eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
391 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
سلام کاربران بزرگوار فطرس ..😍🤚 به مسابقه قرآنی امروز خوش اومدین😄🌹 سوال اول؛ 🦋سوره ای که همنام یکی
سلام و عرض ارادت رفقای جان ...🤚☺️ اول از همه میلاد با سعادت حضرت معصومه رو به محضر امام زمان و همه ی شما عزیزان دل تبریک میگم ..🌹🌺🌺🦋🦋 پایان مسابقه قرآنی اعلام میشود..🤚 جواب صحیح؛ ۱_سوره حج ۲_ چهار سوره؛فتح ،نوح، قدر، کوثر تبریک میگم به ۱۴ نفری که جواب صحیح ارسال کردند👏👏🌹🌹 و تبریک میگم به دو نفری که به قید قرعه از بین ۱۴ نفر،، برنده ۵۰۰۰ شارژ شدند..😍✅ ۱_ فاطمه احمدی✨ ۲_زهرا قطبی✨ 🇮🇷 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
سلام و عرض ارادت رفقای جان ...🤚☺️ اول از همه میلاد با سعادت حضرت معصومه رو به محضر امام زمان و همه
🌹😍 اسامی برندگانی که جواب صحیح رو ارسال کردند..؛👏👏 🌹سودابه یوسفی 🌹زهرا صادقی 🌹فاطمه ساجدی 🌹مریم حاجیان 🌹فرزانه یوسفی 🌹زهرا فرجی 🌹مریم نعمتی 🌹فرزانه کیخا 🌹مهناز نعلبندی 🌹ربابه یوسفی 🌹زینب اکبری 🌹گلچین یوسفی ❤️ @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🌨هوالقاضی‌الحاجات🌨 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_پنج به قنواء گفتم:( الآن خانوادهء ابوراجح و م
💓هوالجاوید💓 🌠🌜 ریحانه به پدرش خیره شد و گفت: طنابی به گردنش انداختند .سوار بر اسب ،او را به دنبال خود کشیدند.🚶🏿‍♀ وقتی این صحنه را برای خودم مجسم می کنم، نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم. خودم را به جای حضرت زینب ،دختر بزرگ علی بن ابی‌طالب می گذارم که در خانه شان را آتش زدند😨. مادرش فاطمه، دختر پیامبر را مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه و به گردن پدرش، علی، ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند.وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان، خود را در غم و اندوه مان شریک می داند، تسکین پیدا می کنیم !😢😱 انگار ریحانه این حرف‌ها را زد تا به مادرش آرامش بدهد .روحانی که گوشه اتاق ،مشغول نماز بود، پس از سلام دادن گفت: شاید طبیب میخواهد ابوراجح را معاینه کند. بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید.☺️✨ فراموش نکنید اگر ابوراجح بیهوش نباشد، از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج می برد. 🙂💔 ریحانه و هم مادرش به کمک عمه حباب و همسر صفوان با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پرده ای از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند.😕❣ پدر بزرگ دو ساعتی خوابیده بود _. تو هم برو استراحت کن. روز غم انگیزی پیش رو داریم. خدا به همسر و دخترش صبر بدهد!😞 پیش از آنکه به اتاقم بروم، به ابوراجح نزدیک شدم. از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم. میترسیدم صبح با صدای ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند !افسوس خوردم که چرا بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرف های رشید، باقنوا نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد. باور نمیکردم به آن سرعت مجازاتش کنند و به سوی مرگ بفرستند ! نمی دانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است.😐 لب‌هایش را مرطوب کردم. چند قطره آب ،در دهانش فشردم.💦 دست سردش را در دست گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم، و آهسته گفتم: ابوراجح !صدایم را میشنوی؟ یادت هست سرنوشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمی‌توانست کاری برایش بکند .گفتی که امام زمان ❤️ او را شفا داد؛ 😊 چنان که هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه طبیبان حله و بغداد تصدیق کردند که همچون معجزه‌ای تنها از پیامبران ساخته است. حالا تو در شرایطی سخت تر از وضعیت اسماعیل هستی! هیچ کس نمی‌تواند کاری برایت بکند. تو که بارها از امام زمانت برایم حرف زدی ،خوب است حالا از او بخواهید از مرگ نجاتت دهد. 🌤️ قطره اشکی 💧 از پایین چشمش به پایین لغو و به پایین افتاد. با چشمان اشکبار، شانه اش را بوسیدم و برخاستم.🌄 از ابوراجح که فاصله گرفتم و به طرف پدربزرگم رفتم، ریحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند. ریحانه ،طوری که طبیب بیدار نشود، آهسته به من گفت: از گوشه پرده دیدم با پدرم صحبت می‌کردید. 🙄 مادرش پرسید: به او چه گفتید؟ _ یک روز برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم. آنجا نبود. به مقام امام زمان❤️ رفتم🌸. او را کنار قبر اسماعیل هرقلی پیدا کردم.داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان برایم تعریف کرد. حالا که گمان کردم صدایم را می‌شنود😢🌱.آن حکایت را یادش آوردم و گفتم:( وضعیت تو از وضعیت اسماعیل بدتر است و هیچ طبیبی نمی‌تواند کاری کند.خوب است از امام زمانت بخواهی به تو کمک کند و از مرگ نجاتت دهد! :)✨ ریحانه اشک روی گونه اش را پاک کرد و گفت:( پدرم عاشق امام‌زمان(عج) است.شما چه اندازه آن حضرت را می‌شناسید و دوست دارید؟)😄🍓 سوال ریحانه تا حدی گیجم کرد.گفتم:( من‌که شیعه نیستم.) _اگر امام زمان(عج)را باور ندارید،چرا از پدرم خواستید به آن حضرت متوسل شود؟☺️✊🏿 ریحانه چنان باهوش بود که با این سوال زیرکانه، مرا به دام انداخت.صادقانه گفتم:(من به‌قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم می‌خواهد به هرصورتی‌که ممکن است،نجات پیدا کند.)😞💞 مرد روحانی که نماز دیگری را تمام کرده بود،گفت:( حکایت های مربوط به کمک امام زمان(عج) به شیعیان آن‌قدر زیاد است که برای هرفرد عاقل،شکی باقی نمی‌گذارد که ایشان زنده‌اند و حجت خدا در زمین هستند. ماجرای اسماعیل هرقلی،قطره‌ای است از دریاست. خوش‌به‌حال اسماعیل که چشمش به جمال امام زمان(عج)روشن شد!♥️ آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنی‌اند.مردی از علی‌بن‌ابی‌طالب خواست که حضرت مهدی(عج)را توصیف کند.ایشان فرمودند:(او در اخلاق،آفرینش و زیبایی،شبیه‌ترین مردم به رسول خداست.)تمام خوبی‌ها و زیبایی‌ها درآن حضرت جمع است.)😍🌸 پدربزرگ به من گفت:( توبهتراست بروی و استراحت کنی.)☘️ ترک ابوراجح و ریحانه در آن شرایط برایم سخت بود،اما به حرف پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم.در بستر دراز کشیدم.دلم پر از آشوب بود. فکرش را نمی‌کردم ریحانه را در‌خانه‌ءمان،آن‌قدر از نزدیک ببینم🙂💞 ❤️@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬تقدیم به دختران عزیز 🎁 🌸 سوال یک دختر نوجوان از آقا ❓ چه‌کار کنم تا برای کشور مفید باشم؟ 🎀 تقدیم به دختران عزیز 🎀 ┄┅═✧☘️ 🌸☘️✧═┅┄ @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
💓هوالجاوید💓 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_شش ریحانه به پدرش خیره شد و گفت: طنابی به گردنش انداخت
🎀هوالشافی🎀 🌠🌜 دلم پراز آشوب بود.فکرش را نمی‌کردم ریحانه را در‌خانه‌ءمان،آن‌قدر از نزدیک ببینم🙂💞 ؛آیا دیگر ریحانه را خوش‌حال خواهم دید؟فردا چه روزی خواهد بود؟ سعی کردم بخوابم.روز سختی را پشت‌سر گذاشته‌بودم.دیگر مطمئن بودم که بدون او نمی‌توانم زندگی کنم.شنیده بودم اقوام مادر ریحانه در در بصره زندگی می‌کنند😇💙.اگر ابوراجح از دنیا می‌رفت،خانواده‌اش،حمام و خانه‌ءشان را می‌فروختند و به بصره می‌رفتند؟شاید هم ریحانه در حلّه با حماد یا جوان دیگری ازدواج می‌کرد و شوهرش ادارهء حمام و زندگی‌آن‌ها را دردست می‌گرفت.💆🏻♥️دراین صورت، من باید از حلّه می‌رفتم.بدون او امّا به کجا می‌توانستم بروم؟در همین فکرها بودم که پدر بزرگ با چراغ روغنی که در دست داشت،وارد اتاق شد.🔥✨ در بسترم نشستم.پدربزرگ آمد کنارم نشست. گفت:( می دانم ریحانه را دوست داری.دختر بی‌نظیری است،اما باید بپذیری که این عشق بی سرانجام و آزار دهنده است.🙂🖤ما با شیعیان حله برادریم.ولی دو برادر هم گاهی با هم فرق هایی دارند و هر کدام در خانهء خودشان زندگی می‌کنند. دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که به تشیع گرایش پیدا کنی😉💫. از چنین چیزی وحشت دارم!در باغچهء خانه خودت آنقدر گل‌های زیبا هست که به گل باغچهء همسایه کاری نداشته باشی.مثلاً این قنواء با چه عیبی دارد؟به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست،اما می تواند همسر خوبی برایت باشد :)🎊 کار امروزت فوق‌العاده بود.به تو افتخار می‌کنم. نمی‌دانستم اینقدر شجاعی!اگر به توصیهء من پنهان شده بودی،ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانواده اش حالا تحت تعقیب بودید.همه به‌خاطر داشتن نوه‌ایی مثل تو به من تبریک گفتند🙈💞. من هم به تو تبریک میگویم و خداراشکر می‌کنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی. نمی دانم شاید این معجزهء عشق است.)🌹♥️ احتیاج داشتم با یکی درددل کنم.خوش‌حال بودم که پدربزرگ آمد و سرصحبت را باز کرد.گفتم:( من هم خداراشکر می‌کنم که شما را دارم!گاهی دلم می‌خواهد با یکی حرف بزنم.برای همین گاهی به سراغ ابوراجح می رفتم.او سنگ صبور من بود.به حرف هایم گوش می‌کرد.با من حرف می‌زد.سعی می‌کرد کمکم کند.☺️🔥 _بیچاره حالا خودش بیشتر از همه به کمک احتیاج دارد! _نه،پدربزرگ!کسی که وضعش از همه بدتر است،منم.اگر ابوراجح بمیرد،ریحانه دیر یا زود ازدواج می کند و به زندگی اش مشغول می‌شود. همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه‌اش دوباره لبخند می زند.این من هستم که باید با درد هایم بسوزم و بسازم.هیچ‌کس هم نمی‌تواند کمکم کند.😔💔 _باور کن حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دل‌شاد و سعادت‌مند باشی.حاضرم ریحانه را در کفه‌ای از یک ترازو بگذارم و در کفهء دیگر،طلا و جواهرات بریزم تا او به همسری تو درآید.افسوس که من و ثروتم نمی توانیم در این‌باره کاری کنیم!🤥🤔چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به فروشگاه بیایی.کاش ریحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازهء ما گوشواره بخرند!اگر او را پس از سال‌ها ندیده بودی،چنین نمی‌شد. اندیشیدم: ریحانه حالا در خانهء ما،کنار بستر پدرش نشسته گوشواره‌هایی را که من ساخته‌ام به گوش دارد.چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است.😶🚶🏿‍♀ _احساس ناتوانی و سرشکستگی می‌کنم وقتی می بینم نمی‌توانم تو را از رنجی که می‌کشی نجات دهم.😢🌱 سرم را روی شانه اش گذاشتم. _ناراحت نباش پدربزرگ! بهتر است به خدا توکل کنیم. ابوراجح در آن اتاق در حال احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت، بی‌تابی می‌کنند خوب نیست من اینقدر خودخواه باشم .😒 سرم را به سینه‌اش فشرد و گفت:( حق با توست تو را به خدا می سپارم و خوشبختی‌ات را از او می‌خواهم.امیدوارم قبل از مردنم،تو را خوشحال و سعادت‌مند ببینم!)😄✨ 💞این داستان ادامه دارد...💞 🍪با ما همراه باشید🍪 🍭@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️♨️⁉️ 💥 فعالیت های گسترده و موفق آبراهام رایس رئیس جمهور سوئد!😱 یک کلیپ متفاوت!😉 🗳| 💐| ‌ 🎞| برای دوستتم بفرست ✅👌 ••🌸🌸🌸🌸🌸🌸•• اولی ها و ╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮ http://eitaa.com/fotros_dokhtarane ╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🌷🥀 هرچه می‌کشد اسلام از منیت ماست 😔 حسین جان به کف و جان نثار می‌خواهد ✊ که هرچه می‌کشد اسلام از جهالت ماست 😔 علی بصیرت عمار وار میخواهد.. ✌️🙂 🌷@fotros_dokhtarane
🌷🥀🌷 او دختری مهربان😊 دلسوز و دانش آموزی نمونه و موفق و درسخوان📝بود. هرگز در ادای تکالیف واجب دینی، کوتاهی نمی‌کرد و مستحبات را تا جایی که می‌توانست، به جا می آورد 😊🙂. در کار های هنری چون خطاطی✒️ طراحی🏝️گلدوزی 🃏نگارش مقاله📝 اداره برنامه های فرهنگی مدرسه🏛️بسیار موفق بود💪. وبسیاری از برنامه های فرهنگی، اجتماعی و حرکت های سیاسی مدرسه برعهده اوبود. 😊😌 در برخورد با دانش آموزانی که 🧕تحت تاثیر تبلیغات گروهک های منحرف 😈قرار گرفته بودند، بسیار مهربان 😊، باحوصله و دلسوز بود و از فرط مهر و دوستی، 😊🙂 آن هارا به خود جذب می‌کرد.. 🙂🌷🥀 ١۴ساله 🌷@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🥀🌷 دختری باایمان و تقوا 🙂😌 دختری که در ١۴ سالگی خود را به معشوقه خود رساند 🙂و به شهادت رسید.. 🙂😌 ١۴ساله 🌷@fotros_dokhtarane
😁 دو تا از بچہ هاے گردان، غولـے را همراه خودشان آورده بودند و هاے هاے مـےخندیدند. +"این ڪیہ!؟" -"عراقے" +"چطورے اسیرش ڪردید؟" مـےخندیدند. -"از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگے فشار آورده با لباس بسیجےها آمده ایستگاه صلواتـےشربت گرفتہ بود،پول داده بود!"🤣🤣 اینطورے لو رفتہ بود، بچہ‌ها هنوز مـےخندیدند...😅 ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿'' @fotros_dokhtarane 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | رهبر انقلاب، امروز: ها در واقع با رای دادن خود جشن تکلیف سیاسی می گیرند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 💐| ‌ 🗳در 💻 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🎀هوالشافی🎀 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_هفت دلم پراز آشوب بود.فکرش را نمی‌کردم ریحانه را در‌خانه
🌍هواافاتح🌎 🌠🌜 به او خیره شدم و گفتم:( خواهش می‌کنم از مردن صحبت نکنید!ابوراجح را که دارم از دست می‌دهم.دیگر غیر از شما کسی را ندارم.شما باید آن‌قدر زنده بمانید تا نوه‌های‌تان را تربیت کنید و زرگری و جواهرسازی به آنها یاد بدهید:))🌸 پدربزرگ خندید و گفت:( من که خیلی دلم می‌خواهد،باید دید خدا چه می‌خواهد.😄🍓 _دیشب همین جا در خواب دیدم که من،شما ،ابوراجح،ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشسته‌ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم.بیدار که شدم،با خودم فکر کردم:چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم😔! کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمی‌شدم!چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار می‌شوم!روز سختی را پشت سر گذاشتیم.خدا می‌داند چه روزی را پیش رو داریم.😉💞 پدربزرگ برخاست و گفت:( روز سختی را با سربلندی،پشت سر گذاشتی.سعی کن بخوابی.امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری!زندگی به من یاد داده که صبر،داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت‌ها و رنج ها را مداوا می‌کند🙂✨.من در مرگ پدرت صبر کردم.تو هم باید صبر کردن را یاد بگیری و می‌دانم که می‌‌توانی.) _من نمی‌توانم در این شهر بمانم و در آینده شاهد ازدواج ریحانه باشم می خواهم به جایی بروم که دیگر نامی از حله نشنوم. شاید در این صورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم لبخند تلخی به لب آورد و گفت:( با هم از حله می‌رویم و هر وقت تو بگویی به حله برمی‌گردیم.)😌✊🏿 پس از رفتن او،سعی کردم بخوابم.هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم .امیدوار بودم قبل از آن‌که خوابم ببرد،اتفاقی نیفتد.نمی‌دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر، می‌توانست مقاومت کند😢.حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش می رفتم و از هر دری صحبت می‌کردیم. هم نمی توانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست میدادم.نفهمیدم کی بخواب رفتم.😥🌱 _هاشم!هاشم!🤥 از خواب پریدم.ریحانه در کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست،کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای در فکر و ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم!آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت می‌خندید.🤥😁 _ بیدار شو فرزندم! چشم‌هایم را مالیدم.نه اشتباه نکرده بودم.پدربزرگم داشت بی‌صدا می خندید.به ریحانه نگاه کردم،لبخند می‌زد و از شادی اشک می‌ریخت.چقدر لبخندش زیبا بود🤗☺️!آرزو کردم کاش زمان می‌ایستاد تا اوو همچنان با لبخند امیدآفرینش نگاهم کند! ریحانه بی‌آن‌که لبخند پرمهرش را پنهان کند گفت:( تو واقعا بیدار شده‌ای.)😃😀 _اما شما دارید می‌خندید.خوشحال هستید.مگر می شود؟! _می بینی که. _حال پدرتان چطور است؟ _حالش کاملاً خوب است.همان‌طور که در خواب دیده بودم.😋🔥 دراز کشیدم و گفتم:( حالا دیگر مطمئن شدم که دارم خواب میبینم.دلم میخواهد این خواب خوش، چند ساعتی ادامه پیدا کند.مدت‌ها بود کابوس می‌دیدم.خداراشکر که یک‌بار هم شده،دارم خواب های قشنگ میبینم!فقط میترسم یکی بیاید و بیدارم کند.)😕❤️ پدربزرگ دستم را گرفت و کشید. برخیز!از خستگی داری مهمل می‌گویی. مجبورم کرد بنشینم.،ریحانه با پشت انگشت، اشکش را پاک کرد و گفت:( برخیزید برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛هرچند باورکردنی نیست!)☺️🌱 ایستاد.از اتاقی که ابوراجح در آن بود،صدای صلوات به گوش رسید.پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم.فکرم از کار افتاده بود.😱🔥مرتب سر تکان می‌دادم و به ذهن فشار می‌آوردم تا بفهمم خوابم یا بیدار.🙃 💓این داستان ادامه دارد...💗 💖برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل‌الله تعالی و فرجه‌الشریف صلوات💖 💓اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💓 💝با ما همراه باشید💝 👑@fotros_dokhtarane
28.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من رای اولیم☺️ اين اولين باري است كه‌ مي‌تواني خود را در سرنوشت مملكتي كه از آنِ توست سهيم كني و انديشه ات را در برگه رأي نمايان سازي. ✅👌 اولين حضورت مبارك باد.🌺 💐| ‌ 🇮🇷@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این‌جمعھ . . جمعه‌ انتظار ، انتخاب‌ و‌شاید انتقام‌ باشد اےمنتظرِمنتقم🖐🏿:) جانمانے🌱'! -حاج‌حسین‌یکتا @fotros_dokhtarane ✌️🏻
چرا ابراهیم هادی.mp3
3.49M
سلام بر فرشته های فطرسی اینم از قسمت اول کتاب سلام بر ابراهیم ۱ 🦋☺️ امید وارم خوشتون بیاد☘
وضعیت ضدانقلاب و گردانندگان کمپین تحریم انتخابات 😂😂😂 # طنز _شکر خنده 🤪 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 برنده انتخابات ۱۴۰۰، یک کلام، «ملت بزرگ ایران» است ✌️❤️🇮🇷 که با وجود کرونا، و فشارهای شدید ناشی از تصمیمات غلط برخی، بازهم حماسه آفریدند و ادای دین به شهدا کردند. 🇮🇷 ✅ همتی و طرفدارانش بازنده نیستند؛ ✅رضایی و حامیانش بازنده نیستند ✅قاضی زاده و طرفدارانش بازنده نیستند؛ 👈🏻 *بازندگان روسیاه: آمریکا، انگلیس، اسرائیل، آل سعود، منافقین، داعشیان و همهٔ بدخواهان و وطن‌فروشان معاندند،* 👈🏻 بازنده کسی نیست که بدلیل نارضایتی از فشارهای موجود نیامد ( گرچه توفیق بزرگی از دست داد)☘️ 👈🏻 بلکه بازنده آن کسی است که توهم براندازی جمهوری اسلامی داشت و می‌گوید من عرب نیستم ولی گوشش به دهان بن سلمان ملعون بود. 🌺 *تبریک به همهٔ ملت ایران، حتی آنان که ناراضی بودند و نیامدند ولی دلشان برای ایران می‌تپد. ❤️ 🌺* 🌷الحمد لله 🌷 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🌍هواافاتح🌎 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_هشت به او خیره شدم و گفتم:( خواهش می‌کنم از مردن صحبت ن
📿هوالمومن📿 🌠🌜 _اگر من بیدارم،درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا خوب است؟😄🌸 _شادی ریحانه آن‌چنان بود که نمی‌توانست جلوی لبخند و اشکش را بگیرد.بالاترین آرزوی من آن بود که او را چنین خوشحال ببینم. _بله،پدرم هیچ وقت به این خوبی و سلامتی نبوده.🙂♥️ پدربزرگ گفت:( راست می‌گوید باورش سخت است،ولی واقعیت دارد.) _پس من بیدارم و حال ابوراجح هم خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟ ریحانه گفت:( بیایید برویم تا ببینید.)😚 کم کم از بهت و حیرت بیرون آمدم و در گرمی شادی فرو می‌رفتم. _صبر کنید!چطور این اتفاق افتاده؟او کهحالش وخیم بود.آن همه شکستگی،جراحت،کبودی...😓😢 ریحانه گفت:( باید خودتان بدانید.مگر شما نبودید که از پدرم خواستید از امام زمان(عج) شفا بخواهد؟😭🙂 امام زمان(عج)؟ سوزش جوشیدن اشک در چشمانم احساس کردم. با صدایی که از هیجان و شادی می لرزید پرسیدم:( یعنی آن حضرت پدرتان را شفا داد‌ه‌اند؟ نتوانست جلوی گریه اش رابگیرد.صورتش را در چادر پنهان کرد و سر تکان داد.😦🙃 پدربزرگم گفت:( آنچه اتفاق افتاده،،یک معجزه است.تنها می‌تواند کار آن حضرت باشد و بس.) بلند خندیدم.😅😆 _خدایا،چه می شنوم!چه می گویی پدربزرگ؟این شما نبودید که ساعتی پیش نصیحتم می کردید که...😊 _آنچه را گفتم فراموشش کن.حالا می‌گویم:جانم به فدای او باد!افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر داده‌ام.صد افسوس!😖 ریحانه گفت:( خداراشاکر باشید که عاقبت،امام و مولای خودتان را شناختید.) _حق با توست دخترم.ساعتی قبل افسوس می‌خوردم که ابوراجح در گمراهی خواهد مرد.حالا دریغ می‌خورم که خودم عمری را به بیراهه رفته‌ام؛ اما از اینکه بالاخره راه راست را یافتم، خداراشکر می‌کنم.😚♥️ بیرون از در اتاق ایستادم.از ریحانه پرسیدم:( یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی اثری نیست؟)😶😟 ریحانه سر تکان داد و ساکت ماند. _بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست.برویم تا خودت ببینی.از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری بود،رسیدیم.🤗 پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد.همسر ابوراجح از همه خوشحال‌تر بود در اتاق دو چراغ روغنی روشن بود.😷✨ به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم.او عبایی به دوش و دستاری بر سر داشت.نمی توانستم صورتش را ببینم.دقیقه‌ای گذشت.از هیجان می لرزیدم.ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت:( پدر!هاشم کنارتان نشسته.)☺️🍓 ابوراجح به خود تکانی داد.آهسته سر از سجده برداشت و به طرفم چرخید. _سلام هاشم! دهانم از حیرت واماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد.ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهرهء پدرش نزدیک کرد.🌸نه تنها هیچ جراحتی در صورت ابوراجح نبود،بلکه از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تنک و صورت کشیده و لاغر خبری نبود.صورتش فربه و گلگون و ریشش پر پشت شده بود.به من لبخند زد و گفت:( دوست عزیزم!جواب سلامم را نمی دهی؟)😄✨ نور جوانی و سلامت از صورتش می درخشید.با دیدن ابوراجح باید معجزه‌ای را که اتفاق افتاده بود، باور می‌کردم. _سلام بر تو باد ابوراجح!😉💞 وقتی یک دیگر را در آغوش گرفتیم،او را بوسیدم و در میان گریه گفتم:( ابوراجح!تو بگو که خواب نمی بینم.)😢 دستهایم را به شانه‌ها و پهلوهایش کشیدم. _دیگر از آن‌همه شکستگی و کوفتگی خبری نیست؟ گفت:( احساس می‌کنم هیچ وقت به این شادابی و سلامتی نبوده‌ام.به برکت مولایم حجت‌ابن‌الحسن هیچ درد و مرض و کسالتی در خودم نمی‌بینم.)😚☝️🏿 روحانی که از خود بی‌خود شده بود،گفت:( به تو غبطه می‌خوریم ابوراجح!شیرینی این سعادت و افتخار،گوارایت باد که امام زمانت(عج) را زیارت کردی از و لطف آن حضرت برخوردار شدی!)🙈💫 ریحانه دست‌های ابوراجح را گرفت و گفت:( پدرجان!به خدا قسم حالا به همان شکلی هستید که سال پیش،شما را در خواب دیدم.) ابوراجح ایستاد و گفت:( بله،مژدهء چنین کرامتی از سال پیش به ما داده شده بود.آن را جدی نگرفته بودم.هیهات که اگر تمام زندگی ام را در یک سجدهء شکر خلاصه کنم،نمی‌توانم ذره‌ای از این نعمت بزرگ را سپاس بگویم!😍🎊چقدر آن حضرت زیبا و باوقار بودند و با چه مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند !) گفتم:( آنچه را اتفاق افتاد،تعریف کن تا من هم بدانم.)💚 کنارم نشست و مرا به خودش فشرد.😇♥️ ☘این داستان ادامه دارد.. 💙با ما همراه باشید💙 🥀@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیده‌ فوزیه‌ شیردل ولادت: ۱۳۳۸/۲/۲_ کرمانشاه شهادت: ۱۳۵۸/۵/۲۵_ پاوه . سن شهادت: ۲۰ سال پس از گرفتن سیکل، وارد بهداری شد و به مدت ۲ الی ۳ سال خدمت کرد. او به یکی از بیمارستان‌های منتقل شد، پیرو خط امام(ره) بود و آشکارا این را اعلام می‌کرد. در روز ۲۵ مرداد ۱۳۵۸ در سن ۲۰ سالگی در جریان حمله گروهک ضد انقلاب دموکرات و در حالی که در گروه  و در همان بیمارستان یاری‌رسان بود،‌ هنگام کمک به سوار شدن مجروحان به هلیکوپتر، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و‌ پس از ۱۶ ساعت تحمل درد، هلی‌کوپتری که پیکر ایشان و چند تن دیگر را حمل می‌کرد، مورد حمله‌ی منافقین قرار گرفت و سقوط کرد و فوزیه و چندین نفر دیگه به شهادت رسیدند... در وصف شهیده‌ فوزیه شیردل: « دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون، لباس سفیدش را گلگون کرده بود، ۱۶ ساعت مانده بود و خون از بدنش می‌رفت و پاسداران هم که کاری از دستشان بر نمی‌آمد گریه می‌کردند. این فرشته بی‌گناه، ساعاتی بعد در میان شیون و زاری بچه‌ها جان به جان آفرین تسلیم کرد.» مزار: گلزارشهدای باغ‌فردوس کرمانشاه 🌷🌷🌷🌷🌷 📘 💦https://eitaa.com/fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅... دوره آموزشی که تمام شد نوبت تقسیم نیروها بود... اکثر دوستان او تمایل به ماندن در کرمانشاه و کار کردن نزد خانواده‌هایشان را داشتند تا شرایط کاری راحت‌تری داشته باشند.... همان موقع اعلام شده بود که بیمارستان بیمارستان خیلی مجهزی نیست و به نوعی جور کمبود دستگاه ها و تجهیزات پزشکی را باید نیروی انسانی بکشند و شرایط خدمت در آنجا به دلیل منطقه محروم بودن خیلی سخت‌تر از کرمانشاه است... با همه اینها فوزیه خدمت در شهر پاوه را انتخاب کرد، چون معتقد بود از این طریق خدمتش ارج بیشتری دارد و شغل پرستاری یعنی دست و پنجه نرم کردن باهمین ها و رسیدگی به محرومین ...  یک شب که فوزیه  شیفت بود و من و دوستانش منتظرش بودیم تا بیاید و با هم شام بخوریم ... ساعت 9 بود که آمد  و ماهم سفره را پهن کردیم تا شام بخوریم اما هنوز اولین لقمه را نخورده بود  که یکی از  نگهبانها  امد و گفت چند تا بچه ی   را از " نودشه "  آوردند  و دکتر هم نیست ... بلافاصله فوزیه  از جایش  بلند شد  و دوباره لباس  پوشید و همراه نگهبان رفت ..... 💦@fotros_dokhtarane