eitaa logo
اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
19 فایل
🦋 کانال های دیگر ما 👨🏻‍🏫 تربیت دینی کودک @amoomolla 🎥 فیلم و کارتون @kartoon_film 🧠 چیستان و معما @moaama_chistan 🎼 شعر و سرود @sorood_sher 📚 داستان و رمان @dastan_o_roman اخلاق خانواده @ghairat تبلیغ ارزان @tabligh_amoo تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 همسر شاد ، زندگی شاد 🌷 💞 وقتی همسران ، 💞 از زندگی خود رضایت دارند ؛ 💞 نه‌ تنها در روابطشان شادتر هستند ، 💞 بلکه داشتن همسر شاد ، 💞 ضامن سلامت زوجین بوده ، 💞 و در افزایش طول عمر آنان مؤثر است ‌. 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۴ 🌸 🌟 ریسا به ماشا گفت : ☘ دقت کردی که گرایش به اسلام ، ☘ نسبت به ادیان دیگه ، خیلی بیشتره ؟ 🌟 ماشا گفت : 🌷 آره دقیقا ، خیلی زیاده ، 🌷 مخصوصا در بین هنرمندان 🌷 و فعالان در کنسرت و موسیقی 🌟 ریسا گفت : ☘ راستی چرا اینجوریه ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 نمی دونم ولی فکر می کنم ، 🌷 اسلام نسبت به ادیان دیگه ، 🌷 محکمترین پایه ها و اساس رو داره . 🌷 تمام قواعد اسلام ، 🌷 در زندگی کاربرد اساسی دارن . 🌷 و حتی به این نتیجه رسیدم ؛ 🌷 که راه اسلام ، هدف دار و سعادت‌ بخشه . 🌟 ریسا گفت : ☘ از اینکه مسلمون شدی ، ☘ چه احسای داری ؟ 🌟 ماشا گفت : 🌷 احساس خوشبختی ؛ 🌷 امروز ، من این فرصت رو دارم 🌷 که مقایسه کنم ، 🌷 قبلاً چی بودم و حالا چی هستم ؟ 🌷 من با اسلام ، 🌷 زندگی و حیات واقعی رو شناختم ؛ 🌷 من الآن خیلی خیلی خوشبختم . 🌷 تو چی ؟ 🌷 احساست از مسلمون شدنت چیه ؟ 🌟 ریسا گفت : ☘ راستش رو بخوای ، ☘ از وقتی مسلمون شدم ☘ دیگه قرص اعصاب و آرام بخش نخوردم . ☘ الآن خیلی احساس خوبی دارم . ☘ بوی خدا در زندگیم ، به من آرامش میده . ☘ ایمان به خدا ، زندگی منو متحول کرده . 🌟 ریسا ، که هنوز روی سجاده نشسته بود 🌟 بعد از گفتن این حرف ، به سجده رفت ، 🌟 سرش را روی مهر گذاشت . و چند بار گفت : 💞 الحمدلله ، الحمدلله ... 💞 🌟 ماشا از سجده شُکر ریسا تعجب کرد و گفت : 🌷 این سجده آخری برای چی بود ؟! 🌟 ریسا گفت : ☘ به این میگن سجده شُکر ☘ آقا علی یادم داد . ☘ آقا علی میگه : ☘ حتما همیشه بعد از نماز ، سجده شکر بکن ☘ با این کار ، از خدا ، ☘ به خاطر همه خوبی هاش ، ☘ و به خاطر همه داده ها و نعمت هاش ، ☘ تشکر می کنیم . 🌟 ماشا نیز به سجده رفت . 🌟 و سه بار گفت : الحمدلله 🌟 ماشا در حال سجود بود که ناگهان ، 🌟 زنگ خانه به صدا در آمد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌷 گاهی به شوهرتان می‌گویید 🌷 که فلان مرد آدم قابل ستایشی است 🌷 و بهتر است دوستی‌اش را با او بیشتر کند 🌷 اما به شما توصیه می‌کنیم 🌷 که هیچ وقت چنین حرفی نزنید . 🌷 با این حرفتان ، انگار به او می‌گویید 🌷 که به اندازه فلان مرد ، 🌷 توانمند و قابل ستایش نیستی . 🌷 و همچنین مردهای دیگر شایسته‌اند . 🌷 و برای تبدیل شدن به یک مرد ایده‌آل ، 🌷 باید از آنها الگو‌برداری کنی . 🇮🇷 اما خانم های عزیز باید بدانند 🌷 که مردها گاهی حسود می شوند 🌷 و تحمل کنار آمدن با این افکار را ندارند . 💟 @ghairat
⚜ با خانواده همسرتان ، دچار اختلاف شدید ⚜ و در خانه مدام برای همسرتان ، ⚜ خط و نشان می‌کشید . ⚜ آیا تا به حال به این فکر کرده‌اید ⚜ که او مسئول رفتارهای دیگران نیست ؟ ⚜ و قرار نیست مدام به آنها ، ⚜ درست رفتار کردن را ، آموزش دهد ؟ ⚜ یادتان باشد ، رفتار خانواده همسرتان ، ⚜ هیچ ربطی به همسرتان ندارد . @ghairat
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂 🌟 شب سردی بود …. 🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ، 🌟 زل زده بود به مردمی که ، 👈 میوه میخریدن … 🌟 شاگرد میوه فروش تند تند ، 🌟 پاکت های میوه رو ، 🌟 توی ماشین مشتری ها میذاشت . 🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد 🌟 چی می شد اونم می تونست 🌟 میوه بخره و به خونه ببره … 🌟 رفت نزدیک تر … 🌟 چشمش به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود ، افتاد … 🌟 با خودش گفت : 🌷 چه خوب می شد از میون اون میوه های خراب ، سالم ترهاشو ببره خونه … 🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم و بقیه رو بدم به بچه ها ... 🌷 تا اونا هم شاد بشن … 🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید 🌟 دیگه سردش نبود ! 🌟 پیرزن ، جلو رفت 🌟 پای جعبه میوه نشست … 🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ، 🌟 شاگرد میوه فروش ، که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت : 🔥 دست نزن ننه ! برو دُنبال کارت ! 🌟 پیرزن زود بلند شد … 🌟 خیلی خجالت کشید ! 🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! 🌟 سرش رو پایین انداخت … 🌟 دوباره سردش شد ! 🌟 دستاش رو روی شونه هاش گذاشت 🌟 راهش رو کشید و رفت … 🌟 چند قدم دور شده بود 🌟 که یه خانمی صداش زد : 🌸 مادر جان …مادر جان ! 🌟 پیرزن ایستاد … 🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد ! 🌟 خانمی با چادری مشکی ، لبخندی زد 🌟 و بهش گفت : 🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر ! 🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد 🌟 سه تا پلاستیک دستش بود 🌟 پر از میوه ، موز و پرتغال و انار 🌟 پیرزن گفت : 🌹 دستِت دَرد نکنه ننه 🌹 ولی من مستحق نیستم ! 🌟 خانم چادری گفت : 🌸 اما من مستحقم مادر جان … 🌸 مستحق دعای خیر … 🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! 🌸 جون بچه هات بگیر ! 🌟 خانم منتظر جواب پیرزن نموند … 🌟 میوه هارو داد دست پیرزن 🌟 و سریع از اونجا دور شد … 🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود 🌟 و رفتن خانم رو نگاه می کرد … 🌟 قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود ، روی صورتش غلتید … 🌟 دوباره گرمش شد … 🌟 با صدای لرزانی گفت : 🌷 پیر شی ننه …. پیر شی ! 🌷 الهی خیر ببینی مادر 🌷 انشالله در این شب چله ، 🌷 حاجت بگیری دخترم .  @ghairat
🔥 در کنار شوهرتان ، 🔥 در مهمانی یا مشغول فیلم دیدن هستید ؛ 🔥 ناگهان نظرش را ، 🔥 در مورد یک بازیگر ، مجری یا مهمان زن ، 🔥 می‌پرسید ؟ 🔥 انتظار دارید چی بشنوید ؟ 👈 اینکه شما از یک ستاره سینمایی زیباترید ؟ 👈 یا از آن خانمی که هفت قلم آرایش زده ، 👈 و همه زیبایی اش را مدیوش آرایش است 👈 جذاب ترید ؟ 🔥 مطمئن باشید با پرسیدن این سوال ، 🔥 در ‌مهمانی ها یا هنگام تلویزیون دیدن ، 🔥 کاری جز مضطرب کردن مردتان نکرده‌اید . 🔥 او در چنین شرایطی ، 🔥 دست و پایش را گم می‌کند . 🔥 نه می‌تواند شجاعانه 🔥 واقعیت را با شما در میان بگذارد 🔥 و نه توانایی این را دارد 🔥 که خصلت مردانه‌اش را کنار بگذارد 🔥 و واقعیت را از شما پنهان کند . 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۵ 🌸 🌟 ماشا می خواست پا شود تا در را باز کند 🌟 اما ریسا گفت : ☘ شما بشین عزیزم ، خودم باز می کنم 🌟 علی مشغول کار با لپ تاپش بود 🌟 که فرزین آمد و گفت : 🍁 علی جان ، یک آقا و یک خانم ، 🍁 دم در خانه ماشا خانم ، ایستادند . 🌟 ریسا در را باز کرد . 🌟 حاج آقا ، با زن و بچه ، پشت در بودند 🌟 حاجی گفت : 🕌 سلام دخترم 🕌 اینجا خانه ماشا خانم هست ؟! 🌟 ریسا گفت : ☘ بله قربان ، درست اومدین ، بفرمائید داخل 🌟 ریسا به حاجی تعارف کرد 🌟 ولی حاج آقا داخل نشد و گفت : 🌟 نه دخترم ممنون ما باید بریم 🌟 فقط اومدیم حال ماشا خانم رو بپرسیم 🌟 ماشا ، دم در آمد و حاجی را شناخت 🌟 با خوشحالی گفت : 🌷 حاج آقا شمایید ؟! 🌷 سلام ، خیلی خوش اومدید 🌷 خواهش می کنم بفرمائید 🌟 حاجی اولش قبول نکرد 🌟 اما وقتی اصرار ماشا را دید 🌟 ابتدا زن و بچه ها را داخل فرستاد 🌟 و بعد از کمی مکث با اشاره همسرش وارد شد 🌟 علی با ریسا تماس گرفت و گفت : 🌸 سلام عزیزم ، 🌸 این دو نفر کی بودند که داخل شدند 🌟 ریسا گفت : ☘ سلام عشقم ، ☘ امام جماعت مسجد محله ماشاست ☘ که با زن و بچه ، برای دیدن ماشا اومدند ☘ بی زحمت اگه می تونی تو هم بیا ؛ ☘ که حاج آقا تنها نمونه . 🌟 علی به طرف خانه رفت . 🌟 همسر حاج آقا به ماشا گفت : 🌹 دخترم ، چند روز مسجد نیومدی ؟! 🌹 نگرانت شدیم ، سراغتو گرفتیم . 🌹 هیچ کس خبری ازت نداشت . 🌹 تا اینکه حاجی ، فرمودند ؛ 🌹 که به خانه شما بیاییم 🌟 علی " یا الله " گفت و وارد خانه شد . 🌟 و به حاجی سلام کرد و کنارش نشست . 🌟 حاج خانم نیز ، کنار ماشا و ریسا نشست . 🌟 و تا یک ساعتی با هم گپ زدند . 🌟 علی ، ماجرای آشنایی خود با ریسا و ماشا را 🌟 برای حاجی تعریف کرد . 🌟 و اینکه به ماشا سوءقصد شده را شرح داد . 🌟 و ریسا ماجرای مسلمان شدنش را ، 🌟 برای حاج خانم تعریف کرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 انیمیشن طنز دیرین دیرین 🇮🇷 این قسمت : شب یلدا و توجه به مردم مناطق زلزله زده کرمانشاه و سیلاب خوزستان @ghairat
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ برنامه های پیشنهادی شب یلدای مهدوی ❇️ ۱. خواندن زیارت آل یاسین ❇️ ۲. ذکر صلوات به نیت ظهور امام زمان ❇️ ۳. دعا برای بیماران و رفع بلایا از جهان ❇️ ۴. خواندن دعای الهی عظم البلا ❇️ ۵. پختن غذا و شیرینی به نیت امام زمان ❇️ ۶. توجه ویژه به کودکان و همسران ❇️ ۷. دلجویی از خانواده پرستاران و شهیدان ❇️ ۸. ارسال پیامکهای مهدوی به دوستان ❇️ ۹. خواندن قصه های امام زمانی برای کودکان ✍ یلدای مهدوی تون ، مبارک ، التماس دعا 📲 لطفا نشر دهید . 🔮 @amoomolla
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۶ 🌸 🌟 آخر شب شد . 🌟 حاجی و خانواده اش رفتند . 🌟 بعد از رفتن آنها ، 🌟 ریسا از خانواده حاجی تعریف کرد و گفت : ☘ وای ماشا خوش به حالت . ☘ چه دوستای خوبی داری ☘ از اینکه به خونه تو اومدن ☘ و جویای حالت شدن ، ☘ خیلی خوشم اومد . 🌟 علی هم از ماشا و زنش خداحافظی کرد 🌟 و از خانه بیرون رفت . 🌟 داشت به طرف دوستانش می رفت 🌟 که ناگهان دو موتور سوار را دید ، 🌟 که به طرف خانه ماشا می آمدند 🌟 و در دستشان ، نارنجک و سلاح گرفته بودند 🌟 علی با تمام وجودش فریاد زد : 🌸 ریسا ، ماشا ، پناه بگیرید . 🌸 بخوابید زمین 🌸 فرزین کجایی ، بیا بیرون 🌟 فرزین و دوستانش ، به سرعت بیرون آمدند 🌟 و پس از رصد کردن اوضاع ، 🌟 به طرف موتور سواران دویدند . 🌟 علی می دانست که اگر کاری نکند 🌟 آن نارنجک ، می تواند 🌟 جان ماشا و ریسا را با هم بگیرد . 🌟 به خاطر همین ، با سرعت زیاد ، 🌟 به طرف موتور سوارها رفت . 🌟 یکی از موتورسواران ، 🌟 نارنجک را به طرف خانه ماشا ، 🌟 پرتاب کرد . 🌟 علی نیز به طرف نارنجک پرید 🌟 نارنجک با علی اصابت کرد و منفجر شد . 🌟 موتور اول با دو سرنشینش به زمین افتادند . 🌟 موتور سواران دومی ، می خواستند 🌟 نارنجک دومی را هم پرتاب کنند 🌟 که ناگهان دوستان علی سر رسیدند 🌟 و موتورسواران را گرفتند 🌟 به زمین خواباندند ؛ 🌟 و دست و پایشان را بستند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🕋 غالبا مردها در بسیاری از مواقع ، 🕋 به‌ خاطر اشتباهات خانواده‌ خود ، 🕋 اعم از پدر ، مادر و یا خواهر و برادر ، 🕋 شرمنده می‌ شوند . 🕋 بنابراین در چنین مواقعی ، 🕋 زنان نباید با طعنه و کنایه و یا جدی ، 🕋 شوهر خود را ، 🕋 به خاطر اشتباه خانواده اش ، ملامت کنند . 🕋 چون علاوه بر شکستن غرورش ، 🕋 احساس می کند که در دعوای زن و شوهری ، 🕋 مظلوم واقع شده‌ است ؛ 🕋 و این امر باعث می شود 🕋 تا اشتباهات خانواده خود را انکار کند 🕋 و در برابر حرفهای همسرش ، جبهه بگیرد . 💟 @ghairat
🌹 شما مادر نمونه و ماهری هستید 🌹 که وقتی همسرتان می‌خواهد 🌹 با فرزندش بازی کند 🌹 یا کارهایش را انجام دهد ؛ 🌹 از حرکات خشن و مردانه اش ، دلتان می‌لرزد 🌹 و نمی‌توانید در برابر ترسی که از آن دارید 🌹 مقاومت کنید و چیزی به شوهرتان نگویید . 🌹 اگر چنین است باید اعتراف کنیم 🌹 که هم فاصله میان خود و همسرتان را ، 🌹 هر روز بیشتر می‌کنید ؛ 🌹 و هم میل او به نمایش پدرانگی‌ اش را ، 🌹 هر روز کمتر می‌کنید . 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۷ 🌸 🌟 فرزین با چشمانی پر از اشک ، 🌟 به طرف علی آمد . 🌟 کنار علی نشست و گریه کرد . 🌟 محمد دوست فرزین ، به طرف ماشینش رفت 🌟 و پرچم ایران را از ماشین بیرون آورد 🌟 و روی جسد تکه تکه علی گذاشت . 🌟 ریسا و ماشا ، از خانه بیرون آمدند . 🌟 ریسا به فرزین گفت : ☘ چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟! 🌟 فرزین گفت : 🍎 موتور سوارانی که قصد منفجر کردن این خونه رو داشتن ، دستگیر شدند . 🌟 ریسا گفت : ☘ پس علی کجاست ؟! 🌟 ریسا نگاهی به دوستان علی کرد . 🌟 همه سرشان را پایین انداختند . 🌟 و آرام ، اشک می ریختند . 🌟 ریسا به فرزین نگاه کرد و گفت : ☘ علی کجاست ؟! ☘ علی من کجاست !؟ ☘ چرا چیزی بهم نمی گید ؟! 🌟 فرزین که سرش پایین بود ، 🌟 با چشمانی پر از اشک گفت : 🍎 هیچی نشده خواهر من 🍎 شما خودتو ناراحت نکن 🌟 ریسا با عصبانیت داد زد : ☘ می گم علی کجاست ؟! ☘ شوهر من کجاست ؟! 🌟 فرزین ، با چشمانی پر از اشک ، 🌟 از جلوی جنازه علی کنار رفت . 🌟 ریسا به پرچم ایران نگاه کرد . 🌟 با قدمهایی سنگین و کوتاه ، 🌟 به طرف جنازه علی رفت . 🌟 و آرام با خود می گفت : ☘ علی کجاست ؟! ☘ آقای من کجاست ؟! ☘ چه بلایی سرش اومده ؟! 🌟 ریسا کنار پرچم ایران نشست . 🌟 فرزین بغضش ترکید . 👈 و با صدای بلند گریه کرد . 🌟 سپس به ریسا گفت : 🍎 ریسا خانم ، این علی شماست . 🍎 ولی خواهش می کنم نگاه نکنید 🌟 ریسا ، گریان و لرزان ، 🌟 آرام پرچم ایران را برداشت . 🌟 و با جنازه متلاشی روبرو شد . 🌟 دستش را در دهانش گذاشت . 🌟 جیغ زد و با گریه و زاری ، 🌟 نام علی را فریاد می زد . 🌟 ماشا ، با گریه کنار ریسا رفت 🌟 و او را در آغوش گرفت 🌟 ریسا ، ماشا را محکم بغل کرد 🌟 و آنقدر گریه کرد ، تا از حال رفت . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🇮🇷 ریشه همه عوامل آرامش ، تربیت است . 🇮🇷 و تربیت یعنی ، 👈 ابتدا اصلاح خود و بعد اصلاح دیگران . 🇮🇷 و از نظر علمای اخلاق ، 🇮🇷 اهداف میانی تربیت عبارتند از : 👈 اصلاح رابطه انسان با خدا 👈 اصلاح رابطه انسان با خودش 👈 اصلاح رابطه انسان با جامعه 👈 اصلاح رابطه انسان با طبیعت 👈 اصلاح رابطه انسان با خانواده . 🇮🇷 به نظر شما با چنین تربیت و اصلاحاتی ، 🇮🇷 آیا مشکلی در جامعه پیش می آمد ؟! 💟 @ghairat
🍎 نوزادان سزارینی ، 🍎 بیشتر از نوزادان حاصل از زایمان طبیعی ، 🍎 در معرض کم خونی بدو تولد 🍎 و کم خونی فقر آهن در آینده هستند ؛ 🍎 این درحالی است 🍎 که یکی از مهمترین مشکلات شایع در دنیا 🍎 و به خصوص در ایران ، کم خونی  می باشد . 🍎 که موجب اختلال در رشد و تکامل ، 🍎 اختلال در هماهنگی تغذیه ای ، 🍎 و اختلال در سیستم ایمنی می شود . 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۸ 🌸 🌟 موتورسواران را ، تحویل پلیس دادند . 🌟 و اعتراف کردند که از طرف کلیسا ، 🌟 مامور این جنایت وحشیانه شدند . 🌟 عاملین اصلی جنایت ، 🌟 پس از چند روز محاکمه ، 🌟 با استفاده از نفوذ و قدرتی که ، 🌟 در دولت داشتند ، آزاد شدند . 🌟 همه مشغول عزاداری برای علی بودند . 🌟 که ناگهان صدای تلفن ماشا به صدا درآمد . 🌟 از بیمارستان بود . 🌟 گریه ماشا شدیدتر شد . 🌟 مدینه گفت : چی شده ماشا ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 آقا حسن از کما برگشته . 🌟 حسن از شنیدن خبر شهادت علی ، 🌟 بسیار ناراحت شد . 🌟 و با حال خرابش ، 🌟 به مجلس ختم علی رفت . 🌟 حسن با کمک فرزین ، 🌟 تنها به قبرستان مسلمانان رفت . 🌟 و کنار قبر علی نشست . 🌟 مشغول گریه و درد و دل با علی بود . 🌟 که ناگهان ماشا و ریسا ، آمدند . 🌟 و به حسن سلام کردند . 🌟 حسن از دیدن ماشا و ریسا کنار هم ، 🌟 تعجب کرد . 🌟 ماشا پس از عرض تسلیت ، 🌟 از حسن ، بابت نجات جانش تشکر کرد 🌟 حسن هم وقتی فهمید 🌟 که این همان ماشایی هست 🌟 که علی در موردش صحبت کرده بود 🌟 تعجب و غصه اش ، بیشتر شد . 🌟 تعجب از اینکه ، 🌟 خداوند دو بار ماشا را ، 🌟 جلوی راهش قرار داد . 🌟 و در هر دو بار ، جانش را نجات دهد . 🌟 و غصه اش از این بود . 🌟 که چرا پیشنهاد بهترین دوستش ، 🌟 در مورد ازدواج با ماشا را رد نمود . 🌟 ماشا وقتی فهمید 🌟 که همه این مشکلات و جنایات و ترور ، 🌟 به خاطر تبلیغ دین اسلام بود ؛ 🌟 و همین امر ، 🌟 باعث تحریک مذاهب و ادیان دیگر شد ؛ 🌟 به خاطر همین تصمیم گرفت ، 🌟 تا بی سر و صدا و چراغ خاموش ، 🌟 کار فرهنگی ، دینی و مذهبی بکند . 🌟 تا دیگر دشمنان خود را ، 🌟 بر علیه خودش تحریک نکند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌷 چیستان و معماهای مذهبی 🤔 💠 ۱. امام هشتم ؟! 🔹 ۲. پروردگار ؟! 💠 ۳. محل ظهور اسلام ؟! 🔹 ۴. امام رضا ضامن اوست ؟! 💠 ۵. اولین جنگ پیامبر با دشمنان ؟! 👈 باهوشا بسم الله 🔮 @amoomolla
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۹ 🌸 🌟 ماشا ، برای ادامه تحقیقاتش در مورد اسلام 🌟 تصمیم گرفت 🌟 که به کشورهای اسلامی سفر کند . 🌟 به خاطر وجود دوستان ایرانی ، 🌟 تصمیم گرفت که اول به ایران سفر کند . 🌟 چند روز بعد از رسیدن به ایران ، 🌟 از طرف دانشگاه های زیادی ، 🌟 پیشنهاد کار به او داده شد . 🌟 اما هیچ کدام را نپذیرفت . 🌟 به پیشنهاد دوستان تهرانی اش ، 🌟 که همگی خانم بودند 🌟 و در تحقیقات و پژوهش ، کمکش می کردند 🌟 همگی به سفر زیارتی مشهد مقدس رفتند . 🌟 حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام ، 🌟 برایش دل انگیز و جذاب بود . 🌟 پس از چند روز اقامت در مشهد ، 🌟 علاقه اش به عبادت بیشتر شد . 🌟 و هر روز حالات معنوی و فرازمینی ، 🌟 در چهره او ، نمایان می گشت . 🌟 سپس به طرف قم حرکت کردند . 🌟 هنگام ورود به قم ، صحنه زیبایی دید . 🌟 و از سر شوق و ذوق گفت : 🌷 اینا دیگه کی هستن ... ؟! 🌷 وااای چه زیبا و نورانی ... چه قشنگ ... 🌷 خانما ، اینا دارن چکار می کنن ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 کی ، کجا ؟! کجا رو میگی ماشا خانم ؟! 🌸 اینجا که کسی نیست . 🌟 ماشا با لبخند گفت : 🌷 مگه نمی بینی دروازه نورانی رو ؟! 🌷 مردان سفید و نورانی 🌟 خانم رضایی با تعجب به اطراف نگاه کرد 🌟 و آرام گفت : 🌸 ماشا خانم ، حالتون خوبه ؟! 🌸 من که چیزی نمی بینم 🌟 ماشا به راننده ، که هم خانم بود 🌟 و هم از دوستان خانم رضایی ، گفت : 🌷 لطفا همین جا بایستید . 🌟 ماشا پیاده شد و به عقب نگاه کرد 🌟 خانم رضایی نیز ، بعد از ماشا پیاده شد . 🌟 ماشا به خانم رضایی گفت : 🌷 چی می بینی ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 فقط چندتا ماشین که در حال حرکتند . 🌟 ماشا یک نگاهی به خانم رضایی کرد 🌟 و یک نگاهی به آن چیزی که 🌟 فقط خودش می بیند 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 همه آزادی های قانونی و تأسیس های حقوقی 🌸 می توانند مورد سوء استفاده قرار گیرند 🌸 برای مثال حق رانندگی ، 🌸 که یک حق مشروع و پسندیده ای است 🌸 ممکن است از سوی عده ای ، 🌸 به بدترین نحو مورد استفاده قرار گیرد 🌸 و حتی منجر به وارد آمدن خسارت جانی 🌸 و یا خسارت مالی شود . 🌸 اما هیچ آدم عاقلی نمی گوید 🌸 که حق رانندگی امری مذموم و پلید است . 🌸 و اگر عده ای از این نهاد حقوقی ، 🌸 به جهت سوء استفاده بهره برداری کنند 🌸 این امر خدشه ای به اصل آن وارد نمی کند 🌸 بلکه ایراد به خود این افراد ، 🌸 یا گریزگاه های قانونی و... وارد است . 🌸 ازدواج موقت نیز ، همین طور است . 🌸 شاید عده ای آن را ، 🌸 نوعی سوء استفاده می دانند . 🌸 این عده همیشه ، 🌸 پیرمرد پول داری را تصور می کنند 🌸 که برای خوش گذرانی ، 🌸 دختری را صیغه می کند . 🌸 و بعد از ارضای شهواتش ، او را رها می سازد 🌸 یا مرد زن داری که بی اعتنا به خانواده اش ، 🌸 هر روز به دنبال یک زیبارویی است 🌸 که بتواند او را اسیر کند و کام گیرد و...!! 🌸 اما این عده باید بدانند که ازدواج موقت ، 🌸 مثل همه قوانین ، هیچ ایرادی ندارد . 🌸 بلکه ایراد از افراد است . @ghairat
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🌸 تربیت فرزند ، 🌸 حیاتی‌ ترین بُعد زندگی انسان است ؛ 🌸 و در پرتو آن ، 🌸 انسان به سعادت مطلوب نائل می‏ آید . 🌸 تربیت فرزند ، آثار و نتایج مثبتی دارد 🌸 همانطور که بی توجهی به این امر مهم ، 🌸 پیامدهای منفی وغیرقابل جبرانی خواهد داشت. 🔮 @amoomolla
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۰ 🌸 🌟 ماشا سوار ماشین شد و گفت : بریم 🌟 ولی در طول مسیر ، 🌟 به چیزی که دیده بود ، فکر می کرد . 🌟 ماشا و دوستانش 🌟 به طرف حرم حضرت معصومه رفتند ‌. 🌟 از دور ، چشمان ماشا به گنبد حرم افتاد . 🌟 اشک در چشمانش جاری شد . 🌟 ضربان قلبش ، تندتر زد . 🌟 خانم رضایی ، در حال راه رفتن ، 🌟 در مورد کرامات حضرت معصومه ، 🌟 صحبت می کردند . 🌟 و اطلاعات کلی به ماشا می دادند . 🌟 گوش ماشا ، پیش خانم رضایی بود . 🌟 اما قلبش را ، 🌟 به حضرت معصومه گره زده بود . 🌟 آرام و زیر لب ، بر حضرت سلام می کرد 🌟 گام هایش را تندتر بر داشت 🌟 می خواست زودتر به حرم برسد . 🌟 وقتی به حرم نزدیکتر می شد ، 🌟 مردمی را می دید که بالای سرشان ، 🌟 چیزی مثل جعبه کادو در حال پرواز بود . 🌟 بعضی از آن جعبه ها ، بزرگ بودند ؛ 🌟 و بعضی ها کوچک . 🌟 بعضی ها در حال کوچک شدن ، 🌟 و بعضی ها در حال محو شدن بودند . 🌟 با تعجب ، به اطرافش نگاه می کرد . 🌟 تاکنون چنین چیز عجیبی ندیده بود 🌟 دست خانم رضایی را گرفت و گفت : 🌷 اینها چی هستند ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 کدوم ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 اون جعبه های کادو ، 🌷 و نورهای زیبایی که بالای سر مردم ، 🌷 در حال پروازن ؟ 🌟 خانم رضایی به ماشا خیره شد ، 🌟 مدتی مکث کرد ؛ سپس گفت : 🌸 شما حالتون خوبه ؟! 🌟 ماشا یک نگاه به خانم رضایی کرد 🌟 و یک نگاه به مردم ؛ 🌟 فهمید که این ها را نیز ، 🌟 کسی جز خودش نمی بیند . 🌟 بدون اینکه چیزی بگوید به راهش ادامه داد . 🌟 تا به ضریح حضرت معصومه رسید . 🌟 دور تا دور ضریح ، شلوغ بود . 🌟 گریه اش گرفت . 🌟 آرام آرام ، خود را به ضریح رساند . 🌟 کنار ضریح نشست و گریه کرد . 🌟 با دلی غمگین و خسته ، 🌟 با حضرت معصومه ، درد و دل کرد . 🌟 و از گذشته اش گفت . 🌟 از توبه اش گفت . 🌟 از اینکه باعث کشته شدن علی شد . 🌟 از اینکه قصد کشتنش را داشتند . 🌟 از ترسش نسبت به آینده . 🌟 از اذیت هایی که ، 🌟 برای حسن و ریسا و دیگران بوجود آورد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌷 تو واقعا منو دیوونم میکنی 🌷 🇮🇷 این جمله عاشقانه ، 🇮🇷 وقتی در شرایط مناسب ، 🇮🇷 و با لحن درست گفته شود ؛ 🇮🇷 این مفهوم را می رساند که او ، 🇮🇷 شما را دیوانه خودش کرده است 🇮🇷 و بیش از حد دوستش دارید 🇮🇷 به خاطر همین 🇮🇷 از واژه دیوانه استفاده می کنید . 🇮🇷 اگر واقعا چنین احساس خوبی ، 🇮🇷 نسبت به همسرتان دارید ؛ 🇮🇷 پس حتماً این را به او بگویید . 💟 @ghairat
☀️ این عشق نیست که دنیا را می چرخاند ، ☀️ بلکه عشق چیزی است ؛ ☀️ که چرخش دنیا را ارزشمند می کند . ☀️ البته به شرط اینکه واقعا عشق باشد ؛ ☀️ نه هوس و شهوت . ☀️ و عشق واقعی یعنی ؛ ☀️ کسی را برای خدا دوست داشته باشی ☀️ و بدی هایش را به خاطر خدا ببخشی 💟 @ghairat
🇮🇷 یکی از عوامل آرامش ، دعاست . 🇮🇷 خواندن دعا ، خصوصا با ترجمه ، 🇮🇷 و با رعایت ادب و خضوع و خشوع ، 🇮🇷 آرامش بسبار عجیبی به انسان می دهد . 👈 شما هم امتحان کنید . 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۱ 🌸 🌟 ماشا در حال حرف زدن و گریه کردن بود . 🌟 که ناگهان ضریح باز شد . 🌟 دختری جوان و زیبارو ، 🌟 با چادری نورانی و درخشان ، 🌟 از درون ضریح ، خارج شد . 🌟 ماشا سرش را بلند کرد . 🌟 اطرافش پر نور تر شده بود . 🌟 اما هیچ کس اطراف ضریح نبود . 🌟 فقط خودش بود و آن دختر نورانی . 🌟 ماشا کمی ترسید . 🌟 یکی از دستانش را محکم روی زمین گذاشت 🌟 و با دست دیگر ، محکم ضریح را گرفت . 🌟 دختر زیبا و نورانی ، 🌟 آرام به طرف ماشا آمد و گفت : 🌹 نترس دختر جان ، آرام باش . 🌹 شما در پناه ما هستی . 🌹 همه حرفهایت را شنیدم . 🌹 اما بدان ، اذیت هایی که تو شدی . 🌹 ذره ای از اذیت های عمه ام زینب نمی شود 🌹 عمه ام زینب ، 🌹 تشنگی بچه ها را دید . 🌹 و نتوانست کاری بکند . 🌹 بچه های خود و برادرانش را کشتند ؛ 🌹 گریه های کودکان تشنه را دید . 🌹 کشتن برادرانش را دید . 🌹 چه مصیبت ها و بلاهایی که ندید . 🌹 چه دردهایی که با جان خرید . 🌹 سوزاندن خیمه ها ، 🌹 دویدن دختران روی خارها و زمین داغ ، 🌹 او از مصیبت ها ، پیر شد . 🌹 اما صبر کرد و هیچ وقت نمازش ترک نشد 🌹 حجابش کم نشد و اعتقاداتش ، عوض نشد 🌹 حتی مستحبات و نماز شبش را ، 🌹 با عشق و آرامش می خواند . 🌹 و در جواب ملامت ابلهان می گفت : 🌹 در کربلا ، جز زیبایی چیزی ندیدم . 🌹 ای ماشا خانم ❗️تو هم صبر کن 🌹 و این را بدان ، 🌹 هركس با محبّت ما ( آل محمّد ) ، بميرد 🌹 شهيد از دنيا رفته است . 🌟 آب بر صورت ماشا ریخته می شود . 🌟 و ماشا به هوش می آید . 🌟 اطراف خود را شلوغ می بیند . 🌟 و خبری از آن دختر زیبا نبود . 🌟 خانم رضایی ، 🌟 لیوان آبی که در دست داشت را ، 🌟 به طرف دهان ماشا برد . 🌟 ماشا ، یاد حرفهای آن دخترک افتاد . 🌹 آب ، تشنگی ، عمه زینب ، کودکان و ... 🌟 ماشا قبل از اینکه آب بخورد . 🌟 نگاهی به خانم رضایی کرد و گفت : 🌷 شما او را دیدی ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 کی ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 آن دختر زیبایی که اینجا بود 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 بیا فعلاً این آب را بخور 🌟 ماشا گفت : 🌷 تو حرف های مرا باور نمی کنی ؟! 🌷 می توانی کسی را برایم پیدا کنی 🌷 تا به سوالاتم پاسخ دهد ؟! 🌟 خانم رضایی گفت : 🌸 بله ترتیبش را می دهم 🌸 فقط این آب را بخور 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