🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۵ 🌸
🌟 ماشا می خواست پا شود تا در را باز کند
🌟 اما ریسا گفت :
☘ شما بشین عزیزم ، خودم باز می کنم
🌟 علی مشغول کار با لپ تاپش بود
🌟 که فرزین آمد و گفت :
🍁 علی جان ، یک آقا و یک خانم ،
🍁 دم در خانه ماشا خانم ، ایستادند .
🌟 ریسا در را باز کرد .
🌟 حاج آقا ، با زن و بچه ، پشت در بودند
🌟 حاجی گفت :
🕌 سلام دخترم
🕌 اینجا خانه ماشا خانم هست ؟!
🌟 ریسا گفت :
☘ بله قربان ، درست اومدین ، بفرمائید داخل
🌟 ریسا به حاجی تعارف کرد
🌟 ولی حاج آقا داخل نشد و گفت :
🌟 نه دخترم ممنون ما باید بریم
🌟 فقط اومدیم حال ماشا خانم رو بپرسیم
🌟 ماشا ، دم در آمد و حاجی را شناخت
🌟 با خوشحالی گفت :
🌷 حاج آقا شمایید ؟!
🌷 سلام ، خیلی خوش اومدید
🌷 خواهش می کنم بفرمائید
🌟 حاجی اولش قبول نکرد
🌟 اما وقتی اصرار ماشا را دید
🌟 ابتدا زن و بچه ها را داخل فرستاد
🌟 و بعد از کمی مکث با اشاره همسرش وارد شد
🌟 علی با ریسا تماس گرفت و گفت :
🌸 سلام عزیزم ،
🌸 این دو نفر کی بودند که داخل شدند
🌟 ریسا گفت :
☘ سلام عشقم ،
☘ امام جماعت مسجد محله ماشاست
☘ که با زن و بچه ، برای دیدن ماشا اومدند
☘ بی زحمت اگه می تونی تو هم بیا ؛
☘ که حاج آقا تنها نمونه .
🌟 علی به طرف خانه رفت .
🌟 همسر حاج آقا به ماشا گفت :
🌹 دخترم ، چند روز مسجد نیومدی ؟!
🌹 نگرانت شدیم ، سراغتو گرفتیم .
🌹 هیچ کس خبری ازت نداشت .
🌹 تا اینکه حاجی ، فرمودند ؛
🌹 که به خانه شما بیاییم
🌟 علی " یا الله " گفت و وارد خانه شد .
🌟 و به حاجی سلام کرد و کنارش نشست .
🌟 حاج خانم نیز ، کنار ماشا و ریسا نشست .
🌟 و تا یک ساعتی با هم گپ زدند .
🌟 علی ، ماجرای آشنایی خود با ریسا و ماشا را
🌟 برای حاجی تعریف کرد .
🌟 و اینکه به ماشا سوءقصد شده را شرح داد .
🌟 و ریسا ماجرای مسلمان شدنش را ،
🌟 برای حاج خانم تعریف کرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 انیمیشن طنز دیرین دیرین
🇮🇷 این قسمت : شب یلدا و توجه به مردم مناطق زلزله زده کرمانشاه و سیلاب خوزستان
@ghairat
#دیرین_دیرین #طنز
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ برنامه های پیشنهادی شب یلدای مهدوی
❇️ ۱. خواندن زیارت آل یاسین
❇️ ۲. ذکر صلوات به نیت ظهور امام زمان
❇️ ۳. دعا برای بیماران و رفع بلایا از جهان
❇️ ۴. خواندن دعای الهی عظم البلا
❇️ ۵. پختن غذا و شیرینی به نیت امام زمان
❇️ ۶. توجه ویژه به کودکان و همسران
❇️ ۷. دلجویی از خانواده پرستاران و شهیدان
❇️ ۸. ارسال پیامکهای مهدوی به دوستان
❇️ ۹. خواندن قصه های امام زمانی برای کودکان
✍ یلدای مهدوی تون ، مبارک ، التماس دعا
📲 لطفا نشر دهید .
🔮 @amoomolla
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۶ 🌸
🌟 آخر شب شد .
🌟 حاجی و خانواده اش رفتند .
🌟 بعد از رفتن آنها ،
🌟 ریسا از خانواده حاجی تعریف کرد و گفت :
☘ وای ماشا خوش به حالت .
☘ چه دوستای خوبی داری
☘ از اینکه به خونه تو اومدن
☘ و جویای حالت شدن ،
☘ خیلی خوشم اومد .
🌟 علی هم از ماشا و زنش خداحافظی کرد
🌟 و از خانه بیرون رفت .
🌟 داشت به طرف دوستانش می رفت
🌟 که ناگهان دو موتور سوار را دید ،
🌟 که به طرف خانه ماشا می آمدند
🌟 و در دستشان ، نارنجک و سلاح گرفته بودند
🌟 علی با تمام وجودش فریاد زد :
🌸 ریسا ، ماشا ، پناه بگیرید .
🌸 بخوابید زمین
🌸 فرزین کجایی ، بیا بیرون
🌟 فرزین و دوستانش ، به سرعت بیرون آمدند
🌟 و پس از رصد کردن اوضاع ،
🌟 به طرف موتور سواران دویدند .
🌟 علی می دانست که اگر کاری نکند
🌟 آن نارنجک ، می تواند
🌟 جان ماشا و ریسا را با هم بگیرد .
🌟 به خاطر همین ، با سرعت زیاد ،
🌟 به طرف موتور سوارها رفت .
🌟 یکی از موتورسواران ،
🌟 نارنجک را به طرف خانه ماشا ،
🌟 پرتاب کرد .
🌟 علی نیز به طرف نارنجک پرید
🌟 نارنجک با علی اصابت کرد و منفجر شد .
🌟 موتور اول با دو سرنشینش به زمین افتادند .
🌟 موتور سواران دومی ، می خواستند
🌟 نارنجک دومی را هم پرتاب کنند
🌟 که ناگهان دوستان علی سر رسیدند
🌟 و موتورسواران را گرفتند
🌟 به زمین خواباندند ؛
🌟 و دست و پایشان را بستند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🕋 غالبا مردها در بسیاری از مواقع ،
🕋 به خاطر اشتباهات خانواده خود ،
🕋 اعم از پدر ، مادر و یا خواهر و برادر ،
🕋 شرمنده می شوند .
🕋 بنابراین در چنین مواقعی ،
🕋 زنان نباید با طعنه و کنایه و یا جدی ،
🕋 شوهر خود را ،
🕋 به خاطر اشتباه خانواده اش ، ملامت کنند .
🕋 چون علاوه بر شکستن غرورش ،
🕋 احساس می کند که در دعوای زن و شوهری ،
🕋 مظلوم واقع شده است ؛
🕋 و این امر باعث می شود
🕋 تا اشتباهات خانواده خود را انکار کند
🕋 و در برابر حرفهای همسرش ، جبهه بگیرد .
💟 @ghairat
🌹 شما مادر نمونه و ماهری هستید
🌹 که وقتی همسرتان میخواهد
🌹 با فرزندش بازی کند
🌹 یا کارهایش را انجام دهد ؛
🌹 از حرکات خشن و مردانه اش ، دلتان میلرزد
🌹 و نمیتوانید در برابر ترسی که از آن دارید
🌹 مقاومت کنید و چیزی به شوهرتان نگویید .
🌹 اگر چنین است باید اعتراف کنیم
🌹 که هم فاصله میان خود و همسرتان را ،
🌹 هر روز بیشتر میکنید ؛
🌹 و هم میل او به نمایش پدرانگی اش را ،
🌹 هر روز کمتر میکنید .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۷ 🌸
🌟 فرزین با چشمانی پر از اشک ،
🌟 به طرف علی آمد .
🌟 کنار علی نشست و گریه کرد .
🌟 محمد دوست فرزین ، به طرف ماشینش رفت
🌟 و پرچم ایران را از ماشین بیرون آورد
🌟 و روی جسد تکه تکه علی گذاشت .
🌟 ریسا و ماشا ، از خانه بیرون آمدند .
🌟 ریسا به فرزین گفت :
☘ چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟!
🌟 فرزین گفت :
🍎 موتور سوارانی که قصد منفجر کردن این خونه رو داشتن ، دستگیر شدند .
🌟 ریسا گفت :
☘ پس علی کجاست ؟!
🌟 ریسا نگاهی به دوستان علی کرد .
🌟 همه سرشان را پایین انداختند .
🌟 و آرام ، اشک می ریختند .
🌟 ریسا به فرزین نگاه کرد و گفت :
☘ علی کجاست ؟!
☘ علی من کجاست !؟
☘ چرا چیزی بهم نمی گید ؟!
🌟 فرزین که سرش پایین بود ،
🌟 با چشمانی پر از اشک گفت :
🍎 هیچی نشده خواهر من
🍎 شما خودتو ناراحت نکن
🌟 ریسا با عصبانیت داد زد :
☘ می گم علی کجاست ؟!
☘ شوهر من کجاست ؟!
🌟 فرزین ، با چشمانی پر از اشک ،
🌟 از جلوی جنازه علی کنار رفت .
🌟 ریسا به پرچم ایران نگاه کرد .
🌟 با قدمهایی سنگین و کوتاه ،
🌟 به طرف جنازه علی رفت .
🌟 و آرام با خود می گفت :
☘ علی کجاست ؟!
☘ آقای من کجاست ؟!
☘ چه بلایی سرش اومده ؟!
🌟 ریسا کنار پرچم ایران نشست .
🌟 فرزین بغضش ترکید .
👈 و با صدای بلند گریه کرد .
🌟 سپس به ریسا گفت :
🍎 ریسا خانم ، این علی شماست .
🍎 ولی خواهش می کنم نگاه نکنید
🌟 ریسا ، گریان و لرزان ،
🌟 آرام پرچم ایران را برداشت .
🌟 و با جنازه متلاشی روبرو شد .
🌟 دستش را در دهانش گذاشت .
🌟 جیغ زد و با گریه و زاری ،
🌟 نام علی را فریاد می زد .
🌟 ماشا ، با گریه کنار ریسا رفت
🌟 و او را در آغوش گرفت
🌟 ریسا ، ماشا را محکم بغل کرد
🌟 و آنقدر گریه کرد ، تا از حال رفت .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🇮🇷 ریشه همه عوامل آرامش ، تربیت است .
🇮🇷 و تربیت یعنی ،
👈 ابتدا اصلاح خود و بعد اصلاح دیگران .
🇮🇷 و از نظر علمای اخلاق ،
🇮🇷 اهداف میانی تربیت عبارتند از :
👈 اصلاح رابطه انسان با خدا
👈 اصلاح رابطه انسان با خودش
👈 اصلاح رابطه انسان با جامعه
👈 اصلاح رابطه انسان با طبیعت
👈 اصلاح رابطه انسان با خانواده .
🇮🇷 به نظر شما با چنین تربیت و اصلاحاتی ،
🇮🇷 آیا مشکلی در جامعه پیش می آمد ؟!
💟 @ghairat
#آرامش #تربیت #اصلاح_خود
🍎 نوزادان سزارینی ،
🍎 بیشتر از نوزادان حاصل از زایمان طبیعی ،
🍎 در معرض کم خونی بدو تولد
🍎 و کم خونی فقر آهن در آینده هستند ؛
🍎 این درحالی است
🍎 که یکی از مهمترین مشکلات شایع در دنیا
🍎 و به خصوص در ایران ، کم خونی می باشد .
🍎 که موجب اختلال در رشد و تکامل ،
🍎 اختلال در هماهنگی تغذیه ای ،
🍎 و اختلال در سیستم ایمنی می شود .
💟 @ghairat
#مضرات_سزارین #فواید_زایمان_طبیعی
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۸ 🌸
🌟 موتورسواران را ، تحویل پلیس دادند .
🌟 و اعتراف کردند که از طرف کلیسا ،
🌟 مامور این جنایت وحشیانه شدند .
🌟 عاملین اصلی جنایت ،
🌟 پس از چند روز محاکمه ،
🌟 با استفاده از نفوذ و قدرتی که ،
🌟 در دولت داشتند ، آزاد شدند .
🌟 همه مشغول عزاداری برای علی بودند .
🌟 که ناگهان صدای تلفن ماشا به صدا درآمد .
🌟 از بیمارستان بود .
🌟 گریه ماشا شدیدتر شد .
🌟 مدینه گفت : چی شده ماشا ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 آقا حسن از کما برگشته .
🌟 حسن از شنیدن خبر شهادت علی ،
🌟 بسیار ناراحت شد .
🌟 و با حال خرابش ،
🌟 به مجلس ختم علی رفت .
🌟 حسن با کمک فرزین ،
🌟 تنها به قبرستان مسلمانان رفت .
🌟 و کنار قبر علی نشست .
🌟 مشغول گریه و درد و دل با علی بود .
🌟 که ناگهان ماشا و ریسا ، آمدند .
🌟 و به حسن سلام کردند .
🌟 حسن از دیدن ماشا و ریسا کنار هم ،
🌟 تعجب کرد .
🌟 ماشا پس از عرض تسلیت ،
🌟 از حسن ، بابت نجات جانش تشکر کرد
🌟 حسن هم وقتی فهمید
🌟 که این همان ماشایی هست
🌟 که علی در موردش صحبت کرده بود
🌟 تعجب و غصه اش ، بیشتر شد .
🌟 تعجب از اینکه ،
🌟 خداوند دو بار ماشا را ،
🌟 جلوی راهش قرار داد .
🌟 و در هر دو بار ، جانش را نجات دهد .
🌟 و غصه اش از این بود .
🌟 که چرا پیشنهاد بهترین دوستش ،
🌟 در مورد ازدواج با ماشا را رد نمود .
🌟 ماشا وقتی فهمید
🌟 که همه این مشکلات و جنایات و ترور ،
🌟 به خاطر تبلیغ دین اسلام بود ؛
🌟 و همین امر ،
🌟 باعث تحریک مذاهب و ادیان دیگر شد ؛
🌟 به خاطر همین تصمیم گرفت ،
🌟 تا بی سر و صدا و چراغ خاموش ،
🌟 کار فرهنگی ، دینی و مذهبی بکند .
🌟 تا دیگر دشمنان خود را ،
🌟 بر علیه خودش تحریک نکند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌷 چیستان و معماهای مذهبی 🤔
💠 ۱. امام هشتم ؟!
🔹 ۲. پروردگار ؟!
💠 ۳. محل ظهور اسلام ؟!
🔹 ۴. امام رضا ضامن اوست ؟!
💠 ۵. اولین جنگ پیامبر با دشمنان ؟!
👈 باهوشا بسم الله
🔮 @amoomolla
#معما #چیستان
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۹ 🌸
🌟 ماشا ، برای ادامه تحقیقاتش در مورد اسلام
🌟 تصمیم گرفت
🌟 که به کشورهای اسلامی سفر کند .
🌟 به خاطر وجود دوستان ایرانی ،
🌟 تصمیم گرفت که اول به ایران سفر کند .
🌟 چند روز بعد از رسیدن به ایران ،
🌟 از طرف دانشگاه های زیادی ،
🌟 پیشنهاد کار به او داده شد .
🌟 اما هیچ کدام را نپذیرفت .
🌟 به پیشنهاد دوستان تهرانی اش ،
🌟 که همگی خانم بودند
🌟 و در تحقیقات و پژوهش ، کمکش می کردند
🌟 همگی به سفر زیارتی مشهد مقدس رفتند .
🌟 حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام ،
🌟 برایش دل انگیز و جذاب بود .
🌟 پس از چند روز اقامت در مشهد ،
🌟 علاقه اش به عبادت بیشتر شد .
🌟 و هر روز حالات معنوی و فرازمینی ،
🌟 در چهره او ، نمایان می گشت .
🌟 سپس به طرف قم حرکت کردند .
🌟 هنگام ورود به قم ، صحنه زیبایی دید .
🌟 و از سر شوق و ذوق گفت :
🌷 اینا دیگه کی هستن ... ؟!
🌷 وااای چه زیبا و نورانی ... چه قشنگ ...
🌷 خانما ، اینا دارن چکار می کنن ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کی ، کجا ؟! کجا رو میگی ماشا خانم ؟!
🌸 اینجا که کسی نیست .
🌟 ماشا با لبخند گفت :
🌷 مگه نمی بینی دروازه نورانی رو ؟!
🌷 مردان سفید و نورانی
🌟 خانم رضایی با تعجب به اطراف نگاه کرد
🌟 و آرام گفت :
🌸 ماشا خانم ، حالتون خوبه ؟!
🌸 من که چیزی نمی بینم
🌟 ماشا به راننده ، که هم خانم بود
🌟 و هم از دوستان خانم رضایی ، گفت :
🌷 لطفا همین جا بایستید .
🌟 ماشا پیاده شد و به عقب نگاه کرد
🌟 خانم رضایی نیز ، بعد از ماشا پیاده شد .
🌟 ماشا به خانم رضایی گفت :
🌷 چی می بینی ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 فقط چندتا ماشین که در حال حرکتند .
