eitaa logo
قلمزن
496 دنبال‌کننده
717 عکس
125 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
قلمزن
#شهید_گمنام فقط یک جای خالی است که هنوز صاحبش نیامده است صاحبی که نام و نشانی از او نداریم فقط یک
صاحب این خانه سرانجام رسید، روی دست مردم جا گرفت، عاشقانه همراهی‌اش کردند، و با اشک و حسرت به خاکش سپردند. خانه آرام گرفت به وجود دلآرامی که نام و نشانش را کسی نمی‌داند و مردم محله برایش نماز شب اول خواندند و عبدالله فرزند عبدالله صدایش کردند... ما حالا یک همسایه خوب داریم که خانه‌اش نور دارد و چشم امید همه به شفاعت اوست...🌱 @ghalamzann
هنوز بال‌بال می‌زنیم که روز تشییع میرسد، راه‌ها را بسته‌اند و جمعیت از میدان شریعتی تا میدان بسیج باید پیاده برود. حجم جمعیت عجیب و غریب است. وارد کوچه‌ها نمی‌شود که بشوی، سیل آدمها از ورودی‌های مختلف میایند و خیابان لحظه به لحظه فشرده‌تر می‌شود. مردم شعار می‌دهند، نوحه می‌خوانند و اشک می‌ریزند. ماشین حمل پیکر می‌رسد. جمعیت انگار روی هم سُر می‌خورند. فشار زیاد می‌شود. دارم زیر جمعیت له می‌شوم. چندنفر فریاد می‌کشند. یک آقا بالای درخت است و دستش را می‌آورد و کودکی را بالا می‌کشد. رمق ندارم که فریاد بکشم من هم دارم جان می‌دهم. چادرم از سرم جدا شده، قلبم در فشار شدید دارد از کار می‌افتد، نفس نمیکشم یعنی نمیتوانم، تصویر فاجعه منا جلوی چشمم می‌آید. دارم تسلیم می‌شوم. صاحب آن تابوت را صدا میزنم و می‌خواهم که دستگیری کند تا شاید این رفتن را حساب کنند! نفسم دیگر نمی‌آید. خودم را رها میکنم و آرام تشهد می‌خوانم. ناگهان یکی صدایم می‌کند و چشمان اشکی دخترم را بالای سرم می‌بینم. دارد از نگرانی جان می‌دهد. در یک لحظه مادر بودنم غلبه می‌کند. دلم برایش می‌سوزد. گویی همه قدرت دنیا در وجودم یکباره جمع می‌شود. خودم را بالا می‌کشم و فشار جمعیت به سمت درختان هل‌مان میدهد. گریه میکنیم و عجیب‌ترین احساسی که تابحال تجربه کرده‌ام به جانم می‌نشیند. هنوز باور نمیکنم که زنده‌ام. یک زنده که له شده و درد دارد اما نفسش بالا آمده و به دنیا برگشته است. تلفنم زنگ می‌خورد، مادر است. می‌گوید زیر جمعیت مانده بوده، کمکش کردند و حالا در ماشین پلیس نشسته است. این بار جنس گریه‌ام فرق دارد. با همان حال خودم را به مادر می‌رسانم. از پلیس‌ها تشکر میکنم. تا چندخیابان آن‌طرف‌تر ماشینی وجود ندارد و فقط جمعیت در حال برگشت است. مادر همراهمان لنگ‌لنگان می‌آید تا برسیم به میدان امام خمینی، آنجا تاکسی پیدا می‌شود و راهی خانه می‌شویم. همگی ساکتیم. هیچکس حرفی برای گفتن ندارد. نزدیک بود بمیریم؟ چه اهمیتی دارد؟! همه ما داریم به آن لحظات حیرت‌آوری فکر می‌کنیم که هزاران نفر گرد تابوت یک جسم متلاشی شده، حاضر بودند جان بدهند. ما احساس کسی را داریم که سُکر را تجربه کرده است و حالا در یک نئشگی شیرین دارد احیاشدنش را مزمزه می‌کند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار جلسه را گذاشته‌اند ساعت 14، دعوتنامه اداری هنوز نرسیده و در واقع مجوز شرکت در جلسه را ندارم اما چون میدانم که توی راه مانده، بارم را می‌گذارم روی کولم و رفاقتی عازم جلسه می‌شوم. کارم در اداره طول کشیده و زمان لازم را برای به‌موقع رسیدن ندارم. ظهر است و شلوغ و فاصله میدان تلویزیون تا خیابان خسروی از یک مسیر پرترافیک می‌گذرد. نرم‌افزار نشان را روشن می‌کنم، پیشنهادش بزرگراه است. نشان می‌گوید 12 دقیقه دیگر میرسم و این یعنی تأخیر نخواهم داشت. حرکت میکنم و چون سرعتم را بیشتر میکنم زودتر از نرم‌افزار به پارکینگ خسروی می‌رسم. همه چیز خوب پیش رفته است. طبقه دوم پارکینگ تا ورودی خسروی را تقریبا می‌دوم. به خیابان که می‌رسم را در پیاده‌رو می‌بینم. حداکثر 15 ساله است، یک "کلاه‌خنگی" از آنها که پشتشان آویزان است، به جای روسری سرش کرده و آرایش نصفه نیمه هم دارد. مضطربانه در پیاده‌رو رفت و برگشت می‌کند در یک خط دو تا سه متری، می‌خواهم عبور کنم اما یک حس مادرانه متوقفم می‌کند. دخترم مشکلی هست؟ میتوانم کمکی کنم؟ کمی نگاه می‌کند و چیزی نمی‌گوید، تردیدش را حس میکنم. دست روی کتفش می‌گذارم و می‌گویم من اینجا جلسه دارم احساس کردم نگرانی، اگر کاری از من برمی‌آید بگو، جای دختر خودم... ناگهان دستم را میگیرد، خانوم من با کسی اینجا قرار گذاشتم که تابحال او را ندیدم، ما در با هم آشنا شدیم و او گفت که دوست دارد مرا ببیند -قلبم می‌لرزد- چندساله است؟... 28 ساله... اسمش حمید است... چرا ترسیدی؟... چون اولین بار است با یک غریبه قرار گذاشته‌ام... دستانش علنا دارند می‌لرزند... بغض گلویم را فشار می‌دهد... می‌گویم من هم جای تو بودم میترسیدم، میخواهی برگردی؟ می‌گوید بله... برایت تاکسی بگیرم؟... نههه با اتوبوس برمی‌گردم ... صفحه اسنپ را باز میکنم، آدرس خانه‌اش را میزنم، از خیابان جانباز آمده است چهارراه خسروی، دخترک 15 ساله... آن هم برای یک ملاقات که در تصوراتش یک قرار بوده است! صبر میکنم، ماشین فورا می‌رسد، بغلش میکنم و در گوشش می‌گویم محبتی که در اینستا ایجاد می‌شود نور ندارد، آرزو میکنم محبتی نصیبت شود که دلت را روشن کند. چشمان هردویمان خیس شده است، دخترک سوار می‌شود و من تا جلسه که حوالی علیه‌السلام است می‌دوم و آنجا که میرسم، دخترک را به خود آقا می‌سپارم. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
برای کمک به یک خانواده گلریزان انجام شده است. اندازه نیازشان قابل محاسبه نیست، جمع میکنیم تا هرقدر روزی‌شان باشد. کمک‌ها شده‌اند شش میلیون و پانصد تومان، زنگ میزنم به خانواده نیازمند که یک خانواده شریف و متدین و معتمد هستند. با احترام می‌پرسم که اگر کمکی برسد برای کدام اولویت زندگی هزینه می‌کنید؟ می‌گویند برای بدهکاری بابت درمان بیماری فرزندشان و می‌خواهند که برای طلبکار واریز شود. می‌پرسم چقدر بدهکارید؟ می‌گویند شش میلیون و پانصد تومان! و یرزقه من حیث لایحتسب... 🌱 @ghalamzann
دخترک پای ثابت دورهمی ها بود، پای ثابت کارهای خیریه، پای ثابت کتاب خواندن، وقتی می‌آمد می‌پرسید روسری را چطور این شکلی می‌بندید، یادش میدادم، دوست داشت و همان را تکرار می‌کرد خیلی تمیز و مرتب، و می‌دانستم که فقط جلوی من اینکار را می‌کند اما مهم نبود، دوستش داشتم و دوستم داشت و همین برای یک ارتباط صمیمانه کافی بود. فاصله فیزیکی، ارتباطمان را کم کرد و شد در حد عکس‌العمل نشان دادن به استاتوس‌ها و استوری‌ها... و مشکلاتی که برایش در زندگی پیش آمد، از او آدم درون‌گراتری ساخت. نمی‌دانستم ارتباطش را قطع کرده و کلا نیست. شب تماشای مسابقه پیام دادم و خواستم که باشد، گفت دوست ندارد. کمی حرف زدیم، بدحالی‌اش واضح بود. مادرش میگفت با هیچکس ارتباط ندارد، می‌گفت از هیچکس حرف‌شنوی ندارد، می‌گفت برای هیچکس حرمت قائل نیست، می‌گفت فقط شما می‌توانید کمکش کنید. برای برنامه زیارت شهید، تلفن کردم، کمی گفتیم و خندیدیم و درباره حیوان خانگی‌اش حرف زد. بعد گفتم که قرار است با دخترها برویم زیارت شهید، گفت چرا می‌روید؟ گفتم چون یک مکان مقدس است، نور دارد، مثل حرم، گفت من حرم نمیروم چون باید چادر بپوشم. گفتم اینجا لازم نیست چادر بپوشی، گفت چیزی که من میپوشم در شأن شهید نیست. گفتم هر چه دوست داری بپوش. گفت خجالت می‌کشم. گفتم هرطور که خجالت نمیکشی بپوش. گفت فکر کنم بعد خبر می‌دهم. و نیامد. دخترک مهربان و عاشق من چون از خودش خجالت می‌کشید نیامد و نتوانست چیزی بپوشد که بابتش خجالت نکشد. مادرش اشتباه فکر کرده بود، من نتوانستم کمکش کنم... به دخترها مادرها می‌توانند کمک کنند، وقتی آنقدر در او عزت نفس ایجاد کنند که بتواند انتخاب کند. انتخابی که او را خجالت‌زده نکند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
دخترها روز تشییع شهید مدرسه بودند، حالا دلشان خواسته بیایند مزار شهید را زیارت کنند و شهید جایی دفن شده که رفت و آمد افراد متفرقه ممنوع است. موضوع مطرح می‌شود، به لطف خدا و عنایت شهید موافقت اتفاق می‌افتد و قرار می‌شود که دخترها بیایند. چندنفری که طالب بودند، ذوق میکنند و بغض و شادی‌شان توأمان احساس می‌شود، هنوز از بقیه خبر ندارم و نمی‌دانم چقدر استقبال کنند. ثبت‌نام شروع می‌شود و یکی‌یکی اضافه می‌شوند، طبق قانون باید اسامی تحویل شوند. در آخرین لحظه موعود اسم 40 نفر را تحویل میدهم و خواهش میکنم که خارج از زمان مقرر اگر کسی اضافه شد بتوانم وارد کنم. تا نزدیک زمان زیارت 5 نفر اضافه می‌شوند و لحظه ورود می‌شوند 52 نفر و هیچ نگران نیستم، چون شهید ما تا این لحظه خیلی کارها کرده است. قرار است با چای و شیرینی پذیرایی شوند، اما حلوا و خرما و میوه و خوردنی‌های دیگر هم می‌رسد. یکی می‌آید و می‌گوید برای بچه‌ها هدیه فرهنگی هم بگذاریم تا یادگار ازین جا ببرند. وقت کم است و فقط نیم‌ساعت به شروع برنامه مانده... یکی‌یکی هدایا می‌رسند، یک بسته پیکسل، یک بسته جاکلیدی شهدایی، یک بسته جانماز کوچک، یکی یک دسته کتاب می‌رساند و درست وقتی بسته‌های هدیه دارند تکمیل می‌شوند، کتابچه‌های شناسنامه سردار سلیمانی هم می‌رسد! شهید دارد سنگ تمام می‌گذارد... دخترک 9 ساله شهید مدافع حرم، شهید خزائی آمده کمک... در اتاقی از اداره نشسته‌ایم و بسته‌ها را آماده می‌کنیم، شاخه‌گلهای نرگس هم بی‌تابی می‌کنند تا به دست بچه‌ها برسند و روی مزار قرار بگیرند. یکی هم یک سبد گل رسانده و همه چیز کامل شده است. سینی کیک شکلاتی هم توسط یکی از بندگان خوب خدا می‌رسد و حالا دخترها یکی‌یکی وارد می‌شوند. کسی به تعداد اضافه اعتراض نمی‌کند، دوربین‌های خبر و سیما دارند ضبط می‌کنند و دخترها سربندهای زرد را برای هم می‌بندند و با شاخه گل‌های نرگس وارد محل مزار می‌شوند. یکنفر روایتگری می‌کند و برای بچه‌ها از شهدا می‌گوید. اشک و غرور و افتخار صورت بچه‌ها را نورانی کرده است. به دخترها می‌گویم این شهید برادر شماست، برایش خواهری کنید... یکی مصاحبه می‌گیرد، یکی اسفند دود می‌کند، بعضی‌ها کنار مزار روی خاک نشسته‌اند و خلوت پیدا کرده‌اند و حال همه ما خیلی خوب است...🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
