#خُرده_روایت
#قسمت_۱
#موکب_اول
همسر جان دیشب گفت: «فردا مادر و خواهر و خواهرزادههایم عازم نجفاند.»
دلم لرزید. سکوت کردم.
ادامه داد: «گفتم ناهار بیان اینجا.»
سری از سر رضایت تکان دادم. بالاخره چند روزی نمیدید و دلتنگ میشد. سکوتم را ادامه دادم.
گفت: «پیش خودم گفتم بذار اولین موکب سفرشون، خونۀ ما باشه!»
برق کلاماش مرا گرفت. خانهام فردا اولین موکب زائر اربعین میشود.
*عکس از محیالدین سرمد؛ طریق العلماء-اربعین ۱۴۰۲
#خط_روایت
#اربعین
@gahnevis
هدایت شده از خط روایت
پدرم اذان زیاد میگفت، دم پنجره میایستاد و اللهاکبر...
در مسیر پیادهروی اربعین هم اذان گفت.
یک سال بعد وقتی خبر فوتش را به دوستان موکبدار عراقیش دادیم، این فیلم را برایمان ارسال کردند.
پدرم با نوای اذانش زنده ماند.
✍ بشری صهری
📝 روایت ۲۳۴
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
#خُرده_روایت
#قسمت_۲
#دفتر_نقاشی
ظهر در منزل، میزبان چهار مسافر طریق الحسین بودیم. وقتی رسیدند ناهار آماده بود. همسرجان سبزی شسته بود. ماست خریدم. برایشان زیتون گذاشتیم. اینجا، در تهران، موکب اولشان بود.
موقع بدرقه زائران رسید. دخترجان ایستاده بود دَم دَر؛ سرش را به دوش سمت راستش کج کرده بود و بیصدا اشک میریخت. اشکهایش اول به قاب عینکش مینشست و بعد سُر میخورد روی گونهاش. با گوشه روسری یکی یکیشان را میگرفت.
شب روی زمین بساط نقاشیاش را پهن کرده بود. از کنارش که رد شدم نگاهم به صفحۀ باز دفترش افتاد.
.
.
.
نمیدانستم اشکهایم را چطور پاک کنم.
#خط_روایت
#اربعین
@gahnevis
«یک روز قشنگ بارانی»؛ کتابی برای همه روزها
📚نه نام نویسنده را شنیده بودم، «اریک امانوئل اشمیت»؛ و نه نام مترجم را «شهلا حائری». نقاشی سبک کوبیسمِ روی جلد کتاب را هم دوست نداشتم ولی عبارت «چاپ هجدهم» مرا به درون کتاب کشید. چاپ اول کتاب برای سال ۱۳۸۶ بود و من در میانۀ شهریور ۱۴۰۲ کتاب را میخواندم.
آدم کمصبری هستم و حرفی را که باید آخر بزنم در همین ابتدا میگویم: «اگر میخواهید داستانی بخوانید که در صفحه آخرش، شگفتزده شوید، این کتاب را بخوانید!»
کتاب، مجموعهای از پنج داستان کوتاه است.
1⃣ «یک روز قشنگ بارانی» اولین داستان این مجموعه است که به سرگذشت «هلن» میپردازد؛ کسی که در ایام جوانی ماجراهای عاشقانه بسیاری داشته است ولی هیچکدام از آن ماجراها منجر به ازدواج نشد تا زمانی که به «آنتوان» رسید. هلن علیرغم لیست بلند بالایی که از معایب آنتوان در ذهن داشت اما او را عامل آرامش خود میدید. در نهایت با هم ازدواج میکنند و این ازدواج آغاز تحول زن میشود، تا آنجا که هلن از خود تهی میشود به یک آنتوان تبدیل میشود!
2⃣ «غریبه» دومین داستان این مجموعه است و در آن به غریبه شدن افراد از خود در سنین بالا میپردازد، اما پرداخت نویسنده چنان است که تا دو صفحه مانده به پایان داستان اصل ماجرا مشخص نیست.
3⃣ «اُودِت معمولی» داستان یکی از ما هزارانهزار آدم معمولی است که در مواجه با آثار نویسندگان، به یک تصویر ذهنی از نویسنده دست پیدا میکنیم ولی به محض تعامل مستقیم با آن فرد چهره، حقیقت نویسنده بر ما نمایان میشود. اودت یک بیوه کاملاً معمولی است ولی شرایطی را مهیا میکند که زندگی از هم فروپاشیده نویسنده بزرگ را سامان دهد.
باید توجه داشت که برخی تصویرسازیهای این داستان، خارج از عرف است.
4⃣ «تقلبی» داستان زنی به نام امهفاوار است که بعد از بیستوپنج سال رابطه با ژرژ، کنار گذاشته میشود. این مسئله، امه را بر آن میدارد تا تحمل دریافت محبت و توجه از دیگران را نداشته باشد لذا ابراز محبت دختر دانشجویی را که مستاجرش بود باور نمیکند! لذا امه درصدد انتقام از دخترک برمیآید.
5⃣ «زیباترین کتاب دنیا» آخرین داستان این مجموعه، زنان زندانی سیاسی را به تصویر میکشد که وجه مشترک همۀ آنها، داشتن فرزند دختر است. زنان زندانی، بر آن میشوند تا هرکدام طی نامهای سه صفحهای، برای فرزندانشان یادگاری از خود بهجا بگذارند. در ابتدا در اختیار نداشتن مداد را مشکل اصلی میدانند اما پس از دستیابی به مداد با مشکل بزرگتر مواجه میشوند؛ آن هم اینکه «چه بنویسند؟»
📱🔊 گفتنی است نسخه صوتی این کتاب در برنامک نوار و نسخه الکترونیک آن در برنامک طاقچه در اختیار علاقمندان است.
*برنامک: فارسیشدۀ اپلیکیشن*
بعدالتحریر:
کتاب هدیۀ دوست عزیزم جناب جواهری بود.
@hornou
@mim_javaheri
#مرور
#یک
#یک_روز_قشنگ_بارانی
#اریک_امانوئل_اشمیت
#شهلا_حائری
#نشر_قطره
#شهریور_۴۰۲
#خُرده_روایت
#قسمت_۳
#نامحرم
همکارم بود. برای «زیارت قبول گفتن» رفتم پیشاش. چهرهاش کمی آفتاب سوخته شده بود. کلمات را مزهمزه کردم. داشتم سبکسنگین میکردم کدامشان را بگویم که با چشم نمدارش پرسید: «تا حالا رفتی؟»
انگار دکمه توقفام را زده باشند؛ نفسام حبس شد؛ خون در رگهایم غلیظ شد. به سختی روی صندلی جابجا شدم. کلمات در دهانم زنجیر شده بودند. تنها توانستم سری تکان بدهم یعنی «نه!»
اشکهایش جاری شدند. سرش را از سر تاسف تکان داد. فقط توانست بگوید: «برو! حتما برو!»
دو برگ دستمال کاغذی، پردۀ سفیدی شد میان من و چشمه جوشان چشمانش. نامحرم بودم؛ حتی برای دیدن اشکهای یک زائر.
#خط_روایت
#اربعین
@gahnevis
#بریده_کتاب
اولین بار است بر سر دو راهی «باهوش» و «دیوانه» بودن ایستادهام؛ ببخشید! من باهوشم یا دیوانه؟
#یادداشتهای_زیرزمینی
#فیودور_داستایفسکی
ترجمه حمیدرضا آتش برآب، یادداشت مترجم، ص۱
@gahnevis
12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 ۲۱ شهریور سالروز تولد دنیایی شهید سید مرتضی آوینی گرامی باد.
♦️جوهر این قلم و نوای این صدا از کجاست که با مخاطب چنین میکند؟
#بریدۀ_کتاب
فاطمه از اندوهِ پدر بر روی درافتاد و از هوش بشد.
حسن و حسین روی بر روی مصطفا نهادند و زار زار بگریستند. گفتند:«ای پدر، ما بی تو چون توانیم بودن؟ نیز ما را که نوزاد که غمگسار ما تو بودی و پشت و پناهِ ما تو بودی؟ چرا ما را می یتیم کنی؟»
و یاران حاضر آمدند به بالین رسول.
#قاف ، ص۱۰۹۲
#یاسین_حجازی
@gahnevis
#عکس_نوشت
#سئوالات_فلسفی_نیمهشب
نگاهشان که کردم، خواندههایم را بسیار کمتر از نخواندهها یافتم؛ و یک سئوال در مورد خواندهها، درست شبیه توپ پاسکاری تیم اسپانیا از اینور مغزم به آنور مغزم میرفت؛
.
.
چقدرش علم نافع بودهاست؟
@gahnevis
#کاسه_آش
همسایه اول و دوم با هم ساعت ۷، وارد ساختمان شدند.
همسایۀ اول راس ساعت ۸، برای همسایۀ دوم، کاسه آش نذری بُرد.
همسایۀ دوم راس ساعت ۹، شعار علیه باورهای همسایۀ اول سر داد.
#پارسال_چنین_روزهایی
#خرده_روایت