🌟 ماشا یک نگاهی به خانم رضایی کرد
🌟 و یک نگاهی به آن چیزی که
🌟 فقط خودش می بیند
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 همه آزادی های قانونی و تأسیس های حقوقی
🌸 می توانند مورد سوء استفاده قرار گیرند
🌸 برای مثال حق رانندگی ،
🌸 که یک حق مشروع و پسندیده ای است
🌸 ممکن است از سوی عده ای ،
🌸 به بدترین نحو مورد استفاده قرار گیرد
🌸 و حتی منجر به وارد آمدن خسارت جانی
🌸 و یا خسارت مالی شود .
🌸 اما هیچ آدم عاقلی نمی گوید
🌸 که حق رانندگی امری مذموم و پلید است .
🌸 و اگر عده ای از این نهاد حقوقی ،
🌸 به جهت سوء استفاده بهره برداری کنند
🌸 این امر خدشه ای به اصل آن وارد نمی کند
🌸 بلکه ایراد به خود این افراد ،
🌸 یا گریزگاه های قانونی و... وارد است .
🌸 ازدواج موقت نیز ، همین طور است .
🌸 شاید عده ای آن را ،
🌸 نوعی سوء استفاده می دانند .
🌸 این عده همیشه ،
🌸 پیرمرد پول داری را تصور می کنند
🌸 که برای خوش گذرانی ،
🌸 دختری را صیغه می کند .
🌸 و بعد از ارضای شهواتش ، او را رها می سازد
🌸 یا مرد زن داری که بی اعتنا به خانواده اش ،
🌸 هر روز به دنبال یک زیبارویی است
🌸 که بتواند او را اسیر کند و کام گیرد و...!!
🌸 اما این عده باید بدانند که ازدواج موقت ،
🌸 مثل همه قوانین ، هیچ ایرادی ندارد .
🌸 بلکه ایراد از افراد است .
@ghairat
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🌸 تربیت فرزند ،
🌸 حیاتی ترین بُعد زندگی انسان است ؛
🌸 و در پرتو آن ،
🌸 انسان به سعادت مطلوب نائل می آید .
🌸 تربیت فرزند ، آثار و نتایج مثبتی دارد
🌸 همانطور که بی توجهی به این امر مهم ،
🌸 پیامدهای منفی وغیرقابل جبرانی خواهد داشت.
🔮 @amoomolla
#تربیت_فرزند #تربیت_دینی_فرزند
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۰ 🌸
🌟 ماشا سوار ماشین شد و گفت : بریم
🌟 ولی در طول مسیر ،
🌟 به چیزی که دیده بود ، فکر می کرد .
🌟 ماشا و دوستانش
🌟 به طرف حرم حضرت معصومه رفتند .
🌟 از دور ، چشمان ماشا به گنبد حرم افتاد .
🌟 اشک در چشمانش جاری شد .
🌟 ضربان قلبش ، تندتر زد .
🌟 خانم رضایی ، در حال راه رفتن ،
🌟 در مورد کرامات حضرت معصومه ،
🌟 صحبت می کردند .
🌟 و اطلاعات کلی به ماشا می دادند .
🌟 گوش ماشا ، پیش خانم رضایی بود .
🌟 اما قلبش را ،
🌟 به حضرت معصومه گره زده بود .
🌟 آرام و زیر لب ، بر حضرت سلام می کرد
🌟 گام هایش را تندتر بر داشت
🌟 می خواست زودتر به حرم برسد .
🌟 وقتی به حرم نزدیکتر می شد ،
🌟 مردمی را می دید که بالای سرشان ،
🌟 چیزی مثل جعبه کادو در حال پرواز بود .
🌟 بعضی از آن جعبه ها ، بزرگ بودند ؛
🌟 و بعضی ها کوچک .
🌟 بعضی ها در حال کوچک شدن ،
🌟 و بعضی ها در حال محو شدن بودند .
🌟 با تعجب ، به اطرافش نگاه می کرد .
🌟 تاکنون چنین چیز عجیبی ندیده بود
🌟 دست خانم رضایی را گرفت و گفت :
🌷 اینها چی هستند ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کدوم ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 اون جعبه های کادو ،
🌷 و نورهای زیبایی که بالای سر مردم ،
🌷 در حال پروازن ؟
🌟 خانم رضایی به ماشا خیره شد ،
🌟 مدتی مکث کرد ؛ سپس گفت :
🌸 شما حالتون خوبه ؟!
