#داستان_راستان | ۷۴
❒ لگد به افتاده
╔═ೋ✿࿐
عبد الملک بن مروان، بعد از بیست و یک سال حکومت استبدادی، در سال 86 هجری از دنیا رفت. بعد از وی پسرش ولید جانشین او شد.
ولید برای آنکه از نارضاییهای مردم بکاهد، بر آن شد که در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعدیلی بنماید. مخصوصا در مقام جلب رضایت مردم مدینه- که یکی از دو شهر مقدس مسلمین و مرکز تابعین و باقیماندگان صحابه پیغمبر و اهل فقه و حدیث بود- برآمد.
از این رو هشام بن اسماعیل مخزونی پدر زن عبد الملک را که قبلا حاکم مدینه بود و ستمها کرده بود و مردم همواره آرزوی سقوط وی را میکردند از کاربرکنار کرد.
هشام بن اسماعیل در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد کرده بود. سعیدبن مسیب، محدث معروف و مورد احترام اهل مدینه را به خاطر امتناع از بیعت، شصت تازیانه زده بود و جامهای درشت بر وی پوشانده، بر شتری سوارش کرده، دورتا دور مدینه گردانده بود. به خاندان علی علیه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علویین، امام علی بن الحسین #زین_العابدین علیه السلام، بیش از دیگران بدرفتاری کرده بود.
ولید، هشام را معزول ساخت و به جای او عمربن عبد العزیز، پسرعموی جوان خود را که در میان مردم به حسن نیت و #انصاف معروف بود حاکم مدینه قرار داد. عمر برای بازشدن عقده دل مردم دستور داد هشام بن اسماعیل را جلو خانه مروان حکم نگاه دارند و هرکَس که از هشام بدی دیده یا شنیده بیاید و تلافی کند و داد دل خود را بگیرد.
مردم دسته دسته میآمدند. دشنام و ناسزا و لعن و نفرین بود که نثار هشام بن اسماعیل میشد.
خود هشام بن اسماعیل بیش از همه نگران امام علی بن الحسین و علویین بود.
💭 با خود فکر میکرد انتقام علی بن الحسین در مقابل آنهمه ستمها و سبّ و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش کمتر از کشتن نخواهد بود. ولی از آن طرف، امام به علویین فرمود خوی ما بر این نیست که به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آنکه ضعیف شد انتقام بگیریم، بلکه برعکس، اخلاق ما این است که به افتادگان کمک و مساعدت کنیم.
هنگامی که امام با جمعیت انبوه علویین به طرف هشام بن اسماعیل میآمد، رنگ در چهره هشام باقی نماند. هر لحظه انتظار مرگ را میکشید. ولی برخلاف انتظار وی، امام طبق معمول- که مسلمانی به مسلمانی میرسد- با صدای بلند فرمود: «سلام علیکم» و با او مصافحه کرد و بر حال او ترحم کرده به او فرمود: «اگر کمکی از من ساخته است حاضرم.».
بعد از این جریان، مردم مدینه نیز شماتت به او را موقوف کردند[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، ج 11/ ص 17 و 27، و الامام الصادق، ج 1/ ص 111، و الامام زین العابدین، تألیف عبد العزیز سیدالاهل، ترجمه حسین وجدانی، صفحه 92
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۷۵
❒ مرد ناشناس
╔═ೋ✿࿐
زن بیچاره مشک آب را به دوش کشیده بود و نفس نفس زنان به سوی خانهاش میرفت.
مردی ناشناس به او برخورد و مَشک را از او گرفت و خودش به دوش کشید.
کودکان خردسال زن چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند.
در خانه باز شد.
کودکان معصوم دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان به خانه آمد و مشک آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است.
مرد ناشناس مشک را به زمین گذاشت و از زن پرسید: «خوب، معلوم است که مردی نداری که خودت آبکشی میکنی، چطور شده که بیکس ماندهای؟».
شوهرم سرباز بود. علی بن ابی طالب او را به یکی از مرزها فرستاد و در آنجا کشته شد. اکنون منم و چند طفل خردسال.
مرد ناشناس بیش از این حرفی نزد، سر را به زیر انداخت و خداحافظی کرد و رفت، ولی در آن روز آنی از فکر آن زن و بچه هایش بیرون نمیرفت.
شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود زنبیلی برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ریخت و یکسره به طرف خانه دیروزی رفت و در زد.
کیستی؟
همان بنده خدای دیروزی هستم که مشک آب را آوردم، حالا مقداری غذا برای بچهها آوردهام.
خدا از تو راضی شود و بین ما و علی بن ابی طالب هم خدا خودش حکم کند.
در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد. بعد گفت: «دلم میخواهد ثوابی کرده باشم. اگر اجازه بدهی، خمیر کردن و پختن نان یا نگهداری اطفال را من به عهده بگیرم.».
بسیار خوب، ولی من بهتر میتوانم خمیر کنم و نان بپزم. تو بچهها را نگاهدار تا من از پختن نان فارغ شوم.
زن رفت دنبال خمیر کردن.
مرد ناشناس فورا مقداری گوشت که خود آورده بود کباب کرد و با خرما با دست خود به بچهها خورانید. به دهان هر کدام که لقمهای میگذاشت میگفت: «فرزندم! علی بن ابی طالب را حلال کن اگر در کار شما کوتاهی کرده است.».
خمیر آماده شد. زن صدا زد: «بنده خدا همان تنور را آتش 🔥 کن.».
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش کرد. شعلههای آتش زبانه کشید. چهره خویش را نزدیک آتش آورد و با خود میگفت: «حرارت آتش را بچش، این است کیفر آن کَس که در کار یتیمان و بیوه زنان کوتاهی میکند.».
در همین حال بود که زنی از همسایگان به آن خانه سر کشید و مرد ناشناس را شناخت.
به زن صاحبخانه گفت: «وای به حالت! این مرد را که کمک گرفتهای نمیشناسی؟! این #امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب است.».
زن بیچاره جلو آمد و گفت: «ای هزار خجلت و شرمساری از برای من! من از تو معذرت میخواهم.».
نه، من از تو معذرت میخواهم که در کار تو کوتاهی کردم[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، جلد 7، باب 103، صفحه 597
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
هدایت شده از مباحث
مداحی آنلاین - مهمان امام رضا - حجت الاسلام عالی.mp3
6.23M
❤️ ماجرای مهمان #امام_رضا(علیه السلام)
🎤 حجت الاسلام مسعود #عالی
#داستانهای_شگفت
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
╭═━⊰🍂🌺🍂⊱━═╮
@Mabaheeth
╰═━⊰🍂🌺🍂⊱━═╯
#داستانهای_شگفت
8 - نورافشانی ضریح حضرت امیر (علیه السلام) و باز شدن دروازه نجف
و نیز نقل فرمودند از جناب شیخ محمد حسین مزبور که فرموده بود شبی، دوساعت از شب گذشته به قصد خرید تُرشی از خانه بیرون آمدم و دکان ترشی فروشی نزدیک سور شهر بود( سابقا شهر #نجف_اشرف حصار و دروازه داشته و دروازه آن متصل به بازار بزرگ و بازار بزرگ متصل به درب صحن مقدس و درب صحن، محاذی ایوان طلا و درب رواق بوده است به طوری که اگر تمام درها باز بود، شخص از دروازه، ضریح مطهر را می دید) و شیخ مزبور هنگام عبور می شنود عده ای پشت دروازه در را می کوبند و می گویند: یا عَلی! اَنْتَ فُکَّ اْلبابَ ؛ یعنی یاعلی! خودت در را باز کن و مأمورین به آنها اعتنایی نمی کنند، چون اول شب که در را می بستند تا صبح باز کردنش ممنوع بود.
آقای شیخ می رود ترشی می خرد و برمی گردد چون به دروازه می رسد این دفعه عده زُوّاری که پشت در بودند شدیدتر ناله کرده و عرض می کنند یا علی! در را باز کن و پاها را سخت به زمین می کوبند. آقای شیخ پشت خود را به دیوار می زند که از طرف راست چشمش به سمت مرقد مبارک و از طرف چپ دروازه را می بیند، ناگاه می بیند از طرف قبر مبارک، نوری به اندازه نارنج آبی رنگ خارج شد و دارای دو حرکت بود، یکی به دور خود و دیگری رو به صحن و بازار بزرگ و با کمال آرامی می آید. آقای شیخ نیز کاملا چشم به آن دوخته است با نهایت آرامش از جلو روی شیخ می گذرد و به دروازه می خورد ناگاه در و چهارچوب آن از دیوار کنده می شود و بر زمین می افتد.
عربها با نهایت مسرت و بهجت، به شهر وارد می شوند.
داستان ششم و هفتم و هشتم را غالب نجفی ها خصوصا اهل علم باخبرند و هنوز بعضی از رجال علم که مرحوم محمد حسین را دیده و این مطالب را بلاواسطه از او شنیده اند، در قید حیاتند و اگر اسامی نقل کنندگان را ثبت کنیم طولانی می شود و لزومی هم ندارد.
https://eitaa.com/mabaheeth/26845
🌐 @Mabaheeth
#داستانهای_شگفت
9 - عنایت و صلهی حضرت رضا (علیه السلام)
شنیدم از عالم عامل و فاضل کامل جناب حاج شیخ محمد رازی مؤلف کتاب آثارالحجه و غیره که فرمود شنیدم از جناب سیدالعلماء مرحوم حاج آقا یحیی( امام جماعت مسجد حاج سید عزیزاللّه در تهران)و از جمعی دیگر از اهل علم که نقل فرمودند از مرحوم حاج شیخ ابراهیم مشهور به صاحب الزمانی که فرموده روز تولد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام (11 ذیقعده) قصیده ای در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و از خانه بیرون آمدم به قصد ملاقات نایبالتولیه که قصیده ام را برای او بخوانم. چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان، سلطان اینجاست کجا می روی؟ قصیده ات را برای خودشان چرا نمی خوانی؟! از قصد خود پشیمان و تائب شدم و به حرم مطهر مشرف شدم و قصیده ام را مقابل ضریح مقدس خواندم، پس عرض کردم یا مولای از جهت معیشت در فشارم، امروز هم عید است اگر صله ای عنایت فرمایید بجاست. ناگاه از سمت راست کسی ده تومان در دست من گذاشت، گرفتم و عرض کردم یا مولای کم است، فورا از سمت چپ کسی ده تومان دیگر در دستم گذاشت، باز عرض کردم کم است، ده تومان دیگر در دستم گذاشتند، خلاصه تا شش مرتبه استدعای زیادتی کردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند( البته ده تومان آن زمان مبلغ قابل توجهی بوده است).
چون مبلغ شصت تومان را کافی دیدم، خجالت کشیدم که باز طلب زیادتی کنم، پول را در جیب گذاشته تشکر کردم و از حرم مطهر خارج شدم، در کفشداری عالم ربانی مرحوم حاج شیخ حسنعلی تهرانی را دیدم که می خواهد به حرم مشرف شود، مرا که دید در بغل گرفت و فرمود حاج شیخ خوب زرنگ شده ای با #حضرت_رضا علیه السلام نزدیک شده و روی هم ریخته اید، تو شعر می گویی و آن حضرت به تو صله می دهد، بگو چه مبلغی صله دادند؟
گفتم شصت تومان، فرمود حاضری شصت تومان را بدهی و دو برابر آن را بگیری؟ قبول کردم شصت تومان را دادم و ایشان 120 تومان به من مرحمت فرمود، بعدا پشیمان شدم که آن وجهی که امام مرحمت فرمودند چیز دیگر بود، خدمت شیخ برگشتم و آنچه اصرار کردم ایشان معامله را فسخ نفرمود.
آیت الله آقای حاج شیخ #مرتضی_حائری یزدی سلمه الله تعالی در مورد این داستان چنین نوشته اند:
این داستان از مسلمیات است و شاید آقای حاج سید احمد زنجانی از خود مرحوم حاج شیخ ابراهیم که من ایشانرا دیده بودم و از صُلحائی بود که فعلا مانند او را نمی بینم، شنیده باشند. اصل داستان همانیست که نوشته شده است ولی در بعضی از خصوصیات با آنچه در ذهن حقیر است اختلافاتی دارد از جمله اینکه مرحوم حاج شیخ حسنعلی فرمود آقا شیخ گرفتی، بده بمن و وجه بیست تومان بوده است و مرحوم حاج شیخ بایشان شصت تومان داده است.
