eitaa logo
مجله قلمــداران
5.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی لینک ارسال سوال توی کانال مشاوره رو گذاشتم همون روز اول حدود صدتا سوال اومد. همه رو با دقت خوندم. می دونید بیشترین مشکل چی بود که واقعا باعث تأسفم شد؟ مادری کردن با عذاب وجدان! مدام دارم فکر می کنم چه کردند با روان مادر امروز! من متخصص نیستم. فقط دلم می خواست چند خط از تجربه خودم براتون بنویسم. چون راستش بنا به شرایطم حداقل از ۹۰ درصد افرادی که می‌شناسم بیشتر حق داشتم عذاب وجدان مادری داشته باشم! و داشتم!!!
اول خدا نگذره از روانشناسی زرد که با فاکتور گرفتن شرایط و کودکی ما، توقع داره خیلی آنتیک رفتار کنیم!😡 می خواد ما یک مادر تمام وقت باشیم که شبیه یک ربات همیشه لبخند به لب داره و تمام سوالات خوب و بد بچه هارو با حوصله جواب میده! مامانی که بچه‌ها اخم و بی‌حوصلگی شو نمی‌بینند. به زندگی می‌رسه و تمام لحظات غیر از آشپزخانه‌اش، به تعلیم و تربیت و بازی با بچه می گذره. تمام تفریحاتش بچه ها هستند با هزارتا آپشن دور از دسترس... کلی هم ایده دارند! مثلا کلیپ می‌سازند با بچه‌ای تپل که یک سرهمی بِرَند پوشیده و لابلای برگ‌های پاییزی تلوتلو می‌خوره! و یک خانم خوش صدا روی موسیقیِ زمینهٔ احساسی ، داره میگه به این فکر کن بچه‌هات بزرگ شدن و دیگه این لحظه‌ها تکرار نمیشه!😒 بیاید باور کنیم توی اینستاگرام هرکس صداش خوبه، هرکس میکروفن داره و دکور پشتش دارکه ، متخصص نیست!
خدا نگذره دوم می رسه به مادر بلاگرها!😡 یک قاب گوشی، یک خونهٔ تمیز، یک بچه حرف گوش کن که تمام لباس‌هاش سِته ، یک مادر با اخلاق و با حوصله که بچه‌شو «شما» خطاب می کنه! یک کتاب روی میز و ظرف میوهٔ تزیین شده کنارش! آشناست نه؟!😑 دوربین خاموش میشه و ما می‌مونیم با یک دنیا حسرت و یک عذاب وجدان بزرگ! که ای کاش من هم آنقدر با حوصله بودم! و همین یک جمله جوری زمینت می‌زنه که در نهایت حاضری از احساس مادریت بگذری و زمزمه کنی کاش بچهٔ من تو خانوادهٔ اونها به دنیا اومده بود!!! من لیاقت شو ندارم. اینم آشناست نه؟😑 تمام اینها فقط دو دقیقه کلیپه و زندگی واقعی پشت همون دوربینه... زندگی واقعی برای بعضی یه بچه بدغذاست که حرف و حدیثش رو مادر می‌شنوه! برای بعضی‌ها یه پدر پُرتنش و بددهنه که بار مسئولیت مادرو چندبرابر می کنه! برای بعضی‌ها معضل مالی و دغدغهٔ نون فردای همون بچه است! زندگی واقعی همون بچه است که تا یاد میگیره کش شلوارشو بکشه بالا ، پوزخند می زنه تو روی مادر که می خواستی منو به دنیا نیاری!
و حقیقت واقعی ما هستیم.... نسلی که با خودش کلی آسیب به همراه آورده! تروماهایی که از خیلی‌هاش خودمون هم اطلاع نداریم و فقط می‌دونیم حالمون بده! ما از جهانی اومدیم که روان بچه اندازه سرسوزنی ارزش نداشت و کسی هم تلاش نکرد به ما یاد بده. حالا بدون هیچ بستر و زمینه ای، دقیقاً از ما توقع دارند کامل و بی‌نقص به روان کودک‌مون اهمیت بدیم! و صد البته که این اهمیت خیلی خوبه... این خوبه به شرطی که همراهمون باشند برای آگاهی و صد البته به ما فرصت بدن تا زمانی برای شناخت خودمون پیدا کنیم... نمیشه که هم توقع کامل بودن داشته باشند و هم مشاور رفتن زشت باشه و پول دادن بهش حیف! از کجا باید بلد باشیم؟! از نسل گذشته!؟!