🌟 ماشا یک نگاه به خانم رضایی کرد
🌟 و یک نگاه به مردم ؛
🌟 فهمید که این ها را نیز ،
🌟 کسی جز خودش نمی بیند .
🌟 بدون اینکه چیزی بگوید به راهش ادامه داد .
🌟 تا به ضریح حضرت معصومه رسید .
🌟 دور تا دور ضریح ، شلوغ بود .
🌟 گریه اش گرفت .
🌟 آرام آرام ، خود را به ضریح رساند .
🌟 کنار ضریح نشست و گریه کرد .
🌟 با دلی غمگین و خسته ،
🌟 با حضرت معصومه ، درد و دل کرد .
🌟 و از گذشته اش گفت .
🌟 از توبه اش گفت .
🌟 از اینکه باعث کشته شدن علی شد .
🌟 از اینکه قصد کشتنش را داشتند .
🌟 از ترسش نسبت به آینده .
🌟 از اذیت هایی که ،
🌟 برای حسن و ریسا و دیگران بوجود آورد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌷 تو واقعا منو دیوونم میکنی 🌷
🇮🇷 این جمله عاشقانه ،
🇮🇷 وقتی در شرایط مناسب ،
🇮🇷 و با لحن درست گفته شود ؛
🇮🇷 این مفهوم را می رساند که او ،
🇮🇷 شما را دیوانه خودش کرده است
🇮🇷 و بیش از حد دوستش دارید
🇮🇷 به خاطر همین
🇮🇷 از واژه دیوانه استفاده می کنید .
🇮🇷 اگر واقعا چنین احساس خوبی ،
🇮🇷 نسبت به همسرتان دارید ؛
🇮🇷 پس حتماً این را به او بگویید .
💟 @ghairat
☀️ این عشق نیست که دنیا را می چرخاند ،
☀️ بلکه عشق چیزی است ؛
☀️ که چرخش دنیا را ارزشمند می کند .
☀️ البته به شرط اینکه واقعا عشق باشد ؛
☀️ نه هوس و شهوت .
☀️ و عشق واقعی یعنی ؛
☀️ کسی را برای خدا دوست داشته باشی
☀️ و بدی هایش را به خاطر خدا ببخشی
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۱ 🌸
🌟 ماشا در حال حرف زدن و گریه کردن بود .
🌟 که ناگهان ضریح باز شد .
🌟 دختری جوان و زیبارو ،
🌟 با چادری نورانی و درخشان ،
🌟 از درون ضریح ، خارج شد .
🌟 ماشا سرش را بلند کرد .
🌟 اطرافش پر نور تر شده بود .
🌟 اما هیچ کس اطراف ضریح نبود .
🌟 فقط خودش بود و آن دختر نورانی .
🌟 ماشا کمی ترسید .
🌟 یکی از دستانش را محکم روی زمین گذاشت
🌟 و با دست دیگر ، محکم ضریح را گرفت .
🌟 دختر زیبا و نورانی ،
🌟 آرام به طرف ماشا آمد و گفت :
🌹 نترس دختر جان ، آرام باش .
🌹 شما در پناه ما هستی .
🌹 همه حرفهایت را شنیدم .
🌹 اما بدان ، اذیت هایی که تو شدی .
🌹 ذره ای از اذیت های عمه ام زینب نمی شود
🌹 عمه ام زینب ،
🌹 تشنگی بچه ها را دید .
🌹 و نتوانست کاری بکند .
🌹 بچه های خود و برادرانش را کشتند ؛
🌹 گریه های کودکان تشنه را دید .
🌹 کشتن برادرانش را دید .
🌹 چه مصیبت ها و بلاهایی که ندید .
🌹 چه دردهایی که با جان خرید .
🌹 سوزاندن خیمه ها ،
🌹 دویدن دختران روی خارها و زمین داغ ،
🌹 او از مصیبت ها ، پیر شد .
🌹 اما صبر کرد و هیچ وقت نمازش ترک نشد
🌹 حجابش کم نشد و اعتقاداتش ، عوض نشد
🌹 حتی مستحبات و نماز شبش را ،
🌹 با عشق و آرامش می خواند .
🌹 و در جواب ملامت ابلهان می گفت :
🌹 در کربلا ، جز زیبایی چیزی ندیدم .
