هدایت شده از مباحث
🚨 وَ إِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ🇵🇸
🔴 برای پیروزی مقاومت و مردم غزه است همه این دعا را بخوانیم👇
🤲 «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ
وَ كَثِّرْ عِدَّتَهُمْ وَ اشْحَذْ أَسْلِحَتَهُمْ وَ احْرُسْ حَوْزَتَهُمْ وَ امْنَعْ حَوْمَتَهُمْ وَ أَلِّفْ جَمْعَهُمْ وَ دَبِّرْ أَمْرَهُمْ وَ وَاتِرْ بَيْنَ مِيَرِهِمْ وَ تَوَحَّدْ بِكِفَايَةِ مُؤَنِهِمْ وَ اعْضُدْهُمْ بِالنَّصْرِ وَ أَعِنْهُمْ بِالصَّبْرِ وَ الْطُفْ لَهُمْ فِي الْمَكْرِ»
خدایا!
بر محمّد و آلش درود فرست و تعدادشان را بیافزا و سلاحشان را تیز و برّا کن و اطراف و جوانبشان را محکم و نفوذناپذیر ساز و جمعشان را به هم پیوند ده و کارشان را رو به راه کن و آذوقه آنان را پیدرپی برسان و سختیهایشان را به تنهایی کارساز باش و به یاری خود نیرومندشان ساز و به شکیبایی مددشان ده و آنان را در چارهجویی، دقّت نظر عنایت کن.
💠 «فرازی از دعای ۲۷ صحیفه سجادیه»
https://eitaa.com/mabaheeth/7403
┅───────────
🤲 #اللّٰهم_عجّل_لولیّک_الفرج
🇵🇸 #فلسطین
✌️ #طوفان_الأقصى
🕸 رژیم_غاصب_رفتنی_است
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۷۱
❒ در جستجوی حقیقت
╔═ೋ✿࿐
سودای حقیقت و رسیدن به سرچشمه یقین «عنوان بصری» را آرام نمیگذاشت.
طی مسافتها کرد و به مدینه آمد که مرکز انتشار اسلام و مجمع فقها و محدثین بود.
خود را به محضر مالک بن انس، محدث و فقیه معروف مدینه، رساند.
در محضر مالک طبق معمول احادیثی از رسول خدا روایت و ضبط میشد.
عنوان بصری نیز در ردیف سایر شاگردان مالک به نقل و دست به دست کردن و ضبط عبارتهای احادیث و به ذهن سپردن سند آنها، یعنی نام کسانی که آن احادیث را روایت کردهاند، سرگرم بود تا بلکه بتواند عطش درونی خود را به اینوسیله فرو نشاند.
در آن مدت #امام_صادق علیه السلام در مدینه نبود.
پس از چندی که آن حضرت به مدینه برگشت، عنوان بصری عازم شد چندی هم به همان ترتیبی که شاگرد مالک بوده در محضر امام شاگردی کند.
ولی امام به منظور اینکه آتش شوق او را تیزتر کند از او پرهیز کرد؛ روزی به او فرمود: «من آدم گرفتاری هستم، بعلاوه اذکار و اورادی در ساعات شبانه روز دارم، وقت ما را نگیر و مزاحم نباش. همانطور که قبلا به مجلس درس مالک میرفتی حالا هم همان جا برو.».
این جملهها که صریحاً جواب رد بود، مثل پتکی بر مغز عنوان بصری فرود آمد.
از خودش بدش آمد.
با خود گفت اگر در من نوری و استعدادی و قابلیّتی میدید مرا از خود نمیراند.
از دلتنگی داخل مسجد پیغمبر شد و سلامی داد و بعد با هزاران غم و اندوه به خانه خویش رفت.
فردای آن روز از خانه بیرون آمد و یکسره رفت به روضه پیغمبر، دو رکعت نماز خواند و روی دل به درگاه الهی کرد و گفت: «خدایا تو که مالک همه دلها هستی از تو میخواهم که دل جعفربن محمد را با من مهربان کنی و مرا مورد عنایت او قرار دهی و از #علم او به من بهره برسانی که راه راست تو را پیدا کنم.».
بعد از این نماز و دعا بدون اینکه به جایی برود، مستقیماً به خانه خودش برگشت.
ساعت به ساعت احساس میکرد که بر علاقه و محبتش نسبت به امام صادق [علیه السلام] افزوده میشود. به همین جهت از مهجوری خویش بیشتر رنج میبرد. رنج فراوان، او را در کنج خانه محبوس کرد. جز برای ادای فریضه نماز از خانه بیرون نمیآمد. چارهای نبود، از یک طرف امام رسماً به او گفته بود دیگر مزاحم من نشو، و از طرف دیگر میل و عشق درونیاش چنان به هیجان آمده بود که جز یک مطلوب و یک محبوب بیشتر برای خود نمییافت.
رنج و محنت بالا گرفت.
طاقتش طاق شد.
دیگر نتوانست بیش از این صبر کند، کفش و جامه پوشیده به در خانه امام رفت.
خادم آمد، پرسید: «چه کار داری؟».
هیچ، فقط میخواستم سلامی به امام عرض کنم.
امام مشغول نماز است.
طولی نکشید که همان خادم آمد و گفت: «بسم الله، بفرمایید!».
«عنوان» داخل خانه شد، چشمش که به امام افتاد، سلام کرد.
امام جواب سلام را به اضافه یک دعا به او رد کرد و سپس پرسید: «کنیهات چیست؟».
ابوعبدالله.
خداوند این کنیه را برای تو حفظ کند و به تو توفیق عنایت فرماید.
شنیدن این دعا بهجت و انبساطی به او داد؛ با خود گفت اگر هیچ بهرهای از این ملاقات جز همین دعا نبرم مرا کافی است.
بعد امام فرمود: «خوب، چه کاری داری؟
و چه میخواهی؟».
از خدا خواستهام که دل تو را به من مهربان کند و مرا از علم تو بهرهمند سازد.
امیدوارم خداوند دعای مرا مستجاب فرماید.
ای اباعبد الله! معرفت خدا و نور یقین با رفت وآمد و این در و آن در زدن و آمد و شد نزد این فرد و آن فرد تحصیل نمیشود. دیگری نمیتواند این نور را به تو بدهد.
این علم، درسی نیست، نوری است که هرگاه خدا بخواهد بندهای را هدایت کند در دل آن بنده وارد میکند. اگر چنین معرفت و نوری را خواهانی، حقیقت عبودیت و بندگی را از باطن روح خودت جستجو کن و در خودت پیدا کن، علم را از راه عمل بخواه، از خداوند بخواه، او خودش به دل تو القا میکند...»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . الکنی و الالقاب، جلد 2، ذیل کلمه «البصری».
↙️ نیز بحار، ج 1/ ص 224، حدیث 17.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۷۲
❒ جویای یقین
╔═ೋ✿࿐
در همه کشور عظیم سلجوقی نظامیه بغداد و نظامیه نیشابور مثل دو ستاره روشن میدرخشیدند.
طالبان علم و جویندگان بینش، بیشتر به یکی از این دو دانشگاه عظیم هجوم میآوردند.
ریاست و کرسی بزرگ تدریس نظامیه نیشابور، در حدود سالهای 450- 478، به عهده ابوالمعالی امام الحرمین جوینی بود.
صدها نفر دانشجوی جوانِ جدّی، در حوزه تدریس وی حاضر میشدند و مینوشتند و حفظ میکردند.
در میان همه شاگردان امام الحرمین سه نفر جوان پرشور و با استعداد، بیش از همه جلب توجه کرده انگشت نما شده بودند: محمد غزالی طوسی، کیاهراسی، احمد بن محمد خوافی.
سخن امام الحرمین درباره این سه نفر گوش به گوش و دهان به دهان میگشت که: «غزالی دریایی🌊 است مواج ، کیا شیری🦁 است درنده، خوافی آتشی🔥 است سوزان.»
از این سه نفر نیز محمد غزالی مبرزتر و برازندهتر مینمود. از این رو چشم و چراغ حوزه علمیه نیشابور آن روز محمد غزالی بود.
امام الحرمین در سال 478 هجری وفات کرد.
غزالی که دیگر برای خود عِدل و همپآیهای نمیشناخت، آهنگ خدمت وزیر دانشمند سلجوقی، خواجه نظام الملک طوسی کرد که محضرش مجمع ارباب فضل و دانش بود.
در آنجا نیز مورد احترام و محبت قرار گرفت.
در مباحثات و مناظرات بر همه أقران پیروز شد! ضمناً کرسی ریاست نظامیه بغداد خالی شده بود و انتظار استادی با لیاقت را میکشید که بتواند از عهده تدریس آنجا برآید. جای تردید نبود، شخصیتی لایقتر از این نابغه جوان که تازه از خراسان رسیده بود پیدا نمیشد.
در سال 484 هجری قمری غزالی با شکوه و جلال تمام وارد بغداد شد و بر کرسی ریاست دانشگاه نظامیه تکیه زد.
عالیترین مقامات علمی و روحانی آن روز همان بود که غزالی بدان رسید.
بزرگترین دانشمند زمان و عالیترین مرجع دین به شمار میرفت.
در مسائل بزرگ سیاسی روز مداخله میکرد.
خلیفه وقت، المقتدر بالله، و بعد از او المستظهر بالله برای وی احترام زیادی قائل بودند.
همچنین پادشاه بزرگ ایران ملکشاه سلجوقی و وزیر دانشمند و مقتدر وی خواجه نظام الملک طوسی نسبت به او ارادت میورزیدند و کمال احترام را مرعی میداشتند.
غزالی به نقطه اوج ترقیّات خود رسیده بود و دیگر مقامی برای مثل او باقی نمانده بود که احراز نکرده باشد. ولی در همان حال که بر عرش سیادت علمی و روحانی جلوس کرده بود و دیگران غبطه مقام او را میخوردند، از درون روح وی شعلهای که کم و بیش در همه دوران عمر وی سوسو میزد زبانه کشید که خِرمن هستی و مقام و جاه و جلال وی را یکباره سوخت.
غزالی در همه دوران تحصیل خویش احساسی مرموز را در خود مییافت که از او آرامش و یقین و اطمینان میخواست، ولی حس تفوّق بر اقران و کسب نام و شهرت و افتخار، مَجال بروز و فعالیت زیادی به این حسّ نمیداد.
همینکه به نقطه اوج ترقیات دنیایی خود رسید و إشباع شد، فعالیت حس کنجکاوی و حقیقت جویی وی آغاز گشت.
این مطلب بر وی روشن شد که جدلها و استدلالات وی که دیگران را اقناع و ملزَم میکند، روح کنجکاو و تشنه خود او را اقناع نمیکند.
دانست که تعلیم و تعلم و بحث و استدلال کافی نیست، سیر و سلوک و مجاهدت و #تقوا لازم است.
با خود گفت از نام شراب، مستی و از نام نان، سیری و از نام دوا، بهبود پیدا نمیشود.
از بحث و گفتگو درباره حقیقت و سعادت نیز آرامش و یقین و اطمینان پیدا نمیشود.
باید برای حقیقت خالص شد و این با حبّ و جاه و شهرت و مقام سازگار نیست.
↓↓↓
↑↑↑
کشمکش عجیبی در درون وی پیدا شد. دردی بود که جز خود او و خدای او کسی از آن آگاه نبود. شش ماه این کشمکش به صورت جانکاهی دوام یافت و به قدری شدت کرد که خواب و خوراک از وی سلب شد.
زبانش از گفتار باز ماند.
دیگر قادر به تدریس و بحث نبود. بیمار شد و در جهاز هاضمهاش اختلال پیدا شد.
🩺 اطبا معاینه کردند، بیماری روحی تشخیص دادند. راه چاره از هر طرف بسته شده بود.
جز خدا و حقیقت دادرسی نبود.
از خدا خواست که او را مدد کند و از این کشمکش برهاند. کار آسانی نبود.
از یک طرف آن حس مرموز به شدت فعالیت میکرد، و از طرف دیگر چشم پوشیدن از آنهمه جلال و عظمت و احترام و محبوبیت دشوار مینمود.
تا آنکه یک وقت احساس کرد که تمام جاه و جلالها از نظرش ساقط شد.
تصمیم گرفت از جاه و مقام چشم بپوشد. از ترس ممانعت مردم اظهار نکرد و به بهانه سفر مکه از بغداد بیرون رفت، ولی همینکه مقداری از بغداد دور شد و مشایعت کنندگان همه برگشتند، راه خود را به سوی شام و #بیت_المقدس برگرداند.
برای آنکه کسی او را نشناسد و مزاحم سیر درونیاش نشود، در جامهٔ درویشان درآمد.
سیر آفاق و انفس را آنقدر ادامه داد تا آنچه را که میخواست، یعنی #یقین و #آرامش درونی، پیدا کرد. ده سال مدت تفکر و خلوت و ریاضت وی طول کشید[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . ترجمه المنقذ من الضلال (اعترافات غزالی)،
← و تاریخ ابن خلّکان، ج 5/ ص 351 و 352،
← و غزالی نامه.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۷۳
❒ تشنهای که مشک آبش به دوش بود
╔═ೋ✿࿐
اواخر تابستان☀️ بود و گرما 🥵 بیداد میکرد. خشکسالی و گرانی اهل مدینه را به ستوه آورده بود. فصل چیدن خرما بود. مردم تازه میخواستند نفس راحتی بکشند که رسول اکرم صلیالله علیه وآله به موجب خبرهای وحشتناکی- مشعر به اینکه مسلمین از جانب شمال شرقی از طرف رومیها مورد تهدید هستند- فرمان بسیج عمومی داد. مردم از یک خشکسالی گذشته بودند و میخواستند از میوههای تازه استفاده کنند. رها کردن میوه و سایه بعد از آن خشکسالی و در آن گرمای کشنده و راه دراز مدینه به شام را پیش گرفتن کار آسانی نبود. زمینه برای کارشکنی منافقین کاملا فراهم شد.
ولی نه آن گرما و نه آن خشکسالی و نه کارشکنیهای منافقان، هیچ کدام نتوانست مانع فراهم آمدن و حرکت کردن یک سپاه سی هزار نفری برای مقابله با حمله احتمالی رومیان بشود.
راه صحرا🏜 را پیش گرفتند و آفتاب ☀️ بر سرشان آتش میبارید. مرکب و آذوقه به حد کافی نبود. خطر کمبود آذوقه و وسیله و شدت گرما🥵 کمتر از خطر دشمن نبود.
بعضی از سست ایمانان در بین راه پشیمان شدند.
ناگهان مردی به نام کعب بن مالک برگشت و راه مدینه را پیش گرفت. اصحاب به رسول خدا گفتند: «یا رسول الله! کعب بن مالک برگشت.»
فرمود: «ولش کنید، اگر در او خیری باشد خداوند به زودی او را به شما برخواهد گرداند، و اگر نیست خداوند شما را از شر او آسوده کرده است.».
طولی نکشید که اصحاب گفتند: «یا رسول الله! مرارة بن ربیع نیز برگشت.»
رسول اکرم فرمود: «ولش کنید، اگر در او خیری باشد خداوند به زودی او را به شما برمیگرداند، و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده کرده است.».
مدتی نگذشت که باز اصحاب گفتند: «یا رسول الله! هلال بن امیه هم برگشت.»
#رسول_اکرم صلیالله علیه وآله همان جمله را که در مورد آن دو نفر گفته بود تکرار کرد.
در این بین شتر🐫 #ابوذر که همراه قافله میآمد از رفتن باز ماند.
ابوذر هرچه کوشش کرد که خود را به قافله برساند میسر نشد.
ناگهان اصحاب متوجه شدند که ابوذر هم عقب کشیده، گفتند: «یا رسول الله! ابوذر هم برگشت.»
باز هم رسول اکرم با خونسردی فرمود: «ولش کنید، اگر در او خیری باشد خدا او را به شما ملحق میسازد، و اگر خیری در او نیست خدا شما را از شر او آسوده کرده است.».
ابوذر هرچه کوشش کرد و به شترش فشار آورد که او را به قافله برساند، ممکن نشد.
از شتر🐫 پیاده شد و بارها را به دوش گرفت و پیاده به راه افتاد. آفتاب به شدت بر سر ابوذر میتابید. از تشنگی 🥵 له له میزد. خودش را از یاد برده بود و هدفی جز رسیدن به پیغمبر و ملحق شدن به یاران نمیشناخت. همانطور که میرفت، در گوشهای از آسمان ابری ☁️ دید و چنین مینمود که در آن سمت بارانی آمده است.
راه خود را به آن طرف کج کرد. به سنگی برخورد کرد که مقدار کمی آب باران 🌧 در آنجا جمع شده بود. اندکی از آن چشید و از آشامیدن کامل آن صرف نظر کرد، زیرا به خاطرش رسید بهتر است این آب را با خود ببرم و به پیغمبر برسانم، نکند آن حضرت تشنه باشد و آبی نداشته باشد که بیاشامد.
آبها را در مشکی که همراه داشت ریخت و با سایر بارهایی که داشت به دوش کشید.
با جگری سوزان پستیها و بلندیهای زمین را زیر پا میگذاشت، تا از دور چشمش به سیاهی سپاه مسلمین افتاد؛ قلبش از خوشحالی تپید و به سرعت خود افزود.
از آن طرف نیز یکی از سپاهیان اسلام از دور چشمش به یک سیاهی افتاد که به سوی آنها پیش میآمد.
به رسول اکرم عرض کرد: «یا رسول الله! مثل اینکه مردی از دور به طرف ما میآید.».
رسول اکرم: «چه خوب است ابوذر باشد.»
سیاهی نزدیکتر رسید، مردی فریاد کرد: «به خدا خودش است، ابوذر است.».
رسول اکرم: «خداوند ابوذر را بیامرزد، تنها زیست میکند، تنها میمیرد، تنها محشور میشود.».
رسول اکرم ابوذر را استقبال کرد، اثاث را از پشت او گرفت و به زمین گذاشت.
ابوذر از خستگی و تشنگی، بیحال به زمین افتاد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: «آب حاضر کنید و به ابوذر بدهید که خیلی تشنه است.».
ابوذر: «آب همراه من هست.».
آب همراه داشتی و نیاشامیدی؟!.
آری، پدر و مادرم به قربانت، به سنگی برخوردم دیدم آب سرد و گوارایی است. اندکی چشیدم، با خود گفتم از آن نمیآشامم تا حبیبم رسول خدا از آن
بیاشامد.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . ابوذر غفاری، تألیف عبد الحمید جودة السحار، ترجمه (با اضافات) علی شریعتی.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۷۴
❒ لگد به افتاده
╔═ೋ✿࿐
عبد الملک بن مروان، بعد از بیست و یک سال حکومت استبدادی، در سال 86 هجری از دنیا رفت. بعد از وی پسرش ولید جانشین او شد.
ولید برای آنکه از نارضاییهای مردم بکاهد، بر آن شد که در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعدیلی بنماید. مخصوصا در مقام جلب رضایت مردم مدینه- که یکی از دو شهر مقدس مسلمین و مرکز تابعین و باقیماندگان صحابه پیغمبر و اهل فقه و حدیث بود- برآمد.
از این رو هشام بن اسماعیل مخزونی پدر زن عبد الملک را که قبلا حاکم مدینه بود و ستمها کرده بود و مردم همواره آرزوی سقوط وی را میکردند از کاربرکنار کرد.
هشام بن اسماعیل در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد کرده بود. سعیدبن مسیب، محدث معروف و مورد احترام اهل مدینه را به خاطر امتناع از بیعت، شصت تازیانه زده بود و جامهای درشت بر وی پوشانده، بر شتری سوارش کرده، دورتا دور مدینه گردانده بود. به خاندان علی علیه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علویین، امام علی بن الحسین #زین_العابدین علیه السلام، بیش از دیگران بدرفتاری کرده بود.
ولید، هشام را معزول ساخت و به جای او عمربن عبد العزیز، پسرعموی جوان خود را که در میان مردم به حسن نیت و #انصاف معروف بود حاکم مدینه قرار داد. عمر برای بازشدن عقده دل مردم دستور داد هشام بن اسماعیل را جلو خانه مروان حکم نگاه دارند و هرکَس که از هشام بدی دیده یا شنیده بیاید و تلافی کند و داد دل خود را بگیرد.
مردم دسته دسته میآمدند. دشنام و ناسزا و لعن و نفرین بود که نثار هشام بن اسماعیل میشد.
خود هشام بن اسماعیل بیش از همه نگران امام علی بن الحسین و علویین بود.
💭 با خود فکر میکرد انتقام علی بن الحسین در مقابل آنهمه ستمها و سبّ و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش کمتر از کشتن نخواهد بود. ولی از آن طرف، امام به علویین فرمود خوی ما بر این نیست که به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آنکه ضعیف شد انتقام بگیریم، بلکه برعکس، اخلاق ما این است که به افتادگان کمک و مساعدت کنیم.
هنگامی که امام با جمعیت انبوه علویین به طرف هشام بن اسماعیل میآمد، رنگ در چهره هشام باقی نماند. هر لحظه انتظار مرگ را میکشید. ولی برخلاف انتظار وی، امام طبق معمول- که مسلمانی به مسلمانی میرسد- با صدای بلند فرمود: «سلام علیکم» و با او مصافحه کرد و بر حال او ترحم کرده به او فرمود: «اگر کمکی از من ساخته است حاضرم.».
بعد از این جریان، مردم مدینه نیز شماتت به او را موقوف کردند[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، ج 11/ ص 17 و 27، و الامام الصادق، ج 1/ ص 111، و الامام زین العابدین، تألیف عبد العزیز سیدالاهل، ترجمه حسین وجدانی، صفحه 92
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۷۵
❒ مرد ناشناس
╔═ೋ✿࿐
زن بیچاره مشک آب را به دوش کشیده بود و نفس نفس زنان به سوی خانهاش میرفت.
مردی ناشناس به او برخورد و مَشک را از او گرفت و خودش به دوش کشید.
کودکان خردسال زن چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند.
در خانه باز شد.
کودکان معصوم دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان به خانه آمد و مشک آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است.
مرد ناشناس مشک را به زمین گذاشت و از زن پرسید: «خوب، معلوم است که مردی نداری که خودت آبکشی میکنی، چطور شده که بیکس ماندهای؟».
شوهرم سرباز بود. علی بن ابی طالب او را به یکی از مرزها فرستاد و در آنجا کشته شد. اکنون منم و چند طفل خردسال.
مرد ناشناس بیش از این حرفی نزد، سر را به زیر انداخت و خداحافظی کرد و رفت، ولی در آن روز آنی از فکر آن زن و بچه هایش بیرون نمیرفت.
شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود زنبیلی برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ریخت و یکسره به طرف خانه دیروزی رفت و در زد.
کیستی؟
همان بنده خدای دیروزی هستم که مشک آب را آوردم، حالا مقداری غذا برای بچهها آوردهام.
خدا از تو راضی شود و بین ما و علی بن ابی طالب هم خدا خودش حکم کند.
در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد. بعد گفت: «دلم میخواهد ثوابی کرده باشم. اگر اجازه بدهی، خمیر کردن و پختن نان یا نگهداری اطفال را من به عهده بگیرم.».
بسیار خوب، ولی من بهتر میتوانم خمیر کنم و نان بپزم. تو بچهها را نگاهدار تا من از پختن نان فارغ شوم.
زن رفت دنبال خمیر کردن.
مرد ناشناس فورا مقداری گوشت که خود آورده بود کباب کرد و با خرما با دست خود به بچهها خورانید. به دهان هر کدام که لقمهای میگذاشت میگفت: «فرزندم! علی بن ابی طالب را حلال کن اگر در کار شما کوتاهی کرده است.».
خمیر آماده شد. زن صدا زد: «بنده خدا همان تنور را آتش 🔥 کن.».
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش کرد. شعلههای آتش زبانه کشید. چهره خویش را نزدیک آتش آورد و با خود میگفت: «حرارت آتش را بچش، این است کیفر آن کَس که در کار یتیمان و بیوه زنان کوتاهی میکند.».
در همین حال بود که زنی از همسایگان به آن خانه سر کشید و مرد ناشناس را شناخت.
به زن صاحبخانه گفت: «وای به حالت! این مرد را که کمک گرفتهای نمیشناسی؟! این #امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب است.».
زن بیچاره جلو آمد و گفت: «ای هزار خجلت و شرمساری از برای من! من از تو معذرت میخواهم.».
نه، من از تو معذرت میخواهم که در کار تو کوتاهی کردم[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، جلد 7، باب 103، صفحه 597
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
هدایت شده از مباحث
مداحی آنلاین - مهمان امام رضا - حجت الاسلام عالی.mp3
6.23M
❤️ ماجرای مهمان #امام_رضا(علیه السلام)
🎤 حجت الاسلام مسعود #عالی
#داستانهای_شگفت
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
╭═━⊰🍂🌺🍂⊱━═╮
@Mabaheeth
╰═━⊰🍂🌺🍂⊱━═╯
#داستانهای_شگفت
8 - نورافشانی ضریح حضرت امیر (علیه السلام) و باز شدن دروازه نجف
و نیز نقل فرمودند از جناب شیخ محمد حسین مزبور که فرموده بود شبی، دوساعت از شب گذشته به قصد خرید تُرشی از خانه بیرون آمدم و دکان ترشی فروشی نزدیک سور شهر بود( سابقا شهر #نجف_اشرف حصار و دروازه داشته و دروازه آن متصل به بازار بزرگ و بازار بزرگ متصل به درب صحن مقدس و درب صحن، محاذی ایوان طلا و درب رواق بوده است به طوری که اگر تمام درها باز بود، شخص از دروازه، ضریح مطهر را می دید) و شیخ مزبور هنگام عبور می شنود عده ای پشت دروازه در را می کوبند و می گویند: یا عَلی! اَنْتَ فُکَّ اْلبابَ ؛ یعنی یاعلی! خودت در را باز کن و مأمورین به آنها اعتنایی نمی کنند، چون اول شب که در را می بستند تا صبح باز کردنش ممنوع بود.
آقای شیخ می رود ترشی می خرد و برمی گردد چون به دروازه می رسد این دفعه عده زُوّاری که پشت در بودند شدیدتر ناله کرده و عرض می کنند یا علی! در را باز کن و پاها را سخت به زمین می کوبند. آقای شیخ پشت خود را به دیوار می زند که از طرف راست چشمش به سمت مرقد مبارک و از طرف چپ دروازه را می بیند، ناگاه می بیند از طرف قبر مبارک، نوری به اندازه نارنج آبی رنگ خارج شد و دارای دو حرکت بود، یکی به دور خود و دیگری رو به صحن و بازار بزرگ و با کمال آرامی می آید. آقای شیخ نیز کاملا چشم به آن دوخته است با نهایت آرامش از جلو روی شیخ می گذرد و به دروازه می خورد ناگاه در و چهارچوب آن از دیوار کنده می شود و بر زمین می افتد.
عربها با نهایت مسرت و بهجت، به شهر وارد می شوند.
داستان ششم و هفتم و هشتم را غالب نجفی ها خصوصا اهل علم باخبرند و هنوز بعضی از رجال علم که مرحوم محمد حسین را دیده و این مطالب را بلاواسطه از او شنیده اند، در قید حیاتند و اگر اسامی نقل کنندگان را ثبت کنیم طولانی می شود و لزومی هم ندارد.
https://eitaa.com/mabaheeth/26845
🌐 @Mabaheeth
#داستانهای_شگفت
9 - عنایت و صلهی حضرت رضا (علیه السلام)
شنیدم از عالم عامل و فاضل کامل جناب حاج شیخ محمد رازی مؤلف کتاب آثارالحجه و غیره که فرمود شنیدم از جناب سیدالعلماء مرحوم حاج آقا یحیی( امام جماعت مسجد حاج سید عزیزاللّه در تهران)و از جمعی دیگر از اهل علم که نقل فرمودند از مرحوم حاج شیخ ابراهیم مشهور به صاحب الزمانی که فرموده روز تولد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام (11 ذیقعده) قصیده ای در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و از خانه بیرون آمدم به قصد ملاقات نایبالتولیه که قصیده ام را برای او بخوانم. چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان، سلطان اینجاست کجا می روی؟ قصیده ات را برای خودشان چرا نمی خوانی؟! از قصد خود پشیمان و تائب شدم و به حرم مطهر مشرف شدم و قصیده ام را مقابل ضریح مقدس خواندم، پس عرض کردم یا مولای از جهت معیشت در فشارم، امروز هم عید است اگر صله ای عنایت فرمایید بجاست. ناگاه از سمت راست کسی ده تومان در دست من گذاشت، گرفتم و عرض کردم یا مولای کم است، فورا از سمت چپ کسی ده تومان دیگر در دستم گذاشت، باز عرض کردم کم است، ده تومان دیگر در دستم گذاشتند، خلاصه تا شش مرتبه استدعای زیادتی کردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند( البته ده تومان آن زمان مبلغ قابل توجهی بوده است).
چون مبلغ شصت تومان را کافی دیدم، خجالت کشیدم که باز طلب زیادتی کنم، پول را در جیب گذاشته تشکر کردم و از حرم مطهر خارج شدم، در کفشداری عالم ربانی مرحوم حاج شیخ حسنعلی تهرانی را دیدم که می خواهد به حرم مشرف شود، مرا که دید در بغل گرفت و فرمود حاج شیخ خوب زرنگ شده ای با #حضرت_رضا علیه السلام نزدیک شده و روی هم ریخته اید، تو شعر می گویی و آن حضرت به تو صله می دهد، بگو چه مبلغی صله دادند؟
گفتم شصت تومان، فرمود حاضری شصت تومان را بدهی و دو برابر آن را بگیری؟ قبول کردم شصت تومان را دادم و ایشان 120 تومان به من مرحمت فرمود، بعدا پشیمان شدم که آن وجهی که امام مرحمت فرمودند چیز دیگر بود، خدمت شیخ برگشتم و آنچه اصرار کردم ایشان معامله را فسخ نفرمود.
آیت الله آقای حاج شیخ #مرتضی_حائری یزدی سلمه الله تعالی در مورد این داستان چنین نوشته اند:
این داستان از مسلمیات است و شاید آقای حاج سید احمد زنجانی از خود مرحوم حاج شیخ ابراهیم که من ایشانرا دیده بودم و از صُلحائی بود که فعلا مانند او را نمی بینم، شنیده باشند. اصل داستان همانیست که نوشته شده است ولی در بعضی از خصوصیات با آنچه در ذهن حقیر است اختلافاتی دارد از جمله اینکه مرحوم حاج شیخ حسنعلی فرمود آقا شیخ گرفتی، بده بمن و وجه بیست تومان بوده است و مرحوم حاج شیخ بایشان شصت تومان داده است.
🌐 @Mabaheeth
مگه میشه یادم بره اونهمه عشق و خاطره.mp3
7.96M
🌴 مگه میشه یادم بره
🌴 اون همه عشق و خاطره
🎤 #میثم_مطیعی
🌐 @Mabaheeth
#داستانهای_شگفت
10 - معجزه رضویه - شفای بیمار
و نیز جناب میرزای مرحوم نقل فرمود از جناب شیخ محمد حسین مزبور که ایشان به قصد تشرف به مشهد #حضرت_رضا علیه السلام از عراق مسافرت می کند و پس از ورود به #مشهد_مقدس، دانه ای در انگشت دستش آشکار می شود و سخت او را ناراحت می کند.
چند نفر از اهل علم او را به مریضخانه می برند، جراح نصرانی می گوید باید فورا انگشتش بریده شود و گرنه به بالا سرایت می کند.
جناب شیخ قبول نمی کند و حاضر نمی شود انگشتش را ببرند.
طبیب می گوید اگر فردا آمدی باید از بند دست بریده شود.
شیخ برمی گردد و درد شدت می کند و شب تا صبح ناله می کند، فردا به بریدن انگشت راضی می شود .
چون او را به مریضخانه می برند، جراح دست را می بیند و می گوید باید از بند دست بریده شود، شیخ قبول نمی کند و می گوید من حاضرم فقط انگشتم بریده شود، جراح می گوید فایده ندارد و اگر الان از بند دست بریده نشود به بالاتر سرایت کرده و فردا باید از کتف بریده شود.
شیخ برمی گردد و درد شدت می کند به طوری که صبح به بُریدن دست راضی می شود؛ چون او را نزد جرّاح می آورند و دستش را می بیند می گوید به بالا سرایت کرده و باید از کتف بریده شود و از بند دست فایده ندارد و اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضا سرایت می کند و بالاخره به قلب می رسد و هلاک می شود.
شیخ به بریدن دست از کتف راضی نمی شود و برمی گردد و درد شدیدتر شده تا صبح ناله می کند و حاضر می شود که از کتف بریده شود، رفقایش او را برای مریضخانه حرکت می دهند تا دستش را از کتف ببرند، در وسط راه شیخ گفت ای رفقا! ممکن است در مریضخانه بمیرم، اول مرا به حرم مطهر ببرید؛ پس ایشان را در گوشه ای از حرم جای دادند.
شیخ گریه و زاری زیادی کرده و به حضرت شکایت می کند و می گوید آیا سزاوار است زائر شما به چنین بلایی مبتلا شود و شما به فریادش نرسید: ″وَ اَنْتَ اْلاِمامُ الَرّؤُفُ″ خصوصاً درباره زوار؛ پس حالت غشوه عارضش می شود در آن حال حضرت رضا علیه السلام را ملاقات می کند، آن حضرت دست مبارک بر کتف او تا انگشتانش کشیده و می فرماید شفا یافتی، شیخ به خود می آید می بیند دستش هیچ دردی ندارد.
رفقا می آیند او را به مریضخانه ببرند، جریان شفای خود را به دست آن حضرت به آنها نمی گوید.
چون او را نزد جراح نصرانی می برند جراح دستش را نگاه می کند اثری از آن دانه نمی بیند، به احتمال آنکه شاید دست دیگرش باشد آن دست را هم نظر می کند می بیند سالم است، می گوید ای شیخ آیا مسیح علیه السلام را ملاقات کردی ؟ !
شیخ فرمود : کسی را که از مسیح علیه السلام بالاتر است دیدم و مرا شفا داد؛ پس جریان شفا دادن امام علیه السلام را نقل می کند.
🌐 @Mabaheeth
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امامرضاست دیگه.. 💔😭
#امام_رضا علیه آلاف التهیة و الثناء
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
❓تعدادی از #پرسش_و_پاسخ های کوتاه از #استاد_الهی در طرح سهشنبه های #پرسش
📌 سه شنبهها سوالات خود را به آی دی زیر ارسال کنید:
http://eitaa.com/T_porsesh
مشاوره با استاد از طریق سامانه تلفنی هوشمند غدیر: (تماس با تلفن ثابت) 9099070261
@ostadelahi
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────