🌐 @Mabaheeth
مگه میشه یادم بره اونهمه عشق و خاطره.mp3
7.96M
🌴 مگه میشه یادم بره
🌴 اون همه عشق و خاطره
🎤 #میثم_مطیعی
🌐 @Mabaheeth
#داستانهای_شگفت
10 - معجزه رضویه - شفای بیمار
و نیز جناب میرزای مرحوم نقل فرمود از جناب شیخ محمد حسین مزبور که ایشان به قصد تشرف به مشهد #حضرت_رضا علیه السلام از عراق مسافرت می کند و پس از ورود به #مشهد_مقدس، دانه ای در انگشت دستش آشکار می شود و سخت او را ناراحت می کند.
چند نفر از اهل علم او را به مریضخانه می برند، جراح نصرانی می گوید باید فورا انگشتش بریده شود و گرنه به بالا سرایت می کند.
جناب شیخ قبول نمی کند و حاضر نمی شود انگشتش را ببرند.
طبیب می گوید اگر فردا آمدی باید از بند دست بریده شود.
شیخ برمی گردد و درد شدت می کند و شب تا صبح ناله می کند، فردا به بریدن انگشت راضی می شود .
چون او را به مریضخانه می برند، جراح دست را می بیند و می گوید باید از بند دست بریده شود، شیخ قبول نمی کند و می گوید من حاضرم فقط انگشتم بریده شود، جراح می گوید فایده ندارد و اگر الان از بند دست بریده نشود به بالاتر سرایت کرده و فردا باید از کتف بریده شود.
شیخ برمی گردد و درد شدت می کند به طوری که صبح به بُریدن دست راضی می شود؛ چون او را نزد جرّاح می آورند و دستش را می بیند می گوید به بالا سرایت کرده و باید از کتف بریده شود و از بند دست فایده ندارد و اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضا سرایت می کند و بالاخره به قلب می رسد و هلاک می شود.
شیخ به بریدن دست از کتف راضی نمی شود و برمی گردد و درد شدیدتر شده تا صبح ناله می کند و حاضر می شود که از کتف بریده شود، رفقایش او را برای مریضخانه حرکت می دهند تا دستش را از کتف ببرند، در وسط راه شیخ گفت ای رفقا! ممکن است در مریضخانه بمیرم، اول مرا به حرم مطهر ببرید؛ پس ایشان را در گوشه ای از حرم جای دادند.
شیخ گریه و زاری زیادی کرده و به حضرت شکایت می کند و می گوید آیا سزاوار است زائر شما به چنین بلایی مبتلا شود و شما به فریادش نرسید: ″وَ اَنْتَ اْلاِمامُ الَرّؤُفُ″ خصوصاً درباره زوار؛ پس حالت غشوه عارضش می شود در آن حال حضرت رضا علیه السلام را ملاقات می کند، آن حضرت دست مبارک بر کتف او تا انگشتانش کشیده و می فرماید شفا یافتی، شیخ به خود می آید می بیند دستش هیچ دردی ندارد.
رفقا می آیند او را به مریضخانه ببرند، جریان شفای خود را به دست آن حضرت به آنها نمی گوید.
چون او را نزد جراح نصرانی می برند جراح دستش را نگاه می کند اثری از آن دانه نمی بیند، به احتمال آنکه شاید دست دیگرش باشد آن دست را هم نظر می کند می بیند سالم است، می گوید ای شیخ آیا مسیح علیه السلام را ملاقات کردی ؟ !
شیخ فرمود : کسی را که از مسیح علیه السلام بالاتر است دیدم و مرا شفا داد؛ پس جریان شفا دادن امام علیه السلام را نقل می کند.
🌐 @Mabaheeth
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امامرضاست دیگه.. 💔😭
#امام_رضا علیه آلاف التهیة و الثناء
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
❓تعدادی از #پرسش_و_پاسخ های کوتاه از #استاد_الهی در طرح سهشنبه های #پرسش
📌 سه شنبهها سوالات خود را به آی دی زیر ارسال کنید:
http://eitaa.com/T_porsesh
مشاوره با استاد از طریق سامانه تلفنی هوشمند غدیر: (تماس با تلفن ثابت) 9099070261
@ostadelahi
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────