eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
کمی نگاه......
ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند ....
زن،زندگی،آزادی‌روباتوفهمیدم‌حضرت‌ آقاوقتی‌زن‌طرازوبامیدون‌دادن‌تودانش، علم‌وفرهنگ‌تعریف‌کردی‌نه‌عریانی‌بودن‌ بدن،که‌طاغوت‌دراین‌کارنام آوربود...!(:
ته خوشبختی ، یه عاشق وقتی ...mp3
3.96M
این مداحی مورد علاقه منه ..... حتما گوش کنید ....
دیگه امشب راحت بخوابید .... ایران داغدار شد 😭💔
دقیقاموقع‌اذان‌مغرب‌بوده... همه‌باوضودرصف‌نماز...💔:)!
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ83 #ᴊᴇʟᴅ4 ••زینب•• صدای هلیکوپتر با صدای هلهله ی اطرافیان مخلوط شد. مادر،از شوق اشک میریخت... بابامحمد با خوشحالی به سمتم اومد و گفت: _چشمت روشن دخترم ! اما من چیزی یادم نیست!. هلیکوپتر هنوز توی هوا پرواز میکرد ولی‌،امیرحسین از هلیکوپتر پیاده شد! اونهم در هوا معلق شد و آروم به زمین فرود اومد. با لبخندی که به لب داشت دلنشین تر به نظر میرسید. به سمتش دویدم...با اشک شوق تکرار میکردم مبارکه،مبارکه...! _الله اکبر . با صدای اذان چشمهامو باز کردم ! زیرلب گفتم: _این چه خوابی بود!؟ چی مبارک باشه! بلند شدم تا وضو بگیرم. سرم رو با دست فشار دادم و چشمهامو از درد بستم: _سرم درد گرفته _از بس که گریه کردی! صدای مامان از پشت سرم من رو ترسوند و باعث شد هین بلندی بکشم! دستش رو جلوی دهنش گذاشت و آروم گفت: _جن دیدی دختر؟ دستم رو گرفت و به سمت آشپزخونه برد. به اعتراض دستم رو سفت کردم : _مامان میخوام وضو بگیرم زودتر نمازمو بخونم _بیا تو آشپزخونه وضو بگیر،اینجا آب هست. _آخه مامان‌... ایستاد و به چشمهام زل زد: _بیا میخوام باهات حرف بزنم. دیگه مقاومتی نکردم و باهاش همراه شدم‌. همینکه وارد آشپزخونه شدیم در رو بست و هردو روی صندلی نشستیم. اول خواستم من شروع کنم که مامان گفت: _زود حرفم تموم میشه،نمازتم دیر نمیشه!. با سر تایید کردم که ادامه داد: _دخترم،هروقت تورو میبینم یاد جوونیای خودم می‌افتم! منم هیچی به پدر و مادرم نمیگفتم؛البته کار من درست بود چون پدر و مادرم نباید اطلاعات زیادی درمورد کار من و پدرت دستگیرشون میشد،نمیگم خدای نکرده به عمد به کسی میگفتن...نه! شاید مثلا چون اطلاعات داشتن و نمیدونستن نباید بگن از دهنشون درمیرفت و برای خودشون و حتی خودمون دردسر میشد...ولی من که الان از کاری که داری سر درمیارم؛چی شده دختر خوشگلم؟ چیشده که پنهون میکنی؟ _مامان من چیکار کردم که شما فکر میکنین یه چیزی رو دارم پنهون میکنم؟ _همین گریه های شبانت..کابوسات..حبسهات.. _بخدا از دوری امیرحسینه! نگاهش رنگ ترحم گرفت. _مطمئن باشم؟ _بله،مطمئن ... بلند شد تا بره،دستش رو گرفتم و با محبت گفتم: _ممنون! جوابم رو با لبخند داد و بیرون رفت. بعد از رفتنش وضو گرفتم و نمازم رو به جا آوردم. به دلم افتاده یه سر به خونه ی دوتایی خودم و امیرحسین بزنم! یکمم تمیزش کنم تا امیرحسین بیاد کیف کنه. از یاد آوری خاطراتمون توی خونه نقلیمون،لبخند غمگینی روی لبهام ظاهر شد. دوباره یاد خواب عجیبم افتادم؛یادمه چندتا کتاب خوندم که همسر شهید یه‌ خوابهایی شبیه به خواب های عجیب من میدیدن... البته اونا نشونه های بیشتری داشتن! ولی خواب من بیشتر عجیب بود تا... فکر و خیال هارو از خودم دور کردم و روی تمیزکردن خونه و خاطراتم با امیرحسین تمرکز کردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ قبول دارین زینب داره خودشو گول میرنه؟ نویسندتون: ارباب‌قلم @Roomanzibaee
#پروفایل
_
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ84 #ᴊᴇʟᴅ4 •• زینب•• بالاخره خونه رو تمیز کردم نفس سنگینی کشیدم و به اطراف با خوشحالی و غرور نگاه کردم. توی این مدت رفتار خانواده رنگ ترحم گرفته... این دلسوزی رو دوست ندارم! با خستگی روی مبل نشستم. چشمم به عکس دونفره ی خودم و امیرحسین افتاد. دست انداختم و عکس رو از روی میز برداشتم. خاطرات لب دریا رو با لبخند مرور کردم؛ _زینب وای زینب اونو نگاه چقدر شبیه توئه. با تعجب سر برگردوندم و دنبال شخصی که امیرحسین میگفت گشتم. ولی هیچکس بجز یه لاکپشت اونجا نبود. _کیو میگی امیر؟ امیرحسین با تعجب گفت: _یعنی واقعا نمیبینی!؟ _اینجا که کسی نیست! _پس نمیبینی! با خشم و کلافگی گفتم: _امیر بگو کجاست. بلند شد و بسمت همون لاکپشت رفت و از روی ساحل برداشت. _امیرحسین! با لبخند شیطونی گفت: _جان امیرحسین!؟ پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: _یعنی این منم دیگه!؟ _نه عزیزم...تو که شبیه لاکپشت نیستی لبخندی زدم که ادامه داد: _لاکپشته شبیه توئه؛اصلا لاکپشت رو از روی تو بازسازی کردن...انقدر که دیر آماده میشی! با عصبانیت جیغی کشیدم و با دمپایی دنبالش دویدم... به خودم اومد. متوجه ی خیسی چشمهام شدم. امیرحسین توی عکس انگار باهام حرف میزد،هرجا سرمیچرخوندم امیرحسین بود... حتی توی خواب و رویا ! توی این شرایط فقط نماز میتونه آرومم کنه. به خدا پناه بردم! بعد از نماز ، سر به سجده دعا کردم: _خدایا یه خبری ازش بهم بده. سر از سجده برداشتم و برای پختن شام ، دست از آرامشم برداشتم‌. سجاده ام رو جمع کردم که گوشیم زنگ خورد. بلافاصله اسم مامان روی صفحه ی گوشیم نمایان شد. تماس رو وصل کردم: _جانم مامان! _سلام مادر..زنگ زدم که شام بیای اینجا، تنها نباشی! ته دلم خالی شد.‌.ته دلم از نبودن امیرحسین خالی شد... ولی نباید تسلیم بشم. _مامان جان من شام پختم ، تنها هم نیستم... نگاهی به عکس امیرحسین انداختم و لبخند زدم. چندثانیه مکث کرد و گفت: _باشه عزیزم هرجور راحتی،کاری نداری!؟ _نه خداحافظ مامان چقدر زود قانع شد،حتما بابامحمد با اشاره چیزی بهش گفته که کوتاه بیاد. گوشیم دوباره زنگ خورد. با کلافگی گوشی رو برداشتم...حتما مامانه رفته یه گوشه که بابا نباشه و بتونه حرفش رو راحت بزنه! با دیدن شماره ناشناس فهمیدم که زود قضاوت کردم. با تردید به شماره جواب دادم: _بله؟ _سلام. شما همسر آقای ... _بله خودم هستم‌‌ _متاسفانه متوجه شدیم همسرتون شهید شدند... تمام وجودم یخ کرد. توی تابستون به اون گرمی،تنم شروع به لرزیدن کرد...! با صدای لرزون لب زدم: _الان...جنا..جنازش...کجاست!؟ _متاسفانه مفقودالاثر هستند،معلوم نیست! آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با زبونم لبم رو تر کردم. _چجوری...این...اتفاق افتاد؟ _درراه برگشت به ایران اتوبوس رو مورد حمله قرار میدن ولی هنوز جنازهدی ایشون یافت نشده. اشکم از چشمهام سرازیر شد. _توی یمن به شهادت رسید!؟ _بله پاهام شل شد؛روی زمین افتادم... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
-شرط‌شهید‌شدن شهیدبودن‌است...