🌹 ای ماشا خانم ❗️تو هم صبر کن
🌹 و این را بدان ،
🌹 هركس با محبّت ما ( آل محمّد ) ، بميرد
🌹 شهيد از دنيا رفته است .
🌟 آب بر صورت ماشا ریخته می شود .
🌟 و ماشا به هوش می آید .
🌟 اطراف خود را شلوغ می بیند .
🌟 و خبری از آن دختر زیبا نبود .
🌟 خانم رضایی ،
🌟 لیوان آبی که در دست داشت را ،
🌟 به طرف دهان ماشا برد .
🌟 ماشا ، یاد حرفهای آن دخترک افتاد .
🌹 آب ، تشنگی ، عمه زینب ، کودکان و ...
🌟 ماشا قبل از اینکه آب بخورد .
🌟 نگاهی به خانم رضایی کرد و گفت :
🌷 شما او را دیدی ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 آن دختر زیبایی که اینجا بود
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 بیا فعلاً این آب را بخور
🌟 ماشا گفت :
🌷 تو حرف های مرا باور نمی کنی ؟!
🌷 می توانی کسی را برایم پیدا کنی
🌷 تا به سوالاتم پاسخ دهد ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 بله ترتیبش را می دهم
🌸 فقط این آب را بخور
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۲ 🌸
🌟 ماشا ، لیوان آب را گرفت و به یاد کربلا افتاد
🌟 سپس به درون آن نگاهی کرد و گفت :
🌷 مگر آب چه ارزشی داشت ؛
🌷 که آن را از کودکان دریغ کردند .
🌷 مگر یک آدم چقدر می تواند
🌷 پست و خبیث باشد ،
🌷 که حتی به کودکان هم رحم نمی کند .
🌟 خانم رضایی ، ترتیب یک ملاقات را ،
🌟 با یکی از علمای شهر قم ، داد .
🌟 ماشا و خانم رضایی ،
🌟 وارد دفتر آن عالم شدند .
🌟 منتظر شدند تا تشریف بیایند .
🌟 مرد عالم ، پس از مدت کوتاهی ،
🌟 با سر به زیری و تواضع ، وارد شد .
🌟 هنگام ورود ، ایستاد و کمی مکث نمود .
🌟 بوی خوش و مطبوعی ، بر مشاش رسید .
🌟 لبخندی زد و روی میز نشست .
🌟 و با لحنی آرام و سنگین فرمود :
🕌 بفرمائید در خدمتم .
🌟 دفتردار به خانم رضایی گفت :
🍎 لطفا مشکلتان را بفرمایید .
🌟 ماشا اول خاطر نشان کرد .
🌟 که سابقه بیماری و مشکل روحی روانی ندارد
🌟 سپس از آنچه که دید ، برای عالم شرح داد
👈 از منظره ای که در بدو ورود به قم دید
👈 از کادوهای بالای سر زائران
👈 و از دختر زیبایی که از ضریح بیرون آمد
🌟 عالم از ماشا پرسید :
🕌 آن دختر زیبا ، چی پوشیده بود ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 لباس حریر سفید رنگ و بلند .
🌷 و چادری از نور.
🌟 عالم گفت :
🕌 چه بویی ، حس کردی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 بوی انار تازه و گل محمدی .
🌟 عالم گفت :
🕌 این مشخصاتی که شما دادید ،
🕌 همان مشخصات حضرت معصومه است .
🌟 ماشا با تعجب گفت :
🌷 یعنی من حضرت معصومه را دیدم ؟!
🌟 عالم گفت :
🌷 بله دخترم ،
🌷 ولی برای اطمینان بیشتر ،
🌷 برویم دیگر مواردی را که گفتید ، ببینیم .
🌟 عالم و همراهانش در یک ماشین ،
🌟 و ماشا و خانم رضایی ،
🌟 با ماشین خودشان ،
🌟 به طرف ورودی شهر قم رفتند .
🌟 قبل از حرکت ، عالم به ماشا گفت :
🕌 دخترم ! هر وقت دروازه نورانی را دیدی ،
🕌 لطفا بایست .
🌟 پس از طی مسافتی ،
🌟 ماشا به خانم رضایی گفت :
🌷 همینجاست ، لطفا نگه دار .
🌟 ماشا پیاده شد
🌟 و به ماشین عالم اشاره کرد که بایستند .
