سنگ را در دستان کوچکش جابهجا کرد. چند سالی است با برادرش سلیم برای مبارزه میرود.
هرچند سنش کم است ولی امید دارد و انگیزه.
نگاهش به صفحه تلویزیون خیره میشود .
صدای مادرش به گوش میرسد؛
-فردا روز قدس، کل دنیا برای نجات ما راهپیمایی میکنند. خدا امام خمینی رو رحمت کنه .
بعد دستانش را به آسمان بلند میکند و میگوید:
-انشالله هر چه زودتر شر این اسرائیل از سر ما کم بشه .
پسرک سنگ در دستان کوچکش را محکمتر میگیرد.
در دل میگوید:
به زودی آزاد میشه مادر، از دست این اسراییلیها راحت میشیم.
#القدس_لنا
ذوق فردا خواب را از چشمانش رانده بود. نسیم خنک و صدای باد میان برگ های درخت برایش مثل لالایی مادرش می ماند.
- اخ، قربونت برم مامان. کجایی الان..؟
دستانش را بهم فشرود.
و زیر لب گفت: انتقامت رو میگیرم. میگیرم مامان. انتقام بابا، سعید، فاطمه، حسن و اقا معلم. همه ی اینا، انتقام همه ی این ها رو میگیرم. خدااااااا...
و شروع کرد به گریه. رده های اشک روی صورتش جاده ایی را باز کرده بود در میان انهمه خاک و خون صورتش. هنوز هم منتظر است مادرش صورتش را بشوید. دلش برای بچگی تنگ شده است..
برای بچه بودن.. براستی که چقدر در این سن کم بزرگ شده..!!
#مینیمال
#پویش
#قدس
#دریا
✍شیشهشکستهها
چشمان یاسر سرخ میشود. صورت خاکآلودش با اشک دو چشم سیاهش، آبراههایی به پایین صورتش به راه میاندازد. دستان کوچکش را در جیب پیراهنش میکند. قلوه سنگها را میفشارد. همانجا پیماننامه را با انگشت زدن در خون سر مادرش امضاء میکند. آنطرفتر پدر را میبیند. خستگی سالها جنگیدن با دستانِ پُر از خالی را با خوابی عمیق درمیکند.
کنار پنجره رو به درختان زیتون، خواهر کوچکش اسماء، دراز میکشد و عروسک موطلاییاش را به سینه میچسباند. با خون سرش رگههایی از مِش سرخ بر موی عروسک میپاشد. لبخند خونین بر لبان کوچک هر دو نقش میبندد.
یاسر در خون سر خواهر زانو میزند. شیشه شکستها را از زیر بدن خواهرش جمع میکند. طاقت دیدن خراشهای کوچک بر پوست نازک او را ندارد.
اشکهای یاسر، رنگ خون به خود میگیرد. اینبار با گذاشتن لبهایش بر خون سر دختر پیماننامه را دوباره امضاء میکند.
رنگ سیاه مرگ، زادگاهش الخلیل را فرا میگیرد.
خود را به سربازان اسرائیل که از زیر چکمههایشان خون میپاشد، میرساند. قلوهسنگها را به سمت آنها نشانه میگیرد. گلولهای زوزهکشان به سینهاش بوسه میزند. خونها به آغوش درخت زیتون پناه میبرند. درخت قد میکشد و ناله انتقام سرمیدهد.
#داستانک
#مناسبتی
#القدس_لنا
هنوز هم خیره به تلوزیون ایستاده.
صحنه های وحشت انگیز جنایت ها پشت سر هم در مغزش مانور میدهند. یکهو دلش ریخت. نگاهش ناخوداگاه علی را هدف گرفت و به او خیره شد. زیر لب گفت: خدایا اینا هم ادمن اخه؟ اخه چرا بند هات اینقدر بی رحمن. اون بچه ها هم مثل علی خودم، علی کوچولوی خودم.
پرده ایی از اشک چشمانش را در اغوش خود فشرود. برای لحظاتی دلش اینقدر تنگ امده بود که میخواست فریاد بزند.
دوباره زیر لب گفت: خدایا، شر این اسرائیلی ها رو کم کن. الهی..
و با دلی اشفته و حیران به همانطور که به علی خیره بود، به پیشش رفت. در اغوشش کشید و گریه کرد. گریه های سرد و اما دلی پر از امید. علی که مادرش را در ان حال دید. صورت مادر را در دستان لطیف و کوچکش گرفت و غرق بوسه کرد. مادر، ایندفعه بیشتر گریه اش گرفت و ناله سر می داد.
بترسید از ناله هایی که از سوز دل براید. هر کس خدایی دارد...
#پویش
#فلسطین
#دریا
داریم به روز قدس نزدیک میشویم.
فردا روز قدس
روز همدردی با مردم مظلوم فلسطین.
خواهر و برادر فلسطینی من؛
ما در کنار شما هستیم.
به زودی سرزمین زیتونها ، سرزمین انبیا
از دست شیاطین نجات پیدا خواهد کرد.
و دوباره صدای خنده کودکانتان به آسمان خواهد رسید.
خواهر عزیزم؛
گریههای تو را بر سر پیکر پاک طفل خردسالت دیدم. تصویری که قلب جهانیان را به درد میآورد.
بدان که آه تو و خون پاک کودکت این شجره ملعونه را خشک خواهد کرد.
برادرم مجاهدم؛
تلاشت را برای جنگیدن با این شیاطین انساننما دیدم.
خداوند همواره یاورتان هست.
اندکی صبر، صبح پیروزی نزدیک است.
#پویش
#قدس
📣سوالات صهیونیستیطور زیباکلام و پاسخهای توئیتری
🔹به گزارش خبرنگار #صدای_حوزه، صادق #زیباکلام، در توئیتی با پرسش ۴ سوال، به استقبال #روز_قدس رفته و به نحوی تلاش کرده است در اصل این روز، ایجاد تردید کند.
✍️ذیل همین #توئیت، کاربران به سوالات زیباکلام پاسخ های مختلفی داده اند که در ادامه برخی از آنها را مرور خواهید کرد:
✍️ ali
وظیفه حمایت از اسرائیل را چه کسی بر عهده شما گذارده؟
✍️وحید عربیان:
و دو سوال؟!
شما مسلمان هستی؟! (در دین ما حمایت از #مظلوم توصیه شده، البته در ادیان دیگر هم.. )
آیا شما تابعیت ایرانی داری یا زاده #رژیم_صهیونیستی هستی؟! (البته که اگر هر جایی هم بدنیا آمده باشی، جای ظالم و مظلوم را نباید عوض کنی..)
جوابها مشخصه.. و امیدی بهتون وجود نداره..
✍️خورشید خانوم
#راهپیمایی روز قدس رو ببین جواب سوالات رو میگیری. هرچند روز موعود که برسه تعداد بیشتری از مردمی که توی راهپیمایی میبینی حضور پیدا میکنن
✍️مرداب
توی کارنامه ات فقط تعریف و تمجید از #اسرائیل رو کم داشتی که به این مهم هم نایل آمدی
✍️النستغیث بالله
وظایف ما در قبال مردم جهان
۲- اصل۳ #قانون_اساسی: دولت جمهورى اسلامى ايران موظف است، همه امكانات خود را براى امور زير به كار برد:
بند ۱۶- تنظيم سياست خارجى كشور بر اساس معيارهاى #اسلام، تعهد برادرانه نسبت به همه مسلمانان و حمايت بىدريغ از #مستضعفان_جهان
مشاهده پاسخ های بیشتر:
v-o-h.ir/?p=41911
🆔 @sedayehowzeh
من . تو . ما . مسلمان . مسیحی . لائیک و ...
همه و همه انسان ها
از درد کشیدن و رنج کشیدن انسانی دیگر
ناراحت و غمگین میشویم.
از ضجه های یک مادر
از اشک های یک دخترک عروسک به بغل
از صورت زخمی و خاک آلود آن پسر نوجوان
از دست های به خون آغشته یک پدر
همه ما ظلم را دوست نداریم. همه ما قلب هایمان به درد می آيد.
✊ روز دفاع از قدس و فلسطین برای همه ماست.
#پویش
#قدس
#پویش
#زهرا_دختری_از_فلسطین
بچه ها بعد از ورود معلم کتابها را از کیف درآوردند تا روی میز بگذارند
معلم گفت امروز می خواهم در مورد قدس صحبت کنم پس لازم نیست کتابها را باز کنید
بعد روی صفحه یک تصویر زیبا از قدس رو نمایش داد و پرسید
بچه ها چرا ما با اسرائیل دشمن هستیم مریم گفت چون زورگو هستند
لیلا دستش رو بالا گرفت و گفت چون ظالم اند و بچه ها را می کشند
الهه گفت خانم چون دروغگو اند
فاطمه گفت خانم چون مستکبر ند و دنیا را به هم می ریزند
معلم می خواست از قدس بگوید ولی اشک های زهرا توجهش را جلب کرد خوب می دانست زهرا چرا چشم هایش اشکی شده
معلم زهرا را صدا زد
و گفت بچه ها زهرا دوست تون از بچه های فلسطین هست
بچه ها با تعجب زهرا را نگاه می کردند خیلی از بچه ها فکر می کردند او عراقی و بعضی هم فکر می کردند پاکستانی است بعضی هم که فقط می دانستند غیر ایرانی است
فردا هم روز قدس
موافق باشید داخل این برگه ها که الهه پخش می کند برای دوستتان نامه بنویسید
بچه ها مشغول نوشتن شدند و زهرا هر از گاهی صحبت می کرد
بچه ها می خواهید نامه بنویسید بدانید فلسطین جدا سرزمین زیبا و دیدنی است ان شاءالله بعد از پیروزی شما هم به کشور من بیاید
بچه ها واقعا رژیم صهیونیستی غاصب و اشغالگر و دروغگو هست من تا 6 سالگی بیشتر نتوانسته ام با پدر و مادرم زندگی کنم
بچه ها اسرائیلی ها وحشیانه به ما و خانه هایمان حمله می کنند
خوب می دانستم هر حرف زهرا قصه ای می شود در ذهن دوستانش و غمی که همه با او همدلی می کنند و فردا حضور چشم گیری خواهند داشت
نامه ها یکی یکی نوشته می شد و به دست زهرا می رسید و زهرا با خواندن هر کدام از نامه ها صورتش بشاش تر می شد
از او خواستم نامه های دوستانش را به مردم سرزمینش برساند و خودم تنها عکس هایی برای تابلو اعلانات مدرسه گرفتم تا این روز برای همیشه در قاب دل من و زهرا و تک تک دوستانش ماندگار شود
بسم الله
امروز از رختخواب که کنده شدم، نشسته م، که برای بچه ها صبحانه آماده کنم اما صدای جیغ وفریاد سلما دختر همسایه نگذاشت.
در را که بازکردم با حسام و مادرش سراسیمه واردشدند و تا آمدم دعوتشان کنم که بر سر سفره بنشینند، صدای سوت ممتد خمپاره در گوشم می پیچد.
و صدای تکراری بمب، جیغ، ویرانی، صدای تکراری این روزها دوباره پخش میشود.
ومن لابه لای جیغ و فریاد در خانهای در تهران بیدار میشوم. روی تخت نرم ومهربان و هراسان میدوم به سمتی که صداها را میشنوم و میفهمم دخترانم مشغول بازی هستند وجیغشان از سر خوشی، پرده رویاها واوهامم را پاره کرده.
پرده های فکر وخیال و ذهن، آنقدر جابه جا میشوند که خودم را پیدا میکنم اینجا تهران است. پایتخت امن ترین و استوارترین کشورجهان.
ومن.. من امروز قرار است به یاد تمام مادرهایی که رویاها وکودکانشان، دم به دم جلوی چشمشان به خون کشیده میشوند،،
به خاطر تمام نوجوانانی که رخت دامادی برتنشان نشد،
به خاطر تمام پدرانی که هرگر نوزاداشن را دراغوش نکشیدند
وبه خاطر مسجدی که محل معراج رسول اکرم بوده و از سلیمان نبی تا نبیاعظم، قبله گاه همه بوده است.
من یک مادرم ونخواهم گذاشت مادرانگی های زنان فلسطینی در مقلوبه پزان خلاصه شود.
فلسطین سرزمین اسلام است و این روزها نغمهی آزادیش، در فضا پیچیده. فلسطین پاره تن اسلام است و به اغوش اسلام، بازخواهدگشت.
#پویش
#روز_قدس
#فلسطین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید| ماجرای ترور بیولوژیک مرحوم نادر طالب زاده از زبان خودش
🔹در خرداد ۱۳۹۵ #نادر_طالبزاده در مصاحبه ای از ترور بیولوژیکی خود خبر داد.
🔸او به خبرگزاری فارس عنوان نمود که: «یک سال و نیم پیش با گروهی از لبنان برای راهپیمایی #اربعین به عراق رفتم؛ که چمدان من را از هتلی که در نجف بودم از میان صدها چمدان برداشتند و ۵ الی ۶ روز بعد در کربلا نصفه شب تحویلم دادند.
🔹لپ تاپ من را خالی و بررسیهای کامل را انجام داده بودند. از همان روز که چمدان را تحویل گرفتم حالم بد شد اما متوجه این ماجرا نبودم.»
🔸او در پاسخ به این سؤال که داخل لپتاپتان چه چیزی بود؟ گفت: «لیست مهمانهای #افق_نو بود. کنفرانسی که یک سال و نیم پیش در تهران برگزار شد. کنفرانسی که انجمن «ADL» آمریکا با آن مخالفت میکرد که متخصصین و متفکرینشان به ایران نیایند و صحبت نکنند.
🔹درست بعد از آن بود که این اتفاقات افتاد اما فکر میکردم آنها محتویات لپتاپ را میخواهند و گمان نمیکردم با خودم کاری داشته باشند. از همان روز به بعد #سرفههای_خونی داشتم.»
🆔 @sedayehowzeh
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_46
بشین خودم درستش میکنم.
پریچهر کمی صدایش را بلند کرد تا عمه هم بشنود.
_بشینم عمو؟ بشینم ببینم به مادرم توهین کنن؟ مگه تا حالا سراغتون اومده بودم؟ مگه مادرم زندهست که منو فرستاده باشه. اگه میخواست بفرسته که وصیت نمیکرد طرف شما نیام.
بغض اجازه نداد ادامه دهد. نمیخواست گریه کند. نفسهای بلند و عمیق میکشید. با فشار دست عمو همراهش نشست.
_خوبه، خوبه سر و زبونم که داره؟
_شهرزاد تمومش کن.
_از کجا معلوم راست بگه. از کجا معلوم مدرکاش جعلی نباشه؟
این بار عمه شهین به حرف آمد.
_خودت مدارکو چک کردی؟
_ببینین. من آدمی نیستم که رو هوا چیزیو قبول کنم. مدارک مال وکیل طلاقشون بود و مدارک تولد این دختر. در ضمن من برای اینکه خیالتون راحت بشه، آزمایش دی ان ای دادم. اونم مدارک رو تایید کرده.
_یعنی واقعاً این دختر، دختر شهروزه؟
عمو سری به تایید تکان داد و به مدارکی که شایان آورده بود و روی میز گذاشته بود، اشاره کرد.
_اگه شک دارین، میتونین خودتون ببینین.
عمه شهرزاد، مدارک را گرفت و نگاهی انداخت هنوز مدارک را زمین نگذاشته بود که چشمش به بیبی افتاد. شروع به داد و هوار کرد.
_چرا دست از سر ما بر نمیداری؟ اون یکی رو آوار کردی سرمون کم بود؟ اینو کجا قایمش کرده بودی که حالا رو کردی؟ با این میخوای کیو تور کنی؟
چشم پرچهر به بیبی ماند که خیره به عمه شهرزاد تکیه به دیوار داده بود. اشکی که روی گونهاش جاری شد، پریچهر را طوفانی کرد. رو به عمهی بیملاحظهاش کرد.
_عمه خانوم، احترامتونو نگه دارین. من مهسا نیستم که یه تهمت بهش ببندین و از چشم بابام بندازینش. یادتون که نرفته دق کردن بابام سر این بود که فهمید کی توطئه کرده و آتیش به زندگیش زده. پس من که اینا رو میدونم، نمیشینم تا بیاحترامی به بیبی یا حتی به مادر مرحومم بشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_47
دوباره جیغهای عمه شهرزاد بلند شد. با مدارک مانده در دستانش خودش را باد میزد.
_وای وای. بلا به دور. این دیگه کیه؟ معلوم نیست کدوم خراب شده و زیر دست کی بزرگ شده که اینقدر گستاخه.
_من زیر دست بیبی و همین جا مثل مادرم بزرگ شدم اما خون یه دیانی تو رگمه که باعث میشه نتونم ساکت بشینم. میبینین که مثل خودتون رفتار میکنم.
لبخند روی لب خیلیها، زیادی به چشم میآمد اما عمه شهرزاد قرمز و قرمزتر شد. دخترش که نسخه جوان خودش بود با چند کیلو آرایش، کنارش نشست و شانههایش را ماساژ داد. خیال پریچهر راحت شد. با آرامش نشست. اگر آن حرفها را نمیزد دلش طاقت نمیآورد.
چند لحظه نگذشت که عمه شهین به جلو خم شد و شروع کرد.
_همین جا؟ زیر دست بیبی؟ این همه سال اینجا بوده و ما خبر نداشتیم؟
عمو جوابش را داد.
_بله. ما هم ندیده بودیم. فقط میدونستم مهسا بعد شهروز با پیمان که باغبونمونه ازدواج کرده و یه دختر داره. خود پریچهرم وقتی یارو مدارک رو آورد فهمید بچه شهروزه و بچه پیمان نیست.
_چه عجیب!
_فقط یه حرف این وسط میمونه. اونم اینه که سهم ارثی که از پدر پریچهر گرفتیم رو باید پس بدیم. من سپردم به وکیلم که داره انجامش میده. شما دوتا هم باید این کارو انجام بدین.
باز هم عمه شهرزاد صدایش را بالا برد.
_یعنی سهم اون همه سال پیش رو برگردونیم در حالی که الان قاطی اموالمون شده. اون مقدارو الان یادمون نیست که چقدر بوده.
_خواهر من خودتو به اون راه نزن. خودت بهتر میدونی منظورم کل اون چیزی که ارث بردیه اونم به نرخ روز و محاسبه سود این چند سال.
از جا بلند شد و به طرف در رفت. دستهایش را در هوا تکان داد.
_برین بابا؟ مسخره کردین خودتونو. وایستا تا بدم.
عمو ایستاد و دو قدمی جلو گذاشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فکر کن؛
موهات بور باشه و چشمات آبی،
وضعیت مالی خوبی داشته باشی
۱۶سالگی بری آمریکا،
تو دوتا از بهترین دانشگاه های آمریکا تحصیل کنی،
بایه دختر لبنانی ازدواج کنی
همه چیز برات مهیا باشه،
بعد پاشی بیای ایران،
باسیّدمرتضیآوینی رفیق بشی وباهاش راه بیفتی دنبال مستند سازی،
چندسال بعد که تو بوسنی جنگ میشه،دوربینت رو برداری و بری وسط میدون تا حقیقت رو به همه نشون بدی.
یه فیلم سینمایی بسازی که دهها مقاله درموردش بنویسن و بشه جزو ۱۰۰فیلم برتر جهان درهالیوود باموضوع حضرت عیسی.
ایدهی تشکیل شبکه افق و جشنوارهعمار رو بدی.
صدها شاگرد رسانهای قوی تربیت کنی.
کنفرانس 'افقنو' روتشکیل بدی و صدها نفرفیلسوف و اندیشمند ودانشمندوآدم حسابی از سراسر جهان جمع کنی و انقلاب اسلامی رو بهشون معرفی کنی.
تحریمت بکنند ولی فایده نداشته باشه،بعد مجبور بشن ترور بیولوژیکیت کنند.
تو تموم این سالها برای آزادی قدس شریف مبارزه کنی،وبالاخره تو روز قدس پرواز کنی،
این زندگی زیبا نیست!!؟؟
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 aparat.com/v/z25je
🔴 بررسی آمارهای دو مؤسسه معتبر بررسی محتوای اینترنت در ایالات متحده آمریکا توسط استاد روحالله #مومن_نسب در سال ۱۳۹۶:
🔺کاربران اینترنت به نسبت کسانی که از اینترنت استفاده نمیکنند، ۲۱۸٪ بیشتر دچار عمل زنا شدهاند.
🔺بیش از ۶۸٪ طلاقهای ثبتشده در جهان، بهخاطر ارتباط یکی از طرفین با جنس مخالف از طریق اینترنت بوده است.
🔺بیش از ۵۶٪ طلاق گرفتهها فیلمهای پورن میدیدهاند.
🔺بیش از ۶۰٪ از دختران و ۹۰٪ از پسران استفاده کننده از اینترنت زیر ۱۸ سال، حتماً فیلمهای پورن دیدهاند.
🔺بیش از ۷۱٪ از نوجوانان تحت تأثیر اینترنت، به دور از چشم والدین به سراغ رفتار جنسی رفتهاند.
🔺۱۲٪ از کل سایتهای جهان پورنند!
🔺سالی ۴۵۰ میلیون صفحه پورن به اینترنت اضافه میشود.
🔺فقط در آمریکا ۶۰۰ میلیون سایت پورن ایجاد شده است.
📚منابع:
1⃣ Covenanteyes.com
2⃣ Familysafe.com
#⃣ #صیانت_از_ایران
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_48
عمو ایستاد و دو قدمی جلو گذاشت.
_شهرزاد، از الان میگم که نگی نگفتی. همه هم شاهد باشن. تا دو ماه دیگه اگه اون مبلغ که وکیلم محاسبه کرده رو ندین، پریچهر از طریق قانونی جلو میره. شما میدونین که اگه قانون اقدام کنه تمام اموالتونو مصادره میکنه و کسب و کارتون میخوابه تا بررسی بشه و سهم پریچهر ازش در بیاد. تا اون موقع هم کلی ضرر دادین.
با غیض طرف پریچهر برگشت و مانند گرگی که شکارش نگاه کند، نگاهش کرد. بعد رو به همسر و دو دخترش انداخت و دستور رفتن صادر کرد. دختر دومش هم همان تکثیر شده از خودش بود اما کوچکتر.
رفتند و بقیه کمی حالت عادی گرفتند تا مهمانی از حالت معرکه در بیاید و از تنش موجود کم شود. عمه شهین در سکوت به فکر فرو رفته بود. این حالت سکوت هم، دل پریچهر را گرم نمیکرد. اول بزرگترها و بعد دخترها و پسرها جلو میآمدند و با نسبت جدید خودشان را معرفی میکردند. در این بین پسر و دخترهای عمه شهین برایش جلب توجه کرده بودند. سارا و ساحل مغرور بودند. اول مهمانی سرد رفتار میکردند اما بعد از فامیل شدن سعی در صمیمیت داشتند. سهراب هم که از اول، پررو بودنش را ثابت کرده بود، بیشتر خودش را نزدیک میکرد.
سهراب در حال خود شیرینی و مزه پرانی بود که شایان همه را کنار زد و در جای خالی پدر نشست. صدای هو کردن بقیه در آمد. پرچهر با چشمانی گرد شده و دندانهای به هم سابیده رو به او کرد.
_بد نگذره؟ کی اجازه داد ایجا بشینی؟
شایان شانهای بالا داد و خونسرد دو دستش را پشت سرش قفل کرد.
_خونه خودمونه. هر جا بخوام میشینم.
بعد رو به بقیه کرد.
_بسه دیگه نمایش تمومه. بشینین سر جاتون.
سهراب لگدی به پاهای رویهم انداخته شایان زد که پایش به زمین افتاد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_49
_جمع کن بابا جوگیر شدیا.
پریچهر طاقت نیاورد و دست به کمر شد.
_آقا شایان راحت باش بگو سیرک تموم شده و منم دلقکش بودم دیگه.
شایان لبش را گاز گرفت و استغفری گفت.
_نفرمایید بانو. خواستم اسباب ملال و خستگی شما نشوند.
صدای خنده جمع که بالا رفت، پریچهر متوجه بیحواسیاش برای کلکل شد. خجالت کشید سر به زیر گرفت. پیر زنی که خاله پدرش معرفی شده بود، لبخندی زد.
_خوب معلومه که حیا رو از مادرت به ارث بردی و حاضر جوابی از دیانیها.
اسم مادرش که آمد یاد بیبی افتاد. ناگهان از جا بلند شد. عمو صدایش زد.
_چی شده عمو جان؟
_بیبی. بیبیو ندیدم چی شد؟
گفت و به طرف آشپزخانه رفت. خدمه در حال رفت و آمد برای چیدن میز شام بودند. بیبی روی صندلی پشت میز نشسته بود. مریم خانم آبقندی را به خوردش میداد. چند قدم مانده را سریع برداشت. کنار بیبی زانو زد و دستش را گرفت.
_الهی دورت بگردم.چرا به هم ریختی؟ اونو که همه میشناسن. تازه مادرمم میشناسن. بیبی؟
بیبی لبخندی به نگاه نگران دخترکش زد.
_چیزی نیست مادر. من طاقتم کم شده. مادر جان، با این زن در نیوفت. میترسم از فتنههایی که میتونه به پا کنه.
_نگران نباش. من یکی مثل خودشم. نمیتونه کاری کنه. منم جز گرفتن ارثم کاری باهاش ندارم. کاری میکنم سال به سال نبینمش. خوبه؟
بیبی بازوی او را گرفت و بلندش کرد.
_پاشو عزیزم. پاشو برو زشته اومدی اینجا.
_خب دل نگرانت بودم.
_قربون دلت برم. خوب خوبم برو اینجا نمون. الان میخوان شامو اعلام کنن.
پریچهر گونه بیبی را بوسید و به سالن برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
تقدیر خدا این شد که کسانی باشند برای باغبانی و پرورش استعداد و نیاز انسانها.
حتی اگر برای پرهیز از کلیشه نگوییم "معلمی شغل انبیاست" تغییری در واقعیت ماجرا ایجاد نمی شود.
روز معلم بر شما که باغبان این باغ هستید و پیامبر گونه هدایت میکنید، مبارک و گرامی باد.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_50
پریچهر گونه بیبی را بوسید و به سالن برگشت. بزرگترها روی مبلهای ابتدای سالن نشسته بودند و حرف میزدند. گویا بحث داغی بود که حواسها را به خود جلب کرده بود. جوانها یک طرف دیگر سالن جمع شده بودند و مشغول بگو و بخند بودند. برایش عجیب بود که شاهین با آن فرم همیشه جدیش هم، با آنها بود و همپایشان میخندید. شایان متوجه او شد. اشاره کرد.
_بیا اینجا. جمعمون جمعه. گلمون کمه. فکر نکن نفهمیدیم ما رو پیچوندی و در رفتیا.
به طرفشان رفت و کمی تاب به گردنش داد.
_تو این طوری فکر کن. مشکل خودته.
فریبا که نوه خاله خانم بود، کمی عقب کشید و اشاره کرد تا کنارش بایستد. حس خوبی به او داشت. رفت و همان موقع سهراب هم شروع کرد.
_خب بانو دیانی، نگفتی کی شیرینی میدی که با ما فامیل شدی.
پریچهر ابرو بالا انداخت.
_من شیرینی بدم؟ شما باید یه شهرو سور بدین که من فامیلتون شدم.
همه هو گفتند و سهراب هم سوتی کشید.
_بابا اعتماد به سقف. بپا سقفو رو سر ما خراب نکنی.
_نه حواسم هست. تو بیا برو فامیل شدن با خودتونو جزء جوایز بینالملل ثبت کن تا بتونی در مورد افتخار بودنش قپی بیای.
این بار همه دست زدند. سهراب روی دهانش زد.
_آ، اگه من دیگه حرف زدم؟ فکر میکردم با شایان مشکل داری که کَلکل میکنی. نگو دیانی بودن زیادی روت اثر داشته. کلا دخترای دیانی انگار همهشون این مدلین.
صدای شادی از بالای پلهها بلند شد.
_چه مدلی هستیم سهراب؟
سهراب خود را ترسیده نشان داد و پشت سارا ایستاد.
_آقا پناه بگیرین سردستهشون اومد.
خودش را به آنها رساند.
_داشتی میگفتی. چه مدلی؟
سهراب جلو آمد و گلویی صاف کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_51
_خانوم، متشخص، سربه زیر. در کل فرشته.
جمع خاصی بودند. از مهربان و صمیمی تا افادهای و مغرور. آخر شب با رفتن آخرین مهمان، پریچهر از عمو تشکر کرد و به طرف در رفت.
_کجا خانوم خانوما.اتاقت اینوریهها.
لبخندی به عمو زد.
_میخوام برم پیش بابا. مطمئنم الان منتظرمه.
_خیلی دیر وقته. لابد خوابیده.
_حاضرم قسم بخورم که هنوزم بیداره تا من برم.
شایان خودش را وسط انداخت.
_ من باهات میام. ببینم درست میگی یا نه.
چشم غره رفت و دستگیره در را کشید.
_چه چیزا؟ نیازی نمیبینم حرفمو به تو ثابت کنم. خودتو خسته نکن.
همین که شایان خواست ادامه دهد، شاهین اسمش را صدا زد تا بس کند. پریچهر هم از این فرصت استفاده کرد و رفت. دوست داشت پدر او را در لباس مجلسیاش ببیند. بیبی حتما خواب بود اما میدانست پدر ذوقزده خواهد شد. همین که وارد خانه شد، چراغ روشن آشپزخانه را دید. کمی جلو رفت، پیمان را دید که صندوقچه یادگاریهای مادر را باز کرده و به آن خیره شده. نزدیکش نشست. پیمان سرش را بلند نکرد.
_تازه چهار دست و پا میرفتی که یه بار دست زدی به بخاری و سوختی. سوختگی زیاد نبود اما مادرت بیشتر از تو گریه میکرد. تو هم اونو که میدیدی از اول شروع میکردی. به مادرت التماس کردم که تمومش کنه اما اون حالش بد بود. تو رو گرفتم و بردم پیش عمهم که داروی دست ساز واسه سوختگی میساخت. تو آروم شدی اما وقتی رفتیم خونه، مادرت همین طور گریه میکرد. گفتم: چرا بیتابی میکنی؟ گفت: بچهم یتیمه تا بزرگ بشه هزار و یک اتفاق ممکنه واسش بیافته. من چطور جواب باباشو بدم؟ بگم عرضه نگهداری دخترتو نداشتم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_52
پیمان سر بلند کرد و نگاهی به پریچهر انداخت. چشمان قرمز و ورم کردهاش حکایت از بارانی شدنش داشت.
_بهش گفتم: مگه من مُردم؟ مگه قرار نشد من باباش باشم؟ چرا این جوری میکنی؟ ازم قول گرفت تا زندهم تو نه مثل دخترم که خود خود دختر من باشی و هواتو داشته باشم. واسه همین این همه سال سخت ازت مراقبت کردم. پریچهر، امشب احساس کردم تو همون بچهای که رفته سراغ بخاری. نگرانتم. من از این قوم میترسم. من به مادرت قول دادم.
پریچهر که تا آن روز حال پیمان را آنطور ندیده بود، بغضش ترکید و به آغوش پدر نگرانش پناه برد. کمی که آرام گرفت. عقب کشید. صورت او را نوازش کرد.
_مگه این همه سال نبودی؟ مگه این همه سال واسم پدری نکردی؟ هزار تا فامیلم داشته باشم بازم تو باید پدریتو بکنی. دلم بهت قرصه. نترس بابا. مگه خودت نگفتی: دستتو که سپردی به دست خدا، از هیچ کس و هیچ چیز نترس؟ خودت منو دست خدا سپردی. مگه نه؟
پدر دخترش را که بزرگ شده بود و تربیتش را به زیبایی پس میداد بوسه باران کرد و خیالش راحت شد.
هنوز سه روز از مهمانی نگذشته بود که وقت برگشت از دانشگاه، شاهین سرش را از عمارت بیرون آورد و صدایش زد.
_بیا اینجا. سهراب اومده. کارت داره.
پریچهر ابرویی بالا داد. "عجب"ی گفت و به عمارت رفت. وقتی وارد شد، کسی را ندید. وسط سالن رسید. صدایی که از پشت سرش آمد، باعث شد جیغ بلندی بزند.
_هیس. آبرومو بردی. غلط کردم آقا. الان میان میگن چی کارش کردی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️این شبها همه سر به آسمان دارند تا نشانه ای از آمدن عید بیایند...
مگر نمی دانند بی ماه روی تو، عیدی در کار نیست؟!
ما را بخاطر این سر به هوایی ببخش!
#عید_فطر
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساقیا آمد عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت🎉💐
#عید_فطر
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