🌷 چیستان و معماهای مذهبی 🤔
💠 ۱. امام هشتم ؟!
🔹 ۲. پروردگار ؟!
💠 ۳. محل ظهور اسلام ؟!
🔹 ۴. امام رضا ضامن اوست ؟!
💠 ۵. اولین جنگ پیامبر با دشمنان ؟!
👈 باهوشا بسم الله
🔮 @amoomolla
#معما #چیستان
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۹ 🌸
🌟 ماشا ، برای ادامه تحقیقاتش در مورد اسلام
🌟 تصمیم گرفت
🌟 که به کشورهای اسلامی سفر کند .
🌟 به خاطر وجود دوستان ایرانی ،
🌟 تصمیم گرفت که اول به ایران سفر کند .
🌟 چند روز بعد از رسیدن به ایران ،
🌟 از طرف دانشگاه های زیادی ،
🌟 پیشنهاد کار به او داده شد .
🌟 اما هیچ کدام را نپذیرفت .
🌟 به پیشنهاد دوستان تهرانی اش ،
🌟 که همگی خانم بودند
🌟 و در تحقیقات و پژوهش ، کمکش می کردند
🌟 همگی به سفر زیارتی مشهد مقدس رفتند .
🌟 حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام ،
🌟 برایش دل انگیز و جذاب بود .
🌟 پس از چند روز اقامت در مشهد ،
🌟 علاقه اش به عبادت بیشتر شد .
🌟 و هر روز حالات معنوی و فرازمینی ،
🌟 در چهره او ، نمایان می گشت .
🌟 سپس به طرف قم حرکت کردند .
🌟 هنگام ورود به قم ، صحنه زیبایی دید .
🌟 و از سر شوق و ذوق گفت :
🌷 اینا دیگه کی هستن ... ؟!
🌷 وااای چه زیبا و نورانی ... چه قشنگ ...
🌷 خانما ، اینا دارن چکار می کنن ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کی ، کجا ؟! کجا رو میگی ماشا خانم ؟!
🌸 اینجا که کسی نیست .
🌟 ماشا با لبخند گفت :
🌷 مگه نمی بینی دروازه نورانی رو ؟!
🌷 مردان سفید و نورانی
🌟 خانم رضایی با تعجب به اطراف نگاه کرد
🌟 و آرام گفت :
🌸 ماشا خانم ، حالتون خوبه ؟!
🌸 من که چیزی نمی بینم
🌟 ماشا به راننده ، که هم خانم بود
🌟 و هم از دوستان خانم رضایی ، گفت :
🌷 لطفا همین جا بایستید .
🌟 ماشا پیاده شد و به عقب نگاه کرد
🌟 خانم رضایی نیز ، بعد از ماشا پیاده شد .
🌟 ماشا به خانم رضایی گفت :
🌷 چی می بینی ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 فقط چندتا ماشین که در حال حرکتند .
🌟 ماشا یک نگاهی به خانم رضایی کرد
🌟 و یک نگاهی به آن چیزی که
🌟 فقط خودش می بیند
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 همه آزادی های قانونی و تأسیس های حقوقی
🌸 می توانند مورد سوء استفاده قرار گیرند
🌸 برای مثال حق رانندگی ،
🌸 که یک حق مشروع و پسندیده ای است
🌸 ممکن است از سوی عده ای ،
🌸 به بدترین نحو مورد استفاده قرار گیرد
🌸 و حتی منجر به وارد آمدن خسارت جانی
🌸 و یا خسارت مالی شود .
🌸 اما هیچ آدم عاقلی نمی گوید
🌸 که حق رانندگی امری مذموم و پلید است .
🌸 و اگر عده ای از این نهاد حقوقی ،
🌸 به جهت سوء استفاده بهره برداری کنند
🌸 این امر خدشه ای به اصل آن وارد نمی کند
🌸 بلکه ایراد به خود این افراد ،
🌸 یا گریزگاه های قانونی و... وارد است .
🌸 ازدواج موقت نیز ، همین طور است .
🌸 شاید عده ای آن را ،
🌸 نوعی سوء استفاده می دانند .
🌸 این عده همیشه ،
🌸 پیرمرد پول داری را تصور می کنند
🌸 که برای خوش گذرانی ،
🌸 دختری را صیغه می کند .
🌸 و بعد از ارضای شهواتش ، او را رها می سازد
🌸 یا مرد زن داری که بی اعتنا به خانواده اش ،
🌸 هر روز به دنبال یک زیبارویی است
🌸 که بتواند او را اسیر کند و کام گیرد و...!!
🌸 اما این عده باید بدانند که ازدواج موقت ،
🌸 مثل همه قوانین ، هیچ ایرادی ندارد .
🌸 بلکه ایراد از افراد است .
@ghairat
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🌸 تربیت فرزند ،
🌸 حیاتی ترین بُعد زندگی انسان است ؛
🌸 و در پرتو آن ،
🌸 انسان به سعادت مطلوب نائل می آید .
🌸 تربیت فرزند ، آثار و نتایج مثبتی دارد
🌸 همانطور که بی توجهی به این امر مهم ،
🌸 پیامدهای منفی وغیرقابل جبرانی خواهد داشت.
🔮 @amoomolla
#تربیت_فرزند #تربیت_دینی_فرزند
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۰ 🌸
🌟 ماشا سوار ماشین شد و گفت : بریم
🌟 ولی در طول مسیر ،
🌟 به چیزی که دیده بود ، فکر می کرد .
🌟 ماشا و دوستانش
🌟 به طرف حرم حضرت معصومه رفتند .
🌟 از دور ، چشمان ماشا به گنبد حرم افتاد .
🌟 اشک در چشمانش جاری شد .
🌟 ضربان قلبش ، تندتر زد .
🌟 خانم رضایی ، در حال راه رفتن ،
🌟 در مورد کرامات حضرت معصومه ،
🌟 صحبت می کردند .
🌟 و اطلاعات کلی به ماشا می دادند .
🌟 گوش ماشا ، پیش خانم رضایی بود .
🌟 اما قلبش را ،
🌟 به حضرت معصومه گره زده بود .
🌟 آرام و زیر لب ، بر حضرت سلام می کرد
🌟 گام هایش را تندتر بر داشت
🌟 می خواست زودتر به حرم برسد .
🌟 وقتی به حرم نزدیکتر می شد ،
🌟 مردمی را می دید که بالای سرشان ،
🌟 چیزی مثل جعبه کادو در حال پرواز بود .
🌟 بعضی از آن جعبه ها ، بزرگ بودند ؛
🌟 و بعضی ها کوچک .
🌟 بعضی ها در حال کوچک شدن ،
🌟 و بعضی ها در حال محو شدن بودند .
🌟 با تعجب ، به اطرافش نگاه می کرد .
🌟 تاکنون چنین چیز عجیبی ندیده بود
🌟 دست خانم رضایی را گرفت و گفت :
🌷 اینها چی هستند ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کدوم ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 اون جعبه های کادو ،
🌷 و نورهای زیبایی که بالای سر مردم ،
🌷 در حال پروازن ؟
🌟 خانم رضایی به ماشا خیره شد ،
🌟 مدتی مکث کرد ؛ سپس گفت :
🌸 شما حالتون خوبه ؟!
🌟 ماشا یک نگاه به خانم رضایی کرد
🌟 و یک نگاه به مردم ؛
🌟 فهمید که این ها را نیز ،
🌟 کسی جز خودش نمی بیند .
🌟 بدون اینکه چیزی بگوید به راهش ادامه داد .
🌟 تا به ضریح حضرت معصومه رسید .
🌟 دور تا دور ضریح ، شلوغ بود .
🌟 گریه اش گرفت .
🌟 آرام آرام ، خود را به ضریح رساند .
🌟 کنار ضریح نشست و گریه کرد .
🌟 با دلی غمگین و خسته ،
🌟 با حضرت معصومه ، درد و دل کرد .
🌟 و از گذشته اش گفت .
🌟 از توبه اش گفت .
🌟 از اینکه باعث کشته شدن علی شد .
🌟 از اینکه قصد کشتنش را داشتند .
🌟 از ترسش نسبت به آینده .
🌟 از اذیت هایی که ،
🌟 برای حسن و ریسا و دیگران بوجود آورد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌷 تو واقعا منو دیوونم میکنی 🌷
🇮🇷 این جمله عاشقانه ،
🇮🇷 وقتی در شرایط مناسب ،
🇮🇷 و با لحن درست گفته شود ؛
🇮🇷 این مفهوم را می رساند که او ،
🇮🇷 شما را دیوانه خودش کرده است
🇮🇷 و بیش از حد دوستش دارید
🇮🇷 به خاطر همین
🇮🇷 از واژه دیوانه استفاده می کنید .
🇮🇷 اگر واقعا چنین احساس خوبی ،
🇮🇷 نسبت به همسرتان دارید ؛
🇮🇷 پس حتماً این را به او بگویید .
💟 @ghairat
☀️ این عشق نیست که دنیا را می چرخاند ،
☀️ بلکه عشق چیزی است ؛
☀️ که چرخش دنیا را ارزشمند می کند .
☀️ البته به شرط اینکه واقعا عشق باشد ؛
☀️ نه هوس و شهوت .
☀️ و عشق واقعی یعنی ؛
☀️ کسی را برای خدا دوست داشته باشی
☀️ و بدی هایش را به خاطر خدا ببخشی
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۱ 🌸
🌟 ماشا در حال حرف زدن و گریه کردن بود .
🌟 که ناگهان ضریح باز شد .
🌟 دختری جوان و زیبارو ،
🌟 با چادری نورانی و درخشان ،
🌟 از درون ضریح ، خارج شد .
🌟 ماشا سرش را بلند کرد .
🌟 اطرافش پر نور تر شده بود .
🌟 اما هیچ کس اطراف ضریح نبود .
🌟 فقط خودش بود و آن دختر نورانی .
🌟 ماشا کمی ترسید .
🌟 یکی از دستانش را محکم روی زمین گذاشت
🌟 و با دست دیگر ، محکم ضریح را گرفت .
🌟 دختر زیبا و نورانی ،
🌟 آرام به طرف ماشا آمد و گفت :
🌹 نترس دختر جان ، آرام باش .
🌹 شما در پناه ما هستی .
🌹 همه حرفهایت را شنیدم .
🌹 اما بدان ، اذیت هایی که تو شدی .
🌹 ذره ای از اذیت های عمه ام زینب نمی شود
🌹 عمه ام زینب ،
🌹 تشنگی بچه ها را دید .
🌹 و نتوانست کاری بکند .
🌹 بچه های خود و برادرانش را کشتند ؛
🌹 گریه های کودکان تشنه را دید .
🌹 کشتن برادرانش را دید .
🌹 چه مصیبت ها و بلاهایی که ندید .
🌹 چه دردهایی که با جان خرید .
🌹 سوزاندن خیمه ها ،
🌹 دویدن دختران روی خارها و زمین داغ ،
🌹 او از مصیبت ها ، پیر شد .
🌹 اما صبر کرد و هیچ وقت نمازش ترک نشد
🌹 حجابش کم نشد و اعتقاداتش ، عوض نشد
🌹 حتی مستحبات و نماز شبش را ،
🌹 با عشق و آرامش می خواند .
🌹 و در جواب ملامت ابلهان می گفت :
🌹 در کربلا ، جز زیبایی چیزی ندیدم .
🌹 ای ماشا خانم ❗️تو هم صبر کن
🌹 و این را بدان ،
🌹 هركس با محبّت ما ( آل محمّد ) ، بميرد
🌹 شهيد از دنيا رفته است .
🌟 آب بر صورت ماشا ریخته می شود .
🌟 و ماشا به هوش می آید .
🌟 اطراف خود را شلوغ می بیند .
🌟 و خبری از آن دختر زیبا نبود .
🌟 خانم رضایی ،
🌟 لیوان آبی که در دست داشت را ،
🌟 به طرف دهان ماشا برد .
🌟 ماشا ، یاد حرفهای آن دخترک افتاد .
🌹 آب ، تشنگی ، عمه زینب ، کودکان و ...
🌟 ماشا قبل از اینکه آب بخورد .
🌟 نگاهی به خانم رضایی کرد و گفت :
🌷 شما او را دیدی ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 آن دختر زیبایی که اینجا بود
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 بیا فعلاً این آب را بخور
🌟 ماشا گفت :
🌷 تو حرف های مرا باور نمی کنی ؟!
🌷 می توانی کسی را برایم پیدا کنی
🌷 تا به سوالاتم پاسخ دهد ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 بله ترتیبش را می دهم
🌸 فقط این آب را بخور
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۲ 🌸
🌟 ماشا ، لیوان آب را گرفت و به یاد کربلا افتاد
🌟 سپس به درون آن نگاهی کرد و گفت :
🌷 مگر آب چه ارزشی داشت ؛
🌷 که آن را از کودکان دریغ کردند .
🌷 مگر یک آدم چقدر می تواند
🌷 پست و خبیث باشد ،
🌷 که حتی به کودکان هم رحم نمی کند .
🌟 خانم رضایی ، ترتیب یک ملاقات را ،
🌟 با یکی از علمای شهر قم ، داد .
🌟 ماشا و خانم رضایی ،
🌟 وارد دفتر آن عالم شدند .
🌟 منتظر شدند تا تشریف بیایند .
🌟 مرد عالم ، پس از مدت کوتاهی ،
🌟 با سر به زیری و تواضع ، وارد شد .
🌟 هنگام ورود ، ایستاد و کمی مکث نمود .
🌟 بوی خوش و مطبوعی ، بر مشاش رسید .
🌟 لبخندی زد و روی میز نشست .
🌟 و با لحنی آرام و سنگین فرمود :
🕌 بفرمائید در خدمتم .
🌟 دفتردار به خانم رضایی گفت :
🍎 لطفا مشکلتان را بفرمایید .
🌟 ماشا اول خاطر نشان کرد .
🌟 که سابقه بیماری و مشکل روحی روانی ندارد
🌟 سپس از آنچه که دید ، برای عالم شرح داد
👈 از منظره ای که در بدو ورود به قم دید
👈 از کادوهای بالای سر زائران
👈 و از دختر زیبایی که از ضریح بیرون آمد
🌟 عالم از ماشا پرسید :
🕌 آن دختر زیبا ، چی پوشیده بود ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 لباس حریر سفید رنگ و بلند .
🌷 و چادری از نور.
🌟 عالم گفت :
🕌 چه بویی ، حس کردی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 بوی انار تازه و گل محمدی .
🌟 عالم گفت :
🕌 این مشخصاتی که شما دادید ،
🕌 همان مشخصات حضرت معصومه است .
🌟 ماشا با تعجب گفت :
🌷 یعنی من حضرت معصومه را دیدم ؟!
🌟 عالم گفت :
🌷 بله دخترم ،
🌷 ولی برای اطمینان بیشتر ،
🌷 برویم دیگر مواردی را که گفتید ، ببینیم .
🌟 عالم و همراهانش در یک ماشین ،
🌟 و ماشا و خانم رضایی ،
🌟 با ماشین خودشان ،
🌟 به طرف ورودی شهر قم رفتند .
🌟 قبل از حرکت ، عالم به ماشا گفت :
🕌 دخترم ! هر وقت دروازه نورانی را دیدی ،
🕌 لطفا بایست .
🌟 پس از طی مسافتی ،
🌟 ماشا به خانم رضایی گفت :
🌷 همینجاست ، لطفا نگه دار .
🌟 ماشا پیاده شد
🌟 و به ماشین عالم اشاره کرد که بایستند .
🌟 عالم پیاده شد و به ماشا گفت :
🕌 دخترم ، چی می بینی ؟!
🕌 لطفا هر چی که می بینی را به ما بگو .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌷 یکی از عوامل آرامش در همسران ،
🌷 امانت داری مالی و جنسی است .
🌷 مثلا زنی بدون اجازه شوهرش ،
🌷 مال و ثروت او را به کسی نبخشد .
🌷 و در غیاب او ،
🌷 دامن خود را به عمل منافی عفت ،
🌷 و به تن فروشی ، آلوده نکند .
💟 @ghairat
🌹 همسران ، پوشش متقابل یکدیگرند
🌹 و انرژی معنوی و عرفانی یکدیگرند
🌹 و بسترسازانی برای شکوفایی فطری ،
🌹 ایمانی ، روحی و روانی یکدیگرند
🌹 این است معنی آیه
👈 هُنّ لباس لکم و انتم لباس لهن
💟 @ghairat
💞 زوجین ، با صبوری و ایثار ،
💞 و با درک عمیق و متقابل ،
💞 می توانند زمینه ساز آرامش روحی ،
💞 و آسایش فکری یکدیگر بشوند .
💞 و کاشانه ای از عشق و محبت ،
💞 همراه با ایثار و احسان بسازند ؛
💞 که فرزندان صالح ، برایند طبیعی آن است .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۳ 🌸
🌟 ماشا به عالِم گفت :
🌷 یک دروازه هلالی شکل و نورانی می بینم
🌷 که خیلی خیلی زیباست .
🌷 و چند نفر مرد سفید پوش و نورانی ،
🌷 که بعضیاشون بال دارند و پرواز می کنند .
🌷 یک نورهای سیاهی هم می بینم ؛
🌷 که می خواهند وارد شهر شوند ؛
🌷 ولی آن مردان نورانی ،
🌷 نمی گذارند آن سیاهی ها از دروازه عبور کنند
🌟 عالِم ، لبخندی زد و گفت :
🕌 بله دخترم ، درست فرمودید .
🕌 آن دروازه ، درب بهشت است
🕌 آن مردان نورانی ، فرشته اند .
🕌 و آن سیاهی ها ، شیاطین و پلیدی اند .
🌟 ماشا گفت :
🌷 ولی حاج آقا ، اینها چی هستند .
🌷 چرا کسی غیر از من نمی بینه ؟!
🌟 عالم گفت :
🕌 دخترم ! در این دنیا ،
🕌 بعضی چیزها دیده نمی شوند
🕌 مثل روح ، مثل درد ، مثل این دروازه
🕌 ولی در همین حد بدان که این دروازه ،
🕌 مانع ورود شیاطین به شهر قم می شوند .
🕌 و شهر قم تنها شهری است ،
🕌 که چنین موهبت و دروازه ای دارد .
🕌 و این دروازه ، سالیان پیش ساخته شده
🕌 روزی که پیامبر به دنیا آمدند
🕌 به دستور خداوند ،
🕌 شیطان از شهر قم رانده شد .
🕌 و این دروازه در اینجا ، قرار داده شد .
🕌 و یکی از فلسفه های نامیدن این شهر به قم ،
🕌 همین است که خدا به شیطان گفت : قم
🕌 یعنی از این مکان مقدس بلند شو
🌟 ماشا گفت :
🌷 خب حاجی ، چرا فقط من می تونم ببینم
🌟 عالم گفت :
🕌 این چیزها ، بُعد دوم دنیای ماست .
🕌 که دیدنشان ، برای هر کسی مقدور نیست
🕌 فقط دلهای پاک و توبه کنندگان واقعی ،
🕌 چنین قدرتی را از جانب خداوند خواهند داشت
🌟 سپس همگی به طرف حرم رفتند .
🌟 ماشا ، کادوهای بالای سر مردم را شرح داد
🌟 عالم گفت :
🕌 بله درسته ، این کادوها ،
👈 هدیه حضرت معصومه به زائرین هست
🕌 هر کسی که به زیارت حضرت برود
🕌 چنین هدیه معنوی می گیرد
🕌 و اگر می بینی ، کوچک می شوند
🕌 به خاطر گناه است
🕌 کسی که بعد از زیارت گناه کند ،
🕌 هدیه اش کوچکتر می شود
🕌 تا آنکه از بین برود .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 محتواهای سالم و مفید برای کودک و نوجوان
✅ فیلم و کارتون
✅ داستان و رمان
✅ معما و چیستان
✅ شعر و سرود
✅ آموزش انگلیسی
✅ آموزش حروف الفبا
✅ آموزش نماز
✅ آموزش قرآن
✅ و...
📲 @amoomolla
#کانال_تربیت_کودک
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۴ 🌸
🌟 ماشا و خانم رضایی ،
🌟 به دنبال خانما به طرف هتل رفتند .
🌟 ماشا ، همه شب را ،
🌟 به چیزهایی دیده بود ، فکر می کرد .
🌟 نزدیک اذان صبح شد .
🌟 همه خواب بودند .
🌟 ماشا ، آرام و بی صدا ، وضو گرفت
🌟 و نماز شبش را خواند .
🌟 سپس با صدای آرام ، قرآن تلاوت کرد .
🌟 تا اینکه صدای زیبای اذان ،
🌟 از حرم ، طنین انداز شد .
🌟 پرده اتاقش را کنار زد و پنجره را باز کرد
🌟 تا بهتر بتواند ،
🌟 صدای دلنشین و آرام بخش اذان را بشنود .
🌟 ناگهان سه نور سبز را دید
🌟 که از زمین به طرف آسمان رفتند .
🌟 و مثل ستون خیمه ،
🌟 زمین را به آسمان متصل کردند .
🌟 چند دقیقه ای با تعجب ،
🌟 به آن نورها نگاه می کرد .
🌟 مردد بود که به خانم رضایی بگوید یا نه ...
🌟 ماشا ، نماز صبحش را خواند
🌟 و پس از آن دعا نمود .
🌟 سپس آنقدر نورهای سبز را تماشا کرد
🌟 تا خانم ها برای نماز بیدار شدند .
🌟 منتظر ماند تا نمازشان را بخوانند .
🌟 خانمها بعد از نماز ،
🌟 دعای عهد را با هم خواندند
🌟 ماشا ، عاشقانه به دعا گوش می داد
🌟 پس از تمام شدن دعا ،
🌟 به طرف اتاق خواب رفتند
🌟 ماشا ، خانم رضایی را صدا کرد
🌟 و با لبخند گفت :
🌷 این چیزی که خواندید ، چی بود ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 دعای عهد
🌸 مستحب است بعد از نماز صبح ،
🌸 و قبل از طلوع آفتاب ،
🌸 دعای عهد خوانده شود .
🌸 روایات ما می گویند :
🌸 کسی که چهل صبح ، دعای عهد را بخواند .
🌸 از یاران امام زمان ، خواهد بود .
🌟 ماشا زیر لب گفت :
🌷 دعای عهد ، امام زمان ، یاران امام زمان
🌟 ماشا دوست داشت
🌟 بیشتر در مورد امام زمان بداند
🌟 ولی یادش آمد که باید نورها را ،
🌟 به خانم رضایی نشان دهد .
🌟 پرده را کنار زد و به او گفت :
🌷 خواهر چی می بینی ؟!
🌟 خانم رضایی ، از پنجره ،
🌟 به بیرون را نگاه کرد و گفت :
🌸 شب مهتابی ، حرم حضرت معصومه ...
🌟 ماشا گفت :
🌷 شبهای قم خیلی زیباست ؛ مگه نه ؟!
🌸 خانم رضایی گفت : بله خیلی زیباست
🌟 ماشا گفت : چیز عجیبی نمی بینی ؟!
🌸 خانم رضایی گفت : نه !! مثل چی ؟!
🌟 ماشا گفت : مثل نور سبز ...
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
هدایت شده از غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
🌷 سالگرد شهادت سردار سلیمانی را ،
🌷 بر همه شما دوستان و رهبر عزیزمان ،
🌷 تسلیت عرض می کنیم .
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 آهنگ زیبای آرامش قبل از طوفان
🇮🇷 در مورد شهادت سردار سلیمانی
@amoomolla
#سردارسلیمانی
🔥 زن و مرد متأهلی که عفت بینایی ندارند
🔥 و نگاه خود را در فضای حقیقی یا مجازی ،
🔥 کنترل نمی کنند
🔥 و از هیچ صحنه تحریک کنندهای نمی گذرند
🔥 کم کم کنترل نفسشان را از دست داده ،
🔥 و گرفتار گناهان بزرگتری خواهند شد .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۵ 🌸
🌟 خانم رضایی فهمید
🌟 که ماشا چیزی را می بیند
🌟 که خودش نمی تواند آن را ببیند .
🌟 به خاطر همین با اشتیاق گفت :
🌸 ماشا خانم ، عزیزم
🌸 لطفا به من بگو چی می بینی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 سه تا نور سبز و درخشان می بینم
🌷 که بین زمین و آسمان ، متصلاند
🌷 که واقعا خیلی زیبا هستند .
🌟 خانم رضایی ،
🌟 به شبِ زیبای شهر قم ، خیره شده بود .
🌟 سپس نفس عمیقی کشید و گفت :
🌸 راستی ماشا خانم ،
🌸 شما از مسلمانی چی فهمیدی ؟
🌟 ماشا کمی مکث کرد و گفت :
🌷 فهمیدم که همه انسانها ،
🌷 میل به عبادت دارند .
🌷 فهمیدم که عشق به خداوند ،
🌷 در فطرت و وجود همه انسان ها ،
🌷 نهادینه شده .
🌷 من اطمینان دارم که خداوند ،
🌷 به ما تفکر و تعقل نداده
🌷 تا فقط به دنیا بیاییم ،
🌷 زندگی کنیم ، بخوریم ، بخوابیم
🌷 و در آخر بمیریم .
🌷 بلکه خداوند ،
🌷 به ما فرصت زندگی کردن داده
👈 تا به خود خدا برسیم .
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 قشنگ حرف میزنی دختر ...
🌸 یه چیزی بگم راستشو میگی ؟
🌟 ماشا گفت :
🌷 بله بفرمائید .
🌷 من مسلمانم ، و یک مسلمان ،
🌷 هیچ وقت نباید دروغ بگوید .
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 شده گاهی به موفقیت های گذشته ات ،
🌸 و درآمد سابقت فکر کنی ؟
🌸 و حسرت آن دوران را بخوری ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 نه اصلا ... اتفاقا آن روزها ، آن جلوهها ،
🌷 آن موفقیت های کاذب ، همه و همه ،
🌷 پس از مسلمان شدن ،
🌷 برام بیارزش و منفور شدند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
خانواده ای فقیر با سه فرزند یتیم ، به کمک های مالی و معنوی ما نیاز دارند .
6037991645829049
👈 به نام فاطمه طرفی
لطفا در صورت واریز کمکهای مالی خودتان ، رسید را برایمان بفرستید و قید بفرمائید که برای خانواده سه یتیم است .
برای اطلاعات بیشتر به آی دی زیر مراجعه کنید
@amoo_molla
پیشاپیش نذرتان قبول ، مالتان مبارک ، عمرتان بلند ، فرزندتان صالح و راهتان مهدوی باشد ؛ انشالله .
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۶ 🌸
🌟 خانم رضایی به ماشا گفت :
🌸 شنیدم در خارج ،
🌸 هر کسی مسلمان شود ؛ اذیتش می کنند .
🌸 شما از اینکه آشکارا ،
🌸 خودت را مسلمان معرفی کنی ، نمی ترسی ؟
🌟 ماشا ، به یاد حملاتی که بهش شده افتاد و گفت :
🌹 چرا باید بترسم عزیزم ؟
🌹 همه وجودم پر شده از عشق به خدا
🌹 و برای ترس از دیگران ،
🌹 دیگه جایی تو دلم ندارم .
🌹 نه عزیزم نمیترسم . اتفاقا برعکس ،
🌹 تکلیف و وظیفه خودم را میدانم
🌹 که دیگران را ، از راه گمراهی باز دارم
🌹 و برای آنها الگوی خوبی باشم .
🌟 خانم رضایی دوباره گفت :
🌸 از اینکه عکسای سابقت ،
🌸 در اینترنت هستند ، ناراحت نیستی؟
🌟 ماشا نفس عمیقی کشید و گفت :
🌷 چرا خیلی ناراحتم
🌷 روزی هزار بار ، آرزوی مرگ می کنم
🌷 ولی چکار می توانم بکنم
🌷 راستش من خودم
🌷 دوست ندارم به آن عکسها نگاه کنم .
🌷 اما گاهی به خودم می گویم
🌷 مشکلی ندارد که مردم ،
🌷 عکس های زمان جاهلیت و نادانی مرا ببینند .
🌷 شاید برایشان عبرت شود
🌷 و شاید بفهمند که انسان میتواند تغییر کند
🌷 و میتواند تولد دیگری داشته باشه
🌷 و از نو ، به دنیا بیاید .
🌷 دوست دارم همه بدانند
🌷 که انسان میتواند توبه کند
🌷 و با انجام کارهای خوب ،
🌷 تمام سیاهی های گذشتهاش را ،
🌷 ان شاء الله پاک کند .
🌷 دوست دارم همه بفهمند
🌷 که اسلام با هر کسی ،
🌷 به اندازه فهمش ، حرف می زند
🌷 دوست دارم همه صدای اسلام را بشنوند
🌷 صدایی که دارد به همه ما می گوید :
🌹 اگر نمیتوانی راجع به خدا بیندیشی
🌹 حداقل سعی کن از قید خودت رها شوی ،
🌹 از قفس شهوات ، به سمت آسمان پرواز کنی
🌹 و پلیدیهای نفست را مهار کنی ؛
🌹 و رذایلی مثل :
👈 خودپسندی ، تکبر ، حسد ، ظلم ، دروغ ،
👈 خودستایی ، خودنمایی و... را ،
🌷 از وجودت پاک کنی .
🌟 ماشا ، کمی مکث کرد
🌟 اشک از چشمانش سرازیر شد .
🌟 و با صدای گرفته گفت :
🌷 دوست دارم همه بفهمند
🌷 اگر کسی بخواهد
🌷 به سوی اسلام گام بردارد ،
🌷 فقط باید اندیشه کند
🌷 و از فطرت خویش مدد بگیرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا