فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ی گوشهای بنویس : من میخواهم به امام زمان علیه السلام نزدیک شوم ...
چون میخوای صادقانه به #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه نزدیک بشی، گناهات رو میبخشن...❤️
🎙 #استاد_پناهیان
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
📚📖 مطالعه
مقدمه در مدتی كه مشغول جمع آوری و تنظیم و نگارش یا چاپ این داستانها بودم، به هر یك از رفقا كه برخورد
جلد دوم
مقدمه
در مرداد ماه سال 1339 جلد اول داستان راستان چاپ و منتشر شد. نگارنده در نظر داشت خیلی زودتر از اینها کار جلد دوم را تمام کند و تسلیم چاپ نماید؛ اما گرفتاریهای گوناگونِ توفیق سلب کن مجال و فرصت نمیداد.
در این بین جلد اول تجدید چاپ شد و کار جلد دوم همچنان نیمه تمام بود.
اکنون خدا را شکر میکنم که توفیق عنایت فرمود و این جلد به پایان رسید و چاپ شد تا در اختیار خوانندگان محترم قرار گیرد.
جلد اول این کتاب به طور رضایت بخشی مورد توجه خوانندگان واقع شد و نویسنده بیش از آنچه انتظار داشت از طرف طبقات مختلف مورد تشویق و محبت قرار گرفت. توجه و استقبال عمومی سبب شد که جلد اول در دی ماه 42 در پنج هزار نسخه تجدید چاپ شود و جلد دوم نیز از اول در ده هزار نسخه منتشر گردد.
در ماه شعبان گذشته از طرف اداره رادیو ایران به وسیله تلفن به اینجانب اطلاع دادند که در شورای نویسندگان رادیو تصویب شده که در ماه رمضان از داستانهای این کتاب در رادیو استفاده شود و اساسا برنامهای تحت عنوان داستان راستان همه روزه در آن ماه در وقت معین اجرا گردد. این برنامه در ماه رمضان گذشته اجرا شد و از اینکه هنوز هم در روزهای تعطیل مذهبی این برنامه به همین عنوان اجرا میشود، مینماید که مورد پسند و قبول شنوندگان رادیو 📻 واقع شده است.
چیزی که قابل توجه و موجب خوشوقتی است، این است که مردم ما به کتب دینی خود علاقه نشان میدهند، کتاب دینی اگر خوب و مفید نگارش یافته باشد بیش از هر نوع کتاب دیگر خریدار دارد و این خود وظیفه رهبران و نویسندگان دینی را مشکلتر میکند.
معلوم میشود مردم آماده شنیدن و خواندن مطلب خوب دینی هستند، پس بر فضلا و نویسندگان دینی است که به خود زحمت بدهند و آثاری سودمند به جامعه عرضه بدارند.
جلد اول این کتاب 75 داستان و این جلد 50 داستان است.
داستانهای این جلد غالباً از داستانهای جلد اول طولانیتر است، و چون در نظر بود که حجم این جلد از جلد اول تجاوز نکند، به پنجاهمین داستان ختم کردیم.
داستانهای این جلد از نظر شماره گذاری دنباله شمارههای جلد اول است و مستقلًا شماره گذاری نشده؛ از این رو از شماره 76 آغاز میشود و به 125 پایان مییابد. اگر توفیقی بود و جلدهای بعدی آماده چاپ شد، به همین ترتیب شمارهها پیش خواهد رفت.
داستانهای این جلد نیز مانند جلد اول غالبا از کتب حدیث اقتباس شده است، ولی منحصر به داستانهای احادیث نیست، کتب تاریخ نیز مورد استفاده قرار گرفته است، و هم مانند جلد اول، نویسنده از خود چیزی بر اصل داستان نیفزوده ولی در حدود قرائن احوال، داستان را پرورش داده است.
آنجا که از چند مأخذ نقل شده، کم و زیادهای مآخذ در نظر گرفته شده و از مجموع آنها استفاده شده است.
مآخذ نیز در آخر داستان با قید صفحه و احیانا چاپ در پاورقی نشان داده شده است.
از خداوند متعال میخواهیم که فکر و نیت و زبان و قلم ما را اصلاح فرماید، و به لطف و عنایت و رحمت خود ما را از انحراف و لغزش محفوظ بدارد، و توفیق دهد که در راه رضای او و خدمت به خلق گامهای مفید و سودمند برداریم.
تهران- 13 آبان ماه 1343 شمسی.
مطابق 29 جمادی الثانیه 1384 قمری.
#مرتضی_مطهری
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۷۶
❒ پسر حاتم
╔═ೋ✿࿐
قبل از طلوع اسلام و تشکیل یافتن حکومت اسلامی، رسم ملوک الطوایفی در میان اعراب جاری بود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبرداری رؤسای خود عادت کرده بودند و احیاناً به آنها باج و خراج میپرداختند.
یکی از رؤسا و ملوک الطوایف عرب، سخاوتمند معروف حاتم طائی بود که رئیس و زعیم قبیله «طی» به شمار میرفت.
بعد از حاتم پسرش عدی جانشین پدر شد، قبیله طی طاعت او را گردن نهادند.
عدی سالانه یک چهارم درآمد هر کسی را به عنوان باج و مالیات میگرفت.
ریاست و زعامت عدی مصادف شد با ظهور رسول اکرم صلیالله علیه وآله و گسترش اسلام.
قبیله طی بت🗿 پرست بودند؛ اما خود عدی کیش نصرانی داشت و آن را از مردم خویش پوشیده میداشت.
مردم عرب که مسلمان میشدند و با تعلیمات آزادی بخش اسلام آشنایی پیدا میکردند، خواه ناخواه از زیر بار رؤسا که طاعت خود را بر آنها تحمیل کرده بودند آزاد میشدند.
با همین جهت عدی بن حاتم، مانند همه اشراف و رؤسای دیگر عرب، اسلام را بزرگترین خطر برای خود میدانست و با رسول خدا دشمنی میورزید؛ اما کار از کار گذشته بود، مردم فوج فوج به #اسلام میگرویدند و کار اسلام و مسلمانی بالا گرفته بود.
عدی میدانست که روزی به سراغ او نیز خواهند آمد و بساط حکومت و آقایی او را برخواهند چید. به پیشکار مخصوص خویش، که غلامی بود، دستور داد گروهی شتر چاق و راهوار همیشه نزدیک خرگاه او آماده داشته باشد و هر روز اطلاع پیدا کرد سپاه اسلام نزدیک آمدهاند او را خبر کند.
یک روز آن غلام آمد و گفت: «هر تصمیمیمیخواهی بگیری بگیر، که لشکریان اسلام در همین نزدیکیها هستند.» عدی دستور داد شتران را حاضر کردند، خاندان خود را بر آنها سوار کرد و از اسباب و اثاث، آنچه قابل حمل بود بر شترها باز کرد و به سوی شام که مردم آنجا نیز نصرانی و هم کیش او بودند فرار کرد؛ اما در اثر شتابزدگی زیاد از حرکت دادن خواهرش «سفانه» غافل ماند و او در همان جا ماند.
سپاه اسلام وقتی رسیدند که خود عدی گریخته بود. سفانه خواهر وی را در شمار اسیران به مدینه بردند و داستان فرار عدی را برای رسول اکرم صلیالله علیه وآله نقل کردند.
در بیرون مسجد مدینه یک چهار دیواری بود که دیوارهایی کوتاه داشت. اسیران را در آنجا جای دادند.
یک روز رسول اکرم صلّی الله علیه وآله از جلو آن محل میگذشت تا وارد مسجد شود. سفانه که زنی فهمیده و زبانآور بود، از جا حرکت کرد و گفت: «پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد.».
رسول اکرم (صلّی الله علیه وآله) از وی پرسید: «سرپرست تو کیست؟»
گفت: عدی بن حاتم.»
فرمود: «همان که از خدا و رسول او فرار کرده است؟!».
رسول اکرم صلیالله علیه وآله این جمله را گفت و بیدرنگ از آنجا گذشت.
روز دیگر آمد از آنجا بگذرد، باز سفانه از جا حرکت کرد و عین جمله روز پیش را تکرار کرد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله نیز عین سخن روز پیش را به او گفت. این روز هم تقاضای سفانه بینتیجه ماند.
روز سوم که رسول اکرم صلیالله علیه وآله آمد از آنجا عبور کند، سفانه دیگر امید زیادی نداشت تقاضایش پذیرفته شود، تصمیم گرفت حرفی نزند؛ اما جوانی که پشت سر پیغمبر حرکت میکرد به او با اشاره فهماند که حرکت کند و تقاضای خویش را تکرار نماید. سفانه حرکت کرد و مانند روزهای پیش گفت:
«پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد.».
رسول اکرم صلیالله علیه وآله فرمود: «بسیار خوب، منتظرم افراد مورد اعتمادی پیدا شوند، تو را همراه آنها به میان قبیلهات بفرستم. اگر اطلاع یافتی که همچو اشخاصی به مدینه آمدهاند مرا خبر کن.».
سفانه از اشخاصی که آنجا بودند پرسید آن شخصی که پشت سر پیغمبر حرکت میکرد و به من اشاره کرد حرکت کنم و تقاضای خویش را تجدید نمایم کیست؟
گفتند او علی بن ابی طالب است.
پس از چندی سفانه به پیغمبر خبر داد که گروهی مورد اعتماد از قبیله ما به مدینه آمدهاند، مرا همراه اینها بفرست. رسول اکرم صلیالله علیه جامهای نو و مبلغی خرجی و یک مرکب به او داد، و او همراه آن جمعیت حرکت کرد و به شام نزد برادرش رفت.
تا چشم سفانه به عدی افتاد زبان به ملامت گشود و گفت: «تو زن و فرزند خویش را بُردی و مرا که یادگار پدرت بودم فراموش کردی؟!».
عدی از وی معذرت خواست.
و چون سفانه زن فهمیدهای بود، عدی در کار خود با وی مشورت کرد، به او گفت:
«به نظر تو که محمد را از نزدیک دیدهای صلاح من در چیست؟ آیا بروم نزد او و به او ملحق شوم، یا همچنان از او کنارهگیری کنم.».
سفانه گفت: «به عقیده من خوب است به او ملحق شوی، اگر او واقعاً پیغمبر خداست زهی سعادت و شرافت برای تو، و اگر هم پیغمبر نیست و سر مُلکداری دارد، باز هم تو در آنجا که از یمن زیاد دور نیست، با شخصیتی که در میان مردم یمن داری، خوار نخواهی شد و عزت و شوکت خود را از دست نخواهی داد.».
عدی این نظر را پسندید.
تصمیم گرفت به مدینه برود و ضمنا در کار پیغمبر باریک بینی کند و ببیند آیا واقعاً او پیغمبر خداست تا مانند یکی از امت از او پیروی کند، یا مردی است دنیاطلب و سر پادشاهی دارد، تا در حدود منافع مشترک با او همکاری و همراهی نماید.
پیغمبر در مسجد مدینه بود که عدی وارد شد و بر پیغمبر سلام کرد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله پرسید: «کیستی؟».
عدی پسر حاتم طائیام.
پیغمبر او را احترام کرد و با خود به خانه برد.
در بین راه که پیغمبر و عدی میرفتند، پیرزنی لاغر و فرتوت جلو پیغمبر را گرفت و به سؤال و جواب پرداخت. مدتی طول کشید و پیغمبر با مهربانی و با حوصله جواب پیرزن را میداد.
عدی با خود گفت: این یک نشانه از اخلاق این مرد، که پیغمبر است. جباران و دنیاطلبان چنین خُلق و خویی ندارند که جواب پیرزنی مفلوک را اینقدر با مهربانی و حوصله بدهند.
همینکه عدی وارد خانه پیغمبر شد، بساط زندگی پیغمبر را خیلی ساده و بی پیرایه یافت. آنجا فقط یک تشک بود که معلوم بود پیغمبر روی آن مینشیند.
پیغمبر آن را برای عدی انداخت. عدی هرچه اصرار کرد که خود پیغمبر روی آن بنشیند پیغمبر قبول نکرد. عدی روی تشک نشست و پیغمبر روی زمین.
عدی با خود گفت: این، نشانه دوم از اخلاق این مرد، که از نوع اخلاق پیغمبران است نه پادشاهان.
پیغمبر رو کرد به عدی و فرمود:
«مگر مذهب تو مذهب رکوسی نبود؟»[¹]
چرا.
پس چرا و به چه مجوز یک چهارم درآمد مردم را میگرفتی؟ در دین تو که این کار روا نیست.
عدی که مذهب خود را از همه حتی نزدیکترین خویشاوندانش پنهان داشته بود، از سخن پیغمبر سخت درشگفت😳 ماند.
با خود گفت: این، نشانه سوم از این مرد، که پیغمبر است.
سپس پیغمبر به عدی فرمود: «تو به فقر و ضعف بنیه مالی امروز مسلمانان نگاه میکنی و میبینی مسلمانان برخلاف سایر ملل فقیرند.
دیگر اینکه میبینی امروزه انبوه دشمنان بر آنها احاطه کرده و حتی بر جان و مال خود ایمن نیستند.
دیگر اینکه میبینی حکومت و قدرت در دست دیگران است.
به خدا قسم طولی نخواهد کشید که اینقدر ثروت به دست مسلمانان برسد که فقیری در میان آنها پیدا نشود.
به خدا قسم آنچنان دشمنانشان سرکوب شوند و آنچنان امنیت کامل برقرار گردد که یک زن بتواند از عراق تا حجاز به تنهایی سفر کند و کسی مزاحم وی نگردد.
به خدا قسم نزدیک است زمانی که کاخهای سفید بابِل در اختیار مسلمانان قرار میگیرد.».
عدی از روی کمال عقیده و خلوص نیت #اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام وفادار ماند.
سالها بعد از پیغمبر اکرم صلیالله علیه وآله زنده بود. او سخنان پیغمبر را که در اولین برخورد به او فرموده بود و پیش بینیهایی که برای آینده مسلمانان کرده بود، همیشه به یاد داشت و فراموش نمیکرد، میگفت:
«به خدا قسم نمردم و دیدم که کاخهای سفید بابل به دست مسلمانان فتح شد.
امنیت چنان برقرار شد که یک زن به تنهایی میتوانست از عراق تا حجاز سفر کند، بدون آنکه مزاحمتی ببیند. به خدا قسم اطمینان دارم که زمانی خواهد رسید فقیری در میان مسلمانان پیدا نشود.»[²]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . مذهب رکوسی یکی از رشتههای نصرانیت بوده است: سیره ابن هشام.
[۲] . سیره ابن هشام، جلد 2، وقایع سال دهم هجرت، صفحه 578- 580.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۷۷
❒ امتحان هوش
╔═ೋ✿࿐
تا آخر، هیچ یک از شاگردان نتوانست به سؤالی که معلم عالیقدر طرح کرده بود جواب درستی بدهد.
هرکَس جوابی داد و هیچ کدام مورد پسند واقع نشد.
سؤالی که رسول اکرم صلیالله علیه وآله در میان اصحاب خود طرح کرد این بود:
«در میان دستگیرههای #ایمان کدام یک از همه محکمتر است؟».
یکی از اصحاب: نماز.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
دیگری: زکات.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
سومی: روزه.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
چهارمی: حج و عمره.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
پنجمی: جهاد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: نه.
عاقبت جوابی که مورد قبول واقع شود از میان جمع حاضر داده نشد، خود حضرت فرمود:
«تمام اینهایی که نام بردید کارهای بزرگ و بافضیلتی است، ولی هیچ کدام از اینها آنکه من پرسیدم نیست.
محکمترین دستگیرههای ایمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . کافی، جلد 2، باب الحب فی الله و البغض فی الله، صفحه 25؛
↩️ و وسائل، جلد 2، چاپ امیربهادر، صفحه 497.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۷۸
❒ جویبر و ذلفا
╔═ೋ✿࿐
چقدر خوب بود زن میگرفتی و خانواده تشکیل میدادی و به این زندگی انفرادی خاتمه میدادی، تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در کار دنیا و آخرت کمک تو باشد.
یا رسول الله! نه مال دارم و نه جمال، نه حسب دارم و نه نسب، چه کسی به من زن میدهد؟ و کدام زن رغبت میکند که همسر مردی فقیر و کوتاه قد و سیاهپوست و بدشکل مانند من بشود؟!.
ای جویبر! خداوند به وسیله #اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض کرد.
بسیاری از اشخاص در دوره جاهلیت محترم بودند و اسلام آنها را پایین آورد.
بسیاری از اشخاص در جاهلیت خوار و بیمقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد.
خداوند به وسیله اسلام نخوتهای جاهلیت و افتخار به نسب و فامیل را منسوخ کرد. اکنون همه مردم از سفید و سیاه، قرشی و غیرقرشی، عربی و عجمی در یک درجهاند، هیچ کَس بر دیگری برتری ندارد مگر به وسیله #تقوا و طاعت.
من در میان مسلمانان فقط کسی را از تو بالاتر میدانم که تقوا و عملش از تو بهتر باشد.
اکنون به آنچه دستور میدهم عمل کن.
اینها کلماتی بود که در یکی از روزها که رسول اکرم به ملاقات «اصحاب صُفّه» آمده بود، میان او و جویبر رد و بدل شد.
جویبر از اهل یمامه بود.
در همان جا بود که شهرت و آوازه اسلام و ظهور پیغمبر خاتم را شنید.
او هرچند تنگدست و سیاه و کوتاه قد بود؛ اما باهوش و حق طلب و بااراده بود.
بعد از شنیدن آوازه اسلام، یکسره به مدینه آمد تا از نزدیک جریان را ببیند.
طولی نکشید که اسلام آورد و در سِلک مسلمانان درآمد؛ اما چون نه پولی داشت و نه منزلی و نه آشنایی، موقتا به دستور رسول اکرم در مسجد به سر میبرد.
تدریجا در میان کسان دیگری که مسلمان میشدند و در مدینه میماندند، افرادی دیگر هم یافت شدند که آنها نیز مانند جویبر فقیر و تنگدست بودند و به دستور پیغمبر در مسجد به سر میبردند. تا آنکه به پیغمبر وحی شد مسجد جای سکونت نیست، اینها باید در خارج مسجد منزل کنند.
رسول خدا نقطهای در خارج از مسجد در نظر گرفت و سایبانی در آنجا ساخت و آن عده را به زیر آن سایبان منتقل کرد.
آنجا را «صفّه» مینامیدند و ساکنین آنجا که هم فقیر بودند و هم غریب، «اصحاب صفّه» خوانده میشدند.
رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی میکردند.
یک روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود.
در آن میان چشمش به جویبر افتاد، به فکر رفت که جویبر را از این وضع خارج کند و به زندگی او سر و سامانی بدهد؛ اما چیزی که هرگز به خاطر جویبر
نمیگذشت- با اطلاعی که از وضع خودش داشت- این بود که روزی صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود.
این بود که تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج کرد، با تعجب جواب داد: مگر ممکن است کسی به زناشویی با من تن بدهد؟! ولی رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را- که در اثر اسلام پیدا شده بود- به او گوشزد فرمود.
رسول خدا پس از آنکه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت، دستور داد یکسره به خانه زیادبن لبید انصاری برود و دخترش «ذلفا» را برای خود خواستگاری کند.
زیادبن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود.
افراد قبیله وی احترام زیادی برایش قائل بودند.
هنگامی که جویبر وارد خانه زیاد شد، گروهی از بستگان و افراد قبیله لبید در آنجا جمع بودند.
جویبر پس از نشستن مکثی کرد و سپس سر را بلند کرد و به زیاد گفت: «من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم، محرمانه بگویم یا علنی؟»
پیام پیغمبر برای من افتخار است، البته علنی بگو.
پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری کنم.
پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟!!.
من که از پیش خود حرفی نمیزنم، همه مرا میشناسند، اهل دروغ نیستم.
عجیب است! رسم ما نیست دختر خود را جز به هم شأنهای خود از قبیله خودمان بدهیم. تو برو، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاکره خواهم کرد.
جویبر از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت؛ اما همانطور که میرفت با خودش میگفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی که نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است که زیاد میگوید.».
هرکَس نزدیک بود، این سخنان را که جویبر با خود زیر لب زمزمه میکرد میشنید.
ذلفا دختر زیبای لبید که به جمال و زیبایی معروف بود، سخنان جویبر را شنید، آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود.
بابا! این مرد که همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه میکرد و مقصودش چه بود؟.
این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا میکرد پیغمبر او را فرستاده است.
نکند واقعاً پیغمبر او را فرستاده باشد و رد کردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟!
به عقیده تو من چه کنم؟
به عقیده من زود او را قبل از آنکه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق کن قضیه چه بوده است.
زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و خودش به حضور پیغمبر شتافت.
همینکه آن حضرت را دید عرض کرد:
«یا رسول الله! جویبر به خانه ما آمد و همچو پیغامی از طرف شما آورد، میخواهم عرض کنم رسم و عادت جاری ما این است که دختران خود را فقط به هم شأنهای خودمان از اهل قبیله که همه انصار و یاران شما هستند بدهیم.»
ای زیاد! جویبر مؤمن است. آن شأنیتها که تو گمان میکنی امروز از میان رفته است. مرد مؤمن هم شأن زن مؤمنه است.
زیاد به خانه برگشت و یکسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل کرد.
به عقیده من پیشنهاد رسول خدا را رد نکن.
مطلب مربوط به من است.
جویبر هرچه هست من باید راضی باشم. چون رسول خدا به این امر راضی است من هم راضی هستم.
زیاد ذلفا را به عقد جویبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعیین کرد. جهاز خوبی برای عروس تهیه دید.
از جویبر پرسیدند:
«آیا خانهای در نظر گرفتهای که عروس را به آن خانه ببری؟
من چیزی که فکر نمیکردم این بود که روزی دارای زن و زندگی بشوم. پیغمبر ناگهان آمد و به من چنین و چنان گفت و مرا به خانه زیاد فرستاد.
زیاد از مال خود خانه و اثاث کامل فراهم کرد، به علاوه دو جامه مناسب برای داماد آماده کرد. عروس را با آرایش💅 و عطر و زیور کامل به آن خانه منتقل کردند.
شب 🌃 تاریک شد.
جویبر نمیدانست خانهای که برای او درنظر گرفته شده کجاست. جویبر به آن خانه و حجله راهنمایی شد. همینکه چشمش به آن خانه و آنهمه لوازم و عروس آنچنان زیبا افتاد، گذشته به یادش آمد. با خود اندیشید که من مردی فقیر و غریب وارد این شهر شدم. هیچ چیز نداشتم، نه مال و نه جمال و نه نسب و نه فامیل.
خداوند به وسیله اسلام این همه نعمت برایم فراهم کرد.
این اسلام است که اینچنین تحولی در مردم به وجود آورده که فکرش را هم نمیشد کرد. من چقدر باید خدا را شکر کنم.
همان وقت حالت رضایت و شکرگزاری به درگاه ایزد متعال در وی پیدا شد، به گوشهای از اطاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت.
یک وقت به خود آمد
که ندای اذان صبح به گوشش رسید. آن روز را شکرانه نیت روزه کرد. وقتی که زنان به سراغ ذلفا رفتند وی را بکر و دست نخورده یافتند. معلوم شد جویبر اصلا به نزدیک ذلفا نیامده است.
قضیه را از زیاد پنهان نگاه داشتند.
دو شبانه روز دیگر به همین منوال گذشت.
جویبر روزها روزه میگرفت و شبها به عبادت و تلاوت میپرداخت.
کم کم این فکر برای خانواده عروس پیدا شد که شاید جویبر ناتوانی جنسی دارد و احتیاج به زن در او نیست.
ناچار مطلب را با خود زیاد در میان گذاشتند.
زیاد قضیه را به اطلاع پیغمبر اکرم صلیالله علیه وآله رسانید.
پیغمبر اکرم صلیالله علیه وآله جویبر را طلبید و به او فرمود:
«مگر در تو میل به زن وجود ندارد؟!»
از قضا این میل در من شدید است.
پس چرا تاکنون نزد عروس نرفتهای؟
یا رسول الله! وقتی که وارد آن خانه شدم و خود را در میان آنهمه نعمت دیدم، در اندیشه فرو رفتم که خداوند به این بنده ناقابل چقدر عنایت فرموده!
حال تشکر و عبادت در من پیدا شد.
لازم دانستم قبل از هر چیزی خدای خود را شکرانه عبادت کنم. از امشب نزد همسرم خواهم رفت.
رسول خدا عین جریان را به اطلاع زیادبن لبید رسانید.
جویبر و ذلفا با هم عروسی کردند و با هم به خوشی به سر میبردند. جهادی پیش آمد.
جویبر با همان نشاطی که مخصوص مردان باایمان است زیر پرچم اسلام در آن جهاد شرکت کرد و شهید شد.
بعد از شهادت جویبر هیچ زنی به اندازه ذلفا خواستگار نداشت و برای هیچ زنی به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج کنند.[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . کافی، ج 5/ ص 34
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰──────────
#داستان_راستان | ۷۹
❒ یک اندرز
╔═ೋ✿࿐
مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم صلیالله علیه وآله یک جمله به عنوان اندرز خواست.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله به او فرمود: «اگر بگویم به کار میبندی؟»
بلی یا رسول الله!
اگر بگویم به کار میبندی؟
بلی یا رسول الله!
اگر بگویم به کار میبندی؟
بلی یا رسول الله!
رسول اکرم صلیالله علیه وآله بعد از اینکه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهمیت مطلبی که میخواهد بگوید کرد، به او فرمود: «هرگاه تصمیم به کاری گرفتی، اول در اثر و نتیجه و عاقبت آن کار فکر کن و بیندیش؛ اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است از تصمیم خود صرف نظر کن.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . «اذا هممت بامر فتدبّر عاقبته، ان یک رشداً فامضه و ان غیاً فانته عنه» - . وسائل. ج 2/ ص 457.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۰
❒ تصمیم ناگهانی 』
╔═ೋ✿࿐
『 وقتی که به هارون الرشید خبر دادند که صفوان «کاروانچی» کاروان شتر 🐫 🐫 🐫 را یکجا فروخته است و بنابراین برای حمل خیمه و خرگاه خلیفه در سفر حج باید فکر دیگری کرد سخت در شگفت 😳 ماند؛
🤔 در اندیشه فرو رفت که فروختن تمام کاروان شتر، خصوصا پس از آنکه با خلیفه قرارداد بسته است که حمل و نقل وسائل و اسباب سفر حج را به عهده بگیرد، عادی نیست؛ بعید نیست فروختن شتران با موضوع قرارداد با ما بستگی داشته باشد.
صفوان را طلبید و به او گفت:
شنیدهام کاروان شتر را یکجا فروختهای؟
بلی یا امیرالمؤمنین!
چرا؟
پیر و ازکارمانده شدهام، خودم که از عهده برنمی آیم، بچهها هم درست در فکر نیستند، دیدم بهتر است که بفروشم.»
راستش را بگو چرا فروختی؟
همین بود که به عرض رساندم.
اما من میدانم چرا فروختی. حتماً موسی بن جعفر از موضوع قراردادی که برای حمل و نقل اسباب و اثاث ما بستی آگاه شده و تو را از این کار منع کرده، او به تو دستور داده شتران را بفروشی. علت تصمیم ناگهانی تو این است.
هارون آنگاه با لحنی خشونت آمیز😠 و آهنگی خشم آلود گفت: «صفوان! اگر سوابق و دوستیهای قدیم نبود، سرت را از روی تنهات برمیداشتم.».
هارون خوب حدس زده بود. صفوان هرچند از نزدیکان دستگاه خلیفه به شمار میرفت و سوابق زیادی در دستگاه خلافت خصوصا با شخص خلیفه داشت؛ اما او از اخلاص کیشان و پیروان و شیعیان اهل بیت علیهم السلام بود. صفوان پس از آنکه پیمان حمل و نقل اسباب سفر حج را با هارون بست، روزی با امام موسی بن جعفر علیه السلام برخورد کرد، امام به او فرمود:
«صفوان! همه چیز تو خوب است جز یک چیز.».
آن یک چیز چیست یا ابن رسول الله؟
اینکه شترانت را به این مرد کرایه دادهای!
یا ابن رسول الله من برای سفر حرامی کرایه ندادهام. هارون عازم حج است، برای سفر حج 🕋 کرایه دادهام. بعلاوه خودم همراه نخواهم رفت، بعضی از کسان و غلامان خود را همراه میفرستم.
صفوان! یک چیز از تو سؤال میکنم.
بفرمایید یا ابن رسول الله.
تو شتران خود را به او کرایه دادهای که آخر کار کرایه بگیری. او شتران تو را خواهد برد و تو هم اجرت مقرر را از او طلبکار خواهی شد. اینطور نیست؟
چرا یا ابن رسول الله.
آیا آن وقت تو دوست نداری که هارون لااقل این قدر زنده بماند که طلب تو را بدهد؟
چرا یاابن رسول الله.
هرکَس به هر عنوان دوست داشته باشد ستمگران باقی بمانند جزء آنها محسوب خواهد شد، و معلوم است هرکَس جزء ستمگران محسوب گردد در آتش 🔥 خواهد رفت.
. بعد از این جریان بود که صفوان تصمیم گرفت یکجا کاروان شتر 🐫🐫🐫 را بفروشد،
هرچند خودش حدس میزد ممکن است این کار به قیمت جانش تمام شود[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . سفینة البحار، ج 2، ماده «ظلم».
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۸۱
❒ پول با برکت
╔═ೋ✿࿐
علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) از طرف پیغمبر اکرم (صلیالله علیه وآله) مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد. رفت و پیراهنی به دوازده درهم خرید و آورد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله پرسید:
«این را به چه مبلغ خریدی؟»
به دوازده درهم.
این را چندان دوست ندارم، پیراهنی ارزانتر از این میخواهم، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟
نمیدانم یا رسول الله.
برو ببین حاضر میشود پس بگیرد؟
علی پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت.
به فروشنده فرمود:
«پیغمبر خدا پیراهنی ارزانتر از این میخواهد، آیا حاضری پول ما را بدهی و این پیراهن را پس بگیری؟»
فروشنده قبول کرد و علی پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد. آنگاه رسول اکرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند.
در بین راه چشم پیغمبر به کنیزکی افتاد که گریه میکرد.
پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:
«چرا گریه میکنی؟»
اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستادند؛ نمیدانم چطور شد پولها گم شد. اکنون جرئت نمیکنم به خانه برگردم.
رسول اکرم (صلیالله علیه وآله) چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود: «هرچه میخواستی بخری بخر و به خانه برگرد.» و خودش به طرف بازار رفت و جامهای به چهار درهم خرید و پوشید.
در مراجعت برهنهای را دید، جامه را از تن کند و به او داد. دومرتبه به بازار رفت و جامهای دیگر به چهاردرهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد.
در بین راه باز همان کنیزک را دید که حیران و نگران و اندوهناک نشسته است، فرمود:
«چرا به خانه نرفتی؟».
یا رسول الله خیلی دیر شده، میترسم مرا بزنند که چرا اینقدر دیر کردی.
بیا با هم برویم، خانهتان را به من نشان بده، من وساطت میکنم که مزاحم تو نشوند.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله به اتفاق کنیزک راه افتاد. همینکه به پشت در 🚪خانه رسیدند کنیزک گفت: «همین خانه است.»
رسول اکرم صلیالله علیه وآله از پشت در با آواز بلند گفت:
«ای اهل خانه سلام علیکم.».
جوابی شنیده نشد.
بار دوم سلام کرد، جوابی نیامد. سومین بار سلام کرد، جواب دادند:
«السلام علیک یا رسول الله و رحمة الله و برکاته.».
چرا اول جواب ندادید؟ آیا آواز مرا نمیشنیدید؟
چرا، همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمایید.
پس علت تأخیر چه بود؟
یا رسول الله! خوشمان میآمد سلام شما را مکرر بشنویم، سلام شما برای خانه ما فیض و #برکت و سلامت است.
این کنیزک شما دیر کرده، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم او را مؤاخذه نکنید.
یا رسول الله! به خاطر مقدم گرامی شما این کنیز از همین ساعت آزاد است.
پیامبر گفت: «خدا را شکر، چه دوازده درهم پربرکتی بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد!»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، جلد 6، باب «مکارم اخلاقه و سیره و سننه».
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────