eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5960672213160954634_1.m4a
854.7K
😭😭😭😭 دکلمه: نه که چون دخترمه‌ها ولی نمی‌دونم چرا هر وقت صداش‌و گوش می‌دم ناله ام هوا می‌ره.. می‌رم تو حال و هوای مدینه.. می‌رم تو اون کوچه تو اون خونه بین بهترین آدم‌های دنیا که همه گوشه‌ای کز کردند و دارند با ناباوری به تن بی‌جون یک نگاه می‌کنند.
استاد مداحی‌مون می‌گفت حال مجلس عزا به صدای مداح نیست به دردیه که ترسیم می‌کنه اگه روضه‌خون خودش درد رو نفهمه نمی‌تونه مستمع رو منقلب کنه.. حلمای عزیزم.. کاش من هم یک روز بتونم مثل تو درد مادرم رو بفهمم...😭😭😭😭😭😭 کاش من هم مثل تو پاک بودم..
مجله قلمــداران
#ف_مقیمی #فقط_همین_یک‌بار
چشمم به در خشک شد تا بیاید. نه خودش آمد نه خبرش! روزها می‌زدم اخبار، شب‌ها می‌زدم به گریه زاری! قاب عکسش را از سر طاقچه برمی‌دارم. می‌گیرم جلو جلو‌ صورتم. چشم‌هام دیگر مثل قبلاً سو ندارد. دکتر می‌گوید آب‌مروارید داری. نمی‌گویم ندارم ولی همه‌اش بخاطر این است که زل زدم به در. این دکتر مکترها اگر زمان یعقوب نبی هم بودند یک عیب و ایرادی از تاری چشم پیغمبر خدا در می‌آوردند. حاجی چندبار خواست خانه را عوض کنیم. گفت اینجا کلنگی است. لوله‌‌کشی‌هاش خرج دارد. گفتم الا و بلا نه! اینقدر اینجا می‌مانیم تا علیرضا برگردد. اول‌ها چیزی نمی‌گفت. کوتاه می‌آمد ولی این اواخر هم به دخترها هم به خودم می‌گوید مخ مادرتان معیوب است. یا من را ببرید تیمارستان یا این را. حالا نه اینکه واقعاً واقعنی بگویدها.. پیر شده. دست خودش نیست. جوان هم بود همچین اعصاب درست و درمان نداشت. چه برسد به الان که هشتاد و خورده‌ای سالش است. قاب را جلو عقب می‌کنم. این عکس را بیست شهریور سال شصت و چهار گرفت. برا مدرسه‌اش می‌خواستند. تابستان‌ها موهاش را بلند می‌کرد. دوست داشت مثل دایی‌اش پشت مو بگذارد. ولی تا یک کم در می‌آمد فصل تمام می‌شد و مجبور بود کله‌اش را از ته بزند. سر همین از مدرسه بدش می‌آمد. می‌گفت پسرها را زشت می‌کند! پاهای خشکم را جمع می‌کنم. قاب را می‌گذارم روی زانو. مثل همان روزی که از مدرسه آمد و سرش را گذاشت روی پام: «ننه.. وحید رفته جبهه» دست کشیدم روی سر کم‌مویش. خوشم می‌آمد تیزی نوک مو‌هاش به دستم بخورد. « آره مادرش بم گف. خدا رحم کنه به دلش» چرخید. چانه‌اش را بالا داد. زل زد توی چشم‌هام. دلم لرزید. «ننه.. منم برم؟» اخم کردم. دو دستی سرش را هل دادم:«حرف مفت نزن! بیشین پای درس و مقشت. آقات بفهمه خون به پا می‌کنه» نشست مقابلم. به دست و پام افتاد:« تو راضیش می‌کنی» یک پام را تا کردم و دستم را گذاشتم روش. با قهر ازش رو گرفتم:«من به گور بابای صداّم خندیدم» پرید طرفم. قلقلکم داد:«اینکه خوبه پ بخند.. بخند.» اینقدر قلقلکم داد که خنده‌ام گرفت. دستم را گذاشت لای دست‌هاش:« تو رو به فاطمه‌ی زهرا بذار برم» قسمم داد به کسی که ازش رودربایستی داشتم. سینه‌اش را عقب دادم. رو ترش کردم:« بچه حرف مفت نزن! فک کردی اردوئه؟ » بعد پشت سر‌ هم از بلاهایی که ممکن است سرش بیاید گفتم. همه را.. هر چه که می‌دانستم و نمی‌دانستم الا شهادت.. دلم رضا نمی‌داد حتی حرفش را بزنم. گفت:«تو بذار من برم قول می‌دم هیچ کدوم از اینایی که گفتی سرم نیاد» گفتم:«من طاقت دوری‌تو ندارم» بغلم کرد:«فقط همین یه بارو.. بعد قول می‌دم بی‌رضایتت هیچ جا نرم.» دامنم را از زیر پا جمع کردم و ایستادم. او هم سریع بلند شد. با اخم گفتم:«منم بخوام آقات نمی‌ذاره» قاب را بلند می‌کنم و می‌چسبانم تنگ سینه‌ام. سی و پنج سال است که ندیدمش. کاش دم رفتن بهش نگفته بودم فقط همین یک‌بارها.. https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac
خیلی دلم می‌خواست واسه این عکس، کپشن انگیزشی بذارم ولی هر چی فکر می‌کنم می‌بینم دلم می‌خواد بگم کوفتت نشه اون چای که ما باید تو آلودگی تهران بچپیم تو خونه. از کتری روی اجاق چای باروتی ارزون بخوریم تو اونجا تو دشت و دمن چای هیزمی!
پلان اول بوی رنگ پیچید توی بینی‌ام. آفتاب پهن شده بود روی زمین. روی سرامیک‌ها پر بود از رد کفش. مامان کنارم ایستاد: _خیلی تمیز کاری داریم. از پنجره بیرون را نگاه کردم: _همین که خونه تکمیل شد خدارو شکر، تمیزکردن کاری نداره. چادرم را روی دستگیره آویزان کردم. شوفاژ روشن بود اما اتاق هوا نداشت. چند منظوره را برداشتم: _من میرم اتاق جلویی. رفتم توی اتاق. جلوی پنجره ایستادم. روی ساختمان کوتاه روبرو پُر از برف بود. دودکش نانوایی دود می‌کرد. شاید اگر پنجره را باز می کردم و کمی عمیق نفس می کشیدم، عطر نان تازه می‌پیچید توی بینی‌ام! در کمد دیواری را باز کردم. اسپری را فشار دادم. پیسی کرد و پاشید روی چوب. دستمال کشیدم. خاک ، چوب را رها کرد و به آغوش دستمال پناه برد. بعد از سه سال بالاخره خانه تمام شد. هرچند من هنوز همان خانهٔ قدیمی را دوست داشتم. همان حیاط بزرگ و درخت‌هایی که برای بار دادن‌شان ذوق می‌کردیم. دلم برای درخت انگوری که خودش را از پنجره بالا کشیده بود؛ تنگ می‌شد. اما دیگر حرف ،حرف من نبود. گاهی حرف حرف هیچکس نیست! تصمیمی است که دودوتا چهارتای دنیا برایت می‌گیرد و تو به خاطر همه سکوت می‌کنی! حالا آن خانه با آجرهای سه سانتی فرو ریخت و روی ویرانه‌اش این نمای رومی قد علم کرد! خودم را کشیدم بالا: _مامان چهارپایه نیاوردی؟ _نه! یادم رفت. زیر لب غر غر کردم: _اخه بدون چهارپایه کار جلو می‌ره. اَه. سرم گیج رفت! دست گرفتم به کمد. چندبار پلک زدم. مامان آمد توی اتاق: _می‌خوام زمین اینجارو بشورم. سرتکان دادم. معده‌ام غنجی رفت و یادم افتاد صبحانه نخوردم. دستمال را انداختم روی زمین: _من خیلی گشنمه. اینجارو بشوریم ناهار بخوریم. سر شلنگ را داد دستم: _برو اینو بزن به شیر حمام. در حمام را باز کردم. بوی بدی زد توی صورتم: _اه چه بوی بدی میده. مامان سرش را کرد تو. چندبار نفس کشید. چینی به بینی انداخت: _من که فقط بوی وایتکس تو دماغمه. رابط شلنگ را دستم داد. دوبرابر شلنگ بود. ابرو بالا انداختم: _این چیه؟ نمی‌خوره که بهش. انگار ترسید دوباره غر بزنم: _من خودم می‌شورم، تو بشین سرشو نگه دار در نره. چشم چرخاندم. شلنگ را وصل کردم و روی دوپا نشستم. از کارهای این مدلی بدم می‌آمد. انگار رفتی دنبال نخود سیاه! اصلا همیشه خانهٔ ما یک چیزش لنگ می‌زد! سرم گیج رفت! این بار شدیدتر. معده‌ام به هم پیچید. چشم بستم. بوی بد رهایم نمی‌کرد. بلند گفتم: _تموم نشد؟ مردم از گشنگی. شلنگ را انداخت توی حمام: _آب‌و ببند بیا. رفتم توی اتاق. مامان لگن گذاشت روی زمین. روی دوپا نشست. با دستمال آب‌ها را جمع می‌کرد و توی لگن می‌ریخت: _خشک کن ناهار بخوریم. دلم می‌خواست بیوفتم یک گوشه و چندساعتی بخوابم. بی‌حوصله دستمال را برداشتم و روی زمین انداختم. سنگین شد! چلاندم توی لگن. نگاهم افتاد به پنجره. سردم بود اما دلم هوای تازه خواست... بازش کردم. مامان تند گفت: _سرما می‌خوری. بهانه آوردم: _باد بخوره زودتر خشک میشه. زمین را خشک کردیم. مامان ساک گلدارش را باز کرد. یک سر زیرانداز را داد دستم. پهنش کردم و ولو شدم روی زمین. بساط ناهار را گذاشتیم روی سفره یکبار مصرف. سه برگ کالباس توی نان باگت گذاشتم. مامان در نوشابه را باز کرد: _جای بقیه خالی. گاز اول را زدم: _می‌خواستن بیان کمک. مامان پنجره را بست. روی زیرانداز پاها را دراز کردم. خجالت کشیدم بگویم خوابم می‌آید! _پاشیم الان عصر میشه بابا اینا میان. چای را بهانه کردم تا بیشتر بنشینم. اما زیاد طول نکشید که استکان‌ها خالی شدند. بی‌حوصله بلند شدم: _من میرم سرویس این اتاق بشورم. او هم دمپایی پوشید: _منم میرم آشپزخونه. در حمام را باز کردم. بوی گند زد زیر بینی‌ام. غر زدم: _لامصب بذار چهارنفر بیان استفاده کنن بعد بو بگیر. چند منظوره را اسپری کردم روی دیوار. طی را برداشتم و از بالا تا پایین کشیدم. سرم گیج رفت! سینه ام درد می‌کرد. تنگی نفس هم کم کم اضافه شد. اهمیت ندادم. دوش را باز کردم و همه جا را آب گرفتم. گوش‌هایم نمی‌شنید! قلبم ضعیف می‌زد اما توی سرم نبض داشت! انگار قلب و مغزم باهم جابه جا شده بودند! اسکاچ برداشتم و روی شیرآلات کشیدم. ضربان قلبم ناگهان بالا رفت. نمی‌دانم مغزم کجا رفته بود که به جایش دوقلب داشتم! یکی توی سرم می‌کوبید و آن یکی می‌خواست سینه‌ام را بشکافد! دست به دیوار گرفتم. خودم را به زور بیرون کشیدم. افتادم روی زیرانداز. انگار بین دم و بازدمم کدورتی پیش آمده بود! رفتم توی خلسه. زمان گاهی کند می‌گذشت و گاهی تند. زبانم به صدا زدن نمی‌چرخید. چشم‌هایم مدام می‌رفت و می‌آمد. خواب نبودم اما خواب می‌دیدم! بیدار بودم اما هوشیاری نداشتم. صدای کسی را بیرون شنیدم: _چقدر بوی گاز میاد! همسرم بود. شاید هم پدرم. آمده بودند دنبال ما! ما نه! مادرم...
