eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
391 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_هشتاد_دو کاش در همان لحظه از او جدا شده بودم!انگار فکری ناگهانی از ذهنش گذشته ب
_پناه برخدا!ما داریم کجا می رویم؟!دنیا برعکس شده.اول یک دختربچهء زیبا و فتنه انگیز،سرزده به مغازه می آید و زندگی و آسایش ما راه به هم می ریزد. بعد😕 یک دختربچه ی بازی گوش و آب زیرکاه،پای مارا به دارالحکومه باز می کند و خط و نشان می کشد.😒 حالا هم یک پیرزن پرحرف برای مان صغرا کبرا می‌چیند خدایا خودت به دادمون برس کار دنیا افتاده دسته یک مشت دختر بچه و پیرزن 😅 پدربزرگ پیش از رفتن،دست روی شانه ام گذاشت و گفت:(خودت تصمیم بگیر.اگر به دارالحکومه رفتی،سعی کن بیش از همیشه هوشیار باشی!من تو را به خدا می سپارم!)🙂💥 من فقط به حماد فکر می کردم.برای همین می خواستم به دارالحکومه برگردم.🙃 بدون توجه به اطراف،به آب نما نزدیک شدم.حس می کردن از پنجره های دارالحکومه به من نگاه می کنند.👀 تنها امینه در اتاق بود.داشت آیینه ای را گردگیری می کرد.صندوق چوبی و منبت کاری شده،گوشه ای گذاشته شده بود.اتاق تفاوت دیگری با روز قبل نداشت.🤔 _برای کار من،جای دیگری در نظر گرفته شده؟🤔 امینه به صندوق اشاره کرد.😶 بنا به دستور بانویم قنواء،در همین اتاق مشغول به کار خواهید شد.آنچه از وسایل و ابزار احتیاج دارید،در این صندوق است.🤠 به صندوق نزدیک شدم تا بازش کنم.قفل بود. _کلیدش کجاست؟🤓 امینه پیش آمد و قفل را امتحان کرد. _نمی دانم.چیزی به من نگفته اند.دو خدمتکار،آن را آوردند و بدون هیچ توضیحی رفتند.شاید فراموش کرده اند قفل را باز کنند.😊 لبهء‌ سکو نشستم.☺️ _بگویید بیایند قفل را باز کنند.هرچه زودتر کارم را شروع کنم،زودتر هم تمام می شود. _تا دقیقه ای دیگر می‌روم.🤗 کنار پنجره رفتم.به رودخانه و پل نگاه کردم.چشم انداز بی نظیری بود. _امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده‌اید؟🙄 +ایشان دیگر حال‌و‌حوصلهء نمایش ندارند. _حق دارند.کار سختی است که هربار بخواهند،خود را سیاه کند.🖤 امینه با خشمی ناگهانی به طرفم آمد و گفت:(لطفا موءدب باشید آقا!این شمایید که دوستش ندارید و می خواهید او را به بازی بگیرید،اما من نمی‌گذارم.) سفارش های ابوراجح و پدربزرگ به یادم آمد.باید خون سردی ام را حفظ می کردم.😉❤️ پایان قسمت هشتاد و سه 📙@fotros_dokhtarane
روزۍ‌که‌۱۴۴۰دقیقه‌است‌و‌ما.. نتونیم‌حداقل‌پنج‌دقیقه‌ یعنے‌محرومیتـ...💔 از‌قرآن‌گوشہ‌ۍ‌طاقچہ‌ڪلی‌پیام‌سین‌نشده داریم..!! |✨| :) ‌ ‌ -------•|💎|•------- @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁ [🌕] حـــاج قـــاسم ســــلیمانی  تولدت مبارک متولد ۲۰ اسفند ۱۳۳۵ فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی  بود. او در طول جنگ ایران و عراق و پس از آن تا سال ۱۳۷۶، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله کرمان بود. سپس، از سال ۱۳۷۶ تا زمان مرگ به‌عنوان فرمانده در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فعالیت می‌کرد. ─┅┅═ঊঈ🎉ঊঈ═┅┅─ @fotros_dokhtarane ─┅┅═ঊঈ🎉ঊঈ═┅┅
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_هشتاد_سه _پناه برخدا!ما داریم کجا می رویم؟!دنیا برعکس شده.اول یک دختربچهء زیب
🌠🌜 _بازی تازه ای درکار است؟مگر قرار است من دوستش داشته باشم؟☺️ _خیلی دلتان بخواهد!علاقهء بانویم به شما دوامی نخواهد داشت.به زودی از این‌جا رانده خواهید شد.😄 _عجب!پس قنواء به من علاقه دارد و تو که یک خدمتکاری،به من حسادت می‌کنی.نمی‌توانی قبول کنی که قنواء روزی ازدواج می‌کند و می‌رود دنبال زندگی‌اش🙂👌🏻.او خواستگاران زیادی دارد و دیر یا زود با یکی از آن‌ها ازدواج می‌کند.😉 _گیرم که بانویم ازدواج کنند،من همیشه در خدمتشان خواهم بود بود. _لابد آن‌وقت به شوهرش حسادت می‌کنی و قنواء مجبور می‌شود عذرت را بخواهد.😊 _او هرگز چنین نمی‌کند! _خودت که عروسی کردی،دیگر رغبتی به فرمان بردن از یک دختربازی‌گوش نخواهی داشت.🖐🏻☺️ _بیچاره بانویم قنواء که خیال می کند شما می‌توانید شوهر خوبی برایش باشید. _دیروز که تو را کنار پله ها دیدم،به نظرم رسید دخترباهوش و تربیت شده ای باشی.زهی خیال باطل!بهتر است به کارت برسی و با من حرف نزنی.فراموش نکن که من و تو برای کار این‌جاییم.من یکی اگر به اختیار خودم بود،پایم را دیگر این‌جا نمی‌گذاشتم.پدربزرگم اصرار کرد و من آمدم.حالا که آمده‌ام بگذار فقط به کارم فکر کنم.😉❤️ امینه روی صندوق نشست.با پشت دست،اشکش را پاک کرد.😭 _داستان عجیبی است!ریحانه به دیگری علاقه دارد،شما به او،قنواء به شما،پسر وزیر به او،من به پسر وزیر،و این رشته سردراز دارد😕 _نمی‌خواهم نام ریحانه این‌جا سر زبان‌ها بیفتد. بلند خندید.😂 _ریحانه دختر فقیری که گلیم می‌بافد و نوهء ابونعیم زرگر،صاحب چند مغازه و نخلستان،به او دل‌باخته.خیلی خنده‌دار است.😂🖐🏻 حدس زدم می‌خواهد به هر بهانه ای که شده،عصبانی ام کند.پوزخندی زدم تا نشان دهم تیرش به سنگ خورده است. _برای من مهم نیست که ریحانه گلیم می‌بافد و پدرش ثروت‌مند نیست💞.اگر پسروزیر،مانند قنواء بازیگر خوبی باشد،آن دو به درد هم می خورند.تو هم بهتر است به فکر خودت باشی،وگرنه چطور می‌توانی تحمل کنی که بانویت قنواء،مرد مورد علاقه ات را از چنگت درآورده؟🤔♥️ پایان قسمت هشتاد و چهار 📗@fotros_dokhtarane
سامی یوسف یا مصطفی.mp3
8.2M
❤️🌿 یا مصطفی(ص) 🌱💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @fotros_dokhtarane 🌱💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 💚 امام علی(ع) فرمودند: یعنی: ⛅️ مدت‌ها بود که مردم از خدا دور شده بودند و رو به بت‌ها آورده بودند، اما خدا می‌خواست با بنده‌ها طرح دوستی بریزه ❣️ پس پیامبر(ص) رو 🔆 با کتابی پر نور، مبعوث کرد، تا مردم، او رو بشناسند توی آیه‌ ها خودش رو معرفی کرد، هم قدرتش رو هم مهربونیش رو آره پیامبر(ص) به رسالت رسید تا خدا رو بشناسیم تا خدا رو دوست بداریم خدایی که ما رو خیلی دوست داره . . . 💚💜 📗 نهج البلاغه. خطبه ۱۴۷ •••🌨☃☃☃🌨••• ╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮ @fotros_dokhtarane ╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_هشتاد_چهار _بازی تازه ای درکار است؟مگر قرار است من دوستش داشته باشم؟☺️ _خیل
🌠🌜 امینه کنترل خود را از دست داد.با یک جهش،شمشیری را از دیوار جدا کرد.آن را از غلاف بیرون کشید.سعی کردم وحشت‌زده نشوم.😱 _لابد باز نمایشی در کار است و قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ماست.😄 ناگهان صدای خنده‌‌ای بلند شد.صدا از صندوق بود.امینه شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد.نالیدم:(اَه،باز هم نمایش!)😏 امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد.با باز شدن صندوق،قنواء مثل مجسمه میان آن ایستاد.با کمک امینه بیرون آمد و هم‌چنان که می خندید😂،شمشیر را از او گرفت.صندوق خالی بود.بدون آن‌که به قنواء نگاه کنم،کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم.🖐🏻☺️ قنواء به من گفت:(حالا تو باید بری توی صندوق.تو را با کمک خدمتکار ها پیش پدرم می‌بریم و می‌گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آورده‌اند.)🙂 بدون آن‌که برگردم گفتم:(امینه یا پسروزیر برای این نقش مناسب ترند.)👌🏻🙂 _بهتر است گوش کنی،وگرنه راهی سیاه چال می‌شوی.امروز به اندازه‌ی کافی حرف های زیادی زده ای!فراموش نکن کجایی و من کی هستم.😄 فکری کردم و گفتم:(اتفاقا موافقم.)😉 _موافق رفتن توی صندوق؟ _نه،اتفاقا خیلی دوست دارم سیاه‌چال را ببینم.اگر قرار است کاری نکنم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم،بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم.😃 امینه که دوباره تبدیل شده بود به یک خدمتکار مخصوص و تربیت شده ،گفت:(چرا سیاه‌چال؟دارالحکومه جاهای دیدنی زیادی دارد.سیاه‌چال جای وحشتناکی است.پشیمان می‌شوید.)🙃 قنواء گفت:(پدرم یک یوزپلنگ و چند بازشکاری و اسبی زیبا دارد.مادرم چند گربهء پشمالو و یک طاووس دارد.من هم دوتا میمون و چند طوطی سخن‌گو دارم.می‌خواهی آن ها را ببینی؟)😒 به طرفشان چرخیدم.🚶 _به شرط آن که نمایش را تعطیل کنید و من از فردا کارم را شروع کنم.🙂 قنواء شانه بالا انداخت.😒 پس از دیدن حیوانات دست‌آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگه‌داری می‌شدند،به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم.قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت:(فردا بعد از آن که چند ساعتی کار کردی،به اسب سواری می‌رویم.چطور است؟)😄 نمی‌توانستم قبول کنم.اگر چنین اتفاقی می‌افتاد،همهء مردم حلّه خبردار می‌شدند.بدتر از همه به گوش ریحانه هم می‌رسید.😉 پایان قسمت هشتاد پنج 📗@fotros_dokhtarane
‌͜͡๑͜͡🌺͜͡๑͜͡🌸͜͡๑͜͜͡͡๑͜͡🌺͜͡๑͜͡🌸͜͡๑͜͡ ۲۷_محمد_رسول_الله . ❓بچه ها از حاج احمد پرسیدند چرا اسم تیپ رو گذاشتی ۲۷ محمد رسول الله؟ 💭احمد متوسلیان گفت: ☘اول اینکه ۲۷ ماه روز بعثت پیامبره. ☘دوم اینکه ۲-۷ میشه ۵ نیت پنج تن. ☘سوم اینکه ۷*۲ میشه ۱۴ نیت چهارده معصوم. ✨بعد هم هر کی اسم تیپ رو میاره بعدش باید بفرسته. «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم‘» ................................ 🌻 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور 📝خیلی ها امام ها رو دیدن ، اما درکی نداشتن @fotros_dokhtarane🌱🌿🌹
💌 💚 اگه امام زمانمون رو ⛅️ برا اجابتِ حاجتامون میخوایم باشه ایرادی نداره ... چون آقا امامه و قبله‌ی حاجات 🔆 اما یادمون باشه تو عهد بستیم که ما هم واسه برآورده شدنِ حاجاتِ امام زمانمون از همدیگه سبقت بگیریم ☘ 🔹 «والْمُسارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضاءِ حَوَائِجِهِ» •••🌨☃☃☃🌨••• ╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮ @fotros_dokhtarane ╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
