eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
204 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️...رمان...❤️ 💔 از شیشه ی ماشین دخترکش را نگاه میکند که دست رها را گرفته و با آن لباس عروسِ بر تن کردهاش، با شادی و خنده بپّر بپّر میکند: _نگاهش کن بابا، ببین چه شاده؟! آقا صدرا بهش گفته ارمیا از امشب دیگه همیشه پیشت میمونه، برای همینه که انقدر ذوق داره، نمیدونه که دل مادرش خونه... بریم بابا، بریم که من برای خوشحالیِ زینب و رضایتِ مَهدی، همه کاری میکنم! حاج علی و زهرا خانم درهای ماشین را باز کردند و پیاده شدند. آیه بغضش را فرو خورد و از ماشن بیرون آمد و به سمت دخترش رفت. عطر زینب را به جان کشید، عطر تن دخترکش جان داد به تنِ بیجانش. ارمیا مضطرب بود. حس شیرینی در جان داشت. "خدایا میشود؟! یعنی آیهاش میشود؟ گاهی گمانم میشود خواب و خیال است! من کجا و آیهی محبوبِ سید مَهدی کجا؟ من کجا و نفسِ حاج علی کجا؟ من کجا و پدر شدن برای زینبش کجا؟ خدایا... مرا دیدهای؟ آه دلم را شنیدهای؟ خدایا... میشود مَحرَم دل آیهات شوم؟ میشود من هم آرام گیرم؟ میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلا عاشقی نمیخواهم، آخر میدانی؟ آیه سیّد مهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مَردِ خدا را تجربه کرده است، عاشقِ چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای منِ همیشه بیکس و تنهای این دنیا؟ میشود روح شود برای این جان بیروح ماندهی من؟" ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️ 💔 فخرالسادات به اضطرابهای ارمیا نگاه میکرد... به پسری که جای مَهدیاش را گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش کند... چقدر عجیب است که مَردِ چهل و سه ساله را به فرزندی قبول کند و مادری کند برای تمام این چهل و سه سال! دوباره آیه عروسش میشود، دوباره عزیز جانش را داماد میکند؛ چقدر این اضطرابها برایش آشنا بود. دوازده سالِ پیش بود که مَهدیاش هم اینگونه بود. دوازده سال پیش هم اینها را دیده بود. مَهدیاش هم اینگونه بیتابِ آیه بود. مَهدیاش هم اینگونه قدم برمیداشت! آخر او همقدمِ مَهدی بود. او همسنگرِ مَهدی بود. در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛ مگر میشود قدم زدنهایشان هم شبیه نباشد؟ مگر میشود گردنهای افراشته و شانههای ستبرشان شبیه هم نباشد؟ اینها با هم سوگندنامه را خواندهاند و به ارتش پیوستهاند! اینها با هم همقَسم شدهاند! مَهدی که رفت، این مَرد جایش را در سوریه هم پُر کرد؛ جایش را برای مادرِ به عزا نشستهاش هم پُر کرد؛ جایش را برای زینب سادات هم پُر کرد! حالا وقت آن رسیده که جایش را برای آیه هم پُر کند! سالها انتظار کشیده بود برای رسیدن به امروز، حالا حق دارد که مضطرب باشد مثل مَهدیاش! آخر مَهدی هم سالها منتظر بود آیهاش بزرگ شود. چقدر شبیه پسرکم شدهای جانِ مادر!" ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#به_وقت_رمان ...❤️
سلام دوست داشتم نظرات شما عزیزان رو دربارہ رمان جدیدمون بدونم ڪـہ متاسفانـہ هیچگونـہ نظرانے براے بندہ ارسال نشدہ بود . 🙃 خواهشمندم ڪسانے ڪـہ از قرار دادن قسمت هاے رمان در ڪانال ناخوشنود هستند حتما اعلام ڪنند 👍🏻 و ڪسانے ڪـہ مشتاق هستند قسمت هاے بعدے رمان رو بخونند هم نظرات خودشون رو بـہ پے وے بندہ و همچنین لینڪ ناشنا๛ ارسال ڪنند . 🌱 در غیر این صورت از قرار دادن قسمت هاے بعدے رمان معذورم . با تشڪر هاے همراهے شما عزیزان 🌱 . گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/187960683
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان به کانال زیر وارد شده و روی قسمت لینک دلخواه کلیک کنید . 🌸{https://eitaa.com/joinchat/896335929C2880ca8e81 }🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . پاییز ڪوچڪ من 🍁 دنیاے سازش همـہ رنگ‌هاست 🌈 با یڪدیگر ✌🏻 تا من نگاـہ شیفته‌ام را 👀 در خوش‌ترین زمینـہ بـہ گردش برم 🌎 و از درخت‌هاے باغ بپرسم 🌳 خواب ڪدام رنگ 🌈 یا بی‌رنگے را می‌بینند ✨ در طیف عارفانـہ پاییز؟ 🍂 🖊 حسین منزوے . . #جوانان_ایرانے ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
. . . 💔 اسماء نوزاد را پیچیده بود توی یک پارچه ی سفید . محمد ص نوزاد را از از او گرفت . در گوش راستش اذان گفت و در گوش چپش اقامه . نوزاد پسر کوچک علی بود ....🌱 ✅ . 😍روایت داستانی از زندگی امام حسین علیه السلام 🌱 ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️ 💔 محمّد در کنار سایه نشسته بود و با لبخند به مَردِ پر اضطرابِ مقابلش نگاه میکرد. آخر معترض شد: _بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه مَرد! ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید: _دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد! مسیح بلند شد از روی صندلی و به سمتش رفت. دستش را در دست گرفت: _آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات به اون مهمی و اونهمه شرایطِ سخت که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد اینهمه اضطراب نداشتی! یوسف از پشت دست روی شانهاش گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد: _حالا بهخاطر یه زن گرفتن به این حال و روز افتادی؟ اگه زیر دستات بفهمن دیگه ازت حساب نمیبرنا! محمد به جمعشان پیوست: _والله منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه برادر من، یهکم مَرد باش! سایه به شوخی ابرو در هم کشید: _خوبه مثل تو ریلکس باشه که روز عروسی هم برای خودت رفته بودی بیمارستان؟ صدای خنده بلند شد و محمد پاسخ داد: _اول اینکه ریلکس نه و آروم، فارسی را پاس بدار عزیز جان؛ دوم هم اینکه خب مریضم حالش بد شد، نمیشد که نرم! ارمیا به شانه ی محمد زد و گفت: _تو که راست میگی، خدا نکنه برای من پیش بیاد که من مثل تو نمیتونم به موقع برگردم؛ من احضار بشم برگشتم با خداست! همان دم بود که در محضر گشوده شد و زینب به سمتش دوید و صدایش کرد: _بابا جونم! ارمیا روی پا نشست و آغوشش را برای دخترکش گشود. "آه که دخترکش چقدر زیبا شده بود در آن لباس عروس!" ارمیا: چقدر خوشگل شدی تو عزیزم! ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️ 💔 زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را دور گردنش حلقه کرد: _خوشگله بابایی؟ ارمیا: ماه شدی عزیز بابا! صدای سلامِ حاج علی که شنیده شد، ارمیا همانطور که زینب در آغوشش بود بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی سلام علیک و روبوسی کرد و به زهرا خانم سلام و خوش آمد گفت. آیه که از در وارد شد ارمیا عطر حضورش را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیر لب زمزمه کرد: _خدایا شکرت! سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر جوابش را داد. ارمیا اصلا شَک داشت که آیه تا کنون درست و حسابی چهرهاش را دیده باشد. چیزی در دلش سر ناسازگاری داشت. از یکسو از اینهمه عشق و وفاداری آیه به سید مهدی لذت میبرد و از سوی دیگر دلش کمی حسودی میکرد و آیه را برای خودش میخواست! سر سفرهی عقد نشستند. زینب هنوز هم در آغوش ارمیا بود؛ هرچه کردند، از پدر جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود... لااقل زینب با تمام وجود دوستش داشت؛ کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی... آه از سینهاش بیرون آمد. میدانست هنوز خیلی زود است... خیلی زود! برای آیهاش باز هم باید صبر میکرد! آیه در آینه به خود نگاه کرد. فخرالسادات چادر مشکیاش را برداشته بود و چادر زیبایی با گلهای سبز، بر سرش کشیده بود. ترکیب آن با روسری سبز رنگش زیبا بود. ارمیا را هم در آینه میدید! کتوشلوار مشکی رنگش با آن پیراهن سفید و زینبی که حتی دستش را از دورِ گردنش باز نمیکرد. ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️ 💔 به سمت زینب برگشت و خطاب قرارش داد: _زینب مامان، عزیزم! زینب نگاهش را به مادر دوخت؛ آیه لبخندی زد: _برو پیش عمو محمد، باشه مامان؟ عمو رو اذیت نکن، گردنش درد میگیره! ارمیا ابرو در هم کشید و سرش را به جهت مخالف آیه گرداند "چه اصراری داری که عمویش باشم؟ چرا پدر بودنم را قبول نمیکنی؟" زینب اعتراض کرد: _عمو نه مامان؛ بابایی! دل ارمیا آرام گرفت. زینب هنوز دوستش دارد! ارمیا به دفاع از زینب برخاست: _من راحتم، دخترمو اذیت نکنید! نمیدونم با اینکه گفتید این رو باید زینب قبول میکرد و قبول کرده اما هنوز بهش میگید بهم بگه عمو، لطفا اذیتمون نکنید! صدای عاقد مانع از جواب دادن آیه به حرفهای ارمیا شد. عاقد: ان نکاح و سنتی... عاقد که شروع کرد، رها و سایه پارچه را بالای سر عروس و داماد گرفتند و محمد خودش قند را برداشت و بالای سرشان شروع به ساییدن کرد، آخر هم برادر داماد بود و هم برادر عروس و هم عموی کودکشان! آیه دستش را از زیر روسریاش رد کرده و پلاکِ درون گردنش را لمس کرد."کجایی مَردِ من؟ دلم تنگ است برایت! میدانم بله را که بگویم، از تو دور میشوم، دیگر چگونه تو را بخواهم؟ چگونه عاشقانههایت را مرور کنم؟ چرا مرا از خود دور میکنی؟ مگر نمیدانی خاطراتت مرا زنده نگه داشته است؟" ❤️ادامه دارد ... ✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️ √••• @G_IRANI ❤️