همهٔ اینارو نگفتم برای توجیه رفتارهامون. به قول یکی از دوستان « این تربیت صحیحی که داشتیم یا نداشتیم چیزی از بار مسئولیت مون کم نمی کنه» نمی کنه واقعاً... اما اینارو گفتم برای اینکه بگم اول از همه خودتو درمان کن. زنجیرهٔ این تربیت غلط، توی خانواده رو ««تو»» قطع کن... قدم بردار توی این مسیر... اما نه با شماتت، نه با عذاب وجدان... این راهش نیست. خودتو قربانی این دو قشر نکن. راکد نمون! لازم نیست این همه کارگاه بری و در نهایت با انباشتگی اطلاعات یه باری روی مشکلاتت بذاری! یک خط بخون و همونو «عمل کن». یک کتاب رو چند ماه زمان بذار تا تموش کنی ، اما قدم به قدم بهش «عمل کن». یک کارگاه کوتاه و کوچیک پیدا کن و بر اساس اون «عمل کن.» ول کن دکتر فلانی معروفه و بیساری حتما خفن تره! تموم کن این همه یادگیری بدون «عمل» رو. راهش عمل کردنه نه عذاب وجدان! نیوفت تو دور باطل.
تجربه من می‌گه اهداف کوتاه مدت معجزه می کنه. روزی چهار تا داد می زنی سر بچه ات؟ بیا با خودت قرار بذار امروز فقط دوتا داد می زنم. مدت تعیین کن. فقط یک هفته می خوام روزی سه ساعت خودمو کنترل کنم. زوم کن روی یک رفتار منفی بچه ت. مثلا فقط بابت حاضرجوابیش قراره خودمو کنترل کنم... به دیگران آلارم بده. می بینی داری می زنی به سیم آخر ، به اطرافیان بگو من دارم عصبانی میشم و فرصت بخواه تا چند دقیقه بری تو اتاق. من حتی بچه هام هم به آلارم هام عادت کردن. وقتی می بینم به هم ریختم، بهشون میگم عصبانی هستم و چند دقیقه همه تنهام می ذارن. نذر کن!!! خیلی عجیبه نه؟! اما من وقت هایی که حاجت می خوام نذر بچه هام می کنم. میگم خدایا اینجوری بشه، فردا روزی یک ساعت باهاشون بازی می کنم؛ یا میگم فردا هرکاری کنند کظم غیظ می کنم. و واقعا حاجت می گیرم! درسته خیلی قدم های کوچیکیه. اما به این فکر کن روزی فقط یک قدم حرکت کنی سال دیگه کجا ایستادی؟
ببخشید پرحرفی شد. فقط دلم سوخت برای تویی که این همه زحمت کشیدی... بارداری و زایمان و شیردهی و بی خوابی و مصیبت پوشک گرفتن و همه اینارو پشت سر گذاشتی. اونها از پا درت نیاورد. اما بابت عذاب وجدان توی پی وی من داری زااار می زنی.... مطمئن باش از پس اینم برمیای. همون طور که خیلی از مادرها براومدن. همون طور که من تا حدودی براومدم. بنا به شرایطی که داشتم معتقدم بالاترین سطح عذاب وجدان مادری رو خودم تجربه کردم. حالا اوضاع بهتره... حالا بلدم گاهی به خودم بگم عیبی نداره.... اینجا بلد نبودی.... اینجا تجربه شد و دیگه تکرارش نمی کنی.... گاهی به خودم هم حق میدم، اما نمی ذارم زمین گیر بشم. دیگه شبها نمی شینم بالاسرشون گریه کنم! به رفتارم فکر می کنم و سعی می کنم از اصلاح منفی ها و تقویت مثبت ها استفاده کنم. چون من هم اولین باره که دارم زندگی می کنم! و با وجود همه اینها باید بپذیریم ماهم انسانیم و بنا نیست در نهایت بدون اشتباه حرکت کنیم.
حرفی ، نظری ،چیزی بود اینجا بفرست 👇👇👇👇👇👇👇👇 https://daigo.ir/secret/7243141739 کانال مشاوره https://eitaa.com/moshavere_raygan
دیشب داشتم فکر می کردم صبح بیدار شدم پیام بذارم:👇 میگن تو بهشت هرروز صبح شنبه است و بچه ها همه میرن مدرسه. اما دیشب ناگهان محمد امین مریض شد امروز نرفت مدرسه. 😐 یعنی من تو بهشت هم باشم، آفتاب داغش میرسه بهم. بدجوری خدا با من شوخی داره.
من نظامی نیستم. الان داده‌های دقیقی هم ندارم! کیفیت حمله، نوع تاکتیک دشمن میزان نفوذ، میزان اثرگذاری! این بخش را باید کارشناسان نظامی تحلیل کنند. نباید هم انتظار داشت در صحنه جنگ مقامات نظامی بصورت شفاف دم به دقیقه مقابل دوربین باشند و به مردم گزارش لحظه به لحظه دهند. آن وظیفه روابط عمومی ها یا سخنگوهاست. من به حمله نظامی دیشب، از بُعد جامعه شناختی نگاه میکنم. پرسشم این است: چرا جامعه وحشت زده نشد! چرا وحشت عمومی جامعه ایرانی را فرانگرفت؟ لااقل برای ۲۴ ساعت مدارس تعطیل می‌شد! یا اولیا فرزندان‌شان را به مدرسه نمی فرستاند! بازار چند ساعت تعطیل می‌شد! ما برخلاف صهیونیست ها شبکه ای از پناهگاه نداریم، سیستم هشدار عمومی نداریم. هنگام حمله موشکی به گوشی های ما پیام هشدار فرستاده نمیشود. صدای پدافند مهیب بود، ترس لحظه ای شکل گرفت اما به ناامنی روانی و وحشتی که امور جامعه را مختل کند ختم نشد، جالب اینکه باز بخشی از جامعه ایرانی دست به لطیفه سازی زد و مردم هم به فروشگاه‌ها حمله نکردند! حتی صبح زود پارک های سطح شهر پر بود از مردمی که مشغول ورزش بودند! این رفتار شجاعانه مردم ایران قابل مطالعه است. بقول خودشان چهارمین ارتش جهان با پشتوانه آمریکا، انگلیس و سایر قدرتها به ایران حمله کرده است! به نظرم چند موضوع مهم را باید پیش کشید: ۱. روحیه مقاومت ملی ایرانیان ۲. تجربه هشت سال جنگ تحمیلی ۳. اعتماد به قدرت نیروهای نظامی کشور ۴.اعتماد به فرماندهی و شجاعت رهبر هر کدام از این موارد در اینکه جامعه در لحظه بحرانی از خود رفتاری شجاعانه بروز دهد موثر است. با رفتار جامعه صهیونیستی مقایسه کنید‌. در سال‌های اخیر بسیاری تلاش نموده اند جامعه ایرانی را جامعه ناآماده برای دفاع معرفی کند. باید به این رفتار مردم بیشتر پرداخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ دکتر اسکن را انداخت روی مانیتور. درجا گفت:«جراحی می خواد» دندان عقلم در نیامده، دراز کشیده بود روی خط عصب فک! و این یعنی شاید از دست دادن دائمی لامسهٔ صورتم. دکتر سرتکان داد:«از همون تو رسیده به عصب! چاره ای نیست. باید ریسک شو بپذیری. تا حالا هم زیادی صبر کردی.» راست می گفت؛ درد می کرد. حالا هرچقدر هم خودم را می‌زدم به آن راه و می‌خواستم نادیده‌اش بگیرم. همیشه همینطور است! دقیقاً آنجا که فکر می‌کنی خیلی دارد خوش می‌گذرد، درد می آید نیشش را می‌زند تا یادت بیاندازد که هست و توجه می‌خواهد! چند روزی که فرصت داشتم با دندانم حرف زدم. گفتم خیلی وقت است باهم هستیم ، اما دیگر ممکن نیست. این رابطه سالم نمانده! پوسیده و رسیده به عصب! دیگر نمی توانم نادیده‌ات بگیرم و وسط لحظه‌های خوش دردت را تحمل کنم. **** دکتر تیغ را کشید. همین که دستش رسید به دندان، آهم بلند شد. با هر ضربه کوچکی جانم بالا می آمد! گفتم که... روی خط اصلی عصب بود! توی مرکز رابطه... دل نمی کند! عمری با من بود. توی امن‌ترین جایی که خودش انتخاب کرده بود! بدون هیچ مزاحمی. اما مراقب نقطهٔ امنش نبود! نفهمید که رابطه مراقبت می‌خواهد. پا از حد و مرزش درازتر کرد! نیت من و تدبیر دکتر بالاتر از خواسته‌ او بود و از جا درآمد! حالا از همان موقع که ندارمش بی‌قرارم! زخمش یک ثانیه هم فراموشم نمی‌شود. تب دارم. غذا نمی‌خورم و حرف نمی زنم و نمی‌خوابم! جای خالی اش تیر می‌کشد. زق زق می‌کند. ورم دارد و بخیه‌اش می‌سوزد. اما امیدوارم. می‌دانم اگر چند روز تحمل کنم باز همه چیز عادی می شود و فقط یک رد می ماند و یک خاطره بد، یا شاید تاوانی که باید بپردازم! از دست دادن لامسه‌ی صورتم را می‌گویم. تاوانِ پایان بخشیدن به یک رابطه! حقیقت این است رابطه‌ای که یک طرفش پوسیده باشد را می توانی ترمیم کنی اما نه وقتی که یک لایهٔ ضخیم از نفهمیدن و تلاش نکردن کشیده باشد روی خودش! دارم از هر نوع رابطه‌ای حرف می‌زنم. از معشوق بگیر تا رابطهٔ خواهر برادری و زناشویی و حتی یک دوست قدیمی. هر کدامش که بپوسد و برسد به ریشه را باید قطع کنی. وقتی فکرش را می‌کنی استرس می‌گیری. نمی‌دانی می‌توانی دردش را تحمل کنی یا نه؟ نمی‌دانی جایش خوب می‌شود یا نه؟ یا اصلا تاوانش چقدر است؟ اما سازگاری با درد هم که نمی شود! بالاخره باید یک‌جا بایستی، دل بکنی، تاوانش را بپردازی و رهایش کنی. درد دارد... جای خالی‌اش زق زق می کند. بی قرار می‌شوی... شاید تب کنی... اما بالاخره یک روز بخیه‌هایش را می‌کشی. تو می‌مانی با دردی که نیست و ردی از یک زخم کهنه که کشیده شده روی زندگی‌ات.. یا شاید.. شاید بعدها بتوانی اسمش را بگذاری تجربه زیسته! ✍م. رمضان خانی https://eitaa.com/ghalamdaraan
لینک پیام ناشناس خانم رمضان خانی 👇 https://daigo.ir/secret/7243141739
مجله قلمــداران
لینک پیام ناشناس خانم رمضان خانی 👇 https://daigo.ir/secret/7243141739
آقا به جان خودم این لینک منه رمضان خانی مقیمی نیست که سراغ رمان رو می گیرید 😁
هدایت شده از مشاوره
توی این پنج روز اندازه کل عمرم توی فضای مجازی با مردم دعوا کردم ! هرکس پیام داده یک گیری دادم! از آشنا بگیرید تا معلم دخترم.... مقصر همه اش هم خودم بودم!!! چون بابت جراحی سطح خلقم منفی یک است! چون یک چیزی را ندارم که همیشه بوده! «روزمرگی» همین کارهای معمولی که همه روزی هزار بار انجام می‌دهیم و درنهایت با بی حوصلگی اعتراض می کنیم دچار روزمرگی شدیم! دارم از خوردن و خوابیدن و حرف زدن و نماز خواندن و... حرف می زنم! چیزهای ساده‌ای که تا هفته قبل قدرش را نمی‌دانستم و کفر نعمت می کردم. اما حالا درک می کنم نعمت یعنی چه! الان که اندازه ای غذا می خورم تا بتوانم قرص تحمل کنم. سجده برایم ممنوع است! ارتفاع بالشم زیر پنجاه سانت نباید باشد! پیاده روی و ورزش و ... که اصلا فکرش را هم نکن! تمیز کردن خانه و جارو کشیدن و دانشگاه رفتن و .... همه تعطیل! مادربزرگ همسرم خدابیامرز هروقت می خواست دعایم کند می گفت «الهی هیچکس دست تو نگیره!!!! الهی هیچکس کارِتو نکنه!!! الهی تو خونه ت نشینی!!!! » انگار قدیمی ها قدر نعمت روزمرگی را می دانستند. قدر همین کارهای ساده.... کاش قرار بگذاریم هرروز فقط برای یکی از این روزمرگی ها خداروشکر کنیم. خدایا شکرت امروز توانستم چای بخورم! خدایا شکرت ..... جای خالی را با کلمه مناسب پر کنید. ✍م. رمضان خانی