🌟 عالم پیاده شد و به ماشا گفت :
🕌 دخترم ، چی می بینی ؟!
🕌 لطفا هر چی که می بینی را به ما بگو .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌷 یکی از عوامل آرامش در همسران ،
🌷 امانت داری مالی و جنسی است .
🌷 مثلا زنی بدون اجازه شوهرش ،
🌷 مال و ثروت او را به کسی نبخشد .
🌷 و در غیاب او ،
🌷 دامن خود را به عمل منافی عفت ،
🌷 و به تن فروشی ، آلوده نکند .
💟 @ghairat
🌹 همسران ، پوشش متقابل یکدیگرند
🌹 و انرژی معنوی و عرفانی یکدیگرند
🌹 و بسترسازانی برای شکوفایی فطری ،
🌹 ایمانی ، روحی و روانی یکدیگرند
🌹 این است معنی آیه
👈 هُنّ لباس لکم و انتم لباس لهن
💟 @ghairat
💞 زوجین ، با صبوری و ایثار ،
💞 و با درک عمیق و متقابل ،
💞 می توانند زمینه ساز آرامش روحی ،
💞 و آسایش فکری یکدیگر بشوند .
💞 و کاشانه ای از عشق و محبت ،
💞 همراه با ایثار و احسان بسازند ؛
💞 که فرزندان صالح ، برایند طبیعی آن است .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۳ 🌸
🌟 ماشا به عالِم گفت :
🌷 یک دروازه هلالی شکل و نورانی می بینم
🌷 که خیلی خیلی زیباست .
🌷 و چند نفر مرد سفید پوش و نورانی ،
🌷 که بعضیاشون بال دارند و پرواز می کنند .
🌷 یک نورهای سیاهی هم می بینم ؛
🌷 که می خواهند وارد شهر شوند ؛
🌷 ولی آن مردان نورانی ،
🌷 نمی گذارند آن سیاهی ها از دروازه عبور کنند
🌟 عالِم ، لبخندی زد و گفت :
🕌 بله دخترم ، درست فرمودید .
🕌 آن دروازه ، درب بهشت است
🕌 آن مردان نورانی ، فرشته اند .
🕌 و آن سیاهی ها ، شیاطین و پلیدی اند .
🌟 ماشا گفت :
🌷 ولی حاج آقا ، اینها چی هستند .
🌷 چرا کسی غیر از من نمی بینه ؟!
🌟 عالم گفت :
🕌 دخترم ! در این دنیا ،
🕌 بعضی چیزها دیده نمی شوند
🕌 مثل روح ، مثل درد ، مثل این دروازه
🕌 ولی در همین حد بدان که این دروازه ،
🕌 مانع ورود شیاطین به شهر قم می شوند .
🕌 و شهر قم تنها شهری است ،
🕌 که چنین موهبت و دروازه ای دارد .
🕌 و این دروازه ، سالیان پیش ساخته شده
🕌 روزی که پیامبر به دنیا آمدند
🕌 به دستور خداوند ،
🕌 شیطان از شهر قم رانده شد .
🕌 و این دروازه در اینجا ، قرار داده شد .
🕌 و یکی از فلسفه های نامیدن این شهر به قم ،
🕌 همین است که خدا به شیطان گفت : قم
🕌 یعنی از این مکان مقدس بلند شو
🌟 ماشا گفت :
🌷 خب حاجی ، چرا فقط من می تونم ببینم
🌟 عالم گفت :
🕌 این چیزها ، بُعد دوم دنیای ماست .
🕌 که دیدنشان ، برای هر کسی مقدور نیست
🕌 فقط دلهای پاک و توبه کنندگان واقعی ،
🕌 چنین قدرتی را از جانب خداوند خواهند داشت
🌟 سپس همگی به طرف حرم رفتند .
🌟 ماشا ، کادوهای بالای سر مردم را شرح داد
🌟 عالم گفت :
🕌 بله درسته ، این کادوها ،
👈 هدیه حضرت معصومه به زائرین هست
🕌 هر کسی که به زیارت حضرت برود
🕌 چنین هدیه معنوی می گیرد
🕌 و اگر می بینی ، کوچک می شوند
🕌 به خاطر گناه است
🕌 کسی که بعد از زیارت گناه کند ،
🕌 هدیه اش کوچکتر می شود
🕌 تا آنکه از بین برود .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا