eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
594 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
70 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @geniuspro7 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ تقدیم به بسیجی مدافع امنیت محمد حسین حدادیان 🌹 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𓄺ط_مــ𓄺ـــقدم ﹃ 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
﹄ #خــ𓄺ط_مــ𓄺ـــقدم ﹃ 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
سم که داشت کم کم اثر می کرد دستهایت در دست دُردانه ات حسن بود… بی جان و بی رمق می شدی اما مسیر نگاهت ختم می شد به چشمهای نورانی فرزندت. سامرا، غریبانه در آغوشت گرفت، اما غریب نبودی در آخرین لحظات. حُسین غریبم اما در غربت بی انتهای صحرای کربلا، در آخرین لحظات حیات، نه مسیر نگاهش به چشمان نورانی علی اصغرش ختم می شد و نه دستانش در دست علی اکبرش گرم و نه آغوش بردارانه عباس بود تا... 😔 ✒️ 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ تقدیم به شہید دفاع مقدس غلام محمد خندان🌹 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄✦🍀✦༻‌﷽‌༺‌‌‌✦🍀✦┄ ✍قسمتی از نامه زمان عج به شیخ مفید: ✅ ما زندگی تو را شاهدیم ما نیمه شب تو را دیدیم، تو را " می خواهیم گاهی با تو بکنیم با تو حرف بزنیم... 🔹اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ 📌زمینه سازے ظـهور = قدمی برداریم 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
😁 ➣ افضل الساعــــــــــات 🕰.. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" #شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹 سال ۵۶بود همه از امام حرف میزدن ولی من ه
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" 🌹 آذر سال شصت بود که ناصر و خانوادش به خواستگاری آمدند. ناصر کمی از خودش گفت و از زندگی در کردستان، موقع خداحافظی سرش پایین بود و گفت کسی که با من میخواد زندگی کنه باید بامن بیاد کردستان با همه سختی‌هایش.جلسه دوم که آمدند ناصر از علایقش و از کارهایی که انجام داده و میدهد گفت، خودش را که حسابی معرفی کرد از من پرسید حرفهایم را که شنید فهمید گیر آدم دگمی نیفتاده، حسابی تخلیه اطلاعاتیم کرد.خیالش که راحت شد از سختی هایی که ممکن است اتفاق بیفتد گفت در آخر سرش را بالا گرفت و گفت با این همه خطر حاضرید با من بیایید؟ بار آخر پدرش هم آمده بود؛ ولی احساس میکردم که راضی نیستن، آن موقع نمی‌دانستم چرا؟ بعدها پدرش به من گفت که از چشمانش می‌دیدم که ماندنی نیست، دلم نمی‌خواست که تو رو در این حال ببینم. برای بار اول به او نه گفتم ناصر برگشت کردستان و من هم سعی کردم فراموش کنم. چند روز بعد ناصر از آقای محلاتی خواست تا از امام برایش کسب تکلیف کند امام فرموده بودن که پدرت را راضی کن. بالاخره خواستگاری انجام شد بعد ناصر پیغام داد که برای عقد از امام وقت گرفته. یک روز برای خرید رفتیم اما ناصر نیامد خودم بهش گفته بودم تا عقد نکردیم نمیخواهم ببینمتان. یک آینه خریدیم و یک انگشتر هزار تومانی. آخر اسفند نوبت عقدمان بود که عملیات فتح المبین شروع شد و همه ملاقات‌ها با امام کنسل شد بالاخره رفتیم قم و آقای مرعشی نجفی صیغه عقد ما را جاری کرد موقع برگشت مادر شوهرم حلقه را به ناصر داد و در ماشین ناصر حلقه را دستم کرد.… 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا