنید اگر کسی لیوان دنبال خودش نیاورده باشد، چهل و چند لیوان استفاده میکند؛ لیوان یکبار مصرف!!!
البته که من همان استکان های کوچک و لیوانهای زنجیر شده به شیر آب را دوست دارم.
اما خواهشاً که نه، حتما با خودتان یک لیوان بیاورید، روزی چهل لیوان صرفهجویی میشود، خاک عراق هم پر از یکبار مصرف نمیشود.
این پیام میشود در همه گروهها برود اگر شما همت کنید.
#امام_حسین
#اربعین
#کربلا
#من_از_حسینم
● @saheleroman ○
https://harfeto.timefriend.net/16623711852699
ناشناسمون دخترا هرکی حرف دلش رو بزنه 😘☺
#آن_مرد_با_باران_می_آید
بهناز همچنان به نقطه نامعلومی از فضای مقابلش نگاه می کند وکوچک ترین
حرکاتی در سراسر صورتش به چشم می نمی خورد.یا حرفم را باور نکرده یا چنان
ترسیده و شوکه شده که نمی داند چه بگوید. می زنم به بازویش و می گویم :
( حواست به منه ؟)
سرش را برمی گرداند و نگاه خیسش را می دوزد به چشم هایم :
_پس فکر کردی مامان و بابا برای چی مثل مرغ سرکنده بالا پایین می رن ؟
چشمانم گرد می شود:
_یعنی اونا هم می دونن؟
لبخند تلخی روی لب هایش می نشیند:
_یعنی تو تا حالا نفهمیدی بودی چرا بابا بهش گیر می ده ؟
صدای کوبیده شدن در حیاط ، بهناز را مثل اسپند روی آتش از جا می پراند. این
قدر از خنگی و گیجی خودم عصبانی ام که نمی توانم از جا بلند شوم. پس سعید
حق داشت که آن تو دستم انداخت و مسخره ام کرد حواس من کجا بود؟ چرا به
قول بابا در عالم هپروت سیر می کردم ؟ مثلا خیر سرم امسال رفته بودم کلاس
ششم . اما همان سر به هوایی که بودم باقی مانده بودم. کی می خواستم آدم
بشوم ،خدا می داند ! شاید هم تقصیر بابا باشد ، بس که رفت و تهدیدشان کرد که
سرمان به کار خودمان باشد
@fhhdhgdd
پارت11
رفتی کلاس اول
این شعر را عوض کن:
آن مرد تا نیاید.....
باران نخواهد آمد .......
قول میدی!!!🤝
اگه خوندی!!!🗣
تویکی ازگروه ها!!یــا!!کانالا که!!
هستی کپی کنی!!!!📲
اللهم!(:
عجل!(:
لولیک!(:
الفرج!(:
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنن🤲🏻