تحلیل هم گل یا پوچ دارد
روایتی از نشست کنشگری حوزویان و شناخت مسائل اجتماعی
✍ سعید احمدی
🌱
زمستان است و قم هم مثل خیلی جاهای دیگر دارد میخزد زیر پتویی از جنس سرما. برقها میروند؛ مثل برفی که نمیآید. لامپ خانههای شهرک قدس شانس روشنایی دارند و روشنتر، اما چراغی که «مرکز مطالعات راهبردی تسنیم» و «رحامدیا» با هم برافروختهاند؛ برای تنویر افکار و اندیشهها؛ برای دیدن آنچه باید ببینیم و نمیبینیم یا کمفروغ و بیرغبت به آنها مینگریم.
⚪️ نشستهای زمستانی مرا یاد شبنشینیهای دوران بیرسانه میاندازد. آن شبهای خاطرهانگیز که شاهنامه میخواندند یا مثنوی. چایشان را دور کرسی مینوشیدند. هم تنشان گرم بود هم دلشان؛ اما حالا، اینجا در طبقهی اول ساختمان و بین یک پرده آبی مخملی در سه طرف، به جای کرسی، یک میز مستطیلی بزرگ است برای دورهمی دهبیست نفری. مجلس گرم و صمیمی اهالی قلم، رسانه و تبلیغ با موضوع «حوزویان و کنشگری اجتماعی». چای و میوهی دور آن هم به اقتضای تغییر زمانه میچسبد انگار؛ به قرینهی فلاسکها و بشقابهای نیمهخالی بعد جلسه.
⚪️ هادی حمیدی، فقط کاربلد طنز نیست؛ آغازگر این محفل است، با اینکه خنده از گوشهی لبش غیب نمیشود، وقار و رسمیت میدهد به جلسه. یکی از حضار ما را احضار میکند به پیشگاه قرآن در سورهی عصر با سفارش به حق و صبر. نوبت میرسد به استاد: شمسالله مریجی؛ نامی آشنا برای اندیشمندان و پژوهشگران اجتماعی و پیشکسوت تبلیغ و تدریس. مردی از جنس حوزه و دانشگاه. استاد جامعهشناس که یکی از کتابهایش کاربرد جامعهشناسی در تبلیغ است. صمیمی و خودمانی با بیانی که در عین شکستهنفسی، مثل همیشه نکتهگو و عالمانه است. همان اول حساب را میدهد دست شنونده که این موضوع خیلی وسیع است و من فقط بیستدقیقه وقت دارم؛ پس روی یک نکته تمرکز میکنم؛ روی یک «حلقه مفقوده» در کنشگری اجتماعی. کار نیکو کردن از پرکردن است. او «تحلیل» را همان گمگشتهی دنیای انباشته و پرهیاهوی خبر و خبرگزاریها میداند؛ زیرا خبر، اگرچه خوب و لازم است، کافی نیست.
⚪️ مدیر مؤسسه آموزش عالی امام رضا، علیهالسلام چنین باور دارد که در عرصهی خبر، دیگران از ما جلوترند و شاید نتوانیم با آنان رقابت کنیم؛ اما جایی که رقابت را نزدیکتر میکند عرصهی تحلیل است؛ چیزی که توجه درستی به آن نمیکنیم. تحلیل و تحلیلگر هم اگر مسلح به سلاح «دید اجتماعی» نباشد کلاهش پس معرکه است. دید اجتماعی است که نبوغ تحلیل میآورد؛ مثل بنیانگذار جمهوری اسلامی. چرا او تحلیلگر بزرگی بود؟ چون میتوانست زوایایی را ببیند که دیگران حتی فکرش را نمیکردند. چطور در آغاز قیام سربازان خود را کسانی میدید که در گهوارهاند؟ چون دید اجتماعی قدرتمندی داشت.
⚪️ بعد، برای درک بهتر از دید اجتماعی، از منزلت قاضیهای آمریکا مثال میآورد که بین دیگر اصناف، حرف اول را میزند. اگر این خبر را کسانی بخوانند، هر کسی از ظن خود چیزی میگوید. یکی ممکن است اسباب منزلت آنان را قدرت بداند و دیگری شاید بگوید ثروت، به آنان چنین جایگاهی بخشیده است؛ اما تحلیلگر مسلح به دید اجتماعی میگوید: جرم؛ هرچه جرم بیشتر، قاضی بالاتر.
⚪️ بیان و زبان او بر این حرف، تکیه دارد و تأکید که طلبهی کنشگر اجتماعی باید تحلیلگر باشد و البته که آن نیز راه به واقعیت نمیبرد؛ جز اینکه دید اجتماعی در مغز و جان اهل تحلیل شکل گرفته باشد. رسیدن به نگاه اجتماعی هم، ورزیدگی میخواهد که آن نیز، از دل مطالعات جامعهشناسانه بیرون میآید و البته از دل فهمیدن جامعه با زیست اجتماعی؛ نه جدا بودن از آن. تحلیلگر منزوی یا تافته جدا بافته از مردم چه یافتهی نزدیک به واقعی میتواند داشته باشد؟ دید اجتماعی نه یعنی نگاه ایستا به جامعه و پدیدههای اجتماعی؛ مثل اسب عصاری که فقط دور خودش میچرخد و جلو پایش را میبیند؛ بلکه یعنی یک نگاه پویا و ذوابعاد. سر در حال نمیکند؛ بلکه چشمی به گذشته و چشمی هم به آینده میدوزد؛ چون اگر میگردیم دنبال چراغ راه آینده، باید سری به گذشته بزنیم. نقشآفرینان عوض میشوند؛ ولی نقشها همانیاند که بودهاند.
⚪️ ته این حرفها را در ذهن خودم اینطور جمع و جور میکنم: کسی که در اکنون گیر کند، تحلیلگر نیست؛ فقط یک راوی است؛ درست مثل الآن خودم که فقط گفتم چه شد و چه شنیدیم، کی و چگونه. برای اینکه کمی شده باشم شبیه حرفهایی که روایت کردم و به این آش شبیلدایی اندیشهورزانه، سرسوزنی از نمک تحلیل بپاشم، یادی میکنم از این دو جملهی جاافتاده و همهفهم که گفتهاند: «تو مو میبینی و من پیچش مو» و «آنچه پیر در خشت خام میبیند جوان در آینه نمیبیند». راستی که خبر بدون تحلیل به آش بینمک میماند و تحلیل بدون دید اجتماعی، به قمپز در کردن؛ همینقدر پوچ و توخالی.
🌱
قم، سوم دی صفر سه
رحا
🌱
https://eitaa.com/ghalamdar/528
🌱
@ghalamdar
وقتی یک نوشتهی خوب حال آدم را خوب میکند. این قلم و این کانال را دوست دارم
👇
تن، شیء، بازتاب
✍ علی اسفندیار
🌱
تعمیر گوشی همراه و معطلی چندساعتهاش مرا به شهرگردی کشاند. زیر باران هم پیاده رفتم، هم سواره و هم جستارگون. همهجا خیس بود. شهر جلا پیدا کرده مثل روغن جلایی که عمویم بعد ساخت پنجرههای چوبی به جسم چوب جنگلی، به قامت افرای شکلیافته میپاشاند تا شیشهها را قاب بگیرد و نورهای متفاوت فصول را قالب بزند. عمو دیگر نیست، بازتابش اما جریان دارد در من. امشب دریافتم در دنیای اشیا زندگی نمیکنیم؛ سهم ما فقط همجواری اشیا است. جای خوباش اینجاست که اشیا ما را وارد بازتابهایشان میکنند. این را از چراغ قرمز ترافیک فهمیدم، از نور ترمز ماشینها که ریخته میشد روی آسفالت خیس و امتداد پیدا میکرد. شلوغی شهر مرا ایستاند؛ اما «معنا» را وقتی یافتم که قرمزی چراغها در قطرههای ناز باران حلول کرده، روی شیشه ماشین لم داده، از آن سو نور ویترینها و تبلیغات شهری قاتیاش شده، زرد، سبز، نارنجی و ... . پیکاسو هم نمیتوانست اینگونه نقاشیِ خیسِ پخش مستقیم خلق کند. بازتاب اشیا به ما سو میدهند. خود اشیا چیزی جز جسم و ماده و فیزیک نیست. نمیخواهم بگویم وجودشان بیفلسفه است، نه! اگر آنها نباشند طیفها و رنگها و نورهای تازه متولد نخواهد شد؛ اصلا زندگی شکل و شمایل پیدا نمیکند. باران میبارد تا من انعکاس اشیا را ببینم. هستی را صیقل میزند تا بگوید هر چیزی آیینهی دیگری است. باران هم نبارد، همین طیفها جور دیگری خودشان را باز میتابانند. بازتابها به ما آیینگی میآموزد. شب بارانی، پشت ترافیک، چراغهای چشمکزن، نورهای نئونی و الایدی و کممصرفها، مرا را در میدان وسیعی از انعکاس نورهای تودرتو بغل میکنند. اینجاست که سفرهی آمادهای از طیف و معنا پیش روی فهم انسان گشوده میشود. اکنون این عابرهای سواره و پیادهاند که با سطوح متفاوتی از درک جهانشهر به استقبال زندگی میروند یا نمیروند. خیلیها در اشیا زندگی میکنند؛ نه در روح بازتابها. این را کجا میشود فهمید؟ از نوع چرخی که در شهر میزنند از رفتوآمدهای سرگردان و گران، گرفته تا خریدهای ناچاری تا رخنماییهای ثروت و صورت که میرود توی چشم کودکان کار. روشن است اینگونه ما، هرگز جور دیگر نمیبینیم و روح مدرنیته و حجاب معاصرت، عمیق ما را از چشیدن بازتابها پرت کرده است به شیءوارگی مفرط. چه شده است که چشم اجتماعی ما صفحه نمایش هستی را تار میبیند؟ پاسخ، جای جستارها و جانکندنهای فراوان دارد و قصهی پرغصهی هویتِ بیسرنوشت! ابر میبارد و من همچنان در خلف وعدهی یک تعمیرکار «موبایل» که برچسب مهندس هم به خودش زده، سرگردانم و در بازتاب اشیا، نه، در بازتابهای ناچسب و بیمآلود آدمیزاد غرقام.
🌱
#جستار
#پویانویسی
@pooyanevisi
@ghalamdar
آن سرباز
برای سردار دلها
✍ سعید احمدی
🌱
چه حاجت به مقدمهچینی؟ وقتی میخواهیم از شهید حاج قاسم سلیمانی بگوییم. چند سال گذشت. سالهایی پر از حادثه در نبود مرد حادثهها. سیزده اگر در عقبهی ذهنی عدهای، نحس روزها است، یکوبیستدقیقه هم همان حسوحال را دارد میان ساعتهایی که انگار با زهر خیانت میچرخند. اعدادی که یاد میآورد داستان مرگی را شبیه خان هشتم رستم دستان؛ همان اندازه شغادوار، همان پایه ناجوانمردانه. کشتن مردی به نامردی. بیمصاف و انصاف؛ خنجری بود از پشت. خیانتی جهیده از دل تاریکی شب. تزویر و نیرنگ، سایهای سیاه انداخت بر روشنایی میدان؛ اما تن شهامت هیچگاه مغلوب خیانت نمیشود. اگر دشنهای از کمین سیاهی شب برخیزد، تن را میشکند؛ ولی روح را چه؟ فقط این شبحهای سیاهاند که محکوماند به گمشدن در روشنی نامها و درخشندگی یادها، در همان نامی که شهید شب سیزدهم دی و ساعت یکوبیست بامداد برگزیده بود برای روزگار بعد از خود؛ در «سرباز قاسم سلیمانی».
🔘 برای زرقوبرقیها و گرفتاران ناموننگ و عناوین و القاب دهانپرکن، انتخاب نام «سرباز» از بین سردار، ژنرال، فرمانده، دکتر، آیتالله، استاد، رئیس و مانند آنها، به این میماند که از بین صندوقچهای پر از طلا یک تکه مس بردارند و بگذارند توی جیبشان.
🔘 فرزند حاج حسن اما خوش نداشت لقبی جز سرباز روی سنگ قبرش حک کنند. این آغاز ماجراست. تنها دارندهی نشان ذوالفقار در ایران پس از انقلاب اسلامی، عالیترین درجات نظامی روی دوشش میدرخشیدند؛ ولی بیاعتنا به همهی آنها نام ابدی خود را گذاشت، سرباز. چرا؟ تواضع داشت؟ به سرباز جماعت اهمیت میداد؟ خود را به سربازانش مدیون میدانست؟ شاید همهی اینها باشد؛ ولی دربارهی کسی که از او با نام یک «مکتب» یاد میکنند و اسم میبرند و از قضا هوشمندی و نگاه راهبردی و عمیقی هم داشت، بسندهکردن به این دلایل، یکجور سطحینگری و سادهانگاری است؟ چرا او، چنین عنوان تناقضنمایی را برای خود برگزید؟
🔘 شاید یکی از چند دلیل این باشد که او فقط بنیانگذار محور مقاومت علیه نظام سلطه نبود؛ بلکه کار بزرگ دیگری را نیز راهبری و فرماندهی میکند: مقاومت علیه داعش دنیازدگی مسئولان و خواص جامعه. از این نگاه، مسند و مسئولیت بدون کار متکی بر خبرگی و خدمت، مفت نمیارزد؛ سمت و ریاست برای مکنت و نخوت، همان مف و تف بینی بز است که مولای متقیان میگفت. وظیفه و مقاومت اصلی و اساسی علیه بیفرهنگی رایج و غلبهیافتهای است که بر مشتی مدرک، رزومه، کاغذ و گواهینامههای چه و چه سوار است؛ نه آنکاره بودن. مبارزه با تحمیل و تجمل.
🔘 کسانی که پشمی به کلاه ندارند برای کسب یک عنوان و اعتبار سیاسی و اجتماعی، خود را به آب و آتش میزنند و بلندپروازیهای خود و زن و بچهشان را چیره میکنند بر سرنوشت و حیات یک ملت؛ سپس برای جبران نقایص و خلأهای شخصیتی هیچ دستاویزی ندارند جز «خودنمایی» و «تجمل» با پول و سرمایهی همین مردم نگونبخت که گیر کنههایی نچسبی مثل اینها افتادهاند. خرد جمعی هم خوب میفهمد این چیزها را؛ فرق بین سربارها و سربازها را. نشان به آن نشان تشییع جنازه میلیوننفری برای کسی که همهجور اسباب بزرگی داشت؛ اما بزرگترین افتخار و اعتبار برایش چه بود؟ سربازی. نامی نیک و عنوانی محترم، که ما را میبرد در بطن و متن تاریخ عمیق ایران؛ اما تحقیرشده در این روزگار محقر. نام نیکو گر بماند زآدمی، به کزو ماند سرای زرنگار. سلیمانی اگر نظامی هم بود، درخت او ریشه در اصالتهای «فرهنگی» و «قومی» ملت کهن ایران داشت؛ همان رستمهای افتاده در کمین شغادهای تحمیل و تجمل.
🌱
قم، شب سیزدهم دی صفر سه
🌱
@ghalamdar
سفر کاکائویی
بازنویسی یک داستان
✍ سعید احمدی
🌱
شیراز! این نام، مثل طنین نیلبک در دشت، مثل عطر و بوی گیاهان و ادویهجات بازار عطاری و مثل باد ملایم ظهر تابستان، با خود هزار خیال و تصویر میآورد توی ذهنم. من اما خیالباف نبودم؛ نه آن روز و نه هیچوقت دیگر. آن روز با اتوبوسی تر و تمیز، با مردمانی که انگار از لابهلای دیوارهای حافظیه و سعدیه یا مسجد وکیل زده باشند بیرون، راهی شیراز شدم؛ پی کاری که پولنشده مانده بود.
🔘 اتوبوس که راه افتاد، مسافران فرورفتند در صندلیهایشان؛ با باری سنگین از غصه یا شادی. جلوی من، زن و شوهری نشسته بودند با پسربچهای تُپل و معصوم؛ مثل تکهای ابر سفیدِ کوچک که از دل آسمان کنده باشند. او از لای صندلیها سرک میکشید و نگاهم میکرد. نگاهش، خندههایش، انگار که آینهای در برابر روحم گرفته باشد تا تیرگیهای دلم را لحظهای کنار بزند و من را برساند به خود کودکانهام.
دستش شکلات کاکائویی بود؛ اما نمیخوردش.
🔘 کودک درونم، مرد گندهی درونم را کنار زد. زل زد به آن بچه، خندهای کرد و به بازی کشاند او را: دالی! او هم خندید. کودک درونم ناگهان گفت: آخ جونمی جون! کاکائوووو! یکهو و مثل قرقی نوک زد و با یک گاز کوچک کمی از آن را بلعید. پسربچه قاهقاه خندید. مادرش نگاهی انداخت و با خوشحالی گفت: «بالاخره خوردش!»
🔘 کاکائو، گازبهگاز، ته گرفت و رفت و نشست ته معدهام. آنها خوشحال بودند و من؟ من هم فکر میکردم همانطورم؛ اما چه میدانستم که زندگی، به این آسانی حساب و کتابهایش را صاف نمیکند!
🔘 دلپیچه مثل افعی از جایی میان معدهام خزید؛ مثل خزیدن روی برگهای خشک پاییزی و بعد نیشم زد. انگار کسی داشت با چاقویی برنده، دل و رودهام را جابهجا میکرد. خودم را به راننده رساندم. با زبانی بریدهبریده از درد گفتم: «آقا! جان مادرت! نگه دار. اوضاع خراب است».
رانندهی سبیلو و آرام، نگاهی به من کرد و گفت: «باشه. مجتمع بعدی میزنم کنار». وقتی ایستاد، مثل عقاب پریدم بیرون. مثل پنگوئنی فاتح برگشتم و مثل آدم نشستم سر جایم.
🔘 درد دوباره برگشت؛ شدیدتر و عمیقتر. باز به راننده پناه بردم. این بار صدایش خش داشت؛ اما دلش مهربان بود. هنگام برگشت، صدای مادر بچه را شنیدم که آرام به شوهرش گفت: «یبوستش خوب نشده. کاکائو هم جواب نداد». شوهرش گفت: «حالا ملین هم زدی بهش، شاید کمی طول بکشه».
🔘 دنیا انگار ایستاد. صدای خشخش تایرهای اتوبوس قطع شد. فقط همین چند کلمه در گوشم تکرار میشد: ملین، ملین، ملین.
مانده بودم بخندم یا گریه کنم. ناگهان فکری احمقانه به ذهنم رسید. گویا کودک درونم به نوجوانی رسیده باشد. رفتم جلو و گفتم: «میشه یکی دیگه کاکائو بدید؟ منم… منم یبوست دارم». با تعجب و تمسخر، کاکائو را چپاندند توی دستم. گرفتم و رفتم پیش راننده. گفتم: «آقا! دهنتو شیرین کن. ممنون که نگه داشتی و به دادم رسیدی». او، بیخبر از همهجا، شکلات را فرو برد.
🔘 ده دقیقه نشد که سرش برگشت به سمت من. گفت: «داداش چیزخورم کردی؟ این چی بود دادی به من؟» حالا افعی دلپیچه به باغ دل او هم رسیده بود.
🔘 تا شیراز، هر نیم ساعت یکبار اتوبوس نگه میداشت. راننده به مسافرها میگفت: «پلیس راه گفته یه گروه خرابکار و تروریست، میخ ریختن توی جاده. باید لاستیکها رو هی چک کنم». چه اهمیتی داشت مردم حرفش را باور کنند یا نکنند؟ من و او بودیم که نگاه میکردیم به هم و به حواشی جادهای که هیچ نمیخواست تمام شود.
🔘 وقتی رسیدیم، راننده شانهای زد به شانهی من و گفت: «کاکو! این بچه کی بود؟ فرشته بود یا شیطون؟»
بچه، دست در دست پدرش، سرش را برگرداند و لبخندی زد. لبخندی که میان معصومیت و شیطنت امتداد داشت، درست مثل کاکائویی که روی آن ملین زده باشند.
🌱
@ghalamdar
نان داغ و نفرت سرد
✍️ سعید احمدی
🌱
صبح شبی که نخوابیده بودم، هوای تازه پس از باران مرا از خانه کشاند به خیابان. خیابانها اما هنوز خواب بودند در زیر لایهای نازک از مه. گودالهای پر از آب مثل آینههایی کدر و مبهم؛ روشن یا تاریک، بازتاب میدهند هر چیزی را؛ اما خودشان را نه، هیچوقت. بوی نم و سکوت کشدار خیابان حس رازناکی میبخشید به آن صبح سرد زمستانی. بخار دهانم را دود میکردم میان گرگومیش صبحگاهی. خوش داشتم سردی هوا را با گرمی نان سنگگ بکشانم داخل معدهام. صف نانوایی خیلی شلوغ نبود. چند مرد مسن و جوان و چند زن در دو طرف ایستاده بودند. مردها ساکت و آرام، اما زنها پچپچی داشتند بین خودشان. از میان آنها دو نفر بودند که یک نان میخواستند. من شدم سومیشان.
🔘 این همه آدم را اینجا فقط یک نخ نامرئی کنار هم ایستانده بود: بوی نان تازه. یک نظم ساختگی که ممکن بود با هر چیزی بریزد به هم؛ مثل نظمی که پارک یک ماشین تیبای سفید در وسط خیابان ریخته بود به هم؛ درست وسط خیابان. انگار رانندهاش از روی لج با دنیا یا قهر با آدمها گذاشته بودش آنجا و رفته بود پی کارش. شاید او یک فیلسوف منتقد بود که با این کارش میخواست به دنیا بفهماند قرار نیست هر چیزی سر جایش باشد. چشمم قفل شده بود، نه به ماشین؛ بلکه به جایی که نباید باشد و بود.
🔘 توی چون و چراهای خودم بودم که ناگهان صدای زیروبمداری سکوت صف مردها را شکست. بد هم نبود. حالا دیگر کت، تن مردها بود. حرفهایی بیپروا و بیپرده: «عه عه عه گند بزنن این مملکتو با این مملکتداریشون! یه مشت کلاش از خدا بیخبر! ببین چی به روزگارمون اوردن. هیچی سرجاش نیست. همه چیز شده پول و پارتی. ول و دل شده بهخدا، این مملکت کوفتی».
🔘 سرها برگشت طرف صدا. مردی قدبلند و درشتهیکل خودش را کشاند میان صف یکنانیها؛ جلوتر از من. پالتویی انداخته بود روی دوشش و پکی هم میزد به سیگار نصفونیمهاش. انگشت وسط و اشاره را گذاشته بود بیخ گلوی آن و میمکیدش. بعد دود غلیظ و خاکستری را میچرخاند رو به آسمانی که هنوز آبی نبود. شاید دودش را میفرستاد بالای سر مملکت تا با آن سامان بدهد به همه چیز. صورت بادکردهاش هم نمیتوانست گره میان ابروهایش را در خود هضم و گموگور کند. تیز حرف میزد و پرنفرت. لابد پی مقصر بدبختیهایش میگشت در صف نان.
ـ مملکتو کردن ارث پدریشون پدرسگهای دزد! این همه پول نفتو کجا میبرن؟ این هم شد زندگی؟
🔘 همینطور که غر میزد، کارتش را کشید و قبضش را گرفت توی دستش. با خودم گفتم که بعید است منتقد تندی مثل این بخواهد جلوتر از من بپرد و بیصف نان بخرد. نانوا که چندتا نان انداخت روی میز، معلومم شد این «بعید است» من مثل خیلیهای دیگرش چرت بود و خیالات. دستش را عین گردن زرافه دراز کرد. دو نان برداشت و بدون آنکه منتظر چیزی باشد، راهش را گرفت و رفت. شاطر دهانش باز مانده بود و من چشمهایم.
🔘 دنبالش کردم؛ نه با پا، که با چشمهایی که علامتتعجبها داشتند مثل چتربازها مینشستند تویشان. او رفت به سمت همان تیبای سفید. در ماشین را باز کرد. نشست. استارت زد. گاز داد. رفت. همینقدر شاعرانه.
🔘 نگاهم برگشت به صف. همه سر جایشان بودند. چیزی تغییر نکرده بود. چیزی هم عوض نشده بود. دوباره جا خوش کردیم در همان نظم مصنوعی؛ به بوی تازه نان. به روز از نو، روزی از نو.
🌱
@ghalamdar ✒️ قلمدار
خرسهای طعمدار
👇
نویسندگی خلاق یعنی نوشتهی چهار قسمتی خرسهای طعمدار در کانال پویانویسی علی اسفندیار
نگاهی متفاوت به جهانزیست انسانی؛ بهویژه مردها.
کسانی که قلم و بیان برایشان اولویت دارد لابد پی اینجور نوشتهها میگردند.
🌱🐻❄️🐼🌱
از دلنگرانیهای قلمی ۱
🌱
محمد اسفندیاری از رجال متشخص در عرصهی قلم و کتاب در روزگار ما است. دور میدانم که کسی در این وادی سیر کند و سری به کتابپژوهی او نزده و کمی از آن را نخوانده باشد. البته که نقدهای تیزی دارد و گاهی هم اینطور حس میکنیم که مآلاندیشانه و آرمانگرایانه مینگرد به این موضوع؛ اما سخنانش بهحق و بهجا است و برای دردمندان این وادی، بسیار آشنا. از سخنان نیکوی او، گزیدهها و بریدههایی میآورم که سالها پیش بهقصد «کتاب استاندارد» نوشته؛ ولی هنوز تازه و مسئله است.
👇
«هیچ قانونی وجود ندارد که لازم شمارد بهلحاظ حرفهای، کتاب باید چنین و چنان باشد. برای تولید دستمال کاغذی، که دست پاک میکنند و به دور میافکنند، استاندارد وجود دارد و برای کتاب نه؛ حال اینکه به همان دلایلی که استاندارد کالا و کالای استاندارد تعیین میشود، برای کتاب نیز باید تعیین گردد. اگر هدف از استانداردسازی کالا، حمایت از حقوق مصرفکننده است و ارتقای کیفیت کالا، چرا کتاب و خواننده از آن محروم شود؟ کتاب نیز یک کالاست (کالای فرهنگی) و حمایت از حقوق خواننده نیز لازم. این چه یک بام و دو هوایی است که برای تولید دستمال کاغذی، قانون و استاندارد وجود دارد و برای تولید کتاب نه».
🌱
@ghalamdar
از دلنگرانیهای قلمی ۲
🌱
محمد اسفندیاری: اینک پدیدهای به وجود آمده است که میتوان آن را «صنعت کتابسازی» و «نویسندگی با چسب و قیچی» نام نهاد. کسانی که حداقل ویژگیهای نویسنده را ندارند، با سوءاستفاده از ناآگاهی عدهای، مشتی رطب و یابس به هم میبافند و خود را نویسنده جا میزنند.
🔘 آن یکی کتابی در تعبیر خواب مینویسد، بدون اینکه علم تعبیر بداند یا روانشناسی خوانده باشد. یکی دیگر ترجمهای از اشعار شکسپیر به دست میدهد و حال اینکه بهاندازه دانشآموز دبیرستانی انگلیسی نمیداند. دیگری که میداند ترجمه قرآن بازار با رونقی دارد، چند ترجمه را کنار هم مینهد و معجونی از آنها در میآورد و خود را مترجم قرآن میخواند. کسی دیگر کتابی درباره موفقیت مینویسد و حال اینکه همه مطالب ارزندهاش را از آثار دیگران دزدیده و همه مطالب پیشپاافتادهاش را خودش نوشته است. آن یکی کتابی درباره امام حسین، علیه السلام، مینویسد و سپس معلوم میشود که اصلاً عربی نمیداند تا به مقاتل رجوع کند و آنچه نوشته است، جز سرهمبندی از چند کتاب روضه ضعیف نیست. یکی دیگر که میداند بازار فرهنگهای فارسی، پرمشتری است، کتاب دهخدا و معین و عمید را کنار هم میگذارد و ترکیبی از آنها میسازد و یک فرهنگ فارسی عرضه میدارد. کسی دیگر که بو میبَرد بازار ملاقات با امام زمان، عجل الّله [فرجه]، گرم است، ضعیفترین و غریبترین حکایتها را از این و آن کتاب قیچی میکند و کتابی فراهم میسازد که از فرط غریببودن، از دیگر کتابها بیشتر به فروش میرود.
🌱
@ghalamdar
از دلنگرانیهای قلمی ۳
🌱
محمد اسفندیاری: ناشرانی هم هستند که هنوز نمیدانند ویراستاری چیست و صابون ویراستار به هیچیک از منشوراتشان نخورده و آثارشان پُر است از خطاهای ویرایشی. ناشرانی نیز هستند که کلمه ویرایش را شنیدهاند، ولی چون هزینه دارد، ناشنیده میگیرند و بهانه میآورند که ویرایش، قرتیبازی و تجمل است. برخی نیز قیافه حقبهجانب میگیرند و میگویند ویراستاری هیچ مبنایی ندارد و سلیقهای است و ما اعمال سلیقه نمیکنیم.
🌱
@ghalamdar
از دلنگرانیهای قلمی ۴
🌱
محمد اسفندیاری: کسانی را که با کتاب و فرهنگ و علم سرو کار دارند، به سه دسته میتوان تقسیم کرد: عاشقان علم، کارمندان علم و تاجران علم.
🔘 عاشقان علم کسانیاند که برای آن سر و جان میدهند. درباره این عده، کم است اگر گفته شود که از نان و راحتی خویش میگذرند تا علم، پیشرفت کند و دامنگستر شود. اینها وقف علم و خادم آناند و با فداکاری اینهاست که کاروان علم جلوتر رفته و کاروانیان آن بیشتر شدهاند؛ ولی کارمندان علم کسانیاند که علم تنها معشوقهشان نیست؛ بلکه یکی از دو معشوقهشان است. معشوقه دیگرشان، زندگیشان است. اینها، هم به علم خدمت میکنند و هم میخواهند با این خدمت، زندگیشان اداره شود.
🔘 و اما تاجران علم کسانیاند که هدفشان هر چیزی است بهجز علم. اینها با علم، فقط تجارت و ارتزاق میکنند و هرگز دغدغه آن را ندارند. از اینها بعید نیست که امروز ناشر کتاب باشند و فردا فروشگاه کفش داشته باشند. کفش و کتاب برای تاجران علم یکسان است؛ سود بیشتر برایشان مهم است.
🔘 در گذشته نه تنها علم قاتق نان نبود، که نانآور هم نبود. آخر دانایی، اول گدایی بود. بدین رو کسانی به ریاضتخانه علم میرفتند که عاشق آن بودند. اما اینک علم، بنگاه درآمدزا شده و خیل عظیمی کارمند به وجود آورده است. و در کنار آن ریاضتخانه سابق و بنگاه لاحق، عدهای تاجر آمدهاند که دندان تیز کرده و به جان این طعمه افتادهاند.
🌱
@galamdar
چالش ویرایشی
کانال اخبار فوری و مهم، خبر زده اینجوری
👇
🔴 سعید احمدی یکی از اشرار معروف جنوب شرق کشور در تور اطلاعاتی نیروهای سازمان اطلاعات فراجا گرفتار و به هلاکت رسید.
همدست وی نیز زخمی و بازداشت شد.
😁👆
ضمن تکذیب شدید این خبر، علیه کانال مذکور اعلام جرم ویرایشی میکنم.
... گرفتار و به هلاکت رسید.❌
اگه چی میگفت، خبرش اعتبار داشت؟ 😄
باروت و باد
داستان
✍ سعید احمدی
🌱
چشمهای مشکی و دهسالهی سهراب خیره میشد به دیواری که تفنگ پدرش آویزان بود. قدش بلندتر از سنش میزد؛ اما نمیتوانست به آن برسد. گاهی چهارپایهای زیر پا میگذاشت و در نبود کسی در خانه، قنداق قهوهای، لولهی بلند سیاه و ماشهی آن را مینواخت. انگشتش روی ماشه میلغزید و خالی میچکاندش رو به هر چیزی مثل پنجره، آینهی توی تاقچه یا قاب عکس یک گله آهو که با سر بریده و خشکشدهی کبکها تزیین شده بود.
وقتی نگاهش روی خط مگسک برنجی میافتاد، موهای مشکی و بلندش را کنار میزد تا جلوی دیدش را نگیرند. از بس لجباز بود، بهسختی زیر بار میرفت موهایش را بچینند. موهایی که مثل سوفالهای گندم روی پیشانی و گردن آفتابسوختهاش میریختند. گاهی خیال میکرد اگر فشنگی بگذارد ته لولهی تفنگ و راستکی شلیک کند، لقب دهانپرکنی میافتد سر زبان دیگر بچهها. چیزی مثل سهرابخطر؛ اما ترسی شکننده، سایه میکشید روی قلبش و او را از این فکر بلندپروازانه بازمیگرداند.
🔘 روزی که شیون بزرگی، مثل یک ابر سیاه پرباران، آبادی کوچکشان را فرا گرفت، روزی که عبدالمحمد، پسر چهارم صنوبر، زن مرحوم مشحسن، افتاده بود زیر پای لگدهای بیرحم رودخانه و مرده بود، دست سهراب رفت طرف بند چرمی تفنگ. هوش و حواس همه چتر انداخته بود روی کفنودفن و عزاداری. شاهرخ پدرش زودتر رفته بود. سارا مادرش هم چند لحظه پیش، دست در دست کوچک گلنسا در حیاط را بست. سهراب مانده بود و آرزوهایش، ترسهایش و تصمیمی که باید میگرفت.
🔘 او آرام و دزدکی از خانه زد بیرون. خودش را روباهی میدید که قصد لانهی مرغها دارد؛ اما نگاهی ریز و موذیانه باید بیندازد به سگها و آدمها. راهی را در پیش گرفت که از خانهها دور میشد و او را به مزرعهی علیمیرزا میرساند. جایی دور، دنج و پر از درختان بید و صنوبر.
🔘 صنوبرهایی که سهراب پیشتر دیده بود دو کبوتر چاق و درشت پر میکشیدند میانشان. او رفته بود آنجا اما اینبار فرق داشت. مسلح، قدرتمند و قاتل. شکارچی سهراب. باد میان برگها میلولید. سایهها روی خاک میخزیدند. برگها اما میدرخشیدند؛ مثل سکههای نقرهای روی لچک گلنسا، خواهرش. این را وقتی فهمید که لانهی کبوترها را گذاشته بود داخل مگسک زردرنگ. لبخندی نشست روی گونههایش. گلنسا از وقتی آمده بود، چهارسال امید و دلگرمی کاشته بود میان سینهاش. «آه! گلنسا! اگه بدونی سهراب چقدر بزرگ و دلاور شده بهش افتخار میکنی». دم کبوتر پیدا بود. انگشت سهراب اما خشکیده بود عین چوب. قلبش تند میزد. نفسش بالا نمیآمد. فکر نمیکرد فشاردادن ماشهی تفنگ پر اینقدر سخت و ناشدنی باشد. او نمیدانست چیزهایی هست که شهامت و جسارتی همیشگی میخواهند. او شنیده بود که تفنگ سرکش است. لگد میزند. شاید مثل همان لگدهای رودخانه که جان عبدالمحمد را گرفت. همانقدر بیرحم و آدمکش. گاهی رسیدن به شهرت میارزد به دادن و باختن زندگی. همین جمله بود که توان فشردن ماشه را کشاند به انگشت اشارهی سهراب. هر چه بادا باد. چشمهایش را بست آنها را در هم فشرد و بومب!
🔘 گوشهایش دنگ دنگ صدا میدادند. با پس کله افتاده بود روی علفهای وسط باغ. تفنگ، با زاویهای تند از بدن سهراب، قنداق را گذاشته بود روی صورت داغاش و لوله را روی زانوهایی که هنوز میلرزیدند. بوی باروت با برگهایی رقصان در هوا چشمهای بچهشکارچی را کشاند طرف لانه. چیزی نبود جز چند شاخهی خشک؛ مثل پیهای بهجامانده از یک کاخ باشکوه باستانی. نگاهش از تنهی درخت مثل مار خزید و آمد روی زمین. درست در چند وجبی تنه، کبوتری افتاده بود پشت به سهراب و پا میکشید. ضارب، برخاست و با شتاب رفت سمت اولین شکار زندگیاش. آن را برداشت. داغ بود. داغتر از دست عرقکردهی خودش. از گردن شل و آویزان کبوتر قطرههایی از خون سر خورد روی زمین. کنار جوجهای که تازه پر درآورده بود و شلیک سهراب مرگ را ریخته بود میان چشمهای آبگینهایاش که نقشی خیلی ریز از آسمان، درخت و برگ افتاده بود تویشان.
🔘 سهراب تفنگ را برداشت؛ ولی اینبار سنگینتر از گذشته. با سنگینی گناهی که برای او برداشتنی نبود. زانو زد. سرش را گذاشت روی زمین. مشتهایش را پر کرد از هرچه بود آنجا. فشارشان داد. بغض کرد. دو زانو نشست. رو کرد به آسمان، به ابرهای گذرا. دستها و مشتهایش را گشود. فریاد زد: نه نه ه ه ه ه ... . صدایش پیچید لای باد، میان باغ، بین مرگ و زندگی و میرفت به سوی رد بالهای یک کبوتر که داشت با امیدی، پر میزد به سوی لانهای که دیگر نبود.
🔘 شب، تفنگ سر جایش بود، زیرش یک رادیو روشن. کنارش چندتا گوش. گویندهی اخبار میگفت: تیراندازیِ یک جوان بیستوپنجساله در مراسم عروسی، داماد و چند نفر دیگر را به کام مرگ کشاند.
🌱
@ghalamdar 🕊 قلمدار