✨ #لّحٍـٍـُـُـّـُظَہٍ_ِاَےُ_ٍبّاُ_ُنُـُـُـٌـْـَوُࢪٌ ✨
تقدیم به بسیجی مدافع امنیت محمد حسین حدادیان 🌹
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
﹄ #خــ𓄺ط_مــ𓄺ـــقدم ﹃ 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
سم که داشت کم کم اثر می کرد دستهایت در دست دُردانه ات حسن بود…
بی جان و بی رمق می شدی اما مسیر نگاهت ختم می شد به چشمهای نورانی فرزندت. سامرا، غریبانه در آغوشت گرفت، اما غریب نبودی در آخرین لحظات.
حُسین غریبم اما در غربت بی انتهای صحرای کربلا، در آخرین لحظات حیات، نه مسیر نگاهش به چشمان نورانی علی اصغرش ختم می شد و نه دستانش در دست علی اکبرش گرم و نه آغوش بردارانه عباس بود تا...
#سالروز_شهادت_امام_هادی_علیه_السلام
#سامرا #کربلا
#حسین_غریب_مادر 😔
#ریحانه_مهرپویا ✒️
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویژه_استوری 🎞
بدۍهای منـــــو بخشیدۍ بہ حســـین ...😔
#دوشنبہ_های_امام_حسنی 💚
#خــ𓄺ط_مــ𓄺ـــقدم ﹃
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
✨ #لّحٍـٍـُـُـّـُظَہٍ_ِاَےُ_ٍبّاُ_ُنُـُـُـٌـْـَوُࢪٌ ✨
تقدیم به شہید دفاع مقدس غلام محمد خندان🌹
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
┄✦🍀✦༻﷽༺✦🍀✦┄
✍قسمتی از نامه #امام زمان عج
به شیخ مفید:
✅ ما زندگی تو را شاهدیم
ما #عبادتهای نیمه شب تو را دیدیم،
#پسندیدیم تو را "
می خواهیم گاهی با تو
#درد_دل بکنیم
با تو حرف بزنیم...
🔹اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
📌زمینه سازے ظـهور = قدمی برداریم
#سہ_شنبه_های_مہدوۍ ✨
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" #شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹 سال ۵۶بود همه از امام حرف میزدن ولی من ه
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹
آذر سال شصت بود که ناصر و خانوادش به خواستگاری آمدند. ناصر کمی از خودش گفت و از زندگی در کردستان، موقع خداحافظی سرش پایین بود و گفت کسی که با من میخواد زندگی کنه باید بامن بیاد کردستان با همه سختیهایش.جلسه دوم که آمدند ناصر از علایقش و از کارهایی که انجام داده و میدهد گفت، خودش را که حسابی معرفی کرد از من پرسید حرفهایم را که شنید فهمید گیر آدم دگمی نیفتاده، حسابی تخلیه اطلاعاتیم کرد.خیالش که راحت شد از سختی هایی که ممکن است اتفاق بیفتد گفت در آخر سرش را بالا گرفت و گفت با این همه خطر حاضرید با من بیایید؟ بار آخر پدرش هم آمده بود؛ ولی احساس میکردم که راضی نیستن، آن موقع نمیدانستم چرا؟ بعدها پدرش به من گفت که از چشمانش میدیدم که ماندنی نیست، دلم نمیخواست که تو رو در این حال ببینم. برای بار اول به او نه گفتم ناصر برگشت کردستان و من هم سعی کردم فراموش کنم. چند روز بعد ناصر از آقای محلاتی خواست تا از امام برایش کسب تکلیف کند امام فرموده بودن که پدرت را راضی کن. بالاخره خواستگاری انجام شد بعد ناصر پیغام داد که برای عقد از امام وقت گرفته. یک روز برای خرید رفتیم اما ناصر نیامد خودم بهش گفته بودم تا عقد نکردیم نمیخواهم ببینمتان. یک آینه خریدیم و یک انگشتر هزار تومانی. آخر اسفند نوبت عقدمان بود که عملیات فتح المبین شروع شد و همه ملاقاتها با امام کنسل شد بالاخره رفتیم قم و آقای مرعشی نجفی صیغه عقد ما را جاری کرد موقع برگشت مادر شوهرم حلقه را به ناصر داد و در ماشین ناصر حلقه را دستم کرد.…
#قسمت_دوم
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