فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_91 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 البته میشد حدس زد که پای بلوف و رو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_92
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
الانم با اجازهتون میخوام یه ترانهی ویژه واسه امشب بخونم.
شروع به خواندن کرد و این بار رامین گیتار میزد:
《سوگلی منی. زیباترین بهار
تنها تو رو میخوام
نقطهی پرگار منی
جاتو نمیگیره کسی
تو روی چشمای منی
آشوب و صبر من تویی
خراب و خوب من تویی
با من بمون عزیز من
دلم برات تنگه، نفس
نفس برات میکشم و نمیکشم
نازتو میکشم، نفس
نازنینم تویی قفس
قفس به عشق تو خوشه
زندگی بی تو ناخوشه
کاشکی دوسم داشتی، نفس
کاشکی نفس بودم برات
بهشت زندگیم تویی
کاشکی بهشتت میشدم
نفس نفس برای تو
میخونم ای عشق و نفس
نفس نفس تو رو میخوام
بمون برام ای هم نفس...》
تمام مدت در چشمانم خیره شده بود و میخواند. زیر نگاهش ذوب شدم. کسی از حال او خبر نداشت و البته خودش هم نمیدانست حس صدایش را فهمیدهام. سعی میکردم زیاد نگاهش نکنم تا به حسش دامن نزنم. فامیل فکر میکردند که او به خاطر اینکه تولدم بوده این آهنگ را رو به میخواند. در تضاد بین حسی که بروز نداده بود و خبر داشتم و سردرگمیام دست و پا میزدم. مدام به این درگیریهایم لعنت میفرستادم تا تمام شد و همه تشویق و تشکر کردند. شام در همان جو آرام خورده شد و موقع رفتن از همه به خاطر زحمات آن شب تشکر کردم. وقت خواب هیراد طعنهاش را دریغ نکرد.
_خدا خرو شناخت که بهش شاخ نداد. تو اگه آدم مشهوری میشدی به عالم و آدم میگفتی دنبالم نیاین بو میدین. خوشم اومد آزاد مثل تو گند دماغ نبود و حسابی ازش فیلم و عکس گرفتم.
_برو بیرون از اتاقم. شرِت کم. نمیخوام باهات بحث کنم.
__چیه گوشتو کشیدن تا ادب داشته باشی؟ نمیتونی بیادبی کنی کوچولو؟
پایم را به زمین کوبیدم و با داد بلندی اسمش را صدا زدم او هم "وحشی"گفت و از اتاق بیرون رفت. رفت و من با خودم فکردم آیا آدمی غیرقابل تحملتر از هیراد وجود دارد یا نه. آن شب با خوب و بدش خاطره شد و تمام شد. بماند که فرزانه از فردای آن روز هر بار که با آزاد کلاس داشتیم به کنایه سوگلی و نفس صدایم میکرد. بماند که فیلم و عکسهای جدید را با واسطه به او رساندم تا فاصلهام را بیشتر کرده باشم و بیشتر درگیرش نکنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#سلاممولایمنمهدیجان♥️
از شما سپاسگزارم که طعم شیرینِ دوست داشتنتان را به من چشاندید ...
از شما سپاسگزارم که قلبم را مالامال محبت خودتان کردید ...
از شما سپاسگزارم که به من رخصت دادید نامتان را مدام بر زبان جاری سازم ...
از شما سپاسگزارم که فراقتان را حسرت بزرگم ساختید ...
از شما سپاسگزارم پدر ...
از شما سپاسگزارم که دغدغه مندِ غربتتان شده ام ...
الهی بِحَقِالسّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّللِوَلیکَالغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_92 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 الانم با اجازهتون میخوام یه ترانه
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_93
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
تا عید حسابی مشغول بودیم. مشغول گردگیری خانه، خرید عید و کلاسها.
چند روز قبل از عید آزاد تماس گرفت. با دیدن شمارهاش تعجب کردم. بعد از سلام و احوالپرسی معمول خبرش را داد.
_خواستم خدمتتون بگم آلبومم در اومده. بچهها یه مهمونی کوچیک گرفتن. خواستم قبل از رسیدن خبرش بهتون بگم نتونستم از شما دعوت کنم چون مادرمم قراره بیاد و...
_به سلامتی. این چه حرفیه؟ مگه من باید میومدم که حالا شما بخواین برا دعوت نکردنم توضیح بدین. ضمناً هیچ کس مهمتر از مادر نیست.
_ممنون که درک میکنین. توضیح منم واسه اینه که شما جزو این گروه بودین. حرف دیگه اینکه توی عید جشن امضاء داریم. میتونین بیاین؟
_جشنتون کی و کجاست؟
_روز هفتم عیده. قراره اصفهان باشه. کاراش تقریباً تموم شده.
_در مورد اومدن باید با پدرم صحبت کنم. واسه تبلیغ برنامه تیزر نمیخواین؟
_دیگه زیادی بهتون زحمت دادیم اینا جزو قراردادتون نیست.
_من که گفتم این کارا رو اشانتیون قراردادتون گذاشتم.
_ممنون بابت زحمتاتون. میخواین فیلم جدید بگیرین؟
_نه نیازی نیست. اونقدر فیلم و عکس دارم که کافی باشه.
بعد از خداحافظی تازه به یاد آوردم که او به جای رامین تماس گرفته بود و هماهنگ کرد. از خودداریاش خوشم آمده بود. با وجود شهرتش و آن موقعت اجتماعی، برای حریمی که تعیین کرده بودم احترام میگذاشت. سعی کردم به این موضوع فکر نکنم که شاید به خاطر دلتنگی یا نزدیک شدن به من تماس گرفته است.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_93 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تا عید حسابی مشغول بودیم. مشغول گرد
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_94
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
پدر برای زمان جشن امضاء برنامه گذاشت که خانوادگی به اصفهان و دیدن عمو برویم. به قولی یک تیر و دو نشان. خبرش را با یک پیام به آزاد دادم. در کنار خانوادهام از سال نو استقبال کردیم و درست بعد از تحویل سال دید و بازدیدها هم شروع شد. عید را دوست داشتم اما خستگیهای بعد از دید و بازدیدها به نظرم مانند تلخی ته خیار بود که لذت طعمش را از بین میبرد. روز سوم بود که بهار تماس گرفت. دختر دوست داشتنی بود. به همین خاطر با ذوق جوابش را دادم. سلام و احوالپرسی کردیم.
_عیدت مبارک رفیق اون موقعها.
_عید شمام مبارک مهمون تازگیا.
_کجایی دختر نیومدی تهران؟ مامانت اینا کجا؟ خوبن؟
_وای هلیا جون یکی یکی بپرس. ما اومدیم تهران. مامانم اینجاست. میخواد گوشیو بگیره.
با امینه هم احوالپرسی و تبریکات عید رد و بدل شد. مادر که متوجه شد امینه پشت خط است اشاره کرد که دعوتش کنم.
_امینه خانوم مامان میگن دعوتتون کنم بیاین خونهی ما.
_نه عزیزم. ممنون. مزاحم نمیشیم. از مامانتم تشکر کن.
_چه مزاحمتی. من چند روز مهمونتون بودم شمام یه شب تشریف بیارید در خدمتتون باشیم.
تا خواست دوباره تعارف کند مادر گوشی را برداشت و به روش خودش او را ناچار به قبول کرد. در کنار آنها برادر، خواهر و مادرش را هم دعوت کرد. از مدل صحبت امینه فهمیدم خودش هم کم میل به این دعوت نیست. قرارشان برای شب بعد شد. همان روز خبر دادند که عطیه نمیتوان بیاید. بماند که کوزت شدن ما از همان روز شروع شد تا برای روز بعد که مادر وسواسی آزاد تشریف میآورد، همه جا برق بزند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
السَّلامُ عَلیڪَ یا عَدیل الخَیر
سلام بر تو ای همسنگ همه خوبی ها
•┈┈••✾•💐•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•💐•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_94 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 پدر برای زمان جشن امضاء برنامه گذاش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_95
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
لباس پوشیده، آمادهی رسیدن مهمانها بودیم. استرس زیادی برای روبرو شدن با مادر آزاد داشتم. به خانواده هم سپرده بودم که چیزی در مورد اینکه من عکاس آزاد هستم بروز ندهند. با رسیدنشان احساس کردم قلبم از استرس از جا کنده میشود. دست روی قبلم گذاشتم و آیه آرامش را خواندم. الا بذکرالله تطمئن القلوب. نفسم را با شدت بیرون فرستادم. مادرش جلوتر از همه وارد شد. راست میگفتند که عطیه شبیه او است. حدوداً پنجاه و پنج تا شصت سالی نشان میداد. مانتویی مشکی و مجلسی با روسری ابریشمی طرحدار پوشیده بود. معلوم بود کمر درد دارد اما باز هم صاف و با شانههایی بالا گرفته راه میرفت. احوالپرسی رسمی کرد و وارد شد. با بقیه به گرمی سلام و احوالپرسی کردیم. شانس آوردم که بهار به رسم ادب آخر از همه وارد شد و بقیه دیوانه بازیاش با من را ندیدند. با حلما که آشنا شد ذوق بیشتری کرد و از همان اول به هم گره خوردند.
بعد از پذیرایی با آجیل و میوه و چای و شیرینی همه گرم صحبت شدند که امینه صدایم زد.
_هلیا جان میتونم یه خواهشی ازت بکنم.
_بفرمایید خواهش میکنم.
_میشه از مامان از اون عکس خوشگلات بگیری؟ خیلی وقته میخوام یه عکس خوب ازش داشته باشم و چاپش کنم.
_چشم بزارین دوربینمو بیارم.
حین رفتن به اتاقم بودم که صدای مادرش را شنیدم.
