🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_هشتاد_چهار _بازی تازه ای درکار است؟مگر قرار است من دوستش داشته باشم؟☺️ _خیل
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_هشتاد_پنج
امینه کنترل خود را از دست داد.با یک جهش،شمشیری را از دیوار جدا کرد.آن را از غلاف بیرون کشید.سعی کردم وحشتزده نشوم.😱
_لابد باز نمایشی در کار است و قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ماست.😄
ناگهان صدای خندهای بلند شد.صدا از صندوق بود.امینه شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد.نالیدم:(اَه،باز هم نمایش!)😏
امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد.با باز شدن صندوق،قنواء مثل مجسمه میان آن ایستاد.با کمک امینه بیرون آمد و همچنان که می خندید😂،شمشیر را از او گرفت.صندوق خالی بود.بدون آنکه به قنواء نگاه کنم،کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم.🖐🏻☺️
قنواء به من گفت:(حالا تو باید بری توی صندوق.تو را با کمک خدمتکار ها پیش پدرم میبریم و میگوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آوردهاند.)🙂
بدون آنکه برگردم گفتم:(امینه یا پسروزیر برای این نقش مناسب ترند.)👌🏻🙂
_بهتر است گوش کنی،وگرنه راهی سیاه چال میشوی.امروز به اندازهی کافی حرف های زیادی زده ای!فراموش نکن کجایی و من کی هستم.😄
فکری کردم و گفتم:(اتفاقا موافقم.)😉
_موافق رفتن توی صندوق؟
_نه،اتفاقا خیلی دوست دارم سیاهچال را ببینم.اگر قرار است کاری نکنم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم،بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم.😃
امینه که دوباره تبدیل شده بود به یک خدمتکار مخصوص و تربیت شده ،گفت:(چرا سیاهچال؟دارالحکومه جاهای دیدنی زیادی دارد.سیاهچال جای وحشتناکی است.پشیمان میشوید.)🙃
قنواء گفت:(پدرم یک یوزپلنگ و چند بازشکاری و اسبی زیبا دارد.مادرم چند گربهء پشمالو و یک طاووس دارد.من هم دوتا میمون و چند طوطی سخنگو دارم.میخواهی آن ها را ببینی؟)😒
به طرفشان چرخیدم.🚶
_به شرط آن که نمایش را تعطیل کنید و من از فردا کارم را شروع کنم.🙂
قنواء شانه بالا انداخت.😒
پس از دیدن حیوانات دستآموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگهداری میشدند،به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم.قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت:(فردا بعد از آن که چند ساعتی کار کردی،به اسب سواری میرویم.چطور است؟)😄
نمیتوانستم قبول کنم.اگر چنین اتفاقی میافتاد،همهء مردم حلّه خبردار میشدند.بدتر از همه به گوش ریحانه هم میرسید.😉
پایان قسمت هشتاد پنج
📗@fotros_dokhtarane
͜͡๑͜͡🌺͜͡๑͜͡🌸͜͡๑͜͜͡͡๑͜͡🌺͜͡๑͜͡🌸͜͡๑͜͡
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
.
❓بچه ها از حاج احمد پرسیدند چرا اسم تیپ رو گذاشتی ۲۷ محمد رسول الله؟
💭احمد متوسلیان گفت:
☘اول اینکه ۲۷ ماه #رجب روز بعثت پیامبره.
☘دوم اینکه ۲-۷ میشه ۵ نیت پنج تن.
☘سوم اینکه ۷*۲ میشه ۱۴ نیت چهارده معصوم.
✨بعد هم هر کی اسم تیپ رو میاره بعدش باید #صـلــوات بفرسته. «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم‘»
................................
🌻 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور
📝خیلی ها امام ها رو دیدن ، اما درکی نداشتن
#شناخت_امام_زمان
@fotros_dokhtarane🌱🌿🌹
💌 #ثانیههایانتظار
#میخواهمیارتوباشم 💚
اگه امام زمانمون رو ⛅️
برا اجابتِ حاجتامون میخوایم
باشه ایرادی نداره ...
چون آقا امامه و قبلهی حاجات 🔆
اما یادمون باشه تو #دعای_عهد
عهد بستیم که
ما هم واسه برآورده شدنِ
حاجاتِ امام زمانمون
از همدیگه سبقت بگیریم ☘
🔹 «والْمُسارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضاءِ حَوَائِجِهِ»
•••🌨☃☃☃🌨•••
#دخترانِ_فطرس
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
@fotros_dokhtarane
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_هشتاد_پنج امینه کنترل خود را از دست داد.با یک جهش،شمشیری را از دیوار جدا کر
🌸هوالصابر🌸
#رویای_نیمه_شب🌠🌜
#قسمت_هشتاد_شش
_قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد.😒
قنواء آهسته گفت😀:(از قضا نمایشی در کار است.من خودم را به شکل پسری جوان در میآورم.با آن قیافه،حتی توهم مرا نخواهی شناخت.بارها اینکار را کرده ام.)😜
_مردم بالاخره میفهمند.همانطور که فهمیدهاند به شکل پسری فقیر درآمدهای و در بازار،دستفروشی و گدایی کردهای.با قیافه ای غمگین گفت:(وگر اینکارها را نکنم،از زندگی یکنواختی که دارم،دیوانه میشوم!)🚶💔
به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه را دیدنی بود،دیدیم.قنواء همچنان اصرار داشت که روز بعد،در ساحل رودخانه،اسب سواری کنیم.😇
_یکی دو روز است برای آن نقشه کشیده ام.
_پس تو و امینه،خودتان را به شکل پسر ها درآورید و باهم به سواری بروید😉.
نقشه ام را خراب نکن.ما تا کنر رودخانه میرویم،از پل عبور میکنیم،چهار نعل تا نخلستان های بیرون شهر میتازیم و برمیگردیم.😁
_آخرش نفهمیدم این کارها چه ربطی به صیقل دادن جواهرات دارد؟🤔
_داری حوصلهام را سرمیبری!اطاعت کن و مزدت را بگیر!🖐🏻😒
_بوی دردسر به دماغم میخورد.حس میکنم قربانی یک بازی خطرناک شده ام.شاید کارم به سیاهچال بکشد😕.پس بهتر است قبلا آنجا را ببینم.امروز سیاه چال را میبینیم و بعد دربارهء سوارکاری فردا،حرف میزنیم.😊
کوتاه آمد و گفت:(پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد،ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاهچال رفته ام.تعجب میکند.بهتر است صرف نظر کنی!)👌🏻
_تو می توانی بیرون بمانی.من نگاهی میاندازم و برمیگردم.از سیاهچال که نمیترسی؟☺️
_سیاهچال جای متعفن و خطرناکی است.بعضی از زندانی ها بیماری واگیردار دارند.آنجا موش هایی دارد که گربه ها را فراری میدهد.جای مرطوب و نفس گیری است.آدم🤥 را به یاد جهنم میاندازد.زندانی ها آنجا نه مردهاند و نه زنده اند.
_بیشتر کنجکاوم کردی!تنها به این شرط با تو به اسبسواری میروم کا سیاهچال را ببینم.اگر صرف نظر کنم،فکر کنید ترسیدهام جمعی آنجا زندگی میکنند.چرا ما نباید بتوانیم ساعتی را میانشان بگذرانیم؟🤔
قنواء به امینه گفت:(ما به آن جا میرویم،تو مجبور نیستی بیایی،اگر بخواهی میتوانی برگردی،.)🙂
_رفتن به آنجا کار درستی نیست.پدرتان عصبانی میشود.
امینه این را گفت و تعظیمی کرد و رفت.
قنواء گفت:(فکر می کردم هیچ وقتن تنهایم نمی گذارد.)😊🖐🏻
از اراهروی نیمه تاریک گذشتیم و به در چوبی رسیدیم.در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم. 😊
پایان قسمت هشتاد و شش
📗@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🌸هوالصابر🌸 #رویای_نیمه_شب🌠🌜 #قسمت_هشتاد_شش _قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد.😒 قنواء آهسته گفت😀:(ا
🦋هوالحمید🦋
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_هشتاد_هفت
قنواء حلقه را به صدا درآورد.در با صدایی خشک باز شد.نگهبانی سربیرون آورد و پرسید:(چه می خواهید؟)🤔
-من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر،صلاح نیست معرفی شوند.آمده اند سیاه چال را ببینند.
نگهبان عقب رفت و گفت:(داخل شوید.🙂)
گوشه ای از حیاط چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند.روی پیراهن همگی،خط هایی از خون نقش بسته بود.🌹
مرد تنومند و قدبلندی از اتاق بزرگی بیرون آمد و به قنواء تعظیم کرد و گفت:(خوش آمدید!من رییس زندان هستم.)😊🖐🏻
-آمده ایم سیاه چال را ببینیم.ما را راهنمایی کنید.
-بهتر است از پدرتان اجازه ی کتبی بیاورید تا موءاخذه ام نکنند.💥
-اگر لازم بود اجازه ی کتبی می دادند.مطمأن باش که از موءاخذه خبری نیست.
-اطاعت می کنم.ایشان کیستند؟🙃
به من اشاره کرد.قنواء با خون سردی گفت:(فرض کن مأمور ویژه ای هستند که از بغداد آمده اند و فرض کن که من قرار است به زودی با ایشان ازدواج کنم.)😁
اضافه کردم:(و البته فراموش نکن که در این باره نباید با کسی حرف بزنی.)🖐🏻😒
رییس زندان که گیج شده بود،تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد.
-این جا زندان عادی است.سیاه چال،مخصوص مخالفان و جنایت کاران است. از کنار پند سرباز و نگهبان گذشتیم😉🚶♀.به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود.با اشاره رییس زندان،در را باز کردند.پشت آن،پله هایی بود که میان تاریکی،پایین می رفت.یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رییس زندان داد.در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم.هوا کم کم سنگین و نفس گیر می شد.😤
پایان قسمت هشتاد و هفت
📙@fotros_dokhtarane
اسمم را گذاشتــــــه ام : #مـــــنتظر💔
اما زمـانے ڪه
دفـــــتر انتظارم را ورق
میزنم مے بینم ؛
فضاے مجــــازے را بیشتر از امامم
میشناسم !
حتے گاهے صبح آفتاب نزده آنها را چِـــڪ میڪنم ...
امــــا عهــدم را نــــه...❗️
در قنوت نمازهایمان براے " مهدے فاطمه "
دعا ڪنیم💕
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ💚
-------•|💎|•-------
@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🦋هوالحمید🦋 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_هشتاد_هفت قنواء حلقه را به صدا درآورد.در با صدایی خشک باز شد.نگه
🦋هوالحمید🦋
#رویای_نیمه_شب☄️🌙
#قسمت_هشتاد_هشت
پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم .از همان جا صدای ناله زندانی ها و زمزمه های مناجات شنیده می شد .😐
اهسته به قنوا گفتم : «چه جنایت کاران خوبی هستند که با خدا راز و نیاز میکنند »!🙄
شانه بالا انداخت .هریک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ میرسید چون غاری در دل زمین کنده شده بود .😃
هر دخمه هواکشی چاه مانند در بالا داشت . دور تا در هر دخمه ، زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود گذشته بود ،🙃
و رشته زجیری از آن به هرکدام از زندانی ها وصل بود هر زندانی کُند و زنجیری جداگانه داشت که به دست و پاها و گردنش بسته بود 🙁
با آن وضع تنها می توانستند چند قدم در اطرافشان بردارند ریش و موی همه شان بلند و ژولیده بود 😖
لباس های اندک شان پوسیده و پاره بود جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده میشد .😦
زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی ، بینی و چشم را آزار میداد ،از دیوار هر دخمه چند تازیانه و چماق آویزان بود .😣
_لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید !
پرسیدم :«این بخت برگشته ها همه شیعه اند ؟»🤥
_در حال حاضر بله ، اما گاهی جنایت کاری را قبل از اعدام به این جا می آوریم . 😬
بیشتر از صد نفردر آن دخمه ها در بند بودند؛با خود گفتم:(اگر همان طور که ابوراجح می گوید،شیعیان،امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد😕؟عذابی که این ها را می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی می کشید،کمتر نیست.)🖐🏻
در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت.آن قدر متأثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است.🙂♥️
با تعجبی ساختگی پرسیدم:(آه!تو حماد هستی؟)🤥
آن جوان چشمش را به زحمت باز کرد.
-شما کیستید؟
-تو مرا نمی شناسی.🙂❤️
قنواء آهسته از من پرسید:(او کیست؟)
-جوانی زحمت کش و درست کار.او و پدرش رنگ رزند.🖐🏻♥️
رییس زندان گفت:(همین طور است.آن ها رنگ رزند.پدرش هم این جاست.)
-صفوان را می گویید؟🤓
-بله،آن ها دشمن حاکم و خلیفه اند.به جرم بدگویی و توطءه به سیاه چال افتاده اند.😒
به قنواء گفتم:(این نمی تواند درست باشد.)
-تو از کجا میدانی؟🤔
-از قضا می شناسمشان.راستش را بخواهی،من به حماد مدیونم.یک بار که در فرات شنا می کردم.نزدیک بود غرق شوم.اگر او نجاتم نداده بود،غرق شده بودم.همان موقع او و پدرش در کنار رودخانه مشغول شستن کلاف های رنگ بودند.🙂🌹
-مطمءنی اشتباه نمی کنی؟🤥
-کاملا.
پایان قسمت هشتاد و هشت
📙@fotros_dokhtarane
🇮🇷 طرح #کمک_عیدانه_به_نیازمندان به نیابت از شهدا 🌺
🦋 #عیدانه_شهدایی 🦋
❇️ این پست را منتشر کنید هم #استوری هم #وضعیت بذارید
🎉 درصورت امکان این کار را #در_محله خود انجام دهید و به نیازمندان برای خرید #خوراک و #پوشاک_شب_عید کمک بدید🎈
🛍 کارایی که کردید برامون بفرسید تا به اشتراک بذاریم 💐
🚺 #دخترونه_فطرس
🍃@fotros_dokhtarane 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
^🎢🎡^
•|غم مال وقتیه که:/🌙💛
•|خودتو دور میزنی📻🪔
•|خودت و گم میکنی📔📌
•|ادمی هم که گم میشه🛵🚡
•|وحشت میکنه گیج میشه⛵🛶
•|وهیچ شادی زودگذری🏜️🎢
•|نمیتونه حالشوخوشکنه🚤🌠
•|تاحالا گم شدی یا نه؟!-🎷🏆
#پست_اینستاگرام
#کلیپ
─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
@fotros_dokhtarane
─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_عباس_دانشگر
#جوانِ_مومن_انقلابی
شهید دانشگر از زبان استا. رائفی پور..
شهیدی که نمیخواست وابسته دنیا شود 🙃🥰
#فطرس_دخترانه
#رفتم_تاوابسته_نشوم
🌷@fotros_dokhtarane
#جوانِ_مومن_انقلابی
#شهید_دهه_هفتادی
راستی! دردهایم کو؟ چرامن بی خیال شده ام؟! 😔
نکند بیهوشم؟ نکندخوابم😥
مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم 😔
قلب چندنفرمان به درد آمد؟ 🥺
چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟
آیا مست زندگی نیستیم؟ 😥
قسمتی از دست نوشته
#شهید_عباس_دانشگر
🌷@fotros_dokhtarane
#شهید_عباس_دانشگر
#جوانِ_مومن_انقلابی
اززبان مادرش..
عباس من برای مردن حیف بود.. 😔
اوباید شهید میشد🌷این اواخر
فوقالعاده شده بود🤗نماز خواندنش را
خیلی دوست داشتم😍خیلی زیبا نماز
میخواند🥰بانگاه کردن به اوهنگام نماز آرامش میگرفتم 🙃یقین داشتم عباس شهید میشود..
وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچه ام در شهادت است شهید🌷❤️واگر در ماندن و خدمت کردن است بماند🤗
عباسم از من خواسته بود برای شهادتش
دعاکنم🤲هنگام دفن کردن پیکرش، به اوگفتم :
(شیرم حلالت مادر!
ازت راضیم، سربلندم کردی،،)
🌷@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱
عشقِ مُجسم است،
حســـین ...💞
دلیلِ عالم است،
حســـین ...
🍃 #استوری
─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
@fotros_dokhtarane
─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
Kashti Nejat .mp3
10.53M
سرود #کشتی_نجات 🎼
باصدای: #گروه_وصال
و شعری از قاسم صرافان
آهنگساز: یحیی عباسی
تنظیمکننده: امید اردلان
واحد #موسیقی موسسه منتظران منجی «عج»
🆔 @Ostad_shojae
°•°😂طنز_جبهه😂°•°
ایام رجب بود
و هر روز دعای«یا من ارجوه »را میخواندیم.
حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به“حرّم شیبتی علی النار ” رسیدید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یکی از بچه های شیطون بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کند؟ برادر روحانی هم که در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد😂😂
#شکرخند
😂 @fotros_dokhtarane
#شهید جواد محمدی:
زیباییهای دنیا زیاد هستند و آدم دوست دارد استفاده کند ولی جای بالاتر و بهتر هم هست و حیف است انسان به غیر از شهادت از این دنیا برود.
یه روز به یادماندنی در کنار مادرعزیز و بزرگوار #شهید_جواد_محمدی
مادری مهربان وصمیمی که آرامش رو با تمام وجود درکنارشون احساس میکردی😍
سلامتی تمام خانواده های شهدا صلوات لطفا🙏🏼
#پست_اینستاگرام
─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
@fotros_dokhtarane
─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🦋هوالحمید🦋 #رویای_نیمه_شب☄️🌙 #قسمت_هشتاد_هشت پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم .از همان جا صدای
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_هشتاد_نهم
قنواء به رییس زندان گفت:(این جوان،روزگاری جان ایشان را از مرگی حتمی نجات داده.خوب است که او و پدرش را آزاد کنید.)😊
_مرا ببخشید بانو!چنین کاری،بدون دستور حاکم و یا وزیر عملی نیست.
_باشد.با پدرم صحبت میکنم.آن ها را از سیاهچال بیرون ببرید و در زندان عادی جای دهید تا دستور آزادیشان به شما ابلاغ شود.😄
_اما اینکار...😕
_ضمناً از برخورد و همکاری خوب شما تعریف خواهم کرد.
_از لطف شما ممنونم.ولی یادآوری میکنم که...😉
_اگر اینکار را نکنید،بد خواهید دید.
رئیس زندان با کلافگی گفت:(اطاعت خواهد شد.)🖐🏻😄
_آن ها را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید.غذای خوبی بهشان بدهید و جای زنجیر و شلاق را مرهم بگذارید.
به من اشاره کرد.🤥
_کسانی که جان ایشان را نجات دادهاند،نه تنها دشمن ما نیستند،بلکه از دوستان ما به حساب میآیند.💦
از سیاهچال و زندان که بیرون آمدیم،از قنواء تشکر کردم و گفتم:(به خلاف ظاهرت،خیلی مهربانی!.)😀
حواسش جای دیگری بود.
_حال عجیبی دارم!همین که حماد،زیر نور مشعل،سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد،به خود لرزیدم.😢
آشوبی در دلم افتاد.من هم متوجه چشم های نافذ و چهرهء دلنشین حماد شده بودم.دیگر مطمئن بودم که ریحانه او را در خواب دیده.قنواء به من خیره شد و با خنده گفت:(قرار نبود حسادت کنی!)☺️
با دست خودم باعث نجات حماد از آن سیاهچال وحشتناک شده بودم.شاید اگر اینکار را نمیکردم،همانجا از بین میرفت و با مرگش،ریحانه از او دل میکند.سری تکان دادم.سعی کردم به خودم قوت قلب بدهم.اندیشیدم:(مرگ او چه فایده ای دارد؟آنوقت ریحانه با مسرور ازدواج میکند.)😳😔
قنواء با شیطنت گفت:(حالا که حسادت میکنی،هر روز به او سر میزنم.)
حق با قنواء بود.نمیتوانستم به حماد حسادت نکنم.🖐🏻😉
ابوراجح را هیچ وقت مثل آن روز بعد از ظهر،خوشحال ندیداه بودم.وقتی داشتم ماجرای رفتن به سیاهچال و دیدن صفوان و حماد را موبهمو برایش میگفتم.با چنان شور و شعفی به حرف هایم گوش میداد،که انگار داشتم افسانهای هیجان انگیز را تعریف میکردم.☺️وقتی گفتم که چطور قنواء دست ها را به کمر زد و به رئیس زندان گفت که حماد و صفوان را به زندان عادی منتقل کنند و غذا و لباس به آن ها بدهد،نیمخیز شد و مرا در آغوش کشید🙂🌹.
_تو کار بزرگی کردی هاشم!همسر صفوان از نگرانی نزدیک است دیوانه شود.او حتی نمیداند آنها زندهاند یا مرده.باید بروم خبر بدهم و خوشحالشان بکنم.
به من خیره شد.😳
_فکرش را بکن که چقدر خوشحال خواهند شد و تو را دعا خواهند کرد.ما همهء این ها را به تو مدیونیم.حداکثر امیدوار بودم از آنها خبر بیاوری.اما تو با کمک قنواء،از آن دخمهء وحشتناک نجاتشان دادی.کاش میتوانستم این لطف و فداکاری تو را جبران کنم!🖐🏻😉
دلم میخواست با شجافت به چشمهایش نگاه کنم و بگویم من فقط ریحانه را از تو میخواهم.با خودم گفتم😕:(چه فایده!حتی اگر او به این وصلت راضی شود،ریحانه حاضر نخواهد شد.اگر ریحانه هم راضی شود،وقتی با جان و دل به من علاقه نداشته باشد،زندگیمان جز شکنجه ای همیشگی چه خواهد بود؟)😞
پایان قسمت هشتاد و نهم
🌟@fotros_dokhtarane
•|📒🧮|•
°•< برا رسیدݩ به هدفـت
هر روز یڪ ڪار رو انجام بده
حتے اگه اوݩ ڪار خوندݩ یڪ
صفـحه ڪتاب بـاشه📙🌻 >•°
#فطـࢪسدختࢪانـه
#خادم.الزهـرـا
♡ ∩_∩
(„• ֊ •„)♡ 𝙟𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨༉
┏━∪∪━━━━━━┓
@fotros_dokhtarane
┗━━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺هر گل خوشبو ڪه گل یاس نیست
🍃🌺هر چه تلألو ڪند الماس نیست
🍃🌺ماه زیاد است و برادر بسی
🍃🌺هیچ یڪے حضرت عبـاس نیست
#میلاد_حضرت_ابوالفضل العباس 💚
مبارڪــــــــَباد 🎉 🎊 🎉
#قمر_بنی_هاشم
🌙 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #ثانیههایانتظار
#میخواهمیارتوباشم 💚
آخرین #جمعه ی قرن ...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
•••🌨☃☃☃🌨•••
#دختران_فطرس
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮
@fotros_dokhtarane
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به دنیا آمدی تا مطلبی دیگر بیاموزم 🌸
🌸من از رفتار تو الله را اکبر بیاموزم
کلاس درس شد سجاده ات، من روز میلادت🌸
نشستم تا جهان را پای این منبر بیاموزم🌸
#زین_العابدین
🌸@fotros_dokhtarane