eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌸💫🌸💫🌸 حیدࢪ ثانے بیامد یا نبے ࢪخ مےنماید اڪبࢪ زیباے لیلا پࢪده از چهࢪه گشاید ࢪوے او ࢪوے محمد، بوے او بوے محمد خلق او خلق عظیم و خوے او خوے محمد ولادت حضࢪت علے اڪبࢪ(ع) و ࢪوز جوان مباࢪڪ باد.
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_57 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 اخمی کردم و به طرف پدر که دیگر تماس
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بقیه هم با علی تایید کرد و به خوردن ادامه دادند. موقع حرکت پدر آدرس آن مکان را حدودی گفت و قرار شد ما جلوتر حرکت کنیم. جای بکر و کم رفت و آمدی را می‌شناخت که هر سال برای برف بازی به آنجا می‌رفتیم و چهار نفره دلی از عزا درمی‌آوردیم. به خاطر سوتی که دادم، عصبی بودم اما پدر با شوخی مرا از آن حال درآورد و دوباره به حالت عادی برگشتم. وقتی رسیدیم و چشمم به آن فضای زیبا و چشم نواز افتاد از ذوق دست‌هایم را به هم زدم و خواستم مثل همیشه به طرف برف‌ها بودم و خود را میان آن‌ها پرت کنم. پدر که مرا می‌شناخت قبل از رسیدن دستم به دستگیره در دستم را گرفت و لبخند زد. _باباجون یادت نره اون ماشینای پشت سرمونو. دوباره سوتی بدی حالت درست نمیشه‌ها. تازه به خودم آمدم و خدا را شکر کردم که پدر با من بود؛ وگرنه با این عشقم به برف آبرویی برای خودم نمی‌گذاشتم. با لبخند پیاده شدیم. بقیه ماشین‌ها پشت سر ما رسیدند. مشغول دید زدن اطراف برای در نظر گرفتن مکان‌های مناسب بودم که متوجه شدم بقیه هم مثل من از دیدن منظره‌ی بکر و زیبای اطراف می‌خواهند ذوق زده به طرف برف‌ها بدوند. با صدای بلند متوقفشان ‌کردم‌. _هیچکی هیج جا نره. وایستید همون جا. همه در جا خشک شدند و با تعجب و دهان باز به من خیره شدند. _اومدیم اینجا چون برفاش دست نخورده‌ست و واسه عکس مناسبه‌ اونوقت شما می‌خواین برین وسط این منظره و خرابش کنین؟ من اول مشخص می‌کنم کجاها می‌خوام عکس بگیرم بعد بقیه‌ی جاها مال شما. به یکدیگر نگاهی کردند و همان جا منتظر ایستادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_58 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 بقیه هم با علی تایید کرد و به خوردن
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای غر زدن و پچ پچشان را می‌شنیدم اما به روی خودم نیاوردم. نگاهی به اطراف کردم و بعد از بررسی محیط، مکان‌های مورد نظرم را با دست نشان بقیه دادم تا وارد حوزه‌ی کاری من نشوند. بماند که صدایشان در آمد که دیگر جایی برای آنها نمانده. به خاطر برفی بودن زمین نمی‌توانستم وسایل را روی زمین پخش کنم. پایه را که روی زمین محکم کردم، سراغ دوربین رفتم. پدر خواست کمک کند تا چهار پایه و کوله‌ام را بردارد. رامین پیشدستی کرد و اجازه نداد او کاری بکند. از پدر خواستم روی چهار پایه بنشیند. لباس‌ها را که برای هر قسمت مشخص کردم، مشغول به کار شدیم. آزاد هم مثل پسری حرف گوش کن تمام حالت‌هایی که می‌خواستم را اجرا می‌کرد. کمی گذشت و من چشمم به پدر افتاد که با دقت نگاهم می‌کرد. متوجه شدم نوک بینی‌اش قرمز شده. از ماشین کلاه و شال گردن بافت مادر را برایش بردم و با ترفند دخترانه‌ام سر و گردنش را مهمان گرمای آن‌ها کردم. _بابا جونم این شال گردنو از صورتت پایین نیاریا. سرما بخوری جواب مامانو کی می‌خواد بده. اونوقت دیگه خونم حلاله. _از دست تو دختر. به کارت برس معطل من نشو. وقتی خواستم عکس چهار فصل را بگیرم، با کمک پدر روی چهار پایه ایستادم و او به خاطر لیز بودن زمین نگهم داشته بود که زمین نخورم. چند عکس از آزاد با دست‌های باز و بعضی با چشمان بسته گرفتم. ناگهان تعادلش به هم خورد. در حال افتادن بود که پدر در حرکتی غیر اردی به طرفش کشیده شد و دستش را گرفت. غافل از اینکه با رها کردن من باعث افتادم می‌شود. به سختی از بالای چهار پایه، وسط برف‌های پر از گل زیر پایم افتادم. به خاطر نابود نشدن دوربین خودم را فدا کرده بودم. پدر و آزاد با دیدن من به طرفم دویدند. پدر بلندم کرد و نگاهی به وضعیت اسفناکم کرد. سری با ناراحتی تکان داد. _بابا الان مثلاً به شما تکیه کرده بودما. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودت‌گفتے‌وعده‌دربھاراسٺ بھارآمددلم‌درانتـــظار‌اسٺ بھارهرڪسی‌‌عید‌اسٺ‌ونوروز بھارعاشقان‌دیدار‌ِیــــار اسٺ ✨ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_59 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 صدای غر زدن و پچ پچشان را می‌شنیدم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بابا الان مثلاً به شما تکیه کرده بودما. _ببخش بابا جان حواسم نبود. لباسات که خیلی داغون شده. خودت چیزیت نشده؟ _فکر کنم چیزیم نشده باشه. آزاد هم عذرخواهی کرد و با غصه نگاه به چادر گلی‌ام می‌کرد. به گمانم تصور می‌کرد اگر خودش جای من بود چطور این وضعیت را تحمل می‌کرد. _بیاین بریم این‌جوری که نمی‌تونین ادامه بدین. _چی چیو بریم؟ کارمون تموم نشده. فعلاً مجبورم همین جوری بمونم موقع رفتن یه کاری می‌کنم. چند تا عکس مونده. فعلا یه تیکه از کارای آلبومتون رو بخونین تا فیلم بگیرم. کار را که تمام کردم آزاد به بقیه اعلام آزاد باش کرد و آنها هم بین طبیعت خود را با عکس و برف بازی سرگرم کردند. پدر رو به آزاد که با گِل کفشش درگیر بود، کرد. _آقای آزاد اقامتتون کجاست؟ _برای ما یه ویلا ترتیب دادن البته خودم هنوز ندیدمش که چه جوریه البته دخترتون رو اگه خودشون مشکلی نداشته باشن قصد دارم ببرم خونه‌ی خواهرم که بابلسر زندگی می کنه و شهر کناریشه. هم امن‌تره هم خیالمون راحت‌تر. پدر نفس راحتی کشید و به من نگاه کرد اما من با تصور جیغ‌ها و توهین‌های عطیه درهم شدم. خواستم دهان به اعتراض باز کنم که فکر کنم از چهره‌ام همه چیز را فهمید. _نگران نباشید این خواهرم با عطیه خیلی فرق می‌کنه. امینه شبیه پدرمه. آروم و مهربون و ریلکسه. حالا می‌بینیدش. _حالا من با این سر و وضع مهمونیم برم؟ اونم خونه‌ی خواهر شما؟ شما خودتون جرات می‌کنید این جوری برید خونه‌تون؟ _من که گفتم امینه با مامان اینا فرق داره. خیلی راحته. وقتی خواستند حرکت کنند کنار ماشین از پدر خواستم کمی صبر کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_60 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بابا الان مثلاً به شما تکیه کرده ب
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بابا بذار اینا برن تا من اینجا که خلوته سر و وضعمو درست کنم چادر و شلوار اضافه دارم. یه کفش اسپرتم همیشه تو ماشین داشتم. این پسره هر چیم بگه من که این جوری نمیرم خونه‌ی مردم. حالا اونجا رفتم این گِل ملا رو می‌شورم. اولش آباد باشم. تازه این جوری بشینم تو ماشین، ماشین خوشگلم کثیف میشه خب. _باشه بابا هر کار می‌خوای بکن. راستی خیالم راحت شد که میری خونه‌ی خواهرش. خدا رو شکر آدمای سالمی هستن انگاری. یعنی یه چیزایی رو رعایت می کنن که واسه پدری مثل من آرامش بخشه. لبخندی به پدر زدم و مشغول آباد کردن دکوراسیونم شدم. با سر و ریخت مرتب و تمیز سوار ماشین شدم و حرکت کردیم. پدر شماره‌ی آزاد را گرفته بود و با تماس‌هایش آدرس را پیدا کرد. به آپارتمانی رسیدیم که از کوچه‌ی روبرویش دریا با فاصله‌ی دویست متری پیدا بود. از دیدن دریا جیغی کشیدم که باز هم پدر مجبور به آرام کردنم شد. آزاد از ما خواسته بود که به خانه‌ی خواهرش برویم تا او دوستانش را پیاده کند و بعد خودش را به ما برساند اما پدر گفت که منتظرش خواهیم ماند. از پدر خواستم با هم به تا کنار دریا برویم و او هم قبول کرد. با رسیدن به دریا دوست داشتم خود را به آب بزنم اما یادم آمد که قرار است به مهمانی بروم؛ پس خودم را کنترل کردم. با دوربینم که با خودم آورده بودم، عکس‌هایی خاص و بی‌نظیر از پدر گرفتم‌. بعد از تنظیم دوربین آن را به زنی که نزدیکمان بود دادم تا چند عکس دونفره از ما بگیرد. کمی که گذشت، آزاد با پدر تماس گرفت و خبر داد که رسیده است. به طرف آپارتمان مورد نظر رفتیم. همراه آزاد که به خاطر تاخیرش عذرخواهی می‌کرد به طبقه‌ی دوم رسیدیم. در باز شد و چشممان به زن و مردی میان‌سال و خندانی افتاد که به استقبال آمده بودند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣رسول اكرم صلى الله عليه و آله : ✨ وقتى مردى به همسر خود نگاه كند و همسرش به او نگاه كند خداوند به ديده رحمت به آنان نگاه مى كند. 📚 نهج الفصاحه ص278 ، ح 621  •┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_61 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _بابا بذار اینا برن تا من اینجا که
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 زنی که می‌دانستم اسمش امینه است، بسیار شبیه برادرش بود. با همان قد و هیکل و چهره‌ای که فقط در ظرافت‌های زنانه‌ تفاوت داشت. شوهرش آقا بهادر کاملا متفاوت بود. مردی تپل و سفید با موهای بور و روشن. محجوب و مودب بود. با سلام و احوالپرسی وارد شدیم بعد از روبوسی با امینه چشمم به پسری حدود ۱۷ سال و دختری حدود ۱۵ افتاد که رو به ما ایستاده بودند. امینه معرفی کرد. _پسرم بهنام و دخترم بهاره. آن‌ها هم مانند پدر و مادرشان با اخلاق و مهربان بودند. بعد از تعارفات، امینه مرا به اتاق بهاره که در راهرویی انتهای خانه بود، راهنمایی کرد تا لباس عوض کنم‌. بعد از خوردن چای پدر قصد رفتن کرد که تعجب آزاد را در پی داشت. _کجا برین؟ مگه نمی‌مونین؟ _نه پسرم من باید صبح تهران باشم. با ماشین خطی هم می‌خوام برم پس بهتره زودتر راه بیافتم. _پس ناهار بخورید و بعد خودم می‌برمتون ترمینال. بعد از کمی تعارف، قرار شد پیشنهاد آزاد عملی شود. برای کمک به امینه راهی آشپزخانه‌اش شدم. با اصرار توانستم او را برای همکاری‌ام راضی‌ کنم. ناهار خوش طعم و لذت بخش امینه را که خوردیم، پدر عزم رفتن کرد. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و هر دو سفارش به مراقب بودن کردیم. آزاد هم با او رفت و گفت که از همان طرف به سراغ گروه خواهد رفت. بهنام با او رفت و بهادر به مغازه‌ لوازم خانگی‌اش برگشت. با بهاره برای استراحت به اتاقش رفتیم. دختر شیرینی بود که مانند پدرش تپل و بور بود‌. از وقتی فهمید عکس‌های جدید دایی‌اش را من گرفتم، مدام قربان صدقه‌ام می‌رفت و از عکاسی می‌پرسید. آخرش هم پلک‌هایم از خستگی روی هم افتاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_62 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 زنی که می‌دانستم اسمش امینه است، بس
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 آخرش هم پلک‌هایم از خستگی روی هم افتاد. غروب به زحمت خودم را از جا کندم و نشستم. از اذان هم گذشته بود. در همان حال گوشی را در دست گرفتم و با پدر تماس گرفتم. بعد از سلام و احوالپرسی تا خواستم بپرسم رسیده است یا نه صدای مادر که گوشی را از پدر گرفته بود در سرم پیچید. _دختر چشم سفیدم زبون درازیای صبح یادته. حالا شوهر جونم پیش منه اما تو چی؟ حالا تنها بمون تا یاد بگیری واسه مادرت سوسه نیای. _مامان؟ الان به جای این‌که منو دلداری بدی که اینجا بدون شما موندم دلمو می‌سوزونی؟ می‌خوای اشک منو دربیاری؟ _نه بابا از کی تا حالا اینقدر ناز نازی شده بودی و من نمی‌دونستم؟ جمع کن خودتو بچه. واقعاً بغض کرده بودم. پیش نیامده بود که شبی را دور خانواده‌ام به صبح رسانده باشم. پدر، دل نازکی داشت و طاقت دوری ما را نداشت. به همین خاطر اجازه نمی‌داد جایی بدون او بمانیم. این بار هم مطمئن بودم به خاطر اینکه مانع کارم نشود، چیزی نگفت. با این فکر قطره‌ی اشکی سرازیر شد. خواستم خداحافظی کنم که مادر متوجه حالم شد. _هلیا جان، حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چیزی بهت گفتن؟ _نه مامانی چه حرفی تا حالا خواب بودم تازه بیدار شدم. _وای خدا. دختر جون زشته عین چی گرفتی توی خونه‌ی مردم خوابیدی؟ پاشو برو پیششون آبروریزی هستیا. _چشم مامان. خداحافظ. _کوچولوی من دیگه نبینم بغض کنیا. اگه دختر خوبی باشی و وقت خواب گریه نکنی، قول میدم تا یه هفته به لوس شدنات پیش بابات گیر ندم. خداحافظ. قطع کرد و من به حرف مادر خندیدم. خوب می‌دانست چطور حالم را خوب کند. نگاهی به خود در آینه انداختم. مرتب شده بودم. خواستم روسری‌ام را سرم کنم که بهاره وارد اتاق شد. سلام بلندی تحویلم داد. علیکش را گفتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739