_چیه عکس خوب واسه مراسم ختمم نداری؟
امینه و برادرش همزمان دادشان در آمد و مادرشان را صدا زدند. تصمیم گرفتم عکسی آتلیه پسند برایش بگیرم تا تفاوت عکس ختم را با عکس یادگاری بفهمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_95 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 لباس پوشیده، آمادهی رسیدن مهمانها
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_96
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
چند عکس در حالتهای مختلف از او گرفتم و در آخر امینه خواست با مادرش عکس بگیرد. دومین عکس را که گرفتم آزاد خودش را طرف دیگر مادرش جا کرد و لبخندی رو به دوربین زد. سعی کردم لبم را جمع کنم تا از کارش نخندم. چند عکس دیگر گرفتم و با تمام شدن کارم لب تاپ را روی عسلی جلوی مبل گذاشتم و مشغول ویرایش عکس شدم. در طول مدتی که آنها سرگرم بودند، تا گذاشته شدن سفرهی شام بهترین عکسها انتخاب و ویرایش شد. بعد از شام لب تاپ را طرف بقیه گرفتم و عکسها را نشان دادم که تحسین همه را برانگیخت. حتی لبخند به لب آن مادر سرد هم آورد و این برای من که به کارم علاقه داشتم رضایت بخش بود. بعد از تشکرهای انجام گرفته با بهاره به آرامی و تقریباً در گوشی صحبت کردم.
_دخترهی... یه جوری با حلما جور شدی که منو اصلاً یادت رفت.
_اول اینکه تو که سرت به کارت گرم بود. دوم اینکه حلما جون فنِ دایی جونمه و حس هواداری بیمون مشترکه. نه مثل تو که تو این باغا نیستی.
_واقعاً که... راستی بهاره شمام اصفهان میاین؟
_نه. ما هنوز عید دیدنیای شمالو نرفتیم. قراره برگردیم. ببین هلیا جون گفته باشم باید از اون عکسایی که تو جشن امضاء میگیری واسم بفرستی.
_اگه داییت اجازه صادر کرد چشم.
چشم غرهای به من رفت اما من بیخیال ادامه دادم.
_به مادربزرگت چی گفتین در مورد اینجا اومدن؟
_مامان گفت باهات تو شمال آشنا شده و شما دعوتش کردین. همین.
آهانی گفتم و بین جمع چشم چرخاندم. متوجه نگاه خیرهی آزاد به خودم شدم. چشمم که به او افتاد نگاهش را گرفت. شادتر از همیشه بود و این در رفتارش پیدا بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
بیاید یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"…
مثل این:
چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم…✨
چقدر خوبه که سالمم…✨
چقدر خوبه که خانوادم رو دارم…✨
چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون
رو ببینم..✨
چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم..✨
چقدر خوبه ک…
بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم
نه نداشته هامون رو
خدایاشکرت🌸🍃
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_96 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چند عکس در حالتهای مختلف از او گرف
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_97
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
متوجه نگاه خیرهی آزاد به خودم شدم. چشمم که به او افتاد نگاهش را گرفت. شادتر از همیشه بود و این در رفتارش پیدا بود. مهمانی به خوبی تمام شد. حتی مادر آزاد که وقت ورود خشک و سرد بود، با مهربانی و گرمای ماد، موقع رفتن لبخند رضایت به لب داشت.
یک روز قبل از جشن امضاء به اصفهان رفتیم. خوشبختانه هیراد با دوستانش به مسافرت رفته بود. برنامه از ظهر شروع میشد. با رامین هماهنگ کردم که همزمان برسیم و با آنها وارد شوم. حلما قصد داشت بیاید اما مادر او را قانع کرد که معلوم نیست تا چند ساعت طول بکشد؛ پس خسته میشود. در حالی که هر وقت که بخواهد میتواند از آزاد امضاء بگیرد. در عوض از من قول گرفت یک امضاء مخصوص برایش بگیرم.
برنامه در یک مجتمع تفریحی بود. قرار شد از در اصلی ساختمان وارد شویم و از در پشت آن که به محوطه بزرگی میخورد، به جایگاه برسیم. کمی قبل از رسیدن به مجتمع همراه پدر منتظر شدیم. وقتی رسیدند، پدر با آنها احوالپرسی کرد و با من خداحافظی.
_خانوم صالحی لطفاً با ماشین محافظا بیاین. با ماشین ما باشین وقت پیاده شدن اذیت میشین.
یکی از محافظین به ماشین او رفت تا من جای او بنشینم. نشستن جایی که مردهای درشت هیکل و سخت بودند، برایم خوشایند نبود اما بهتر از آن بود که هوادارن آزاد برایم حرف در بیاورند. هنوز به مجتمع نرسیده بودیم که با دیدن جمعیت زیاد آنجا چشمانم گرد شد. اگر بیرون این طور بود وای به حال داخل. میشد حدس زد تا شب ماندگار خواهیم شد. پیاده که شدیم محافظین که پنج نفر بودند، دور ما را گرفتند. آزاد با رامین و یک نفر دیگر آمده بود. نفر چهارم خود من بودم که با کمی فاصله حرکت میکردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739