eitaa logo
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
19 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee محتوای تربیت کودک @amoomolla چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher داستان و رمان @dastan_o_roman تبلیغ ارزان @tabligh_amoo آدمین و مسئول تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 هر عروس خانومی ، 🌹 با حجاب و حیا و نجابتش ، 🌹 به آقای داماد عزیز ثابت می کند ، 🌹 که فقط ، مال خود اوست ؛ 🌹 نه هیچ کس دیگری . 🇮🇷 به ها بپیوندید @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۸ 🌸 🌟 مدینه گفت : ⚜ محمد جان ، عزیزم ⚜ نمازت رو شروع نکن ، ⚜ صبر کن تا باهم نماز جماعت بخونیم 🌟 همه وضو گرفتند و پشت سر محمد ، 🌟 نماز جماعت خواندند . 🌟 ماشا هم عاشق نماز جماعتشون گشت 🌟 هم شیفته لحن و تلفظ عربی زیبای محمد شد 🌟 بین دو نماز ، از محمد پرسید : 🌷 جاک ، چه وقت و چطوری 🌷 تلفظ عربی رو یاد گرفتی ؟! 🌟 جاک ( محمد ) گفت : 🕌 اولا من محمدم ، یادت نره 🕌 دوما رفتم کلاس یاد گرفتم 🕌 اولش بلد نبودم ، 🕌 بعد به خودم گفتم : 🕌 جاک ( آخه اون موقع هنوز اسمم رو عوض نکرده بودم ) 🕌 گفتم جاک ، خجالت نمی کشی ؟! 🕌 برای یادگیری رقص و موسیقی و چیزای بدرد نخور 🕌 هم کلاس می رفتی ، هم هزینه می کردی 🕌 حالا چی شد که به خاطر دینت ، 🕌 به خاطر آرامشت ، هزینه نمی کنی ؟! 🕌 همون جا تصمیم گرفتم 🕌 که به کلاس عربی برم 🕌 اما همه چی یاد می دادن ، 🕌 غیر از تلفظ نماز . 🕌 مشکلم رو به روحانی مقدس گفتم 🕌 ایشون تقبل کردند که یادم بدن 🕌 و اینی که می بینی ، 🕌 حاصل آموزش های ایشونه . 🕌 حاجی آقا ، خیلی مهربان و دلسوزه 🕌 غیر از تلفظ نماز ، 🕌 قرآن و احکام و حدیث هم ، یادم داد 🌷 ماشا گفت : آفرین ، خوش به حالت 🌟 مدینه گفت : ⚜ بریم ادامه نماز ؟! خدا منتظره ها ؟! 🌟 مدینه و محمد ، بعد از نماز و شام ، 🌟 به خانه خود رفتند . 🌟 فردای آن روز ، 🌟 ماشا ، با سختی به دانشگاه رفت . 🌟 دانشجوها از دیدنش ، خیلی خوشحال شدند . 🌟 ماشا ، پس از درس ، 🌟 باز هم مسائل اعتقادی ادیان را ، 🌟 به دانشجویان یاد داد . 🌟 ماشا به خاطر مطرح کردن مسائل دینی ، 🌟 چند بار توسط مدیر دانشگاه و برخی اساتید ، 🌟 مورد بازخواست قرار گرفت . 🌟 بعد از چند روز ، 🌟 که از دانشگاه بیرون می آمد . 🌟 دوتا موتورسوار مسلح ، 🌟 به ماشا ، نزدیک شدند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
☪ نمی تونم به تو فکر نکنم 🇮🇷 گفتن این جمله عاشقانه و زیبا ، 🇮🇷 به خصوص وقتی دور از هم هستید ؛ 🇮🇷 و از راه دور با هم صحبت می کنید ؛ 🇮🇷 بسیار موثر و آرامبخش است . 🇮🇷 چرا که به همسرتان می فهماند ؛ 🇮🇷 که چقدر دلتنگش هستید . 💟 @ghairat
🌸 جهاد مردان آن است که ؛ 🔸 مال و جان خود را در راه خدا ايثار کنند . 🌸 ولی جهاد زنان آنست که ؛ 🔸 بر اذيت های شوهر و غيرت ورزيهای او ، 🔸 صبر کنند . 🌷 امام باقر عليه السّلام 🌷 📖 وسائل الشيعه ، ج ۲۰ ، ص ۱۵۷ 💟 @ghairat
🇮🇷 در بستر نیز ، 🇮🇷 با زنانتان ، صحبتهای عاشقانه بکنید . 🇮🇷 و احساساتشان را ، با کلمات عاشقانه ، 🇮🇷 در حین رابطه جنسی ، بیان کنید . 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۹ 🌸 🌟 ماشا ، همراه با دانشجویان ، 🌟 از دانشگاه بیرون آمد . 🌟 موتورسواران مسلح ، 🌟 آرام به ماشا ، نزدیک می شدند . 🌟 حسن ، با حیا و سر به زیری ، 🌟 پشت ماشا حرکت می کرد . 🌟 ناگهان چشمش ، 🌟 به موتورسوارهای مسلح افتاد . 🌟 فهمید که قصد شومی دارند . 🌟 شاید می خواهند به دانشجویان یا اساتید 🌟 تیراندازی کنند . 🌟 کمی با دقت ، به موتورسواران نگاه کرد 🌟 تا ببیند اسلحه را ، به طرف کی می گیرند 🌟 سپس به دانشجویان و اساتید نگاه کرد 🌟 یکی از آنها ، توجه حسن را به خود جلب کرد 🌟 دختری شیک پوش ، زیبا و با حجاب . 🌟 حسن ، وقتی مطمئن شد ، که هدفشان ، 🌟 همان دختر باحجاب جلویی بود ؛ 🌟 به طرف او دوید و داد زد : 🍎 مواظب باشید ، بخوابید رو زمین 🌟 موتوری ، اسلحه را به طرف ماشا گرفت 🌟 حسن ، ماشا را هل داده ؛ 🌟 و او را ، روی زمین خواباند . 🌟 اما یکی از آن تیرها ، به خودش می خورد . 🌟 موتورسواران فرار کردند 🌟 و ماشا ، ترسان و لرزان ، از زمین بلند شد . 🌟 و با وحشت ، به طرف حسن رفت . 🌟 چهره او را آشنا دید . 🌟 با خود گفت : 🌷 این همون کسیه که دفعه پیش ، 🌷 منو به بیمارستان رسوند . 🌟 ماشا فریادکنان و جیغ زنان ، 🌟 درخواست کمک و آمبولانس کرد . 🌟 اما کسی جرأت نمی کرد نزدیک شود . 🌟 سپس برای ماشین ها ، دست بلند کرد . 🌟 که بایستند و دربستی بروند . 🌟 اما وقتی می دیدند ؛ 🌟 که کسی خونین بر زمین افتاده ، 🌟 می گفتند خانم ! ما حوصله شر نداریم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
😍 طنز با غیرت 😍 🍎 با غیرت داشته رانندگی می کرده 🍎 که با تابلوی " خطر ریزش کوه " ، روبرو میشه 🍎 ناگهان می ایسته و به فکر فرو میره 🍎 زنش میگه : چی شده عزیزم چرا نمیری ؟ 🍎 با غیرت گفت : 🌷 آخه نمی دونم منظور این تابلو چیه ؟ 🍎 تابلو بهش بر میخوره و میگه : ☀️ کجاشو نفهمیدی ؟! 🍎 با غیرت گفت : 🌷 خب نمی دونم باید چه کار کنم ؟ 🤔 🌷 رد بشم ؟ رد نشم ؟ 😡 🌷 زود رد بشم ؟زود رد نشم ؟ 😠 🌷 آروم برم ؟ آروم نرم ؟ 😖 🌷 با احتیاط برم ؟ با سرعت برم ؟ 😳 🌷 برگردم ؟ برنگردم ؟ 😱 🌷 با خودم چتر ببرم ؟ زنجیر سقف بزنم ؟ 🙁 🌷 کدومو بدم ؟! 😍😁 🌷 آخه دقیقا باید چکار کنم لامصب ؟ 😂👍👍 💟 @ghairat
🔥 گاهی زنان ، از شوهرشان می پرسند 🔥 که به نظرت فلان زن از من خوشگل‌ تره ؟ 🔥 به نظر شما ؛ 🔥 آیا چنین سوالی درست است ؟! 🔥 آیا این کار ، عاقلانه است ؟! 🔥 آیا از عواقب این پرسش خبر دارند ؟! 💟 @ghairat
🌸 برخی از افراد ، 🌸 معیارهای خاصی برای شاد بودن دارند . 🌸 عده‌ای شادی را در پول و ثروت می‌دانند 🌸 عده ای در خانه و ماشین و پست و مقام 🌸 عده‌ای در رسیدن به آرزوها و ... 🌸 اما در زندگی مشترک ، 🌸 همه آنها بدون ابراز عشق ، 👈 هیچ جایگاهی ندارند . 🌸 شادی ، با چیزهای کوچک هم ، 🌸 قابل‌دستیابی است . 🌸 اما به شرط اینکه بلد باشیم ؛ 🌸 چگونه عشق ورزی کنیم . 💟 @ghairat
⚜ یادتان باشد ؛ افراد نادانی که ، ⚜ توسط فضای مجازی و رسانه های منحرف ، ⚜ شستشوی ذهنی شدند ، زیادند . ⚜ پس تعجب نکنید ⚜ اگر عده ای پیدا شوند ⚜ که نسبت به حرام خدا مثل فساد ، خیانت ، ⚜ رانت خواری ، زنا ، هرزگی ، بی حجابی ، ⚜ چت های محرم و نامحرم ، گروه های مختلط ⚜ عروسی های کافرانه ، پارتی های شبانه ، ⚜ تولدهای شاهانه ، اسراف و... ساکت اند ؛ ⚜ ولی نسبت به حلال خدا مثل حجاب ، ⚜ دوری از شوخی با نامحرم ، ازدواج موقت ، ⚜ تعدد زوجات و... ، وقیحانه موضع می گیرند . 💟 @ghairat
🌹 در برابر فرزندان ، 🌹 به همسرت احترام بگذار 🌹 و هیچ گاه در مقابل آن ها 🌹 از او انتقاد نکن . @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۰ 🌸 🌟 ماشا ، گریه و زاری می کرد . 🌟 یک راننده عرب زبان و سُنی مذهب ، 🌟 با دیدن حجاب زیبای ماشا ، 🌟 و بی تابی و گریه های سوزناکش ، 🌟 تاکسی خود را ، کنار او نگه داشت . 🌟 به طرف حسن رفت ؛ 🌟 و با زبان عربی به ماشا گفت : 🍁 خانم خون زیادی ازش رفته . 🍁 بیا کمک کن برسونیمش بیمارستان 🌟 با کمک هم ، حسن را سوار تاکسی کردند 🌟 و به سرعت او را ، 🌟 به بیمارستان منتقل نمودند . 🌟 راننده رفت . 🌟 اما بیمارستان ، حسن را پذیرش نکرد . 🌟 چون ماشا ، 🌟 هیچ پولی به همراه نداشت . 🌟 هر چه اصرار کرد ، گریه کرد ، فریاد زد 🌟 اما هیچ فایده ای نداشت . 🌟 با گریه به آنها گفت : 🌷 بنده خدا ، داره می میره 🌷 به دادش برسید 🌷 بخدا پولتونو میدم 🌟 اما مسئول بیمارستان قبول نکرد و گفت : ⚜ روزانه ده ها نفر میان پیش ما و همینو میگن ⚜ ما دیگه به هیچ کسی اعتماد نداریم 🌟 ماشا نمی دانست چکار کند 🌟 و به کی باید زنگ بزند 🌟 یاد جاک ( محمد ) افتاد . 🌟 فورا به جاک زنگ زد . 🌟 ولی جاک گفت که چنین پولی ندارد 🌟 سپس به ریسا زنگ زد . 🌟 و از او خواست 🌟 تا پولی به او قرض دهد . 🌟 اما ریسا گفت که شرمندم 🌟 چنین پولی ندارم 🌟 ولی صبر کن 🌟 ببینم آقا علی چی میگه ؟! 🌟 ریسا به سرعت به علی زنگ زد . 🌟 و مشکل ماشا را بیان کرد . 🌟 علی گفت : 🌸 شماره حسابش رو برام بفرست . 🌟 ماشا ، شماره حساب بیمارستان را فرستاد 🌟 تا رسیدن شماره حساب ، 🌟 علی با رفیق ایرانی اش ، 🌟 به نام مرتضی صحبت کرد 🌟 که پولی به او قرض دهد . 🌟 مرتضی هم قبول کرد . 🌟 مرتضی ، کارت بانکی خود را به علی داد . 🌟 تا هر چقدر بخواهد ، از آن بردارد . 🌟 علی از طریق موبایلش ، 🌟 پول مورد نیاز را ، به آن شماره فرستاد 🌟 علی ، وقتی نام بیمارستان را ، 🌟 زیر شماره حساب دید ، 🌟 نگران شد 🌟 که نکند برای ماشا اتفاقی افتاده باشد . 🌟 با رسیدن پول ، 🌟 عمل حسن انجام گرفت . 🌟 پس از شش ساعت ، 🌟 جراح از اتاق عمل خارج شد . 🌟 ماشا به طرف او رفت . 🌟 و حال حسن را پرسید 🌟 دکتر گفت : 🍁 عمل و درآوردن فشنگ ها ، 🍁 به خوبی انجام شد . 🍁 اما به علت خونریزی زیاد ، 🍁 و تاخیر در انجام عمل ، 🍁 متاسفانه بیمار شما به کما رفت . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 💕 شب هنگام ، 💕 که شوهرتان در بستر خوابیده 💕 و منتظر آغووش گرم شماست 💕 خود را به کاری سرگرم نکنید 💕 و زمان را طول ندهید 💕 مبادا همسرتان به خواب برود 💕 چرا که 💕 اگر زنی این چنین کند 💕 تا بیداری شوهر ، 💕 همواره مورد نفرین فرشتگان است 💌 پیامبر رحمت 📖 سفینه البحار، ج۱، باب الجمع @ghairat ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🇮🇷 شادی زنان ، 🇮🇷 مساوی با شادی همه اهالی خانه است . 🇮🇷 اما این شادی تا حد بسیار زیادی ، 🇮🇷 به دست مرد خانه حاصل می‌شود ؛ 🇮🇷 گاهی کارهای خیلی کوچک ، 🇮🇷 که چندان به چشم مردان نمی‌آید ، 🇮🇷 می‌توانند زنان را چنان شاد کنند ، 🇮🇷 که این شادی به خود مردان نیز منتقل شود . 🇮🇷 مثل بوسه زدن ، آغوش گرفتن ، 🇮🇷 صحبت کردن ، حرفهای آنها را شنیدن ، 🇮🇷 از غذا و چیدمان خانه تعریف کردن ، 🇮🇷 تشکر کردن ، در خانه کمک کردن و... @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۱ 🌸 🌟 ماشا ، از به کما رفتن حسن ، 🌟 خیلی ناراحت شد . 🌟 و خود را ، مقصر این اتفاق می دانست . 🌟 پلیس سر رسید . 🌟 و شرح ماجرا را از ماشا ، پرسید . 🌟 ماشا به پلیس گفت : 🌷 تیراندازی ، یک دفعه اتفاق افتاد 🌷 دونفر سوار بر موتور ، 🌷 به طرف دانشگاه و دانشجویان ، 🌷 تیراندازی کردند و رفتند . 🌷 ولی مطمئنم که هدف اونا من بودم 🌷 و اون آقا ، نجاتم داد . 🌷 چون سه روز پیش هم ، 🌷 در خیابان به من حمله شده . 🌷و منو با چاقو زدند . 🌟 ماشا ، در حال گفتگو با پلیس بود 🌟 که ناگهان علی و ریسا سر رسیدند . 🌟 ریسا ، ماشا را بغل کرد و گفت : ☘ چی شده عزیزم ☘ چه اتفاقی برات افتاده ؟! 🌟 ماشا با تعجب گفت : 🌷 شما اینجا چکار می کنید ؟! 🌟 ریسا گفت : ☘ آقا علی نگرانت بود ☘ به من گفت که پول رو ☘ برای بیمارستان می خواستی ☘ وقتی به من گفت ، منم نگرانت شدم ☘ گفتیم که نکنه اتفاقی برات افتاده ☘ به خاطر همین اومدیم بیمارستان ☘ تا ببینیم چه بلایی سرت اومده . 🌟 ماشا ، ماجرای تیراندازی را ، 🌟 برای علی و زنش ، تعریف کرد . 🌟 و گفت : 🌷 همون آقایی که دفعه پیش ، 🌷 جون منو نجات داد 🌷 دوباره جون خودش رو ، به خطر انداخت 🌷 تا منو نجات بده . 🌷 الآن دکتر جراحش گفت 🌷 که بنده خدا ، به کما رفته 🌟 علی با ناراحتی گفت : 🌸 خدا خیرش بده 🌸 حتما خیلی مقید به دینش هست 🌸 که چنین فداکاری هایی کرد . 🌸 خدا کمکش کنه 🌸 انشالله هر چی زودتر خوب بشه 🌸 راستی خانم ماشا ، 🌸 از بستگانش ، کسی رو می شماسید 🌸 که خبرشون بدیم تا نگرانش نشن ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 نه متاسفانه نمی شناسم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🎀 لازم نیست هر خطایی را ، 🎀 که از همسرتان سر می‌زند ، 🎀 به ارزشهای مذهبی 🎀 یا سیاسی او ربط دهید . 🎀 اگر همسر شما دروغی بگوید 🎀 حتی اگر ایمان مذهبی قوی ندارد 🎀 به او نگویید : 🎀 که اگر کمی دین و ایمان داشت 🎀 این کار را نمی‌کرد . 🎀 افراد مذهبی و با ایمان هم ممکن است 🎀 گاهی دروغ بگویند . 🎀 آیا خود شما تا به حال ، 🎀 کار ناشایستی انجام نداده اید ؟ @ghairat
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ 💞 در انتخاب شریک زندگی ، 💞 بسیار دقت کن . 💞 زیرا این تصمیم ، 💞 در سرتاسر زندگی شما ، 💞 تأثیر گذار خواهد بود . 💞 و در خوشبختی 💞 و یا بدبختی تو و فرزندانت ، 💞 نقش به سزایی دارد . 💟 @ghairat ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🇮🇷 از شما جوان‌ ها ، 🇮🇷 هم خیلی راضی‌ام 🇮🇷 هم خیلی ‌دوستتان ‌دارم . 🌷 امام خامنه ای 🌷 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۲ 🌸 🌟 علی به طرف اتاقی که حسن در آنجا بود ، رفت . 🌟 وقتی وارد شد 🌟 چهره حسن را شناخت . 🌟 علی شوکه شد . 🌟 و مات و مبهوت ، به حسن نگاه کرد . 🌟 ناراحتی سنگینی ، در دلش جمع شد . 🌟 و تبدیل به بغضی در گلو گردید . 🌟 اشک در چشمانش ، حلقه زد . 🌟 علی هر چه سعی کرد ، گریه کند ؛ 🌟 و یا فریاد بزند ، نتوانست . 🌟 ماشا و ریسا نیز ، روی نیمکت نشسته ، 🌟 و مشغول صحبت کردن بودند . 🌟 که ناگهان ، 🌟 صدای گریه و فریاد علی ، بلند شد . 🌟 هر دو به سرعت به طرف اتاق رفتند . 🌟 ریسا نیز ، حسن را شناخت . 🌟 ناراحت شد و دستش را در دهانش گذاشت . 🌟 و شروع به گریه کردن ، نمود . 🌟 ماشا ، ابتدا از واکنش علی و ریسا تعجب کرد 🌟 سپس یادش آمد 🌟 که حسن را کجا دیده بود . 🌟 بار اول در خانه علی ، 🌟 هنگام شام ، حسن را آنجا دیده بود . 🌟 علی پس از آنکه آرام شد . 🌟 به طرف رئیس بیمارستان رفت . 🌟 و به خاطر اینکه ، 🌟 حسن را زود عمل نکردند ، 🌟 شاکی و عصبانی بود . 🌟 اما از دعوا کردن ، نتیجه ای نگرفت . 🌟 سپس به طرف پلیس رفت . 🌟 و از بیمارستان شکایت کرد . 🌟 سپس به سفارت ایران رفت . 🌟 و ماجرای حسن را شرح نمود . 🌟 و از آنها طلب یاری کرد . 🌟 سفارت خانه ایران نیز ، 🌟 از رئیس بیمارستان شکایت نمودند . 🌟 و او را به دادگاه کشاندند . 🌟 دفتر معاون سفیر ایران نیز ، 🌟 پیگیری های خود را ، 🌟 نسبت به عاملان ترور حسن ، شروع کرد . 🌟 و برای پیدا کردن تیراندازان موتورسوار ، 🌟 عملیات مشترکی با کشور روسیه 🌟 انجام دادند . 🌟 و به هر باندی که احتمال آنرا می دادند 🌟 که کار آنها باشد ، حمله کردند . 🌟 علی نیز همسو با آنها ، 🌟 زبده ترین رفقای ایرانی اش را جمع کرد 🌟 و به تحقیق و بررسی ، 🌟 در مورد ترور حسن و ماشا ، پرداختند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۳ 🌸 🌟 علی برای چند روز ، 🌟 از محل کارش مرخصی گرفت 🌟 و با ماشا هماهنگ کرد 🌟 که شما به کارهای عادی روزمره خود بپردازید 🌟 و ما چندنفری ، 🌟 دورادور ، هوای شما را داریم . 🌟 علی و دوستانش ، 🌟 از دور مراقب ماشا بودند . 🌟 و زمانی که ماشا در خانه هست ؛ 🌟 به نوبت ، از دور ، 🌟 از خانه اش نگهبانی می دادند . 🌟 علی ، برای امنیت بیشتر ماشا ، 🌟 به ریسا گفت که چند روزی ، 🌟 کنار ماشا بماند . 🌟 ماشا مشغول نماز خواندن بود 🌟 و ریسا که نمازش را ، 🌟 زودتر تمام کرده بود ؛ 🌟 نشست و به تماشای ماشا پرداخت . 🌟 ماشا هم که نمازش تمام شد ، 🌟 متوجه شد که ریسا به او خیره شده است 🌟 ماشا لبخندی زد و گفت : 🌷 چیه عزیزم ؟! 🌷 به چی نگاه می کنی ؟! 🌟 ریسا با لبخند گفت : ☘ به کسی نگاه می کنم که زیبا متحول شد ☘ و عاشقانه ما را متحول کرد ☘ راستی ماشا ، الآن چکار می کنی ؟ ☘ کجا مشغولی ؟! 🌟 ماشا گفت : 🌷 من پنج زبان اروپایی بلد شدم 🌷 و در حال حاضر ، 🌷 در مدرسه و دانشگاه تدریس می‌کنم . 🌷 گهگاهی برای تفریح 🌷 نُت‌های مجاز شرعی رو هم می‌نویسم . 🌟 ریسا گفت : ☘ ای کلک ، بابا تو دیگه کی هستی ☘ پس هنوز به کلی نوازندگی رو رها نکردی ؟ 🌟 ماشا گفت : 🌷 معلومه که نه 🌷 ولی عوضش کردم ، اسلامی اش کردم 🌟 ریسا گفت : ☘ میگم ماشا ، تو که استعدادت خوبه ، ☘ چرا زبان عربی یاد نمی گیری ؟ ☘ خیلی به دردت می خوره ها . ☘ مثلا برای خوندن قرآن کریم ، یا تدریس در مدارس عربی و تبلیغ اسلام و... برات مفیده 🌟 ماشا گفت : 🌷 اتفاقا به فکرش هم هستم ؛ 🌷 اولش فکر می‌کردم 🌷 یاد گرفتن زبان عربی مشکله . 🌷 اما وقتی شروع کردم 🌷 دیدم خیلی آسون و شیرینه 🌷 راستش رو بخوای ، 🌷 خیلی زبان عربی را دوست دارم 🌷 فکر می‌کنم زبان عربی ، 🌷 کلیدی برای فهم دانش برتره . 🌟 ریسا گفت : ☘ موسیقی چی ؟! هنور گوش می دی ؟ 🌟 ماشا گفت : 🌷 بله ولی فقط موسیقی اسلامی گوش میدم . 🌷 مثل : گروه ریحان ، سامی یوسف 🌷 و گروه کت استیونس و... 🌷 فقط اینا رو گوش می‌کنم . 🌷 البته کت استیونس ، 🌷 پس از اسلام آوردن ، 🌷 نام خودش رو «یوسف اسلام» گذاشت . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🇮🇷 برای رسیدن به اشتراک بیشتر ، 🇮🇷 سعی کنید روی مسائلی و علایقی که 🇮🇷 هر دوی شما از آن لذت می‌برید 🇮🇷 تمرکز کنید . 🇮🇷 حتی سرگرمی‌های مختلف ، 🇮🇷 ورزش ، فیلم ، عقاید مشترک ، 🇮🇷 و انجام دادن کار‌هایی که 🇮🇷 هر دوی شما را خوشحال می‌کند . 🇮🇷 کمکتان می‌کند 🇮🇷 تا حس اتحاد را بالاتر ببرید ؛ 🇮🇷 و دیگر وقتتان را ، 🇮🇷 صرف دعوا بر سر اختلافات نکنید . 💟 @amoomolla
🌹 خداوند عزوجل به پیامبر فرمود : 🌹 به مؤمنان بگو : 💫 لباس 👔 دشمنانم را نپوشند . 💫 و غذاى 🍕 دشمنانم را نخورند . 💫 و راه و روشِ دشمنانم را نپویند . 💫 که ( اگر چنین کنند ) دشمن من مى شوند ، 👈 همان طور که آنان ، دشمنان من هستند . 🌷 حدیث قدسی 🌷 💟 @ghairat
🇮🇷 ارتباط های غیر متعارفی که 🇮🇷 در چارچوب فرهنگ دینی نباشد ، 🇮🇷 از آن جا که در طول زمان ، 🇮🇷 با افراد مختلف ، متعدد و متنوع 🇮🇷 صورت می پذیرند ، 🇮🇷 موجب می شوند که چنین شخصی ، 🇮🇷 در زندگی آینده خود دچار مشکل شده ، 🇮🇷 زندگی اش سرد و عاری از نشاط گردد 🇮🇷 و کانون خانواده ، که باید محلی امن ، 🇮🇷 برای آرامش زن و مرد ، 🇮🇷 و فرزندان دلبند آنان باشد ، 🇮🇷 گاهی از هم فرو می پاشد ؛ 🇮🇷 و یا تبدیل به محیطی تلخ ، سرد ، 🇮🇷 بی روح و تنش زا می شود . 💟 @ghairat
📚 داستان ماجراهای نواب 📚 داستانی زیبا و پر از هیجان 📚 تخیلی معمایی هیجانی ماجراجویی 📚 ویژه کودک و نوجوان و همه خانواده 📚 قسمت اول داستان در لینک زیر 👇👇 https://eitaa.com/amoomolla/2137