‏من وقتی واکسن هندی زدم 😁😁😁 💎 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_هشتاد_پنج امینه کنترل خود را از دست داد.با یک جهش،شمشیری را از دیوار جدا کر
🌸هوالصابر🌸 🌠🌜 _قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد.😒 قنواء آهسته گفت😀:(از قضا نمایشی در کار است.من خودم را به شکل پسری جوان در می‌آورم.با آن قیافه،حتی توهم مرا نخواهی شناخت.بارها این‌کار را کرده ام.)😜 _مردم بالاخره می‌فهمند.همان‌طور که فهمیده‌اند به شکل پسری فقیر درآمده‌ای و در بازار،دست‌فروشی و گدایی کرده‌ای.با قیافه ای غمگین گفت:(وگر این‌کار‌ها را نکنم،از زندگی یکنواختی که دارم،دیوانه می‌شوم!)🚶💔 به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه را دیدنی بود،دیدیم.قنواء هم‌چنان اصرار داشت که روز بعد،در ساحل رودخانه،اسب سواری کنیم.😇 _یکی دو روز است برای آن نقشه کشیده ام. _پس تو و امینه،خودتان را به شکل پسر ها درآورید و باهم به سواری بروید😉. نقشه ام را خراب نکن.ما تا کنر رودخانه می‌رویم،از پل عبور می‌کنیم،چهار نعل تا نخلستان های بیرون شهر می‌تازیم و برمی‌گردیم.😁 _آخرش نفهمیدم این کارها چه ربطی به صیقل دادن جواهرات دارد؟🤔 _داری حوصله‌ام را سرمی‌بری!اطاعت کن و مزدت را بگیر!🖐🏻😒 _بوی دردسر به دماغم می‌خورد.حس می‌کنم قربانی یک بازی خطرناک شده ام.شاید کارم به سیاه‌چال بکشد😕.پس بهتر است قبلا آن‌جا را ببینم.امروز سیاه چال را می‌بینیم و بعد دربارهء سوارکاری فردا،حرف می‌زنیم.😊 کوتاه آمد و گفت:(پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد،ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاه‌چال رفته ام.تعجب می‌کند.بهتر است صرف نظر کنی!)👌🏻 _تو می توانی بیرون بمانی.من نگاهی می‌اندازم و برمی‌گردم.از سیاه‌چال که نمی‌ترسی؟☺️ _سیاه‌چال جای متعفن و خطرناکی است.بعضی از زندانی ها بیماری واگیردار دارند.آن‌جا موش هایی دارد که گربه ها را فراری می‌دهد.جای مرطوب و نفس گیری است.آدم🤥 را به یاد جهنم می‌اندازد.زندانی ها آن‌جا نه مرده‌اند و نه زنده اند. _بیشتر کنجکاوم کردی!تنها به این شرط با تو به اسب‌سواری می‌روم کا سیاه‌چال را ببینم.اگر صرف نظر کنم،فکر کنید ترسیده‌ام ‌جمعی آن‌جا زندگی می‌‌کنند.چرا ما نباید بتوانیم ساعتی را میان‌شان بگذرانیم؟🤔 قنواء به امینه گفت:(ما به آن جا می‌رویم،تو مجبور نیستی بیایی،اگر بخواهی می‌توانی برگردی،.)🙂 _رفتن به آن‌جا کار درستی نیست.پدرتان عصبانی میشود. امینه این را گفت و تعظیمی کرد و رفت. قنواء گفت:(فکر می کردم هیچ وقتن تنهایم نمی گذارد.)😊🖐🏻 از اراهروی نیمه تاریک گذشتیم و به در چوبی رسیدیم.در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم. 😊 پایان قسمت هشتاد و شش 📗@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🌸هوالصابر🌸 #رویای_نیمه_شب🌠🌜 #قسمت_هشتاد_شش _قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد.😒 قنواء آهسته گفت😀:(ا
🦋هوالحمید🦋 🌠🌜 قنواء حلقه را به صدا درآورد.در با صدایی خشک باز شد.نگهبانی سربیرون آورد و پرسید:(چه می خواهید؟)🤔 -من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر،صلاح نیست معرفی شوند.آمده اند سیاه چال را ببینند. نگهبان عقب رفت و گفت:(داخل شوید.🙂) گوشه ای از حیاط چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند.روی پیراهن همگی،خط هایی از خون نقش بسته بود.🌹 مرد تنومند و قدبلندی از اتاق بزرگی بیرون آمد و به قنواء تعظیم کرد و گفت:(خوش آمدید!من رییس زندان هستم.)😊🖐🏻 -آمده ایم سیاه چال را ببینیم.ما را راهنمایی کنید. -بهتر است از پدرتان اجازه ی کتبی بیاورید تا موءاخذه ام نکنند.💥 -اگر لازم بود اجازه ی کتبی می دادند.مطمأن باش که از موءاخذه خبری نیست. -اطاعت می کنم.ایشان کیستند؟🙃 به من اشاره کرد.قنواء با خون سردی گفت:(فرض کن مأمور ویژه ای هستند که از بغداد آمده اند و فرض کن که من قرار است به زودی با ایشان ازدواج کنم.)😁 اضافه کردم:(و البته فراموش نکن که در این باره نباید با کسی حرف بزنی.)🖐🏻😒 رییس زندان که گیج شده بود،تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد. -این جا زندان عادی است.سیاه چال،مخصوص مخالفان و جنایت کاران است. از کنار پند سرباز و نگهبان گذشتیم😉🚶‍♀.به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود.با اشاره رییس زندان،در را باز کردند.پشت آن،پله هایی بود که میان تاریکی،پایین می رفت.یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رییس زندان داد.در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم.هوا کم کم سنگین و نفس گیر می شد.😤 پایان قسمت هشتاد و هفت 📙@fotros_dokhtarane
اسمم را گذاشتــــــه ام : 💔 اما زمـانے ڪه دفـــــتر انتظارم را ورق میزنم مے بینم ؛ فضاے مجــــازے را بیشتر از امامم میشناسم ! حتے گاهے صبح آفتاب نزده آنها را چِـــڪ میڪنم ... امــــا عهــدم را نــــه...❗️ در قنوت نمازهایمان براے " مهدے فاطمه " دعا ڪنیم💕 💚 ‌ ‌ -------•|💎|•------- @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🦋هوالحمید🦋 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_هشتاد_هفت قنواء حلقه را به صدا درآورد.در با صدایی خشک باز شد.نگه
🦋هوالحمید🦋 ☄️🌙 پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم .از همان جا صدای ناله زندانی ها و زمزمه های مناجات شنیده می شد .😐 اهسته به قنوا گفتم : «چه جنایت کاران خوبی هستند که با خدا راز و نیاز میکنند »!🙄 شانه بالا انداخت .هریک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ میرسید چون غاری در دل زمین کنده شده بود .😃 هر دخمه هواکشی چاه مانند در بالا داشت . دور تا در هر دخمه ، زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود گذشته بود ،🙃 و رشته زجیری از آن به هرکدام از زندانی ها وصل بود هر زندانی کُند و زنجیری جداگانه داشت که به دست و پاها و گردنش بسته بود 🙁 با آن وضع تنها می توانستند چند قدم‌ در اطرافشان بردارند ریش و موی همه شان بلند و ژولیده بود 😖 لباس های اندک شان پوسیده و پاره بود جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده میشد .😦 زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی ، بینی و چشم را آزار میداد ،از دیوار هر دخمه چند تازیانه و چماق آویزان بود .😣 _لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید ! پرسیدم :«این بخت برگشته ها همه شیعه اند ؟»🤥 _در حال حاضر بله ، اما گاهی جنایت کاری را قبل از اعدام به این جا می آوریم . 😬 بیشتر از صد نفردر آن دخمه ها در بند بودند؛با خود گفتم:(اگر همان طور که ابوراجح می گوید،شیعیان،امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد😕؟عذابی که این ها را می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی می کشید،کمتر نیست.)🖐🏻 در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت.آن قدر متأثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است.🙂♥️ با تعجبی ساختگی پرسیدم:(آه!تو حماد هستی؟)🤥 آن جوان چشمش را به زحمت باز کرد. -شما کیستید؟ -تو مرا نمی شناسی.🙂❤️ قنواء آهسته از من پرسید:(او کیست؟) -جوانی زحمت کش و درست کار.او و پدرش رنگ رزند.🖐🏻♥️ رییس زندان گفت:(همین طور است.آن ها رنگ رزند.پدرش هم این جاست.) -صفوان را می گویید؟🤓 -بله،آن ها دشمن حاکم و خلیفه اند.به جرم بدگویی و توطءه به سیاه چال افتاده اند.😒 به قنواء گفتم:(این نمی تواند درست باشد.) -تو از کجا میدانی؟🤔 -از قضا می شناسمشان.راستش را بخواهی،من به حماد مدیونم.یک بار که در فرات شنا می کردم.نزدیک بود غرق شوم.اگر او نجاتم نداده بود،غرق شده بودم.همان موقع او و پدرش در کنار رودخانه مشغول شستن کلاف های رنگ بودند.🙂🌹 -مطمءنی اشتباه نمی کنی؟🤥 -کاملا. پایان قسمت هشتاد و هشت 📙@fotros_dokhtarane
🇮🇷 طرح به نیابت از شهدا 🌺 🦋 🦋 ❇️ این پست را منتشر کنید هم هم بذارید 🎉 درصورت امکان این کار را خود انجام دهید و به نیازمندان برای خرید و کمک بدید🎈 🛍 کارایی که کردید برامون بفرسید تا به اشتراک بذاریم 💐 🚺 🍃@fotros_dokhtarane 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
^🎢🎡^ •|غم مال وقتیه که:/🌙💛 •|خودتو دور میزنی📻🪔 •|خودت و گم میکنی📔📌 •|ادمی هم که گم میشه🛵🚡 •|وحشت میکنه گیج میشه⛵🛶 •|وهیچ شادی زودگذری🏜️🎢 •|نمیتونه حالشو‌خوش‌کنه🚤🌠 •|تاحالا گم شدی یا نه؟!-🎷🏆 ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─ @fotros_dokhtarane ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
راستی! دردهایم کو؟ چرامن بی خیال شده ام؟! 😔 نکند بیهوشم؟ نکندخوابم😥 مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم 😔 قلب چندنفرمان به درد آمد؟ 🥺 چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ 😥 قسمتی از دست نوشته 🌷@fotros_dokhtarane
اززبان مادرش.. عباس من برای مردن حیف بود.. 😔 اوباید شهید میشد🌷این اواخر فوق‌العاده شده بود🤗نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم😍خیلی زیبا نماز میخواند🥰بانگاه کردن به اوهنگام نماز آرامش میگرفتم 🙃یقین داشتم عباس شهید می‌شود.. وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچه ام در شهادت است شهید🌷❤️واگر در ماندن و خدمت کردن است بماند🤗 عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعاکنم🤲هنگام دفن کردن پیکرش، به اوگفتم : (شیرم حلالت مادر! ازت راضیم، سربلندم کردی،،) 🌷@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 عشقِ مُجسم است، حســـین ...💞 دلیلِ عالم است، حســـین ... 🍃 ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─ @fotros_dokhtarane ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─