eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
696 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
بُعد منزل مثلث توی دایره را لمس می‌کنم، فیلم پخش می‌شود. مردی دست پسر نُه ساله‌مان را می‌گیرد، می‌کشاندش کنار جاده و می‌نشاند روی صندلی. کفش‌هایش را درمی‌آورد و شلنگ آب خنک را می‌گیرد روی پاهایش. پسر مبهوت نگاه می‌کند، شوکه شده، تمام راه را پابه‌پای ما آمده ، خنکی آب خستگی‌اش را می‌شوید و می‌برد. توی عمرش این صحنه را جایی ندیده. مرد انگشتان پا ، مچ و کف پا را دقیق می‌شوید و خیالش که راحت می‌شود، کفش‌ها را دوباره پای پسرمان می‌کند و راه می‌افتیم. پخشِ فیلم تمام می‌شود. اعلان یک پیام بالای صفحه ظاهر می شود؛ «عازم کربلاییم، حلالم کنید.» اشکِ رویِ گونه‌ام را پاک می‌کنم. چند روزی‌ست کارم همین شده. مرور عکس‌های سال قبل ، گزارش‌ توی تلویزیون که یک قاب کلوزآپ از قدم‌برداشتن‌های مسیر گرفته ، عکس های آنهایی که به مقصد رسیده‌اند ، کلاف بغضم را پرگره‌تر کرده‌اند . اینکه جزئی از آن کل‌ِ یکپارچه نیستم یک واقعیت را جلوی چشمم آورده‌ است. نمی‌فهمیدم چه به سرم می‌آید. هیچوقت ندویده بودم و نرسم که بفهمم دویدن و نرسیدن با آدم چه می‌کند. نمی‌دانستم گذرنامه باشد، وسیله نقلیه باشد، همه‌ی وسیله‌های سفر حاضر باشد، توی ذهنت کوله را هم بسته باشی و آخرش نرسی یعنی چه. نمی دانستم دوری یعنی دیدن آب‌های مربعی، نان‌ساندویچی‌های مثلثی، دخترهای عطر به دست، کفش‌های خاکی و کالسکه‌های پر از کوله ، تابلوی پایانه شهید قاسم سلیمانی ، عمود یک ، دوری یعنی دیدن همه‌ی این‌ها از دور و بعد سوختن و دم نزدن. بُعد منزل نبود در سفر روحانی؟ من بُعد منزل را این روزها با اشک‌هایم چشیده‌ام. هی صفحه‌ی سیاه روحم را می‌کاوم، دنبال چیزی، کاری می‌گردم که این دوری را نصیبم کرده، هی از او می‌پرسم خوب زائری نبودم برایت؟ کلاف گلو هی بزرگتر می‌شود. شاید روزی آنقدر بزرگ شوم که اتصال به امام را فقط توی رسیدن به حرمش نبینم حالا اما ، این منِ آشفته‌ی بیچاره دلش هزارپاره شده برای یک دم عمیق توی هوای حرمت ، نه ، هوای پر از خاکِ اطراف زائرانت ، نه ، قانعم به حتی یک ضربان قلب، نزدیک دخترکی توی موکبی غریب ، کنار مشایه. شاید یک روز بفهمم که اگر «یا لیتنا کنا معکم» بگویم او یک زیارت برایم می‌نویسد، یک روز که از گیر و دار ظاهر رها شده‌ام و دورترها را می‌بینم. مثلث توی دایره را لمس می‌کنم، مداح توی گوشم دم می‌گیرد :« من جاموندم؛ شبیه کسی که هرچی دوید ولی نرسید.» کلاف توی گلو ، اشک‌ها را هُل می‌دهد به لبه‌ی پلک‌ها. چشم‌ها را می‌بندم، تصور می‌کنم کنار دخترک، پیش جاده ایستاده‌ام و دخترک عطر را کف دستم می‌‌غلتاند. چشم‌ها را باز می‌کنم، قطره های اشک پیراهنم را خیس کرده . مداح توی گوشم دم گرفته :« من جاموندم ولی نه مثل سه ساله ای که غمت رو خرید.» ✍مهدیه دانیالی 📝 روایت ۲۳۱ @khatterevayat
بازم اشتباه کن کلاه را پس زدم. دو مرد سیاه پوست سراغم آمدند. طوری عربی حرف زدند انگار باید از صندلی بلند می‌شدم، یک خانه‌ سیمانی پشت نخل نشان‌شان می‌دادم و تهش می‌گفتم: "روح حبیبی. ابو قبّاش بالای نخله. تا برسی پایین میاد." ولی از اینکه من را با عراقی‌ها اشتباه گرفت خوشم آمد. ✍ حسام محمودی 📝 روایت ۲۳۲ @khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقش این بچه‌ها چیه که هر چند صد متر یکبار «لبیک یا حسین» رو با همه وجودشون فریاد میزنن؟ به نظرم اینا فرشته‌های ذِکْرن، اینا با «لبیک یا حسین‌»شون به ما یادآوری میکنن که این بساط زیارت و خدمت برای چی پهن شده و تو زائر برای چی اینجایی. تو اینجایی تا جواب ندای هل من ناصر سید الشهدا رو بدی، پس بلند بگو: لبیک یا حسین... ✍ هادی حسن زاده 📝 یادداشت ۱۸ @khatterevayat @hame_ba_ham
این عکس را گذاشت توی گروه وگفت. من هم بلاخره راهی شدم حلالم کنید. 💚قند توی دلم آب شد. خیلی خوشحال شدم. از راهی شدن هیچ کسی مثل نرگس این قدر ذوق زده نشدم. 🍃نرگس دختر باصفایی است از دیار افغانستان که دل باصفایی دا‌رد. همه مان مثل خواهر دوستش داریم. 🕌چند روز پیش از آرزوی رفتن به پیاده روی اربعین گفته بود. از مورچه ها . از خواب هایی که دیده بود. از بغض و امید ونا امیدی هایش. 🍃چه قدر اشک ریختم پای نوشته اش. چه قدر دلم رفت برایش. گوارایت نرگس جان. نور شود به تک تک سلول هایت مشایه ودیدن گنبد طلای ارباب وایوان خانه پدری...... ✍ مامان نویسنده 📝 روایت ۲۳۳ @khatterevayat
پدرم اذان زیاد می‌گفت، دم پنجره می‌ایستاد و الله‌اکبر... در مسیر پیاده‌روی اربعین هم اذان گفت. یک سال بعد وقتی خبر فوتش را به دوستان موکبدار عراقیش دادیم، این فیلم را برایمان ارسال کردند. پدرم با نوای اذانش زنده ماند. ✍ بشری صهری 📝 روایت ۲۳۴ @khatterevayat
ساعت گوشی‌ام می‌گوید بیشتر از دو ساعت از سوار شدنمان گذشته و ما تازه افتاده‌‌ایم توی مسیر. دو ساعت طاقت‌فرسا. نه چون معطل شده‌ایم ... نه. کیست که نداند برای زائر خسته و خاکی اربعین دو ساعت نشستن روی صندلی نرم و راحت وَن، توی به قول راننده‌ی عراقی "فول درجه‌ی کولر"، ابدا عذاب نیست. عذاب آن جاست که کل روز را جان کنده‌ام تا بتوانم این همه زود، دل بکنم از کربلای حسین(ع). که برگردم سر خانه و زندگی‌ام و بروم کنار بچه‌هایی که می‌دانم بی‌صبرانه منتظرم هستند. و حالا یک نفر داشت می‌چرخاندَم توی خیابان‌های کربلا و هی چشمم می‌خورد به گنبد ارباب و هی دلم پُرتر می‌شد از این غم، که چه زود تمام شد رویای شیرین زائر اربعین بودن... سر می‌چرخانم و در تاریکی ون همسرم را می‌بینم و باقی همسفران را که همه با سرهایی معلق بین هوا و پشتی صندلی، به خواب رفته‌اند. انگار کسی دکمه‌ی آفشان را زده باشد. طبیعی‌اش هم خوابیدن است بعد از این همه خستگی. من اما کلا آدم بخوابی نبودم در این سفر. دیشب هم تنها شبی بود که راحت خوابیدم. بعد از پنج شب بیداری و یا سر روی کفش و کوله گذاشتن، قسمت شده بود، سرم را بگذارم روی بالشی نرم و پتویی بکشم روی تنم و اگر سرمای استخوان‌ترکان کولرهای بزرگ موکب را ندید بگیریم، همه چیز عالی بود... حالا هم چشم‌هایم را بسته‌ام که مثلا بخوابم. سرم مثل توپی که شیشه‌ی وَن، روپایی‌اش می‌زند بالا و پایین می‌شود. خواب ایستاده پشت پلک‌های بسته‌ام و منتظر یک اشاره است برای نشستن جای محتویات درهم و برهم ذهنم. من اما راهش نمی‌دهم. حواسم به مردیست که روی صندلی جلویی‌ام نشسته و خیال خواب ندارد. مردی هم سن و سال بابا که سرِ شب با چهره‌ای آفتاب سوخته و صمیمی و قد و قامتی نحیف، از پله‌های ون بالا آمد و خیلی زود با خوش‌صحبتی‌ فضا را از سکوت و خستگیِ ناشی از انتظار، درآورد. حالا اما تکان شانه‌هایش و سوز ناله‌های خفه‌اش چیز دیگری می‌گوید. از گریه‌های آرامش بی‌اختیار یاد روضه‌ی علقمه می‌افتم و با چشمانی خیس، خوابِ پشتِ پلک‌ها را پس می‌زنم. خودش گفت اهل رفسنجان است و باغدار پسته. از دو هفته قبلش به عنوان آشپز هیئت راهی کربلا شده بود. این وسط اما کار واجبی پیش آمده که حالا ناچار شده دو روزه راهی ایران شود و برگردد. خدا می‌داند با چه عشقی از آشپزی توی موکب حرف می‌زد و این وسط حتی یک غذای خوشمزه‌ی کرمانی به نام "کشک مغز" هم یادمان داد. غذایی که ما اسمش را هم نشنیده بودیم. وقتی فهمید شمالی هستیم از برنج خوبمان پرسید و این گِله که خوب‌هایش به کرمان نمی‌رسد. مثل پسته‌های آن‌ها، که خوب‌هایش به ما نمی‌رسید. مرد یک ساعت تمام جوری گرم نشسته بود به تعریف، که ما حتی سرسوزنی فکرش را نمی‌کردیم کار واجبی که باید به خاطرش دو روزه بر‌گردد ایران، تدفین برادرش باشد که همین امروز به رحمت خدا رفته است. این را اما آخر حرف‌هایش گفت. وقتی حرفش کشید به سختی‌های مردم شهرش و ناگهان چشم‌هایش موج برداشت و صدایش به لرزه افتاد و اشاره کرد به بغل دستی‌اش که داماد برادرش بود و جوانی غمگین و آرام. بعدش انگار قلب همه‌مان فشرده شده باشد، سکوت عجیبی فضا را پر کرد. همان موقع بود که از ذهنم گذشت این مرد با این غم بزرگ روی سینه‌اش، چطور می‌تواند این‌قدر راحت و بی‌خیال برایمان حرف بزند و قصه بگوید از زندگی‌اش. راننده که بعد از دو ساعت کامل چرخیدن در خیابان‌های کربلا و هزاربار تکرار کردن عبارت "مهران.. مهران" چراغ‌ها را خاموش کرد و راه گرفت سمت مسیر اصلی، مرد هم خاموش شد. مثل باقی مسافرها. تازه می‌خواستم چشم‌هایم را ببندم که دیدم چفیه‌اش را کشید روی سرش. سرش را تکیه داد به شیشه‌ی ماشین و مدتی آرام مویه کرد و گریست. گریه‌اش سوزی داشت که نمی‌شد با آن نسوخت. حالا هم آه کشیدن‌های از ته دلش، حسین گفتن‌ها و نفس گرفتن‌های هر چند دقیقه یکبارش، مرا به این یقین رسانده که مرد غم سنگین دلش را حل کرده در غم حسین(ع) تا بتواند تحملش کند. مردی که عجیب مرا به یاد این جمله‌ی حضرت امیر می‌اندازد که:" اَلمومِنُ بِشرُهُ فی وَجهِهِ و حُزنُه فی قَلبِهِ – شادی مومن در چهره‌ی او و اندوهش در دلش پنهان است". ✍ زینب کریمی ۹ شهریور ۱۴۰۲ عکس را وقت خداحافظی با کربلای حسین(ع) گرفته‌ام. 📝 روایت ۲۳۵ @khatterevayat @naajeh3
مهران این اون ور آبیا با اون زبون امیزآر الکنشون، تو روزنامه های نمدونم چی چی تایمز و یه چیزی پرسشون، باید حتما یه مقاله برن با این تیتر: شهری در ایران که در ایامی از سال به پارکینگ ماشین ها تبدیل میشود. و بعد بشینن با دهن باز توضیح بدن که: میلیون ها نفر آدم در ایامی مشخصی از سال قمری یکباره چکار دارند که می آیند و ماشینشان را توی یک شهر خاص ول میکنند و میروند. کجا میروند؟ ✍ ر. ابوترابی 📝 روایت ۲۳۶ @khatterevayat @otaghekonji
این میز پذیرایی بچه هاست اما ‌همه گزینه ها روی میز نیست! نصفشو خوردن نصفشو نگرفتیم نصف دیگه شم دستشونه! حالا اینکه در معنای نصف چه خللی وارد کردم رو حداد عادل ببخشه! ✍ ر.ابوترابی 📝 روایت ۲۳۷ @khatterevayat @otaghekonji
اینجا سرگردنه است! چند نفری میریزند سر آدم یکی اینجا، یکی دو قدم جلوتر، یکی چهارقدم... چیزی نمیگیرند... فقط میدهند! آب، شربت، خنکی اب پاش، عطر، هندوانه، چای، قهوه، غذا.... اینجا سر گردنه است نگهت میدارند اما به زور نمیگیرند به التماس میدهند... به اشک میدهند به خنده میدهند به فارسی و عربی می دهند... از مالشان میدهند میتوانستند جان هم میدادند .... .... ای حسین بگو شدی فدای کی که همه فدات میشن یکی یکی... ✍ ر. ابوترابی 📝 روایت ۲۳۸ @khatterevayat @otaghekonji
۲۰ ساعت تمام است که در ماشین بنز بزرگ عراقی نشسته‌ایم. صندلی‌هایش تنگ است و نمیتوانیم پایمان را خوب تکان بدهیم. جز برای مهر کردن گذرنامه و چند بار برای وضو و نماز جایی توقف نداشتیم. راننده می‌گوید تا نجف چند ساعت دیگر راه مانده. حس میکنم جاده‌ها کش آمده. دستان و پاهایم دیگر به درد عادت کرده. کمرم خشک شده. چند دختر جوان دیگر کنارم نشسته‌اند که اگر در تهران خودم نمی‌دیدم که سوار اتوبوس نجف شده‌اند باورم نمی‌شد اهل زیارت هم باشند. دائم وسط خواب سر یکیشان می‌افتد روی شانه‌ی بغلی و هر دو بیدار می‌شوند. مرد جلویی‌ام مشکل زانو دارد و به زور پله‌ها را بالا و پایین می‌کند ولی وقتی این دخترها سر قرار مرز دیر کردند ۱کیلومتر دنبالشان پیاده رفت تا از اتوبوس جانمانند. وقتی برگشتند صورت همه‌شان مثل لبو سرخ بود. اینجا همه خسته شده‌ایم.قیافه‌ی همه له و لورده است. اما من حتی از دهان یک نفر هم حرفی از خستگی نشنیدم. اینجا همه خوشحالیم که داریم سختی می‌کشیم. دارم به این فکر میکنم این چه عشقی است که بعد از ۱۴۰۰ سال همچنان می‌سوزاند. اربعین ۱۴۴۵ ✍سین جیم 📝 روایت ۲۳۹ @khatterevayat