بیست و سوم اسفند پنجاه و سه بود. سوز زمستان، سرمای سوله‌ی بازجویی را بیشتر می‌کرد. سرگرد سلماسی، نشست روی صندلی. به اسناد و مدارک روی میز نگاه کرد:« سومین بارته که دستگیر شدی. سرت درد می کنه واسه دردسر؟» متهم، کَت بسته نشسته بود روی صندلی. کیسه سیاهی را کشیده بودند روی سرش. سکوت کرد. سرگرد سلماسی به افسر ساواک اشاره کرد. کیسه را برداشت. صورت متهم جمع شد. افسر، یک سطل آب سرد و کثیف ریخت روی صورتش. نفسش بند آمد. _« اسم.» متهم، جوانی بود با لباس خاکستری. موهای خیس و سیاهش چسبیده بود به صورتش:« مگه تو اسنادتون ثبت نشده؟» سلماسی تسمه‌ی توی دستش را صدا داد:« اینجا فقط من سوال می‌پرسم. بنال. اسم؟» _«سید صادق ساعت ساز پسر سید روح‌الله.» سلماسی، سرش را روی اسناد و مدارک خم کرد:« پسر کی؟» _«پسر سید روح‌الله خمینی.» از روی صندلی بلند شد. رفت سمت صادق. لگد محکمی به صندلی زد. صادق افتاد روی زمین. سرش خورد به ستون. شکست. زمین خونی شد. سلماسی کراواتش را صاف کرد:« سگ‌مصب من مشروبامو با افسرای سیا و موساد می‌خورم. شخصاً دست اعلی حضرت رو بوسیدم. اون وقت توی توله سگ منو مسخره می کنی؟ خمینی باباته؟» افسر سرش را جلو آورد:«جسارتاً، سید اولاد پیغمبره قربان!» سلماسی با تسمه، ضربه‌ی سنگینی به ساق افسر زد:«خفه شو گوساله! تو افسر ساواکی یا مرثیه‌خون امامزاده؟» صورت افسر از درد سرخ شد. نمی‌توانست نفس بکشد. مکث کرد. با دست ساق پایش را ماساژ داد. بعد صاف ایستاد. رفت سمت صادق و بلندش کرد. سلماسی آهسته سرش را جلو آورد:« می دونی جاسوسی از انگلیسی‌ها چقدر حبس داره؟ از هستی ساقطت می کنم.» _«جاسوسی؟ من ساعت سازم. ساعت می‌سازم. این وصله‌ها بهم نمی چسبه.» سلماسی پوزخند زد:« ساعتا رو با کاغذایی که تو ساکت بود می ساختی؟ می تونم کاری کنم اسمتو یادت بره. مگه اینکه دوستاتو لو بدی.» صادق سربرگرداند:«جاسوسی از انگلیسی‌ها بده. ولی واسه اونا باشه خوبه؟» سر تکان داد. سلماسی با صدای بلند فریاد زد. به افسر اشاره کرد. افسر دست‌های صادق را باز کرد. خودش هم رفت سراغ انبردست. ✍زکیه مومنی https://eitaa.com/ghalamdaraan
فکر می‌کنم کمتر نویسنده‌ای باشه که مخاطباش به خوبی و باشعوری مخاطبای من باشن. با اینکه اکثرا ناراحت و کلافه‌اند از اوضاع مزخرف و تارعنکبوت بسته‌ی کانال ولی باز سعی می‌کنند با احتیاط و‌ مهربونی گله کنند.. اینجور وقت‌ها دلم می‌خواد آب شم برم زیر زمین
✍ هر سه دقیقه پنجاه ریال تا حالا توی کافه ندیده بودمش. از وقتی در باز شد و زنگوله بالای در دیلینگی صدا کرد نشسته بود همان‌جا. بی‌هیچ سفارش و حرف و حرکتی. چند دانه هل انداختم توی قوری. گذاشتمش بالای سماور. استکان‌ها را با سر‌وصدا چیدم توی سینی. دیگر طاقت نیاوردم. پیش بند را صاف کردم.
رفتم طرفش:《خوش اومدین. چیزی میل دارین بیارم براتون؟》 انگار نمی‌شنید. خیره مانده بود به دیوار روبرو. توی چشم‌هاش دریا موج می‌زد و گوشه چشم‌ها نقش کویر داشت. نگاهش را دنبال کردم. رسید به تلفن. تازه توی کافه نصبش کرده بودم. زیر عکس آقاجان. سبز سکه‌ای. هر سه دقیقه پنجاه ریال. هم کار مردم راه می‌افتاد، هم برای من صرف داشت. 《بیشین》 جا خوردم. دست کرد توی جیب پالتوی مشکی‌اش. کیف پول را کشید بیرون. گذاشت روی‌ میز:《گفتم بیشین》 گفتم:«آخه.. » گفت:«نترس! زیاد وقتت رو نمی‌گیرم» صندلی را کشیدم عقب. پایه‌ی فلزی‌اش روی زمین قیژی صدا داد. نشستم. کلاه شاپو را از سر برداشت. موهاش یک دست سفید بود، مثل برف پشت پنجره. سبیلش را مرتب کرد:《چل‌و‌شیش سال پیش، واسه کار از شهرستان اومدم تهرون. تو همی راسه شدم حمال》 دکمه‌ی پالتو را باز کرد:《ننه‌م با پنج تا بچه‌ی قد و نیم قد منتظر یه قرون دوزاری بود که من بفرسم براش. آقام کارگر بود. مزدش کفاف هفت سر عائله رو نمی‌داد》 تکیه داد به پشتی صندلی:《اون موقع سیزده سالم بیشتر نبود. شبا کارم شده بود گریه. نه از سختی کار و زور گشنگی، نه! از دلتنگی. ننه‌م خیلی مهربون بود. منم تک پسرش، جونش بند بود بهم》 در کافه باز شد. سوز سرما زد تو. مشتری بود. نشست‌ پشت میز کنار پنجره. پیرمرد با سر اشاره کرد برو. بلند شدم، اما فکرم مانده بود پیش پیرمرد. بی‌هوا این‌ها چه بود که گفت. با‌ دوتا‌ فنجان‌ قهوه‌ برگشتم‌ سر میز. پیرمرد خیره مانده بود به تلفن. سینی را گذاشتم روی میز. سرچرخاند سمتم. یک تای ابروش را داد بالا. اشاره کرد به صندلی:《اومدی!؟ تا کوجاش رو گفتم، ها》 فنجان را از توی سینی برداشت:《خلاصه از حمالی رسیدم به پادویی و شدم شاگرد حجره‌ی حاج اصغر فرش‌فروش، خدا بیامرزتش. تو همون حجره یه جا خواب بهم داد و روزی یه وعده غذا》 قهوه را گرفت زیر بینی و بو کشید:《سالی یه بار رمضون به رمضون می‌رفتم شهر دیدن ننه‌م، برگشتنی غرورم نمی‌ذاشت گریه کنم، عوض من، ننه‌‌م خوب اشک می‌ریخت》 کمی از قهوه را مزه کرد:《یه سال که رفتم شهر خودمون، ننه‌م یه تیکه کاغذ گذاشت کف دستم. گفت همساده‌ی چند خونه اون‌ورتر‌مون خط تلفن کشیده، اینم شومارش. تو نمیری اینگار کلید گنج گذاشت کف دستم. تموم مسیر برگشت، تو ای خیال بودم که دیگه هر هفته به ننه زنگ می‌زنم》 یک قاشق شکر ریخت توی فنجان. قهوه را هم زد. فنجان را برداشت. به گل سرخ رویش دست کشید. زیرلب زمزمه کرد:《ننه‌م عین همینو داشت》 قهوه‌ را سر کشید:《رسیدم تهرون و منتظر تا آخر هفته. حاج اصغر که حقوق رو گذاشت کف دستم، بدو رفتم تیلیفونخونه. با صدای هر بوق قلب منم گرومپ گرومپ می‌زد. بالاخره مرضی خانوم زن همساده گوشیو برداشت و رفت ننه‌ رو خبر کرد. از اون به بعد تموم هفته رو چشم می‌کشیدم به‌ امید آخر هفته که صدای ننه‌م رو بشنوفم》 بسته‌ی سیگارش را در آورد. یکی کشید بیرون. نگاه کردم به تابلوی کشیدن سیگار ممنوع. رد نگاهم را دنبال کرد:《خیالی نیست》 سیگار را انداخت روی میز:《یه بار مثل همیشه پیاده رفتم تیلیفونخونه. چشمت روز بد نبینه. وقتی برگشتم حجره، خشکم زد. بگو چی شده بود؟ راسته‌‌ی بازار شده بود دود! مغازه‌ها شده بود زغال! سیاه سیاه! تموم سرمایه‌ حاجی دود شده بود》 کف دستش را آورد بالا. فوت کرد توی آن:《رفته بود هوا ! خودش خونه نشین و منم بیکار. دوباره کارم شد حمالی و مزد بخور و نمیر》 نفسش را با آه داد بیرون:《برف و یخبندون بدی بود. خرج شکمم رو به زور در میاوردم. تو سه ماه حمالی اندازه ی ده روز هم کار نکردم》 مشتری کنار پنجره چند تقه زد روی میز. برگشتم سمتش. 《داداش! یه نیمرو برا ما می‌زنی!؟》 یکی هم پیرمرد خواست. رفتم پای گاز. تابه را گذاشتم روی شعله. یک قاشق کره انداختم توش. عطرش‌ پیچید توی فضا. این‌یارو دیگر که بود؟ اصلا نفهمیدم چرا نشستم پای داستانش. ربطش به من چه بود.؟! دوتا تخم مرغ محلی از توی سبد کنار گاز برداشتم. شکستم توی تابه. جلز و ولزش در آمد. به روغن افتاد و آماده شد. سفارش مشتری را دادم و ظرف نیمرو و نان سنگک را گذاشتم جلوی پیرمرد. سر تکان داد که ممنون. اشاره کرد به تلفن:《روزی چند تا مشتری داره؟》 پیشانی‌ام را خاراندم:《پنج، شش نفر بعضی روزا شاید ده نفرم بشه》 یک تکه نان کند. یک قاشق نیمرو گذاشت لای نان. لقمه را گرفت سمتم:《بسم‌الله》 نشستم:《ممنون، ببخشید ربط این داستان با من چیه؟》 از توی کیف روی میز یک اسکناس پانصد تومانی کشید بیرون:《به کاری که ازت می‌خوام مربوطه》 چشم‌هام گشاد شد.کم پولی نبود. اسکناس را سراند سمتم:《هر ماه پونصد‌ بهت می‌دم. به شرطی که، یه خط زیر تیلیفونت بینویسی 》
هنگ کردم. چه جمله‌ای ارزش این همه پول را داشت؟ پیرمرد رو کرد سمت تلفن؛ اشک از گوشه‌ی چشمش آرام سرخورد تا روی گونه:《با بدبختی چند شیتیل جمع کردم زنگ زدم خونه همساده تا با ننه‌م حرف بزنم. ولی تا سراغ ننه‌م رو گرفتم دراومد که کجا بودی بی‌معرفت، ننه‌ت تا دم آخر چشم انتظار زنگت بود》 بلندشد. یک تکه کاغذ گذاشت روی اسکناس:《اینو بینویس زیر تیلیفونت. خرجش با من!》 کلاه را از روی میز برداشت. سپیدی برف را پوشاند. یقه پالتو را کشید بالا و رفت. کاغذ را باز کردم. نوشته بود:«هر سه دقیقه پنجاه ریال. زنگ زدن به مادر مفتی» 🖊انسیه شکوهی https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
نظرات خودتون رو در مورد این داستان به این گروه ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde
بسم‌الله الرحمن الرحیم داشتند طلا جمع می‌کردند. دست بردم سمت گردنم. پلاکم را لمس کردم که موج داشت و من را یاد صدف‌های لب ساحل می‌انداخت و گفتم این جور کارها را نباید احساسی انجام داد. برگشتم خانه همان روز، همسرم پیام داد: برو طلاهایت را وزن کن ببین چقدر می‌شود. رفتم طلا فروشی و از همان جا برایش پیام فرستادم. با خودم گفتم: خب برای همسرت که بی‌چون و چرا طلاهایت را می‌دهی! برای مق/اومت چه؟ به همسرم گفتم: می‌خواهم طلا برای جبهه بدهم گفت: روی اینها که رقم به من دادی حساب نکن! به دوستم پیام دادم؛ هنوز طلا جمع می‌کنید؟ و پاک کردم. با خودم گفتم همسرم راضی نیست و شاید لازم دارد. همان شب از گردنم باز کردم و دیگر دوست نداشتم به گردنم باشد اما هنوز توی کمد بود. با خودم گفتم: نه! یک تکه دیگر نمی‌شود. باید دقیقا همین را که همان روز توی گردنت بود ببخشی. و مگر علامه طباطبایی نگفت اراده‌های قوی بر باقی اراده‌ها فائق می‌آیند؟ پس من می‌توانم اراده خودم را بر اراده‌ی همسرم غلبه بدهم. داشتم می‌رفتم خانه‌ی دوستم به همسرم گفتم: من باید طلا بدم برای مق/اومت خندید و گفت خانم بفروش پولش رو بده. گفتم: نه! نفس بخشیدن طلا برای زن مهمه و إلا پول دادن راحته و بالاخره تو‌گردنی‌ام را رد کردم. اما با تمام سبکبالی بعدش با اندوه وحشتناکی دم‌خور شدم. به پیشتازی به ظاهر عوام در ادراک موقعیت فکر می‌کردم و مصلحت اندیشی به ظاهر خواص و فهمیدم که چطور حسین در فاصله بین و آدم‌هایی شبیه من کشته شد. و مگر سلیمان صرد کم کسی بود؟ و مگر کش/ته نشد؟اما بین تردید او تا تصمیمش امامی را سر بریدند. و آیا دفعه بعد من فرصت تردید دارم؟ مق/اومت دقیقا از همین نقطه آغاز می‌شود. تشخیص، تصمیم و انجام... پ‌ن: امام علی (ع): الْعَمَلَ الْعَمَلَ، ثُمَّ النِّهَايَةَ النِّهَايَةَ، وَ الِاسْتِقَامَةَ الِاسْتِقَامَةَ، ثُمَّ الصَّبْرَ الصَّبْرَ، وَ الْوَرَعَ الْوَرَعَ. إِنَّ لَكُمْ نِهَايَةً فَانْتَهُوا إِلَى نِهَايَتِكُمْ... عمل عمل سپس عاقبت عاقبت پايدارى پايدارى آن گاه صبر صبر پاكدامنى پاكدامنى قطعا براى شما پايانى است، خود را به آن برسانيد... معصومه امیرزاده @rozhaye_khob
1_14755348983.mp3
3.5M
این شبا حال و هوای خونمون خیلی عجیبه التماست میکنم بیشتر بمون علی غریبه