فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_84 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتن مهمانها مریم درمانده روی مبل نشس
#رمان_قلب_ماه
#پارت_85
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
ماشین را پارک کرد و دنبال قبر شهید رفت. شنیده بود خیلیها به واسطه این شهید به آرزو و حاجتشان رسیدند. وقتی به آنجا رسید، از او خواست راهنماییش کند و نذری هم برایش کرد. به خانه که برگشت، حالش بهتر بود اما هنوز تصمیمی نگرفته بود.
صبح روز بعد آقای علیپور که دلیل مرخصی مریم را نمیدانست به او زنگ زد. بعد از احوالپرسی شروع به صحبت کرد.
_خانم صدری شرکت اسپانیایی خبر داده که برای ارسال محصولشون آماده شدن. اول اینکه جواب میخواستن که کی بفرستن. دوم اینکه باید بدونیم برنامهریزی شما واسه این کار چیه؟ دیدم امروزم نیومدین گفتم یه وقت دیر نشه.
_ممنونم که خبر دادید بله ممکن بود دیر بشه. اگه زحمتتون نیست به خانم جهانی بگین یه جلسه واسه ساعت یازده هماهنگ کنن. توی جلسه آقای حقانی، مسئول مالی و آقای سالمیان هم باید باشن.
مریم خود رد به شرکت رساند و در جلسه توضیحات لازم را داد.
-چون بازار دست رقیب سرسختیه، باید برنامهریزی شده اقدام کنیم. برادرم محمدو فکر کنم همه دیدین. اون مدتیه با کشاورزا مستقیم کار میکنه. اگه اجازه بدین، فضای روانیو واسه پذیرش کود جدید با مزیتای اعلام شده آماده کنه. در ضمن خودم قبلاً با رییس جهاد کشاورزی سه تا استان پر کاربرد مذاکراتیو انجام دادم. اونام قول دادن که توصیهنامههایی واسه توجیه اولویت و ضرورت استفاده از کود جدیدو به همه مهندسای کشاورزی ابلاغ کنن. آقای سالمیانم وقت ترخیص کالا، دو تا مهندس با خودشون به بندر ببرن. نمونه موادو ببرن آزمایشگاه و اگه کیفیت تأیید شد. بارو ترخیص کنن وگرنه برگشت داده بشه.
رییس که لبخند زنان به حرفهای مریم گوش میکرد بعد از تمام شدن حرفش، رو به او کرد.
_می خواین بیاین جای من بشینید؟ یه جوری همه چیزو مدیریت کردین که من باید بیام بشینم فقط نگاه کنم. احسنت به این حسن تدبیر. نکته خیلی جالب این بود که من اون موقع نفهمیدم چرا اصرار دارین توی قرارداد کیفیت و مواد اولیه قید بشه که حالا فهمیدم. فقط خدا بهمون رحم کنه با اون رقیب قدرتمندمون.
امید فقط محو تماشای مریم بود و خیلی خوشحال که به خاطر این جلسه میتوانست مریم را ببیند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
به وقت حسین عیله السلام
به نیت ظهور حضرت حجت عج الله
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
شب چهارم. دیدن دستان بسته آمدی . کریمی.mp3
6.35M
🚩دیدن دستان بسته اومدی
#محمود_کریمی
#شبچهارم
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#شهید #مداحی
#کربلا
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
🔘حیات قلب در گریه است و آن «قتیل العبرات» کشته شد تا ما بگرییم و خورشید عشق را به دیار مرده قلبهایمان دعوت کنیم و برفها آب شوند و فصل انجماد سپری شود.
📚شهید سید مرتضی آوینی، فتح خون، ص30
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#شهید #شهید_آوینی
#فتح_خون #کربلا
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#حسین_علیه_السلام
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
سر به زیر آمد و عرق شرم وجودش را شست. چه سخت است خطاکار بودن در برابر شاه. چه مشقت دارد خودت را بکوبی و از نو بسازی. همه سختیاش به کنار، اهل ادب باشی و دل عقیلهالعرب را شکسته باشی، فکر اینکه چطور باید آبرو بخری پیرت میکند.
آب بر خاندان مادر دو عالم ببندی و بعد به چشم ببینی پرپر زدن تشنگان حرم خدا را، پیر که نه، ذوب میشوی.
همه اینها به کنار وقتی هیچ کس به رویت نیاورد که تو بستی راه کاروان حق را، دلت میخواهد زودتر از زمین محو شوی.
نمیدانم چشمهای ارباب با چشمهایش چه گفته بود و آن "مادرت" گفتنش چه چنگی به دلش انداخته بود که فرمانده سپاه را حلقه به گوش در خیمهاش نمود. حر بودن برازندهاش بود که ارباب برای تحولش تلنگری تقدیم فرمود. آزادگی در دلش هنوز زنده بود که توانست دل علیا مخدره را به رحم بیاورد.
با همه سختی و تلخیهایش چه شیرین است بفهمی عاقبتت به لجنزار رویایی با خون خدا گره نخورده. لذت دارد که ببینی وقت رفتن سرت روی پاهای فرزند مادر هستی قرار گرفته و از آن شیرینتر آنکه زخمت به دست سرور شهیدان تیمار شده.
به خودم که بیایم نهیب میزنم بر همه تلخیها و سیاهیهای قلبم. بر رنگ به رنگ شدنهای این دل ولگرد در برابر زرق و برقهای دنیای پر رنگ و لعاب نهیب میزنم. بر چشمچرانیهای روحم در بازار هوسهای زودگذر هم نهیب میزنم.
تو میدانی نوکر رو سیاه شرمنده از خطا را به چه قیمت میخرند این خاندان؟ میدانی دل بانوی دمشق را با چه حجم از پشیمانی میتوان به دست آورد؟ میدانی تصمیم به برنگشتن سر خانه اول گناهان که گرفتی، آرامش به خیال خسته مولای غریب این روزها برمیگردد یا نه؟ میدانی اگر قول آدم شدن جدی و محکم باشد، اشک صاحبالامر عج برای این بیمقدار تمام خواهد شد یا نه؟
بگذار چون حر با خدا جرات و حقیقت بازی کنیم. حقیقت که افتاد اعتراف به تک تک ولگردیهایمان بکنیم و جرات که افتاد قول دهیم دیگر هرگز دل صاحبمان را نمیشکنیم. شاید دور بعد جرات را باید به ایستادگی تا پای جان در رکاب حضرتش اختصاص داد. در هر صورت برنده بازی ما هستیم که حر شدهایم.
یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَی اللّهِ تَوْبَةً نَصُوحًا ...
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#زینتا(رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
#هفت_پند_مولانا
شب باش : در پوشیدن خطای دیگران
زمین باش : در فروتنی
خورشیدباش : در مهر و دوستی
کوه باش : در هنگام خشم و غضب
رودباش : در سخاوت و یاری به دیگران
دریاباش : در کنار آمدن با دیگران
خودت باش : همانگونه که می نمایی
ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ :
ﺍﻭل ﺁﻧﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿد
ﺩﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ😊
⚠️همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت!
چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ بزنی. همیشه شکست با کوزه است.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_85 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ماشین را پارک کرد و دنبال قبر شهید رفت. ش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_86
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقتی امید خواست وارد اتاقش شود، مریم آرام او را صدا زد.
_آقای پاکروان. میشه چند دقیقهای باهاتون حرف بزنم؟
_بفرمایید
_لطفاً بیاین بیرون از شرکت.
مریم ماشین را جلوی شرکت نگه داشت. امید سوار شد. با نگاهی که مریم به او انداخت، خودش را جمع کرد.
_می خوای برم عقب بشینم؟
بدون آنکه حرفی بزند، به راه افتاد. کنار خیابان بعدی پارک کرد. نگاهش به روبرو بود و شروع کرد به پرسیدن.
_خواستم بیاین که چند تا سوال بپرسم.
امید مثل بچههایی که جلوی معلمشان دستپاچه میشوند. استرس گرفته بود. با ناخنهایش بازی میکرد. بفرماییدی گفت و نگاهش را به اطراف چرخاند.
_اون روز توی ویلا اگه من نبودم میزدین توی گوش دختر عمهتون؟
امید نفسش را بیرون داد. باز هم دردسر سحر. کمی مکث کرد.
_نمی دونم شاید آره. شایدم نه. ولی چیزیو که میدونم اینه که اون لحظه به خاطر حضورت نبود که دستمو عقب کشیدم. خودداریتو رو که دیدم تصمیم گرفتم مثل تو باشم. بزرگوار و متشخص.
_ اون شب شما گفتین هر شرطی جز چیزی که محاله قبول میکنین. میخواستم بدونم چیزای محالتون چیه.
_منظورم چیزایی مثل خانوادهم و خودِ خودته. از یه چیزایی نمیشه دست کشید. نمیشه ازشون مایه گذاشت.
_چرا وقتی یک نفر بهتون خیانت کرد، شما از بقیه آدما انتقام میگرفتین. چرا وقتی آروم نمیشدین، بازم به این کار ادامه می دادین؟
امید چشم به خیابان دوخت و نفسش را با صدا بیرون فرستاد.
_از اون روز لعنتی من تمام سعیمو کردم که دیگه فکر نکنم. به هیچ چیزی. چه درست چه غلط فکر نکنم. یه وقتایی اشکای مادرمو میدیدم که واسم نگران بود ولی نمیخواستم حتی به این چیزا هم فکر کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_86 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی امید خواست وارد اتاقش شود، مریم آرام
#رمان_قلب_ماه
#پارت_87
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_اگه یه روز من اشتباهی بکنم، چه تضمینی هست که همین جوری ازم انتقام نگیرین.
_اشتباه با خیانت فرق داره. البته الان مطمئنم که کارای قبلم غلطتر از هر غلطی بوده. تو عاقلانه برخورد کردنو بهم یاد دادی. همین که به من با اون همه غلط، فرصت حرف زدن و توضیح دادن میدی، بهم یاد میدی که چطور برخورد کنم. امیدوارم خیلی چیزا رو ازت یاد بگیرم.
_این درست نیست که شما از من یه قدیسه بسازین. من خوب یا بد، یه آدمم. ممکنه اشتباه کنم. ممکنه ببُرم. کم بیارم یا هر چیز دیگه. بهتون توصیه میکنم ملاکتون دستورای همون خدایی باشه که باهاش قول و قرار گذاشتید. اگه ملاکتون آدما باشن، به دیوار سستی دل میبندین که هر لحظه ممکنه بریزه و بازم همون حال قبلی براتون تکرار بشه.
امید نگاهی به مریم کرد. با این حرفها نه میتوانست آرام شود و نه بوی یاس میداد اما دلسوزانه و عاقلانه بود.
_میفهمم و حرفاتونو قبول دارم اما برای من که تازه دارم پا به این مسیر میذارم یکی مثل تو میتونه کمک بزرگی باشه.
_اگه من جواب رد بدم. عکس العمل شما چیه؟
امید که نمیخواست به این جواب فکر کند، پایش را با استرس تکان داد. کمی فکر کرد.
_فکر میکنم اگه جواب رد بدی، عقلتو تحسین میکنم، اما مطمئنم تو به چیزای دیگهای غیر از صدای عقلتم توجه میکنی. من به امیدِ این که همچین آدمی هستی، به خودم جرات دادم و پا پیش گذاشتم. هیچ کس باورش نمیشه تو به من جواب مثبت بدی اما من خیلی امیدوارم. البته شاید دیگران فکر کنن این از حماقت منه. توباعث شدی با خدا آشتی کنم. حالا که دنبال گناه نیستم، حس خوبی داشته باشم و سبک باشم. من به این خاطر مدیونتم. خب بزار راحت بگم، اگه جواب رد بدی، میشکنم، داغون میشم اما بهت حق میدم.
_اگه جواب مثبت بدم چی؟ فکر کردین، با حرف دیگران چی کار میکنین؟ برای من حرفای زیادی میتونن بزنن که به خودم مربوطه اما در مورد خودتون به عواقب این جواب فکر کردید؟
_اگه جواب مثبت بدی هیچی نمیتونه منو تکون بده. در مورد چیزی که واسم اهمیت نداره نمیخوام فکر کنم.
مریم ماشین را روشن کرد.
_ببخشید که وقتتونو گرفتم. باید اینا رو میپرسیدم.
_ممنونم که واسه خواستهم وقت گذاشتی و بهش فکر میکنی. سعی میکنم لایق این توجه باشم. اگه کاری نداری میخوام تا شرکت پیاده برم.
پیاده شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739