eitaa logo
قنداب(واحد خانواده موُسسه مصاف)
22.1هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
133 فایل
واحد خانواده جنبش مصاف ارتباط با ادمین @ghandab_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠تنهایی آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين حالت برداشته شود. من نمي‌توانستم اين‌گونه ادامه دهم. با اين وضعيت، حتي با برخي نزديكان خودم نمي‌توانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم! خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگي من به حالت عادي بازگشت. 🔻اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسي اعمال ديده بودم، مرور كنم. تنهايي را دوست داشتم. در تنهايي تمام اتفاقاتي كه شاهد بودم را مرور مي‌كردم. چه‌قدر لحظات زيبايي بود. 🍃آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كلام نبود. با يك نگاه، آنچه مي‌خواستيم منتقل مي‌شد. آنجا از اولين تا آخرين را مي‌شد مشاهده كرد. من حتي برخي اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود. حتي در آن زمان، برخي مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتني نيست. 💫من در آخرين لحظات حضور در آن وادي، برخي دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، مي‌خواستم بدانم اين ماجرا رخ داده يا نه؟! از همان بيمارستان توسط يكي از بستگان تماس گرفتم و پيگيري كردم و جوياي سلامتي آن‌ها شدم. چندتايي را اسم بردم. گفتند: نه، همه رفقاي شما سالم هستند. 🌀تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آن‌ها را درحالي كه با شهادت وارد برزخ مي‌شدند مشاهده كردم. چند روزي بعد از عمل، وقتي حالم كمي بهتر شد مرخص شدم. اما فكرم به‌شدت مشغول بود. چرا من برخي از دوستانم كه الآن مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟ 🔅يك روز براي اينكه حال و هوايم عوض شود، با خانم و بچه‌ها براي خريد به بيرون رفتيم. به محض اينكه وارد بازار شدم، پسر يكي از دوستان را ديدم كه از كنار ما رد شد و سلام كرد. رنگم پريد! به همسرم گفتم: اين فلاني نبود!؟ همسرم كه متوجه نگراني من شده بود گفت: چيزي شده؟ آره، خودش بود! ⭕️اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهاي خلاف بود. براي به دست آوردن پول مواد، همه كاري مي‌كرد. گفتم: اين زنده است؟ من خودم ديدم كه اوضاعش خيلي خراب بود. مرتب به ملائك التماس مي‌كرد. حتي من علت مرگش را هم مي‌دانم. ✨خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستي كه اشتباه نديدي؟ حالا علت مرگش چي بود؟ گفتم: بالاي دكل، مشغول دزديدن كابل‌هاي فشار قوي برق بوده كه برق او را مي‌گيرد و كشته مي‌شود. خانم من گفت: فعلاً كه سالم و سر حال بود. آن شب وقتي برگشتيم خونه خيلي فكر كردم. پس نکنه اون چيزهايي كه من ديدم توهم بوده؟! 🌱دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشييع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد! من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟ از دوست ديگرم كه با خانواده آن‌ها فاميل بود سؤال كردم: علت مرگ اين جوان چه بود؟ گفت: بنده خدا تصادف كرده. ❄️من بيشتر توي فكر فرو رفتم. اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشي نداشت. گناهان و حق‌الناس و... حسابي گرفتارش كرده بود. به همه التماس مي‌كرد تا كاري برايش انجام دهند. ✅چند روز بعد، يكي از بستگان به ديدنم آمد. ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود. لابه‌لاي صحبت‌ها گفت: چند روز قبل، يک جوان رفته بود بالاي دكل برق تا كابل فشار قوي را قطع كند و بدزدد. ظاهراً اعتياد داشته و قبلاً هم از اين كارها مي‌كرده. همان بالا برق خشكش مي‌كند و به پايين پرت مي‌شود. 🔶خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم: فلاني رو مي‌گي؟ شما مطمئن هستي؟ گفت: بله، خودم بالا سرش بودم. اما خانواده‌اش چيز ديگه‌اي گفتند. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠نشانه‌ها پس از ماجرايي كه براي پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخي از اتفاقات آينده نزديک را هم ديده‌ام. نمي‌دانستم چه‌طور ممكن است. 🔻لذا خدمت يكي از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم. ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودي، بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخي موارد مربوط به آينده را ديده باشيد. ✨بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجراي شهادت برخي همكاران من اتفاق خواهد افتاد. يكي دو هفته بعد از بهبودي من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فاني را وداع گفت. خيلي ناراحت بودم، اما ياد حرف عموي خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ براي من و پدرت هست و به‌زودي به ما ملحق مي‌شود. 🍃در يكي از روزهاي دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكي و نوجواني سر زدم، به سراغ مسجد قديمي محل رفتم و ياد و خاطرات كودكي و نوجواني، برايم تداعي شد. يكي از پيرمردهاي قديمي مسجد را ديدم. سلام و عليك كرديم و براي نماز وارد مسجد شديم. 💫يكباره ياد صحنه‌هايي افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم. ياد آن پيرمردي كه به من تهمت زده بود و به‌خاطر رضايت من، ثواب حسينيه‌اش را به من بخشيد. اين افكار و صحنه ناراحتي آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: بايد پيگيري كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند مي‌دانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعي است. 🌀اما دوست داشتم حسينيه‌اي كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم. به آن پيرمرد گفتم: فلاني را يادتان هست؟ همان كه چهار سال پيش مرحوم شد. گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چه‌قدر اين مرد خوب بود. اين آدم بي‌سرو‌صدا كار خير مي‌كرد. آدم درستي بود. مثل آن حاجي كم پيدا مي‌شود. ⭕️گفتم: بله، اما خبر داري اين بنده خدا چيزي تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد، حسينيه؟! گفت: نمي‌دانم. ولي فلاني خيلي با او رفيق بود. حتماً خبر دارد. الآن هم داخل مسجد نشسته. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزي وقف كرده؟ اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسي خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما مي‌گويم. 🔻ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را مي‌بيني كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردي اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نمي‌داني چه‌قدر اين حسينيه خير و بركت دارد. 💫الآن هم داريم بنّايي مي‌كنيم و ديوار حسينيه را برمي‌داريم و ملحقش مي‌كنيم به مسجد، تا فضا براي نماز بيشتر شود. من بدون اينكه چيزي بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز سري به حسينيه زدم و برگشتم. 🍃من پس از اطمينان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسينيه را به باني اصلي‌اش بخشيدم. شب با همسرم صحبت مي‌كرديم. خيلي از مواردي كه براي من پيش آمده، باوركردني نبود. 🔅با لبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: به‌خاطر دعاهاي همسرت و دختري كه تو راه داري شفاعت شدي. به همسرم گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم مي‌شه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد. ❄️اما جداي از اين موارد، تنها چيزي كه پس از بازگشت، ترس شديدي در من ايجاد مي‌كرد و تا چند سال مرا اذيت مي‌كرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهاي وحشتناكي مي‌شنيدم كه خيلي دلهره‌آور و ترسناك بود. 🌱اما اين مسئله اصلاً در كنار مزار شهدا اتفاق نمي‌افتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسان‌ها پخش مي‌شد. لذا براي مدتي به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبح‌هاي جمعه راهي مزار دوستان و آشنايان مي‌شدم. ✅اما نکته مهم ديگري را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقت‌هاي اضافه هستم! ⭕️اما به من گفتند: مدت زماني كه شما براي صله‌رحم و ديدار والدين و نزديكانت مي‌گذاري جزو عمر شما محسوب نمي‌شود. همچنين زماني كه مشغول بندگي خالصانه خداوند يا زيارت اهل‌بيت(ع) هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نمي‌شود. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠مدافعان حرم ديگر يقين داشتم كه ماجراي شهادت همكاران من واقعي است. در روزگاري كه خبري از شهادت نبود، چه‌طور بايد اين حرف را ثابت مي‌كردم؟ براي همين چيزي نگفتم. 🔻اما هر روز كه برخي همكارانم را در اداره مي‌ديدم، يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتي بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات مي‌كنم. هيجان عجيبي در ملاقات با اين دوستان داشتم. مي‌خواستم بيشتر از قبل با آن‌ها حرف بزنم و... 💫من يک شهيد را که به زودي به ملاقات الهي مي‌رفت مي‌ديدم. اما چه‌طور اين اتفاق مي‌افتد؟ آيا جنگي در راه است!؟ 🌀چهار ماه بعد از عمل جراحي و اوايل مهرماه 1394 بود كه در اداره اعلام شد: كساني كه علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، مي‌توانند ثبت‌نام كنند. جنب‌وجوشي در ميان همكاران افتاد. آن‌ها كه فكرش را مي‌كردم، همگي ثبت‌نام كردند. من هم با پيگيري بسيار توفيق يافتم تا همراه آن‌ها، پس از دوره آموزش تكميلي، راهي سوريه شوم. 🍃آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعني شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد مي‌شد، نيروهاي ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريست‌ها با تركيه قطع شد. محاصره شهر حلب كامل شد. 🔅مرتب از خدا مي‌خواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ علاقه‌اي به حضور در دنيا نداشتم. مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. ✅من ديده بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آن‌ها باشم. كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلي كه فكر مي‌كردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم. ⭕️به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نمي‌شد و... اما با ياري خدا تمام كارها حل شد. 🌱ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايي كه در اتاق عمل براي من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعني خيلي مراقبت از اعمالم انجام مي‌دادم، تا خداي نكرده دل كسي را نرنجانم، حق‌الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخي‌ها و سر كار گذاشتن‌ها و... خبري نبود. ✨يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سال‌ها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠يكي از آن‌ها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتي شبيه مرگ پيدا كرديد و... خلاصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آن‌ها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم. ✅جوادمحمدي، سيديحيي‌براتي، سجادمرادي، برادر كاظمي، برادر مرتضي زارع و شاهسنايي و... در کنار هم بوديم. آن‌ها مرا به يكي از اتاق‌هاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني. من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند. 🔻خصوصاً در مسئله حق‌الناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكي از عمليات‌ها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم. هيچ حركتي نمي‌توانستم انجام دهم. كسي هم نمي‌توانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. 💫در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به شهادت برسم. در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آن‌ها خيلي سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم. 🌀گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديده‌اي. چند روز بعد، باز اين افراد در جلسه‌اي خصوصي از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. 🍃نگاهي به چهره تك‌تك آن‌ها كردم. گفتم چند نفري از شما فردا شهيد مي‌شويد. سكوتي عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه‌هاي خود التماس مي‌كردند كه من سكوت نكنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفي براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع اين‌ها نباشم. اما نه. ان‌شاءالله كه هستم. 🔅جواد با اصرار از من سؤال مي‌كرد و من جواب مي‌دادم. در آخر گفت: چه چيزي بيش از همه در آن‌طرف به درد مي‌خورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهي و خالصانه، هر چه مي‌توانيد براي خدا و بندگان خدا كار كنيد. ⭕️روز بعد يادم هست كه يكي از مسئولين جمهوري اسلامي، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده بود كه براي غربي‌ها خوراك خوبي ايجاد شد. ✨خيلي از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند. جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: مي‌بيني، پس‌فردا همين مسئولي كه اين‌طور خون بچه‌ها را پايمال مي‌كند، از دنيا مي‌رود و مي‌گويند شهيد شد! ❄️خيلي آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سال‌ها طوري از دنيا مي‌رود كه هيچ كاري نمي‌توانند برايش انجام دهند! حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. چند روز بعد، آماده عمليات شديم. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠جيره جنگي را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم. من آرپي‌جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد مي‌شوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اين‌ها باشم بهتره. احتمالاً همگي با هم شهيد مي‌شويم. 🔻نيمه‌هاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدي خودش را به من رساند. او كارها را پيگيري مي‌كرد. سريع پيش من آمد و گفت: الآن داريم مي‌رويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه بالاست. 💫او مي‌خواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند. من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه‌ها به زودي شهيد مي‌شوند. از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم مي‌خواهم با آن‌ها باشم، بلكه به‌خاطر آن‌ها، ما هم توفيق داشته باشيم. 🍃دستور حركت صادر شد. من از ساعت‌ها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل مي‌خواستم اولين نفر باشم كه پرواز مي‌كند. 🔅هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جوادمحمدي با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط‌شكن محور باشي. بايد حرفش را قبول مي‌كردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه‌اي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو. زود باش. 🌱بعد جواد داد زد سيديحيي بيا. سيديحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپي‌جي را بگير، برو بالاي تپه. بچه‌ها تو را توجيه مي‌كنند. رفتم بالاي تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود. تعجب كردم! ⭕️از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟ يكي از آن‌ها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جوادمحمدي چه كرده! ✨روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتي جوادمحمدي را ديدم، با عصبانيت گفتم: خدا بگم چي‌كارت بكنه، برا چي من رو بردي پشت خط؟! او هم لبخندي زد و گفت: تو فعلاً نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده‌اند. براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي. 🌀اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجادمرادي و سيديحيي‌براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي‌زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدي‌کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند. درست همان‌طور كه قبلاً ديده بودم. جوادمحمدي هم بعدها به آن‌ها ملحق شد. 🔶بچه‌هاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار مي‌داد. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠مدافعان وطن مدتي از ماجراي بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلي خراب بود. من تا نزديكي شهادت رفتم، اما خودم مي‌دانستم كه چرا شهادت را از دست دادم! 🔻به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب مي‌اندازد. روزي كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود! چند دختر جوان با لباس‌هايي بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آن‌ها افتاد. 💫بلند شدم و جاي خودم را تغيير دادم. هرچه مي‌خواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نمي‌شد. اما ديگر دوستان من، در جايي قرار گرفتند كه هيچ نامحرمي در كنارشان نباشد. اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نمي‌دانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. 🌀هرچه بود، گويي ايمان من آزمايش شد. گويي شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستي. با اينكه در مقابل عشوه‌هاي آنان هيچ حرف و هيچ عكس‌العملي انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولي از اين آزمون نگرفتم. 🔅در ميان دوستاني كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را مي‌شناختم كه آن‌ها را جزو شهدا ديدم. مي‌دانستم آن‌ها نيز شهيد خواهند شد. يكي از آن‌ها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوست‌داشتني سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. در فرودگاه جايي نشست كه هيچ كسي در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود. ✅در جريان شهادت رفقاي ما، علي هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر مي‌كردم كه علي به‌زودي شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟! ⭕️يكي ديگر از رفقاي ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمي بود. او در ايران بود و حتي در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهي بهشت مي‌شدند مشاهده كردم! 🍃من و اسماعيل، خيلي با هم دوست بوديم. يكي از روزهاي سال 1397 به ديدنم آمد. ساعتي با هم صحبت كرديم. او خداحافظي كرد و گفت: قرار است براي مأموريت به مناطق مرزي اعزام شود. رفقاي ما عازم سيستان‌وبلوچستان شدند. مسائل امنيتي در آن منطقه به‌گونه‌اي است كه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام مي‌شدند. 🔶 فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟ سريع با فرماندهي مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضاي حضور در مرزهاي شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آن‌ها را همراهي کنم. ❄️در يکي از روزهاي بهمن 97 خبري پخش شد. خبر خيلي كوتاه بود. اما شوك بزرگي به من و تمام رفقا وارد كرد. يك انتحاري وهابي، خودش را به اتوبوس سپاه مي‌زند و ده‌ها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت مي‌رساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي‌خادم و اسماعيل‌كرمي هر دو در ميان شهدا بودند. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠توفیق شهادت وقتي با آن شهيد صحبت مي‌كردم، توصيفات جالبي از آن سوي هستي داشت. او اشاره مي‌كرد كه بسياري از مشكلات شما با توكل به خدا و درخواست از شهدا برطرف مي‌گردد. ✨مقام شهادت آن‌قدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد برزخ نشويد متوجه نمي‌شويد. در اين مدت عمر، با اخلاص بندگي كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم شهادت باشد. 🔻بعد گفت: «اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودي اهل‌بيت(ع) حلقه مي‌زنند و از وجود نوراني آن‌ها استفاده مي‌كنند.» من از نعمت‌هاي بهشت که براي براي شهداست سؤال كردم. از قصرها و حوريه‌ها و...گفت: «تمام نعمت‌ها زيباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهل‌بيت(ع) را درك كني، لحظه‌اي حاضر به ترك محضر آن‌ها نخواهي بود. 🍃من ديده‌ام كه برخي از شهدا، تاكنون سراغ حوريه‌هاي بهشتي نرفته‌اند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد و آل محمد(ص) شده‌اند.» صحبت‌هاي من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايي جمال نوراني اهل‌بيت(ع) حتي با حوريه‌ها قابل مقايسه نيست را در ماجراي عجيبي درک کردم. 💫در دوران نوجواني و زماني که در بسيج مسجد فعال بودم، شب‌ها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت‌وآمد داشتيم. ما طبق عادت نوجواني، برخي شب‌ها به داخل قبرهاي خالي مي‌رفتيم و رفقا را مي‌ترسانديم! 🌀اما يکشب ماجراي عجيبي پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناري فروريخته و سنگ لحدهاي قبر پيداست! من در تاريکي، از حفره ايجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت يک انسان پيدا بود! 🔅از نشانه‌هاي روي قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است. همان لحظه يکي از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. ⭕️او مي‌خواست اسکلت‌هاي مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتي بعد صداي جيغ اين دوستم را شنيدم! نفميدم چه ديده بود که از ترس اين‌گونه فرياد زد! 🌱من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقي بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم. ❄️در آن سوي هستي و درست زماني که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد آن قبري که پوشاندي، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعاي آن زن، چندين حوريه بهشتي در بهشت منتظر شما هستند. 🔶همان لحظه وجود نوراني اهل‌بيت(ع) در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهره‌هاي نوراني شدم. از طرفي چهرۀ زيباي آن حوريه‌ها را نيز به من نشان دادند. اما زيبايي جمال نوراني اهل‌بيت(ع) کجا و چهرۀ حوريه‌هاي بهشتي؟! من در آنجا هيچ چيزي به زيبايي جمال اهل‌بيت(ع) نديدم. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسي نمي‌شود. انسان بااخلاصي كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت شهادت مي‌يابد. ✨شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد. مثالي بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كساني شهيد مي‌شوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد مي‌شوي. 🍃روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهاي ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد! 🌀من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي پشيمانم. خيلي... باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟ 🔅گفت: «يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟ آن روز، وقتي كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم. يقين داشتم كه الآن شهيد مي‌شوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! 🔻اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نمي‌توانم از آن‌ها دل بكنم! 🌱در درونم به حضرت‌زينب(س) عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من مي‌خواهم پيش فرزندانم برگردم. خواهش مي‌كنم... ☀️هنوز اين حرف‌هاي من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروي غيبي به ياري من آمد! دستي زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نمي‌شد. من به سمت عقب مي‌رفتم و صداي گلوله‌ها كه از كنار گوشم رد مي‌شد را مي‌شنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويي آن نيروي غيبي مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم. اما حالا خيلي پشيمانم. نمي‌دانم چرا در آن لحظه اين حرف‌ها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمي‌آيد.» او مي‌گفت و همينطور اشك مي‌ريخت... ✅درست همين توصيفات را يكي ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او مي‌گفت: وقتي تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. يك دلم مي‌گفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلي تنهاست. حيفه در جواني بيوه شود. من خيلي او را دوست دارم... همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آن‌ها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و... 🔹شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او مي‌گفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه ده‌ها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! در آنجا ديدم كه رفقاي من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت مي‌شدند، نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داري همراه آن‌ها بروي؟ ❄️گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آن‌ها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند. من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم. حالا چه‌قدر افسوس مي‌خورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلي اشتباه كردم. ولي يقين پيدا کردم که شهادت توفيقي است که نصيب همه نمي‌شود. 🖋ادامه دارد...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷 💠حسرت اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي مرزهاي شرقي شدم. مدتي را در پاسگاه‌هاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از شهادت نشد! 🔻در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من تداعي مي‌شد. يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آن‌ها حالم تغيير کرد! من هر دوي آن‌ها را ديده بودم که بدون حساب و در زمرۀ شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند. براي اينکه مطمئن شوم به آن‌ها گفتم: نام هر دوي شما محمد است؟ آن‌ها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم. 💫از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي كه غير قابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم. خيلي چهره آن‌ها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نمي‌دانم شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. مي‌توانم فاميلي شما را بپرسم؟ نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره‌ام پريد! 🍃ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد. بلافاصله به دوست كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آن‌ها را مي‌شناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم و خداحافظي كردم. 🌀خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند. هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند! باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند. پنج نفر ديگر از بچه‌هاي اداره را مشاهده كردم كه الآن از هم جدا و در واحدهاي مختلف مشغول هستند، اما عروج آن‌ها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت مي‌رسند. چند نفري را در خارج اداره ديدم که آن‌ها هم... ✨هرچند ماجراي سه دقيقه حضور من در آن سوي هستي و بررسي اعمال من، خيلي سخت بود و آن لحظات را فراموش نمي‌كنم، اما خيلي از موارد را سال‌ها پس از آن واقعه، در شرايط و زمان‌هاي مختلف به ياد مي‌آورم. ⭕️ چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكي از مسئولين از تهران، براي بازرسي به ادارۀ ما آمد. همين‌كه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چه‌طوري برادر؟ من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله گفت: ظاهراً مرا نشناختي؟ ده سال قبل، در فلان اداره براي مدت كوتاهي با شما همكار بودم. 🍃من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟ گفتم: بله و كمي صحبت كرديم. ايشان گفت: يکي از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلي متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق‌الناس و بيت‌المال، كلي پول پرداخت كرده. 🔶بعد از صحبت‌هاي معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم! يكباره يادم آمد! او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بي‌حساب وارد بهشت شد. او هم شهيد مي‌شود. ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من مي‌افزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد. 🌱به قول برادر عليرضا قزوه: وقتي كه غزل نيسـت شـفاي دل خسـته، ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟ رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز، آن سـينه‌زنان حرمـش دسـته بـه دسـته. مي‌گويم و مي‌دانم از اين كوچه تاريك، راهي اسـت به سرمنزل دل‌هاي شكسته. در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست، پايي كـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته. قسـمت نشـود روي مــزارم بگذارنــد، سـنگي كـه گل لالـه به آن نقش نبسـته 🖋پایان...   💝 @ghandab ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
❤️ پا به پای همسرم بودم بخش‌هایی از صحبت‌های سرکار خانم "سعدا حمزه‌ای" همسر آقای امیر سعیدزاده و راوی کتاب 📝 متن تقریظ رهبر انقلاب بر این کتاب، هفته قبل منتشر شد. 💝 کانال واحد خانواده مؤسسه مصاف (قنداب) 💝 @ghandab