هوا سرد است و هوای یک روستای کوهستانی به مراتب سردتر، کف زمین یخ زده و ماشین وارد روستا که می‌شود روی شیب می‌ماند و می‌لغزد و بالا نمی‌رود. ماشین را همان پایین روستا می‌گذاریم، مسجد سرد است و به خانه ریحانه و یگانه پناه می‌بریم. بخاری نفتی استوانه‌ای کوچک وسط اتاق شعله میکشد و بخار غلیظی هم پیچیده است، آنقدر سرد است که خودم را کنار بخاری میکشم تا گرم شوم اما سرما تا جان استخوان نفوذ کرده و فایده چندانی ندارد. رد بخار و دود را دنبال میکنم، یک دانه عنبرنسارا جلوی دریچه بخاری گذاشته‌اند که قرمز شده و دارد می‌سوزد. مادر یگانه با شرم توضیح می‌دهد که سرما خورده و این را گذاشته که هوا ضدعفونی شود و پدر یگانه عنبرنسارای سرخ شده را با دستش برمی‌دارد و در حالیکه کف دستش بالا و پایین می‌کند که نسوزد، آن را به حیاط می‌اندازد. ترکیب دود عنبرنسارا و بوی بخاری نفتی و عطر استکان‌های چای، یک تجربه تازه است در بوییدن و انگار دوستش دارم. مادر یگانه می‌گوید بچه‌ها قرار است جمع شوند خانه ما، چون زورمان نمی‌رسد مسجد را گرم کنیم، می‌گویم چه خوب... وهنوز کنار بخاری چسبیده‌ام و گرم نمی‌شوم. ژاکتی که هیچوقت نمی‌پوشم روی دار قالی مادر یگانه چشمک می‌زند و یگانه دختر کوچولوی سه ساله خانه با آن موهای همیشه شانه نشده، با یک دست لباس و بدون کلاه و روسری از حیاط به داخل اتاق می‌آید، انگار یگانه اصلا سردش نمی‌شود... (ادامه دارد... اگر خدا بخواهد) ف. حاجی وثوق @ghalamzann
قلمزن
#روستانوشت #یک_تجربه_تازه_در_بوییدن هوا سرد است و هوای یک روستای کوهستانی به مراتب سردتر، کف زمین ی
قرار است با بچه‌ها قدرت توصیف کردن را کار کنم. مقدمه‌ای که بعد به خوب نوشتن آنها کمک خواهد کرد. جمع شده‌اند خانه یگانه و ریحانه، شروع میکنیم، می‌گویم چشم‌هایمان را ببندیم و یکی شروع کند به توصیف یکی از مکان‌های روستا، مثلا فلان باغ، فلان جای آب، فلان کوه، فلان دره... اولش سخت است. مقاومت می‌کنند و عاقل اندر سفیه می‌گویند خب چیزی ندارد که بگویند و یک پوزخند هم چاشنی‌اش می‌کنند که من شهری بی‌اطلاع خجالت بکشم از پیشنهاد مسخره خودم... کوتاه نمی‌آیم و بعد از چنددقیقه گفتن و خندیدن، جلسه جدی می‌شود، یکی که توصیف می‌کند، بقیه تکمیل می‌کنند و گاهی صدایشان هم بالا می‌رود که ثابت کنند خودشان درست می‌گویند. حالا از بازی خوششان آمده و این تمرین تازه، خوب فکرکردن و بهتر دیدن برایشان دارد. این مرحله که تمام می‌شود، می‌گویم حالا یکی از این جاهایی که گفتید، پیشنهاد کنید که برویم گردش، ذوق می‌کنند. با هم رقابت دارند تا هرکسی جایی که خودش می‌گوید انتخاب شود. از مامان یگانه و ریحانه کمک می‌گیرم که انتخابم خطا نباشد و خطری نداشته باشد و سرانجام همه با هم به توافق می‌رسیم که کوه بالای روستا را برویم. بچه‌ها روی شیب تند روستا به سمت بالا می‌دوند و من هم قرار نیست کم بیاورم. سرما بیداد می‌کند و بچه‌ها با صورتهای سرخ می‌دوند و دوسه تایشان هرازگاهی با پشت دست بینی خود را تمیز می‌کنند! روستا روی شیب تند است و من شهرنشین هی دلم می‌لرزد که کوچکترها نیفتند و روی سنگهای کوه نلغزند. هی می‌گویم فلانی مراقب باش فلانی بالاتر نرو فلانی دست فلانی را بگیر... و این نشان می‌دهد که هنوز با آنها خیلی فاصله دارم. روی سنگهای کوه می‌نشینیم. حالا نوبت تمرین گوش دادن است. می‌گویم همه ساکت باشیم و گوش کنیم و هرکسی بگوید چه چیزی شنیده است. صداهای دلنشین روستا به گوش می‌رسد، صدای خروس، صدای سگ، صدای زنگوله گوسفندان، صدای جریان آب و مادری که فرزندش را صدا می‌کند. حالا با هم درباره صداها حرف می‌زنیم. تنوع خوبی دارد آنچه شنیده‌اند و آنقدر حرف می‌زنیم و عکس میگیریم که از سرما بی‌حس می‌شوم اما دلم نمیخواهد این ساعت‌ها هیچوقت تمام شوند... (ادامه دارد... اگر خدا بخواهد) ف. حاجی وثوق @ghalamzann
کوه‌گردشی که تمام می‌شود بچه‌ها می‌گویند خاله برویم درس کار کنیم! و این دل‌نگرانی بچه‌ها برای درسشان برایم عجیب است.... به سمت خانه یگانه و ریحانه از کوه سرازیر می‌شویم، چشمه آب میان یخ و برف همچنان می‌جوشد. چندتایشان می‌نشینند آب می‌خورند. دستم را با تصور سرما وارد آب میکنم. آب گرم‌تر از هوای سرد است و این را قبلا مادر یگانه و ریحانه گفته بود که آب چشمه در تابستان‌ها یخ و در زمستان گرم‌تر می‌شود! بچه‌ها با سروصدا وارد خانه می‌شوند، جلوی خانه یک سگ به طرفم می‌آید و با کنجکاوی بو می‌کشد. وجود غریبه را احساس کرده و بیخیال نمی‌شود. دارم نگران می‌شوم چون کار از کنجکاوی دارد می‌گذرد، بچه‌ها را صدا میکنم و آنها قلدرانه سگ را دور می‌کنند و احساس خوبی دارند ازینکه شجاعانه حمایت کرده‌اند. من هم احساس خوبی دارم که مورد حمایت آنها قرار گرفته‌ام. وارد خانه که می‌شوم "دوست‌جان" دارد با بچه‌ها ریاضی کار می‌کند. تعدادشان زیاد شده و زمان کم است. می‌نشینم یک گوشه دیگر و می‌شویم معلم بچه‌ها، از کلاس اول تا ششم، هرکدامشان سوالی و تمرینی و مشکلی، حس خوب سال‌های مدرسه زنده می‌شود، اول ریاضی کار می‌کنیم بعد نوبت دیکته می‌شود، برای هر کلاس چند دانش‌آموز پیدا می‌شود. دیکته‌ی اولی‌ها، بعد دومی‌ها و همینطور می‌رود تا ریاضی هر کلاس... روستا یک معلم دارد که همه پایه‌ها را درس می‌دهد و این همه سوال و مشکل کاملا طبیعی است. گاهی صدای "خاله اجازه" بچه‌ها قند توی دلمان آب می‌کند و سوالاتی که بدون نوبت و پشت سر هم می‌پرسند... کاش می‌شد برای همیشه در روستا ماند و برای همیشه خاله این بچه‌ها شد و هر روز به آنها دیکته گفت و کنار دیکته‌هایشان برایشان نقاشی کشید و با خنده‌هایشان خندید... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از همان روز اول قرار بوده دلیل آرام گرفتن دنیا باشی دلیل تسکین رنج‌ها دلیل سکینت بی‌تابی‌ها و دلیل قرار بی‌قراری‌ها اصلا خدا تو را آفرید که هر آنچه پیرامون توست آرام گرفتنش وابسته به تو باشد به تو و صبوری‌هایت به تو و لطافت‌هایت به تو و شاعرانگی‌هایت و به تو و عاشقانه زیستن‌هایت تو را برای ساختن آفرید برای پروریدن برای آجر روی آجر چیدن و برای به مشکلات خندیدن تو عجیب‌ترین مخلوق خدایی همانقدر عجیب که یک گلبرگ گل بتواند کوهی را روی شانه‌های به ظاهر کوچکش حمل کند، تو مظهر جمال خدایی و فمینیست‌های دنیا هرگز نخواهند فهمید که چه خطاکارانه از تو دفاع کرده‌اند آنان که "هویت حقیقی" تو را نمی‌شناسند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
بعضی وقتها دنیا کلاف درهم پیچیده‌ای می‌شود که نمی‌توانی بازش کنی، تو هرکسی که باشی با هر توانایی و تخصص و تجربه‌ای، در برابر برخی موضوعات، می‌شوی بی‌دست‌وپاترین موجود دنیا، هرچه بیشتر تلاش کنی کمتر نتیجه میگیری و این یعنی توی آدمیزاد در این عالم هیچکاره‌ای... و یکی ازین اوقات، آن زمانی است که از دو طرف میدان صدای حق می‌شنوی و درست نمیفهمی چگونه می‌شود دو حق یکدیگر را برنتابند... @ghalamzann
امروز وقتی دخترها برای خانم‌های سالمند محله سوپ و کارت تبریک بردند، همراهشان بودم و دنیای عجیبی را تجربه کردم. دنیای پیرزن‌های تنهایی که خودشان را در این سرما به درب خانه می‌رساندند تا ببینند چه کسی درشان را می‌زند، دنیای خالی مادربزرگی که فرزندانش از کشور رفته‌اند، دنیای پیرزنی که تنها زندگی می‌کند و غروب که می‌شود از تنهایی می‌ترسد و دلش نمی‌خواهد همسایه طبقه پایین شبها جایی برود. دنیای مادر پیری که مدتها بود مسجد ندیده بودمش و امشب تازه یاد گرفتم که کجا زندگی می‌کند. گل از گل همه این پیرزن‌ها شکفته می‌شد وقتی پشت در دخترکانی را می‌دیدند که یکصدا به آنان می‌گفتند روزتان مبارک، می‌فهمیدم که ته دلشان دارد غنج می‌رود. صدایشان به لرزه می‌افتاد و با شوق، قربان‌صدقه دخترها می‌رفتند. و پیرمردی که خودش را به جلوی در رساند و به بچه‌ها گفت امشب فرشته‌ها در خانه ما را زدند. دخترها لحظات خوبی را تجربه کردند و من نیز، و باز همان حسرت همیشگی... چقدر می‌توانستیم حال آدمها را به همین سادگی خوب کنیم و نکردیم. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
📣 گروه باران برگزار می‌کند: ✨دوره زمستان و بهار «کلاس های دخترانه باران» 🔻ویژه دختران ۸ تا ۱۵ سال 💥کلاس های متنوع و کاربردی👇 🔸کلبه تفکر🌿 🔹به سمت خودم 🚗 🔸روایت انسان 🌸 🔹کتاب نشینی📚 🔸فهم قرآن📖 🔹سرود🎙 🔸آموزش تئاتر🎭 و دورهمی های جذاب دخترانه 🎊 🚨ظرفیـت بسیـار محـدود🚨 ✨ برای ثبت نام و اطلاعات بیشتر درباره کلاس‌ها به اینجا مراجعه کنید.‼️ ~~~~~~~~~~~~~~ 🌿کلاس های دخترانه باران🌧 ✨@dokhtaraneh_baran
‏اللهُم مستقبلاً أعظم من ما نتمنى... خدایا آینده را بزرگتر از آن چیزی که ما به آن امیدواریم؛ قرار بده🌱 @ghalamzann
گاهی شرایط آدمی را ناچار می‌کند تا از آنجا که دوست دارد دل بکند و مکان و فضای تازه را تجربه کند. کوچ کردن از جایی که 16 سال متوالی در آن کار کرده باشی و ساعات زیادی از زندگی را در آن گذرانده باشی، کار آسانی نیست. آن هم وقتی بدون اغراق آن جا را سالم‌ترین و بدون حاشیه‌ترین و بی‌سروصداترین جای ممکن بدانی... 16 سال خاطره از مجموعه‌ای که پر از دغدغه‌های مشترک، حرفهای مشترک، دردهای مشترک و هدف‌های مشترک بوده است. باید همه‌ی اینها را بگذاری و بگذری چون زندگی تو را به سمت و سوی تازه‌ای برده است. امید دارم و دعا میکنم که شرایط تازه همانقدر خالی از شائبه و حاشیه باشد و همانقدر سرشار از هدف‌گذاری و دغدغه‌های خوب... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
"من مومنین واقعی را خیلی دوست دارم، زمان و مکان را یک عنصر زنده می‌دانند و با آن رابطه و ارتباط دارند.  برایشان فرق می‌کند الآن است یا الاول ، است یا یا برایشان فرق می‌کند الآن کجای ماه است ؟ جمعه است که باید دعای سمات بخوانند یا یک روز دیگر ... مکان هم برایشان همین طور است. مثلا مادر من، شمال و جنوب و شرق و غرب اش با رو به قبله و پشت به قبله و رو به امام رضا و پشت به امام رضا معلوم می‌شود. فرق مسجد و خانه و حرم و صحن را می‌فهمد. زمان ومکان برایش زنده است. آن قدر زنده که می تواند خدا را به حق این وقت و ساعت یا به حق این ماه عزیز یا این جای عزیز قسم بدهد.... حسرت می‌خورم بهشان که دنیایشان این قدر معنی‌دار است. مرده و یک رنگ و جامد نیست ... زندگی کردن توی دنیایی که پر از نشانه‌ و راز است ، لابد خیلی کیف دارد. دست کمِ کم اش اینکه هیجان‌انگیزتر از نفس‌کشیدن در یک دنیای صامت بیجان و بی‌رنگ است که مثل یک چهارچوب بیرونِ تو ایستاده و ربطی به تو ندارد. خوش به حال مومنین واقعی ...." نویسنده متن را نمی‌شناسم، اما آنقدر به جانم نشست که دلم خواست با دیگران به اشتراک بگذارم. آنان که دنیایشان همینقدر معنادار و پر از نشانه و راز است، لطفا این روزها و شبها دعایمان کنند... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
به عنوان مدرس استنداپ کمدی معرفی شده، خانمی که تبلیغات کارش همه جا دیده می‌شود. دوستان معرفی می‌کنند و اصرار دارند که کارش خوب است. از محتوایش میپرسم می‌گویند خوب است، درخواست میکنم محتوا را ارسال کند، می‌گوید نمی‌شود. نگرانی‌ام همچنان برقرار است. تجربه قبلی هم داریم، گروهی که شهره هستند و روحانی هم هستند دعوت شدند و چون محتوا را نمی‌دانستیم، با شوخی‌های نامناسب مواجه شدیم. حالا بیشتر نگرانم. همه می‌گویند خوب است و به فرزنداوری قرار است بپردازد. روز مراسم فرا می‌رسد. ایشان که وارد می‌شود علیرغم مشغله روی سن، میروم سراغش و می‌گویم محتوا را بگویید. می‌گوید من مربی و مدرس این موضوع هستم و همه کارم را می‌دانند. می‌گویم بگویید بهتر است اینجا همه گروه های سنی را داریم و می‌خواهم خیالم راحت باشد. گویی که ناراحت شده باشد، می‌گوید خیالتان راحت من سالهاست که فلان جا و فلان جا اجرا میکنم و... و باز فقط به موضوع فرزنداوری اشاره می‌کند. وقت اجرایش می‌رسد، از اواسط کار شوخی‌های نامناسب شروع می‌شود، چندبار تذکر میدهم که تمامش کند، ادامه می‌دهد، با یک شوخی پشت میکروفون که فلانی آمده دنبالتان و منتظرتان است، مجبورش میکنم که تمام کند. ناراحت است و به دوستان گله کرده که نگذاشتند تمام کنم و من ناراحتم که چرا راضی شدم بدون اطلاع، کسی بیاید و اجرا کند. حساسیت بالایی دارد، تاثیرگذار است، هر شوخی کردنی اسمش طنز نیست. ورطه مهم و عمیقی است که آثارش می‌مانند. غیرمذهبی‌ها که تکلیفشان روشن است، اما استدعا میکنم دوستان مذهبی اگر وارد این حوزه می‌شوند، حد ومرزش را بدانند. مقدسات حریم دارند، نمی‌شود با هر چیزی شوخی کرد. به خصوص وقتی مخاطب شما کودک و نوجوان باشند. طنز اصلا و ابدا آن فضای ساده و بی‌در و پیکری نیست که هرکسی فکر کند می‌تواند واردش بشود. و دریچه‌های هستند و دلیل سلامت و بیماری‌اش، ما اجازه نداریم ورودی‌های نامناسب تحویل‌شان بدهیم. ف. حاجی وثوق @ghalamzann
بعضی‌ها را خداوند برای مهرورزی آفریده است، وجودشان محبت می‌پراکند، خداوند بر تعدادشان بیفزاید🌱 (وقتی در هوای سرد از خانه‌اش برایت چای و فلاسک و لیوان و آب‌نبات بهشتی می‌آورد... ✨) @ghalamzann
یک قاب دوست‌داشتنی و زیبا: بلورهای یخ شبنم صبحگاهی روی شیشه ماشین ❄️ و خانه‌ای که متعلق به شهید است...🌱 @ghalamzann
شبی که شب آرزوها نیست شب میل‌ها و رغبت‌های من است شبی که دوست‌داشتنی‌هایم محک می‌خورند شبی که حرکت‌ها بسته به رغبت‌هایم شکل می‌گیرند امشب از خدا بخواهیم که میل‌هایمان را خودش بسازد و رغبت‌هایمان را بیافریند و حرکت‌ها‌یمان را شکل بدهد امشب وقت بازنگری‌هاست وقت اینکه ببینم چه می‌خواهم تا او مقدر کند که کدام سو بروم برای یکدیگر دعا کنیم... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
🔰 آغاز ثبت نام مراسم معنوی اعتکاف رجبیه 🔸 ویژه دو گروه نوجوانان و بزرگسالان 🔸 با صدور گواهی غیبت برای دانش‌آموزان 🔸سخنرانان: حجج الاسلام ایزدخواه و حسین‌زاده آقای دکتر علما(کارگاه سواد رسانه) 🔸مداحان: آقایان دشت‌بیاض و میثمی 🔸راوی: آقای میرشجاع 📆 مهلت ثبت نام تا سه‌شنبه ١١ بهمن ۱۴۰۱ 🕌 مسجد حضرت قائم(عج) شهرک نوفل‌لوشاتو، کوچه ١٢ 🔸 شماره تماس جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر: آقایان: 09155183315 بانوان: 09369783934 مجموعه فرهنگی مسجد حضرت قائم(عج)
شده است دستاویز همه یک دستاویز خوب که همه امید دارند به وسیله او متصل شوند در بدو ورود سراغش می‌روند آدمها نجوا می‌کنند مدد می‌گیرند واسطه‌اش قرار می‌دهند و کارشان را آغاز می‌کنند این رفیق و همسایه گمنام عجیب از همه دل برده است... 🌱 @ghalamzann
از آن بچه‌هایی‌ست که وقتی در جمع قرار می‌گیرد همه چیز را به هم می‌ریزد و به هیچ چیزی معتقد نیست. با این حال حتی وقت تماشای مسابقه فوتبال تیم ملی گفتم که بیاید و در جمع بچه‌ها باشد. با اینکه سعی می‌کرد به آنچه بچه‌ها دوست دارند و افتخار می‌کنند، اهانت کند، اما جمع غالب بود و تلاشش بین باورهای محکم بچه‌ها شکست می‌خورد. این دوسه ساله با مدارا حرکت کرده‌ایم و هرگز مانع حضورش در جمع مسجد و بچه‌ها نبوده‌ایم. حالا برای اعتکاف نوجوانان، خودش و پدرش و مادرش پیگیر شدند که شرکت کند. به دلیل اینکه قانون‌ناپذیر است، از ثبت نام پرهیز کردیم و اعلام شد که دیر اقدام کرده است. حتی چنددقیقه‌ای برای مادرش وقت گذاشتم و برایش شرح دادم که باید زودتر اقدام می‌کردند و مواردی ازین دست تا ذره‌ای احساس نکند که پذیرفته نشده است و عزت و حرمتش حفظ شود. اما مثل پتک روی سرم فرود آمد وقتی خبر رسید که به خودش و مادرش گفته‌اند که چون مساله داری جایت در مسجد و اعتکاف نیست! آیا نباید سر این جماعت فریاد کشید؟! نباید مواخذه شوند دوستان از دشمن خطرناک‌تری که می‌توانند عامل از دست رفتن یک نوجوان باشند؟! هنوز "قبض" ناشی از این خرابی مانده است و "بسط"ی اتفاق نخواهد افتاد تا لحظه‌ای که بشود جبرانش کرد... آنقدر که شاید ناچار شوم برایش وقت‌های اختصاصی بگذارم و بشود یکی از برنامه‌های ثابت معاشرتم... کاش آدمها خودشان را دانای کل نمی‌دانستند! ف. حاجی وثوق @ghalamzann