<قسمتی از زندگی نامه 🌷شهید بابک نوری>
بابک به ظاهرش میرسید اما از باطنش غافل نبود.
مادر شهید نوری با بیان اینکه فرزندم از کودکی بسیار زرنگ بود و مدرسه اش را به موقع میرفت اظهار کرد: بابک وقتی کارشناسی ارشد را گرفت در مقطع ارشد در تهران قبول شد.
وی با بیان اینکه بابک هنگام ورزش با آهنگ زینب زینب را می گذاشت افزود: همیشه به فرزندم میگفتم تو جوانی یک آهنگ شاد بگذار چرا این نوحه را در موقع ورزش می گذاری، می گفت مامان اینطوری نگو من این آهنگو دوست دارم.
مادر شهید با بیان اینکه بابک به ظاهرش می رسید اما از باطلش غافل نبود گفت: مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است.
وی بابیان اینکه بابک #مسجدی، #هیئتی، #ورزشکار، #بسیجی و... بود، تصریح کرد : من وپدرش وکل خانواده بابک را پس از شهادتش شناختیم.
گفتنی است، شهید بابک نوری متولد ٢١مهر سال ١٣٧١ بود که در ٢٨ آبان ٩۶ در منطقه البوکمال به دست تکفیری های داعش به شهادت رسید ودر یکم آذر ماه در رشت تشییع شد. 🌷🌷🌷
#شهید_بابک_نوری
#شهیدانه
💠@fotros_dokhtarane
جمله ی بسیار سنگین🤭
خیلی بهش فک کنیم☺️
#تلنگر✨
#شهیدچمران🕊
🎀 #شهیدانه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
[﷽♥️]
#بخـندبسـیـجـی😂✨
#طنز_جبهه
ㅤ
خانم پرستاری خودش تعریف میکرد
میگفت :
بالای سر یکی از مجروحانی که مدتی بیهوش مانده بود ،، ایستاده بودم که به هوش آمد و
اولین کسی که دید من بودم !. با صدای مرددی پرسید :
من شهید شدم؟؟
رگ شیطنتم گرفت و گفتم بزار کمی سر به سرش بزارم !
جواب دادم؛؛ اره شهید شدی!
باز با همون صدا پرسید :
شما هم حوری هستی ؟!
دیدم شیطنتم جواب داده ،، با لبخند بدجنسانه ای گفتم : بله من حوری هستم !!
کمی مکث کرد و گفت :
از تو بهتر نبود ؟!
میخوام برم جهنم .
😶😐😂😂😂😂
😆 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
📿هوالمومن📿 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_نهم _اگر من بیدارم،درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا
🍒هوالضامن🍒
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_سی
ابو راجح گفت:
در آن لحظه ها که بههوش آمدم،حرفهای تو را شنیدم.پس از آن،حالم طوری بد شد که مرگ را به چشم خود دیدم.زبانم از کار افتاده بود،در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم😭♥️.
در یک قدمی مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار شده بود.جز به خدای مهربان،به هیچکس دیگری امید نداشتم🙂☝️🏿.
یکمرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستادهاند چشم باز کردم و با شادی فراوان،ایشان را دیدم.
آن امام مهربان،دست گرم و مسیحایی خود را به صورت و بدنم کشیدند و فرمودند:
_( از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن،چون خداوند به تو عافیت عنایت کرده😍.)
با همان حرکت دست،تمام دردها و ناراحتیهایم تمام شد و مثل الان احساس سبکبالی و سلامتی کردم. وقتی با شور و شعف از جا برخاستم،دیگر آن حضرت را ندیدم.😓
همه در خواب بودید.چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امام را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم،اما هر چه گشتم ایشان را ندیدم.ناامید و گریان برگشتم😰.
در بسترم دراز کشیدم.فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشتزده نشوید.گریه امانم را بریده بود.
اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند،آنها بقیه را بهآرامی بیدار کردند.
ریحانه گفت:( من در سجده به خواب رفته بودم🤕.
قبل از آنکه خوابم ببرد،غمگینترین دختر دنیا بودم و الآن خودم را سعادتمندترین دختر روی زمین احساس میکنم.مادرم آرام تکانم داد و گفت:( برخیز!حال پدرت بهتر شده و در بستر نشسته.)😃
سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم،پدرم با زیبایی و سلامت کامل،به من لبخند زد و گفت:( بر خودت مسلط باش!چیز غریبی نیست که امام زمانمان ❤️ به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند:))💕
ریحانه رو کرد به من و ادامه داد:( من هم مثل شما خیال میکردم این چیزها را در خواب میبینم.)☺️
همه خندیدیم.
امحباب گفت:( منکه هنوز خیال می کنم دارم خواب میبینم!)💦
باز هم خندیدیم.به پدربزرگ گفتم:( من از همه دیرتر بیدار شدم،کار خوبی نکردید.)🗣👀
صدای خنده شادمانهء ما در اتاق میپیچید.😂
اگر کسی از بیرون،صدای ما را میشنید فکر میکرد بر جنازهء ابوراجح ضجه میزنیم.😅
پدربزرگ گفت:( می خواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم،ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم.)🙂🌸
ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت.معلوم بود قبل از بیدار شدن من،حمام کرده بود.او را که در آغوش کشیدم،عطر صابون خانهءمان به دماغم خورد.
روحانی گفت:( چه روز فرخندهای در پیش داریم😍✨!با روشن شدن هوا،همه برای تشییع جنازه ابوراجح میآیند و بعد با دیدن او خشکشان می زند.شیعیان شادی میکنند و دشمنان ما روسیاه میشوند.خدا را به خاطر نعمتهایش شکر!)😌🌱🍀💐
ریحانه گریست و گفت:
( چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند،من در خواب بودم و نتوانستم جمال بیمانندش را زیارت کنم؟)😩😞
طبیب به او گفت:( باید خودمان را به این دلداری دهیم که نگاه مهربان امام،در وقت تشریففرمایی به ما هم افتاده.)😀
روحانی گفت:( ابونعیم!تو و خانوادهات نزد ما بسیار گرامی هستید.چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امام زمان به خانه ات آمدهاند.)🤗
پدربزرگ گفت:( من این سعادت را مدیون نوهام هاشم هستم.)😇
♥️این داستان ادامه دارد...♥️
🍁با ما همراه باشید🍁
🌴@fotros_dokhtarane
🔴 عمامه سحاب...
🌕 پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلّم بعد از پایان خطبهی غدیر ، عمامهی خود را که «#سحاب» نام داشت به عنوان تاج افتخار بر سر امیرمؤمنان علی علیه سلام قرار دادند و انتهای عمامه را بر دوش آن حضرت آویزان نمودند و فرمودند: «عمامه تاج عرب است.»
خود امیرمؤمنان در این باره فرمود: «پیامبر در روز غدیر خم عمامهای بر سرم بستند و یک طرفش را بر دوشم آویختند و فرمودند: «خداوند در روز بدر و حنین مرا به وسیله ملائکهای که چنین عمامهای به سر داشتند، یاری نمود.»
این عمامه نیز در نزد حضرت مهدی علیه سلام است.
📗علامه امینی،الغدیر، ج1، ص291.
📗شیخ بحرانی، عوالم العلوم، ج15، ص199.
#غدیر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#عمامه
@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچه یک عمر من از دلبر خود بیخبرم
لحظهای نیست که یادش برود از نظرم
💦
نه که امروز بود دیده من بر راهش 🍀
از همان روز ازل منتظر منتظرم 💌
#جمعه #انتظار #یا_مهدی
#جمعه_های_بیقراری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌤️@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🍒هوالضامن🍒 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی ابو راجح گفت: در آن لحظه ها که بههوش آمدم،حرفهای تو را
🌺هوالوّهاب🌺
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_سی_یک
ابوراجح به من گفت:
( تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم.فهمیدم برای چه به آنجا میروی.خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی.نتوانستم.
بقیهء ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد.همان اندازه که از شفا یافتن خودم شادم،از شیعه شدن تو و پدربزرگت هم خوشحالم.
احساس سربلندی می کنم که میبینم آنچه دربارهء امام زمان برایت گفتم،با این کرامت آن حضرت❤️ ،خودت به چشم میبینی.)
از دیدن چهرهء ابوراجح،سیر نمیشدم. او به نماز ایستاد.من به همراه پدربزرگ،کنار روحانی نشستیم تا پارهای از احکام لازم را به ما یاد دهد.
ریحانه به سراغ امّحباب رفت.من ترجیح میدادم آموزگارم ریحانه باشد .حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده به حقیقت پیوسته،بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادتمندی که کنار پدرش ایستاده بود،چه کسی است.🤔
دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم.😇
روز پر ماجرایی را گذراندیم.آفتاب تازه زده بود که صدها نفر برای تشییع جنازهء ابوراجح،در حیاط و کوچه جمع شده بودند.پدر بزرگ از کنار نردهء ایوان طبقهء بالا برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفا یافتن ابوراجح را به آنها داد.فریاد شادی مردم به هوا برخاست.ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را که اتفاق افتاده بود،برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند.😃☺️
تا نزدیک ظهر،مردم دستهدسته میآمدند و ابوراجح را میدیدند و ماجرای تشرف و شفایافتن او را میشنیدند و میرفتند تا خبر این معجزهء عجیب را به گوش کسانی که هنوز آن را نشنیده بودند برسانند.)😯
در میان یکی از این دسته ها، مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم. معلوم نبود چطور از آن سرداب،بیرون آمده بود .به ابوراجح خبر دادم .
گفت :من او را بخشیدم .😌
بگو به سر کارش برگردد و بیشتر از قبل به پدر بزرگش احترام بگذارد.
از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد. پیام ابوراجح را که به او گفتم،چشمهایش گرد ماند .😳
کنارش ایستاده بودم که ابوراجح روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفا یافتنش اطمینان پیدا کنند.
مسرور وقتی ابوراجح را با شکل و شمایل تازهاش دید، به زانو درآمد ،زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد.😩
قبل از آنکه از تو جدا شوم ،گفت :به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوانمردی اش ،تا آخر عمر به او خدمت می کنم .بعد از این از من خطایی نمیبینید.😔
روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند. قنواء و مادر و خواهرانش بین آنها بودند.پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفا یافتنش، به طبقه بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند.💗
اذان ظهر را که گفتند، دیگر در حله کسی نبود که از آن واقع باخبر نشده باشد.
خبر میرسید که صدها نفر شیعه ❤️شده اند .
ابوراجح به من گفت: از خدا میخواهم برکت های این کرامت را بیشتر کند. گفتم: نمیدانم مرجان صغیر چطور میخواهد با این معجزه کنار بیاید. خیلی دلم میخواست قیافه اش را بعد از شنیدن این خبر میدیدم .لابد از زور ناراحتی، حال درستی ندارد. 😅
_خدا کند از این به بعد دست از سر شیعیان بردارد!
_ خوش به سعادتت ابوراجح مزد عشق و باوری را که به امام زمان ❤️ داری ،گرفتی.
امروز در حله، همه از تو حرف میزنند .نامت مثل اسماعیل هرقلی🍀، در تاریخ میماند.
هرکس ماجرای تو را بشنود یا بخواند، به تو غبطه میخورد و بر تو درود می فرستد .🙂
_اگر مرجان صغیر، شیعیان در بند را آزاد کند، برایم ثابت می شود چگونه گاهی مولایمان با اشارهای، بسیاری از مشکلات و گرفتاریهای شیعیان را برطرف میکند. اگر زندانیان بی گناه، آزاد شوند، شادی شیعیان حله کامل میشود.😄
_ یعنی امکان دارد؟🙄
_ شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد .امروز کسی که محبوب دلهاست و بیشتر از همه از او یاد میشود ،مولایمان امام زمان ❤️ است.🙂
بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار ،وقت خوبی برای استراحت بود که اسبسوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند. بزرگ آنها به
ابو راجح گفت که مرجان صغیر میخواهد او را در دارالحکومه ببیند.🙄
پدربزرگ گفت: هرکس میخواهد ابوراجح را ببیند، باید مثل دیگران به اینجا بیاید .😐
ابوراجح برخاست و گفت: من به دارالحکومه میروم.
شاید حاکم قصد سویی دارد.😥
_ نگران نباشید! مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند. همین.🤔
_ پس ما هم با شما میآییم.
_ تنها هاشم را با خودم میبرم.😊
از اینکه ابوراجح از جمع دوستانش،مرا انتخاب کرده بود،خیلی خوشحال شدم.در حالی که در پوست نمیگنجیدم،برخاستم و کنارش ایستادم. 🤩
این داستان ادامه دارد...💐
💌 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل مرده ام،
قبول،
تواما مسیح باش،
یک جمعه هم
زیارت اهل قبور کن 🌱
#استوری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@fotros_dokhtarane
.داشتم جدول حل میکردم به بابام میگم: واحد پول بوسنی چیه؟
میگه: نمیدونم
میگم: مخترع کشتی بخار کیه؟
میگه : نمیدونم
از اونور مامانم میگه: بس کن بچه اینقد باباتو اذیت نکن
بابام میگه: ولش کن زن بزار سوال کنه معلوماتش بره بالا😂😂
#طنز #شکرخند
😂👉 @fotros_dokhtarane 😂
#بخونید🎒
انگشت های دستمان یکی کوچک، یکی بزرگ،
یکی بلند، یکی کوتاه✋🏻
یکی قوی، یکی ضعیف
اما هیچکدام دیگری را مسخره نمیکند.. ❌😊
هیچکدام دیگری را له نمیکند.. ❌😏
آنهاکنارهم یک دست میشوندوکارمیکنند🧡
گاه ماانسان هااگر از کسی بالاتربودیم، لهش میکنیم واگر ازکسی پایین تر بودیم اورا
میپرستیم😏💔
یادمان باشد، 👇🏻
نه کسی بنده ماست، 🙂
نه کسی خدای ما، ☑️
خداوند انگشت هارا اینگونه
آفرید💛
باهم باشیم وکنار هم،🙂❤️
آنگاه لذت یک دست بودن را می فهمیم..
#پای_درس_دل❤️📖
#مطالعه📖🎒
@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🌺هوالوّهاب🌺 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی_یک ابوراجح به من گفت: ( تو را با قوها در راه دارالحکومه
⛅️هوالجاوید⛅️
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_سی_دو
سواران،که رشید هم میان آنها بود،چند اسب اضافی با خود آورده بودند.ابوراجح و من،سوار دوتا از آن اسبها شدیم و جلوتر از سواران به طرف دارالحکومه حرکت کردیم.🐎
رشید را به ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم که در نجات او چه نقشی داشته.
ابوراجح به گرمی از او تشکر کرد.🙂
درراه،در فرصتی مناسب به ابوراجح گفتم:( حالا که معلوم شد خواب ریحانه،الهامی راست و واقعی است،میتوانید از او بپرسید جوانی که در کنار شما بوده کیست.آنطور که گفتید،او را در آن خواب،شوهر آیندهء ریحانه معرفی کردهاند.)😥
ابوراجح سری تکان داد و گفت:( حق با توست.در اولین فرصت از او میپرسم.خودم هم کنجکاو شدهام داماد آیندهام را بشناسم.معلوم میشود جوان مومن و شایستهای است که در خواب به ریحانه نشانش دادهاند.)🤔
حدس میزنم آن جوان سعادتمند،حماد باشد.😥
_شاید!! در شایستگی حماد شکی نیست.
همگی جلوی دارالحکومه پیاده شدیم.دو تن از سواران،اسبها را با خود بردند.
سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت:( این ابوراجح چه بود چه شد!حق داشتی که گفتی باید به باطن خودمان هم مثل ظاهرمان توجه کنیم.امام شیعیان ❤️،او را به شکل باطن زیبایش در آورده.)
رشید ما را به طرف ساختمان پذیرایی راهنمایی کرد.نگهبانی در را باز کرد و به ابوراجح گفت:( جناب حاکم،منتظر شما هستند.)😬
حاکم روی تختش نشسته بود.وزیر کنارش ایستاده بود.
ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم.
حاکم ایستاد و حیرتزده به ابوراجح نگاه کرد.😲
وزیر اطراف ابوراجح چرخید و خوب وراندازش کرد.هردو چنان مبهوت مانده بودند که فراموش کردند جواب سلام مان را بدهند.🙄
حاکم سرانجام گفت:( کاش میدانستم چه سحر و جادویی به کار زدهای!)
ابوراجح گفت:( در زمان پیامبر،کسانی بودند که وقتی معجزات او را میدیدند،میگفتند سحر و جادوست.)🤨
_ اگر عصای موسی را داشتم،میانداختم اژدها شود تا اگر سحری در کار است،تو را ببلعد.
_من خودم عصای آن حضرت هستم؛نشانهای روشن و غیرقابل تردید که همهء پندارهای باطل و فاسد را میبلعد.
حاکم پیش آمد و صورت و دندانهای ابوراجح را معاینه کرد.پس از آن به سر جایش برگشت و نشست.کاملاً گیج شده بود.🙃
وزیر دست کمی از او نداشت.ابوراجح گفت:(دستاز دشمنی با شیعیان بردارید و آنهارا که در سیاهچالها به بند کشیدهاید،رها کنید!ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و توانایی پیامبر است.بگذارید ما و دیگر برادران مسلمانمان درکنارهم با صلح و صفا زندگی کنیم.)
پس از دقیقهای سکوت،حاکم به وزیر گفت:( حرف بزن!چرا ساکتی؟)😓
وزیر گفت:( قدرت شما و حتی قدرت خلیفه،در مقایسه با مقام و توانایی امام شیعیان،هیچ است.من تا امروز وجود و حقانیت او را نمیپذیرفتم.برای رضایت شما،باشیعیان بیگناه بدرفتاری کردم.برای اینکه ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چیدم. حالا قبل از آن که مورد خشم و انتقام حضرت مهدی(عج)❤️ قرار گیرم،باید توبه کنم.کارهایی کردهام که مردم این شهر از من بیزار شدهاند.باقی ماندن من در این مقام به ضرر شماست.بهتر است شیعیان دربند را آزاد کنید و به امامشان احترام بگذارید.)
🤩
ابوراجح به حاکم گفت:( شیعیان در این شهر فراوانند.آنها با دیگر برادران مسلمان خود،همچون انگشتان یک دستاند.اگر بین ما اختلاف بیندازند،مقام شما متزلزل میشود.به توصیهء وزیر گوش کنید.امیدوارم خداوند همهء ما را به راه راست هدایت کند و از گناهانی که کردهایم بگذرد!)😊
_خوشحالم که هاشم باعث شد از خون تو بگذرم. من تاامروز،برای تحقیر شیعیان،پشت به مقام حضرت مهدی(عج)مینشستم.قبل از آنکه بروید دستور خواهم داد سریرم را رو به مقام آن حضرت بگذارند.
به وزیر گفت:( زود برو و شیعیان دربند را آزاد کن!همگی را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید و به هرکدام که میپذیرند،۵۰ دینار بدهید.)💎
با خوشحالی به ابوراجح نگاه کردم.حاکم به او گفت:( تو حالا مورد توجه مردم حلّه هستی. آیا خیالم راحت باشد که قصد سرنگونی مرا نداری؟)
😰
ابوراجح گفت:( من مردی حمامی هستم.آرزویی جز این ندارم که مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند.)
خواستیم برویم که حاکم به ابوراجح گفت:( از کجا معلوم که امام زمان(عج)❤️ تو را شفا داده باشد؟شاید کار پیامبر بوده؟
ابوراجح لبخندی زد و گفت:( نام و کنیهء آن حضرت،نام و کنیهء پیامبر است.از حیث آفرینش زیبایی،شبیهترین فرد به رسول خداست.من که موفق به زیارت مولایمان شدهام،انگار پیامبر گرامی اسلام را زیارت کردهام.فراموش نکنید آن حضرت،فرزند پیامبر است.تعجبی ندارد که فرزند به جّدش شبیه باشد.هر کس به پیامبر علاقه دارد،نمی تواند امام زمان را دوست نداشته باشد.)
حاکم و وزیر، ما را تا بیرون از ساختمان پذیرایی همراهی کردند.
🌺این داستان ادامه دارد...🌺
🌤️@fotros_dokhtarane
#نوجوان
#ایران
🤩 بچهها مچکریم!
🇮🇷 کار بزرگ و آبروبخشِ جوونای ایرانمون
#واکسن #کوایران_برکت
#ما_میتوانیم 💫
#کرونا
《 @fotros_dokhtarane 》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 برای چی خلق شدی❓❓
🔻 از نخبهای💎 پرسیدند دغدغه تو از اول چه بود؟
❇️ گفت از ابتدا فکر میکردم برای یک #کار_خاص خلق شدهام.😁
اگر فکر کنی تو را برای کارهای کوچک خلق کردهاند، موجود کوچکی هستی و اگر فکر کنی برای کارهای بزرگ خلق شدی، بزرگ هستی.
باید بدانیم برای این خلق نشدهایم که کارهایی که اشکالی ندارد، انجام دهیم. بلکه باید بدانیم خلق شدهایم تا بفهمیم واجبترین کارها چیست و آنها را انجام دهیم. 🙄
دکتر علی غلامی دوره #تربیت_دخترانه
#نخبه #ما_میتوانیم #علم #دانش
#تربیت_فرزند
#دکتر_غلامی
✅ @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
⛅️هوالجاوید⛅️ #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی_دو سواران،که رشید هم میان آنها بود،چند اسب اضافی با خ
🔷هوالقهار🔷
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_سی_سه
حاکم گفت:( می خواهی قو هایت را پس بگیری؟)☺️🍓
_اگر بگویم نه،دروغ گفتهام.
همه خندیدیم و خوشحال و راضی،از یکدیگر جدا شدیم.🤣🌸
عصر آن روز خبر رسید که زندانی ها آزاد شدهاند و به همراه خانوادههایشان درراهند تا بهدیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند.دیدار پرشوری بود.حماد و پدرش میان زندانیهای آزاد شده بودند.ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و آنها بادیدنش سجدهء شکر بهجا آوردند.😍✨هیچکس به یاد نداشت که شیعیان حله،روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آنقدر شاد و امیدوار باشند.از جایی که ایستاده بودم،ریحانه و قنواء را دیدم که بین زن ها بودند و باخوشحالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه میکردند.آزادشدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند.همسر صفوان که صبح به خانه رفته بود،دوباره برگشته بود.😊🌱
امّحباب ظرفی میوه به من داد تا به اتاقی که مردها در آن بودند،ببرم.
_دارم از پا میافتم.میوه را که تعارف کردی،به مطبخ برو و کوزهای آب بیاور.
وارد مطبخ که شدم،یکّه خوردم.ریحانه آنجا مشغول شستن میوهها بود.پیرزنی آنها را در چند ظرف میچید.بیصدا برگشتم و به در زدم:)🌸
_خسته نباشید!😉
ریحانه چادرش را مرتب کرد.کوزه را برداشتم و زیر شیره خمره گرفتم.پیرزن گفت:( آفرین آب را که بردی،زود برگرد و این ظرفهای میوه را هم ببر.خیر ببینی!)
کوزه و چند ظرف میوه را که بردم،منتظر ماندم تا شربت آماده شود.به ریحانه که از ته تشت آب،دانههای انگور را جمع میکرد گفتم:( کارهای اینجا بسیارزیاد است!میخواهید به امینه یا قنواء بگویم بیایند تا دستتنها نباشید؟)😁
پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت:( پس من اینجا چه کارهام!)
ریحانه گفت:( میخواستند برای کمک بیایند.من گفتم بالا باشند و به مهمانها برسند.)🙂❤️
پیرزن برایم پیاله ای شربت انبه ریخت و به دستم داد.
ریحانه گفت:( باید ببخشید!ما اینجا ماندیم و زحمتمان افتاد روی دوش شما.به پدرم گفتم به خانهء خودمان برویم،پدربزرگتان نگذاشت.)😄
پیرزن به ریحانه گفت:( کجا از اینجا بهتر!خانهء شما که جا نداشت دختر.)
گفتم:( چه افتخاری بالاتر از اینکه میزبان ابوراجح باشیم.)😅💚
گفتم:( فکرش را که میکنم،میبینم قصهء عجیبی است.با معجزهای که اتفاق افتاد،خدا سایهء ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد.من و پدربزرگم،قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه پیدا کردیم.شیعیان در بند آزاد شدند. حدس میزنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند😃💫.پدر شما درباره تشیّع و امام زمان(عج) با من صحبت کرده بود.صحبتهای او مرا در یک دوراهی،یا بهتر بگویم در یک بنبست قرار داده بود.دیشب پدربزرگم به من میگفت که مبادا به تشیّع،گرایش پیدا کنم.با این اتفاق عجیب،نه تنها من یقین کردم که امام زمان به عنوان تنها حجت خدا بر زمین،زندهاند و قدرتی پیامبرگونه دارند،بلکه پدر بزرگم هم شیعه شد.😀🙌🏿)ریحانه گفت:( پدرم بارها میگفت گیرم که صفوان گناهکار است،حماد چه تقصیر و گناهی دارد!او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.)😕
دلم میخواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه،جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند.گفتم:( خوابی هم که شما دیدهاید عجیب است.آنطور که پدرتان میگفت،یکسال پیش،شما آن خواب را دیدهاید.دربارهء آن خواب، حرف بزنید.آیا واقعاً پدرتان را همانطور که حالا هست،در خواب دیده بودید؟)🤔🖤
_ بله.او را همانطور بهخواب دیدم که الآن هست.
_آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟ _گاهی فکر میکردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمیزدم اینقدر به واقعیت نزدیک باشد.🙃👍🏿
پرسیدم:( چهشد که چنین خوابی دیدید؟)
_بیش از این نمیتوانم در این مورد با کسی صحبت کنم.)😄🌸
ریحانه مشغول باز کردن بند مشک شد.با آنچه گفت،انگار آسمان و زمین بر سرم هوار شد.چارهای نداشتم جز اینکه به خواست خدا،راضی باشم.دیگر با چه زبانی باید میگفت که آن جوان من نیستم😁.وقتی احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید،گفتم:( سماجت من را ببخشید شاید بتوانم در این راه خیر کمکتان کنم،پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما،جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته این شوهر آینده توست.🤥💞)ریحانه گفت:( حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده،شک ندارم بقیه اش هم با خواست خدا اتفاق میافتد.)😕
پرسیدم:( حالا که معلوم شده خوابتان،رویای صادق است،چرا آن جوان را معرفی نمیکنید؟شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...)
حرفم را قطع کرد:(راضی به زحمت شما نیستم.او خودش به سراغم میآید.برای همین خیالم راحت است.)😉😌
....
🌺این داستان ادامه دارد... 🌺
🌤️@fotros_dokhtarane
هفته حقوق بشر (به شر) آمریکایی
6 تیر= ترور آیت الله خامنه ای
7 تیر= ترور #شهیدبهشتی و 72 یار انقلاب
7تیر= بمباران شیمیایی سردشت
11 تیر=ترور آیت الله صدوقی
12 تیر= حمله ناو آمریکا به #هواپیمای_مسافربری ایران
#حقوق_بشر
#شهید_بهشتی 🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسلمان عاشق است♥️🌱
برادرها ، خواهرها
عاشق شوید ...❤️
زندگی به #عشق است..
📝#استوری
#شهیدبهشتی
#شهید_بهشتی
___|🇮🇷|____________
❥|•@fotros_dokhtarane🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بستنی میوه ای
🍉🍉🍉
کافیه هر میوه ای رو که دوست دارید میکس کنید و بعد توی لیوان یکبار مصرف بریزید.
وقتی میوه اول یخ زد میوه دوم رو بریزید.
اگه دوست داشتید می تونید شکر هم اضافه کنید.
چوب بستنی رو وقتی لایه آخر کاملا یخ نزده بذارید و مجدد بذارید یخچال .
با قالب بستنی هم می تونید درست کنید. .
خیلی آسونه😍
#آشپزی👩🍳
#دوشنبههای_هنری✂️
#کارگاه_مهارت 🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🔷هوالقهار🔷 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_سی_سه حاکم گفت:( می خواهی قو هایت را پس بگیری؟)☺️🍓 _اگر بگوی
⛅️هوالستارالعیوب⛅️
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_سی_چهار
پرسیدم:( حالا که معلوم شده خوابتان،رویای صادق است،چرا آن جوان را معرفی نمیکنید؟شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...)
حرفم را قطع کرد:(راضی به زحمت شما نیستم.او خودش به سراغم میآید.برای همین خیالم راحت است.)😉😌
_از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیدهاید؟
_خدا که میداند!
نمیدانستم چرا آنقدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم.شاید میخواستم مطمئن شوم که حماد است.حماد قابل تحملتر از یک جوان ناشناس بود.حالا که شیعه شده بودم،باز از ریحانه دور بودم.اگر او به دیگری علاقه داشت،کاری از دستم بر نمیآمد.😭
_ولی فراموش نکنید یکسال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد.از کجا معلوم که تعبیر شدن نیمهء دومش،یک سال دیگر طول نکشد؟نباید میوه را قبل از رسیدن چید.احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان،با عشق و علاقه به خواستگاریام بیاید؛ اما حالا چه؟اگر به او بگویم که چنین خوابی دیدهام و در انتظار خواستگاریاش هستم،ممکن است بگوید:( خواب دیدهای،خیر باشد!من دیگری را دوست دارم.☺️🍓
امّحباب نفس زنان آمد و گفت:( کجایی هاشم؟ پدربزرگ با تو کار دارد.)ریحانه به امّحباب گفت:( واقعا ابونعیم پیرمرد نازنینی است!من از همان کودکی به او علاقه داشتم.)
از مطبخ که بیرون آمدم،امّحباب آهسته گفت:( متوجه منظور ریحانه شدی؟)🤥🌱
_دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟
_این که گفت:( ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم.😃💫
حوصلهء حرفهایش را نداشتم.
_نه.🙂
_منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد!
گفتم:( ساکت باش!او منتظر خواستگاری حماد است.)😄✨
امّحباب وا رفت و گفت:( مگر ممکن است؟)
از پله ها بالا رفتم و صبر کردم نالهکنان و نفسزنان به من برسد.✨🌸
_پیش از آنکه بیایی،داشتیم حرف میزدیم.اگر به من علاقه داشت،هرطور بود،اشارهای میکرد. ایستاد و عقبگرد کرد.
_اگر حرفم را قبول نداری،طوری نیست.الان میروم از خودش می پرسم و تکلیف تو را روشن میکنم.مرگ یکبار،شیون هم یکبار.اینجوری که نمیشود.🤥🌱
پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم.
_کجا با این عجله؟
کنارم زد تا پایین برود.😗
_تو قبولم نداری،خودم که خودم را قبول دارم. یککلمه ازش میپرسم: این هاشم بدبخت را میخواهی یا نه؟یک کلام،ختم کلام😊.
این همه مقدمه چینی که نمیخواهد.پس این همه وقت داشتید حرف می زدید،چی بلغور می کردید؟)
دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد.کمک کردم دوباره از پلهها بالا برود.😭
_گوش کن امّحباب! الان وقت این حرفها نیست.میوه را نباید قبل از رسیدن چید.آن هم با وجود پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است.بهنظر من که همین حالا وقتش است.وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایدهای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانهءشان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟!حالا خدای مهربان،آنها را به خانهءمان آورده.باورت میشود!😉🔥
برای دلداری خودم گفتم:( باید به خواست خدا راضی باشیم.اگر ریحانه با دیگری سعادتمند میشود،لابد من هم با یکیدیگر خوشبخت میشوم.تو این را قبول نداری؟)😕💫
امّحباب گفت:( من قبول دارم،ولی تو را نمیدانم.)
بدون اینکه منتظر جواب من بماند،به اتاق زنها رفت.😄🚶🏿♀
😍این داستان ادامه دارد...😍
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🎀با ما همراه باشید🎀
🌱@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
زندگی پراز زیبایی است 💚🌱به آن توجه کن 😍
به زنبور عسل 🐝به کودک کوچکو چهره های خندان دقت کن 😍😂
باران را نفس بکش 😌وباد را احساس کن 😍😌
زندگی ات را زندگی کن وبرای رویاهایت مبارزه کن😌😍😊🙂🌱
#زندگی
#دهکده_اجدادی
@fotros_dokhtarane
مینی #کیک ساده
مواد لازم برای۲ نفر
🍰🍰
آرد دو سوم پیمانه
تخم مرغ یک عدد
شکر یک سوم پیمانه
روغن مایع یک چهارم پیمانه
شیر یک چهارم پیمانه
بیکینگ پودر یک قاشق چای خوری
وانیل نصف قاشق چای خوری
نمک یک پنس
طرز تهیه
۱- آرد و بیکینگ پودر و نمک را با هم مخلوط و سه بار الک میکنیم.
۲- تخم مرغ را با همزن دستی یا چنگال کمی هم میزنیم تا تخم مرغ باز شود. سپس شکر و وانیل را اضافه میکنیم و دوباره با همزن دستی حدودا دو دقیقه هم میزنیم تا کرم رنگ شود.
۳- روغن و شیر را اضافه و کمی مخلوط میکنیم. آرد را هم در سه مرحله اضافه کرده و با همان همزن به آرامی هم میزنیم.
۴- ته قابلمه ای نچسب به قطر حدودا ۱۴ سانتی متر را چرب میکنیم و مایه کیک را داخل آن میریزیم. درب آن را دمکنی گذاشته و روی کوچکترین شعله اجاق گاز قرار میدهیم و زیر شعله را کم میکنیم. بعد از یک ربع الی بیست دقیقه با خلال دندون چک میکنیم. اگر پخته بود شعله را خاموش میکنیم و اجازه میدهیم کمی خنک شود سپس کیک را از قابلمه خارج میکنیم.
سایر نکات
* این کیک را میتوانید داخل فر یا فر دستساز هم با قالب کوچک درست کنید.
* برای راحتی کار مقادیر را به قاشق ذکر میکنم:
آرد ۷ ق غ خوری سرپر، روغن و شیر هر کدام ۷ ق غ خوری، شکر ۶ ق غ خوری
راستی برای ۴نفر مواد دوبرابر میشه😎
از درست کردنش لذت ببرین😇✋️
#کارگاه_مهارت
🥞🍰🎂@fotros_dokhtarane
رابطه خدا با انسان دو سویه است✌️
میفرماید:
دیگران را ببخش 👈تا تو را ببخشم
به دیگران رحم کن👈تابه تو رحم کنم
اینجا هم میفرماید:
مرا یــــــاد کن 👈 تا تو را یـــــاد کنم
#یک_ایده_برای_عمل_به_آیه
روزی چند دقیقه با خدا حرف میزنی؟! منظورم توی دلت نیست. منظورم به زبون آوردن هست. روزی چند دقیقه یه جای خلوت با خدا حرف بزن. از امشب شروع کن🤲لذت بخشه🤗
#عمل_به_قرآن_سخت_نیست
@fotros_dokhtarane