من که داشتم جان می‌دادم! قلبم درد می‌کرد. قفسش بیشتر! انگار روی سرم پتکی سرد می‌کوبیدند. بیچاره بچه‌هایم! پسرم که بعدها من را یادش نمی‌آید! صدای دخترم آمد: _مامان کجاست؟ به سختی لب تکان دادم: _مُرد. گردنم کج شد. نگاهم روی پنجره ماند! آسمان لباس نارنجی پوشیده بود. مردی کنارم ایستاد: _وقتت تمومه! کات! احتمالا باید همینطور تمام می‌شد! مرگ همین است. دم و بازدمت گاهی دچار اختلاف می‌شوند و تو دیگر نمی‌توانی میانجی‌گری کنی! اما خدا بلد است! مثلا دعای مادری... دلسوزی برای بچه‌ای... یا شاید رحمی برای جوانی‌ات... نمی‌دانم. من که آن بالا نیستم دلایلش را بدانم! پلان دوم: از دستشویی بیرون آمدم. افتادم روی زیرانداز. مطمئن بودم قلبم دارد منفجر می‌شود! این حجم از تپیدن امکان نداشت. جان کندم و مامان را صدا زدم. آمد. نمی‌توانستم خوب نگاهش کنم! چشم‌هایم توان دیدن نداشت. اما شنوایی‌ام برگشته بود. آنقدر که توانستم نگرانی‌اش را بشنوم: _یا فاطمه چی شد؟ _فشارم بالاس. نشست کنارم. امام زمان را توی دلم صدا زدم: _‌می‌دونم می‌میرم. ولی الان نه! مامان دست تنهاست. ببینه من افتادم میمیره. از خدا مهلت بگیر برام تا بقیه بیان. آرنج روی چشم گذاشته بودم. مامان گفت: _منم سردرد گرفتم. نمی دونم چمه. زنگ زدند. مامان دوید سمت در. صداها شروع شد. بابا بود و همسرم. برادرم و بچه‌هایم. محمدامین دوید و بغلم کرد. جان گرفتم. به سختی بلند شدم. از دور همسرم را دیدم. نگاهمان به هم گره خورد. از چشمم خواند که چشمش نگران شد! دست به دیوار گرفته بودم و می‌خواستم به طرفش بروم، اما پاهایم را حس نمی‌کردم. گاهی این می‌پیچید جلوی آن و در قدم بعدی آن تلافی می‌کرد! می‌خواستم بگویم حالم بد است، اما فکم قفل شده بود. دیگر تحمل حمل جسمم را نداشتم. هنوز خیلی مانده بود به هم برسیم. افتادم روی زمین. نگاهم گوشهٔ سقف ماند! صداها نزدیک شد. _یا ابالفضل... _اینجا چرا آنقدر بوی گاز میاد؟! همسرم پاهایم را بالا گرفت. برادرم دست روی گونه‌ام کشید. اما نگاه من مانده بود روی سقف! حتی نمی‌توانستم چشم بچرخانم. همان جا داشتم فکر می‌کردم اگر او نخواهد قدرت تکان دادن همین مردمک را هم نداری! بابا سد نگاهم شد. مردمکم شفا گرفت. همسرم سرم را چرخاند سمت خودش. اخم داشت؛ اما رنگش پریده بود. پشت سرش مامان چهارچوب در را گرفت. دیدم که انگار زانوهایش شُل می‌شود. زبانم شفا گرفت: _داداش، مامان‌و بگیر. همسرم دست زیر سرم گذاشت. پوستم شفا گرفت و سرما دوید توی تنم. بلندم کردند، بردند توی بالکن. لرزیدم‌. تمام روز و شب را وقتی توی بیمارستان بودم لرزیدم! اگر پنجره‌ها وسط کار باز نشده بودند، اگر مردها دیر می‌آمدند، اگر مامان جای من رفته بود توی حمام، اگر.... تمام اینها فقط یک جواب دارد! پایان داستانم به همان نگاه پشت پنجره؛ روی تن نارنجی آسمان تمام می‌شد! ✍م رمضانخانی @ghalamdaaran انتشار بدون ذکر نام نویسنده حرام است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Untitled 3_540p_3.m4a
690.2K
تقدیم به سردار سلیمانی روایتی کودکانه از روز شهادت به زبان https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac