eitaa logo
📚📖 مطالعه
71 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
985 ویدیو
81 فایل
﷽ 📖 بهانه ای برای مطالعه و شنیدن . . . 📚 توفیق باشه هر روز صفحاتی از کتاب های استاد شهید مطهری را مطالعه خواهیم کرد... و برخی کتاب های دیگر ... https://eitaa.com/ghararemotalee/3627 در صورت تمایل عضو کانال اصلی شوید. @Mabaheeth
مشاهده در ایتا
دانلود
| تغافل مرجع مرجع تقليد آية‌اللّه سيد ابوالحسن اصفهانى، نسبت به خانواده‌هاى بى‌بضاعت خيلى حسّاس بود و هر يك از آنان كه صاحب مى‌شد يكصدتومان براى خرج زايمان همسرش به او مى‌داد. مردى گفت: آقا سنّش زياد شده و هوش و حواس درستى ندارد، اعياد مذهبى كه مى‌رسيد در شلوغى خدمت آقا مى‌رسيد و مى‌گفت: ديشب خداوند بچه‌اى به ما داده است، آقا هم صد تومان به او مى‌داد. به دوستانش گفت: نگفتم آقا توجّه ندارد، دوستانش گفتند: آقا توجّه دارد، ولى براى حفظ‍‌ آبروى تو تغافل مى‌كند. بالاخره وقتى براى گرفتن صد تومان هشتم خدمت آقا رسيد، آقا پول را به او داد و آهسته كنار گوشش فرمود: قدر خانمت را داشته باش كه در يك سال هشت بار برايت زايمان كرده است!! 😁 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| حفظ‍‌ آبرو مرجع تقليد شيعه حضرت آية اللّه سيد ابوالحسن اصفهانى نماينده‌اى را به يكى از شهرها اعزام كرد. پس از مدّتى مرتّب شكاياتى از او مى‌رسيد. عدّه‌اى از مردم خدمت آقا رسيده و از عملكرد بد نماينده سخن گفتند. آقا فرمود: مى‌دانم. گفتند: اگر مى‌دانيد پس چرا او را عوض نمى‌كنيد؟ فرمود: اين آقا قبل از اينكه نمايندۀ من بشود يك كيلو آبرو داشت؛ پس از حكم من آبرويش ده كيلو شد، حالا بايد من به گونه‌اى او را عوض كنم كه آبروى خودش حفظ‍‌ شود. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| تمام كردن واجبات در يكى از كوچه‌هاى كاشان دو تا خانم به هم رسيدند، يكى از آنها به ديگرى گفت: من تمام واجبات دخترم را درست كرده‌ام. عالمى از آنجا مى‌گذشت پيش خود گفت: من كه اين همه درس دين خوانده‌ام نتواسته‌ام تاكنون واجباتم را درست كنم، اين خانم چگونه موفّق شده است‌؟ در اين هنگام شنيد آن زن به ديگرى مى‌گويد: براش لحاف دوخته‌ام، سرويس چينى خريده‌ام و.... مرد عالم گفت: حالا فهميدم منظور از واجبات چيست‌؟ 😁 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| فقر عيب نيست علامه مجلسى عليها السلام دخترى داشت به نام آمنه و شاگرد خوش استعداد فقيرى داشت به نام . ملا صالح بقدرى فقير بود كه در پرتو نور چراغ مستراح مدرسه درس مى‌خواند. روزى علامه به دخترش گفت: آيا مايل هستى با طلبۀ فقيرى كنى‌؟ دختر كه خود دانشمندى فرزانه بود گفت: فقر عيب نيست. سرانجام ازدواج صورت گرفت. ملاصالح مى‌گويد: گاهى در مسائل فقهى در مى‌ماندم، از همسرم آمنه كمك مى‌گرفتم و او حل مى‌كرد. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| نبايد دروغ بنويسيم مادرِ يكى از مسئولين فوت كرده بود. دفتر يكى از تسليت نامه‌اى تنظيم كرده و نوشتند: بسيار متأسّفيم. وقتى جهت امضا خدمت آقا بردند فرمود: كلمۀ بسيار را حذف كنيد، است. بعد فرمود: كلمۀ متأسّفم را نيز حذف كنيد. همين اندازه طلب مغفرت كنيد كافى است. ❌ ما نبايد دروغ بنويسيم. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| كرامت علامه امينى ره 💬 مرحوم مى‌گويد: وارد جلسه‌اى در شهر بغداد شدم كه دانشمندان بزرگ اهل سنت شركت داشتند. وقتى وارد شدم هيچ كَس به من اعتنا نكرد و من نزديك در و كنار كفش كن نشستم. پسرى وارد شد تا به من رسيد گفت: « هذا هو » اين همان است. نگران شدم نكند توطئه‌اى باشد. پرسيدم قصه چيست‌؟ گفتند: نگران نباشيد! مادر اين بچه مبتلا به بيمارى حمله و غش بوده، عالمى برايش دعا نوشته و خوب شده است حالا دعا گم شده و مادر دوباره به حال بيمارى برگشته است، پسربچه تا شما را ديد فكر كرد شما همان عالم دعانويس هستيد؛ چون عمّامۀ شما شكل عمّامۀ اوست. حالا ممكن است شما دعايى بنويسيد. علامه مى‌فرمايد: من در تفسير و تاريخ و... وارد بودم؛ امّا در عمرم دعا ننوشته بودم. 📝 كاغذ خواستم و آيه‌اى از قرآن را در آن نوشتم، همين كه دعا را بردند، عبايم را جلوى چشمانم انداختم و از همان مجلس بغداد، به نجف سلامى دادم: « السلام عليك يا اباالحسن يا اميرالمؤمنين » و بعد گفتم: آقا يك حواله دادم آبروى ما را حفظ‍‌ كن. لحظاتى بعد پسربچه به وسط‍‌ سالن پريد و گفت: مادرم خوب شد! مادرم خوب شد! قصه كه به اينجا رسيد مرا با سلام و احترام در بالاى مجلس نشاندند. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| سفارش نواب صفوى يكى از خصائص شهيد بزرگوار سيد مجتبى اين بود كه به هنگام نماز هر كجا بود مى‌گفت و به ياران و طرفدارانش هم سفارش كرده بود وقت نماز هركجا بوديد با صداى بلند اذان بگوئيد. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| جمعه تعطيل نيست! شخصى وارد شهرى شد، روز شنبه بود و بازارها باز. گفت: الحمدللّه در اين شهر نيست. فرداى آن روز، يعنى يكشنبه به بازار آمد، ديد بازار باز است. گفت: الحمدللّه، در اين شهر هم نيست. روز جمعه شد، ديد مغازه‌ها باز است! گفت: گويا مردم اينجا هيچ دينى ندارند! 😁 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| راز غيبت استاد استادم آيت‌اللّه رضوانى مى‌فرمود: نزد آيت‌اللّه فكور درس مى‌خواندم. چند روزى كه از درس گذشت استاد نيامد. به خانه‌اش رفتيم و علّت غيبت ايشان را جويا شديم. گفت: راستش را بخواهيد ترسيدم درسم را نپسنديد و براى شما قابل استفاده نباشد، لذا دو سه روز غيبت كردم تا اگر علاقمند نيستيد راحت به نيائيد. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| كمك پدر يا لطف مولى يكى از طلبه‌هاى ايرانى كه در نجف درس مى‌خواند، وضع معيشتى سختى پيدا كرده بود. به حرم عليه السلام مشرّف شد و گفت: ياعلى! دستم به دامانت، تو آن امام مهربانى هستى كه به فقرا سر مى‌زدى، من هم در آتش فقر مى‌سوزم، آقايى بفرما، لطفى كن تا همين لحظاتى كه در حرم هستم يك نفر صدتومانى به من بدهد! دقايقى نگذشته بود كه تازه واردى از ايران او را ديد و سلام و عليك كردند. پرسيد از ايران چه خبر؟ زائر گفت: روز آخرى كه مى‌آمدم پدرت مرا ديد و صدتومان برايت فرستاده است. طلبۀ ايرانى صدتومان را گرفت و به كنار ضريح آمد و عرض كرد: ياعلى! اين صدتومان از پدرم مى‌باشد، منتظر صدتومانِ‌ شما هستم. وقتى به منزل رسيد متوجّه شد صدتومانى نيست، به سمت حرم دويد ديد حرم بسته است. فرداى آن روز به كفشدارى‌ها و مغازه‌ها اعلام كرد، ولى خبرى از صد تومان نشد. ماجرا را براى استادش تعريف كرد استاد گفت: تو به مولايت توهين كرده‌اى. گرچه صدتومان را پدرت فرستاده بود، ولى هزار شرط‍‌ لازم داشت تا او در همان ساعت تو را پيدا كند و به دستت بسپارد. وضو بگير و براى عذرخواهى به حرم برو. طلبه به حرم آمد و عذرخواهى كرد. در همان حال زن عربى جلو آمد و گفت: من چند شب پيش به حرم مى‌آمدم كه مبلغى پول پيدا كرده‌ام، طلبه نشانى پول خود را كه داد، زن پول را به او داد. پس از دريافت پول در حالى كه از مولا تشكّر مى‌كرد، از حرم خارج شد.😊 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 پیرمرد فقیری که حاضر نشد نیمی از ثروت یک ثروتمند را قبول کند ... https://eitaa.com/ghararemotalee/137 💭 داستانی از سیره رفتاری (صلی‌الله علیه وآله) ╭────๛- - - - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth ╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭 خاطره شنیدنی حاج آقا از دیدار با و سه خنده معروفش 😁 https://eitaa.com/ghararemotalee/66 ╭────๛- - - - - ┅╮ │📱 @Mabaheeth ╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| انتخاب رشته پدر داروين پزشك بود و به داروين گفت: دوست دارم تو نيز پزشك شوى. او هم دنبال پزشكى رفت، ولى شكست خورد و از طرف خانواده‌اش مورد سرزنش قرار گرفت. اين دفعه به پيشنهاد خانواده‌اش تصميم گرفت روحانى كليسا شود، بازهم شكست خورد و دوباره سرزنش شد. بعد از دو مرتبه شكست به سراغ رشته علوم طبيعى رفت و صاحب نظريه‌اى مشهور شد. آرى بسيارند كسانى كه در رشته‌اى شكست مى‌خورند، ولى اگر تغيير شغل، حرفه و رشتۀ علمى بدهند موفّق مى‌شوند. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| الهام پزشك از دستفروش پزشكى در حالى كه براى استفاده از تلفن عمومى دنبال ٢ ريالى مى‌گشت، از دستفروشى كه ظرفى از جلويش بود، دو ريالى گرفت. وقتى خواست به او پول بدهد دستفروش امتناع كرد و از او نگرفت. پزشك گفت: پس انگيزه‌ات از اينكار چيست‌؟ دستفروش گفت: من برنامه‌اى بين خودم و خدا دارم كه هر روز صبح مبلغى مى‌دهم و براى عابرين دو ريالى مى‌گيرم تا ذخيرۀ آخرتم باشد. پزشك از اين خصلت خوشش آمد و خواست براى تشويق پول خوبى به او بدهد؛ امّا او قبول نكرد. دستفروش پرسيد شما چكاره هستيد؟ گفت: پزشك هستم. گفت: توهم اگر مى‌خواهى كارى انجام بدهى، هفته‌اى يك روز مردم را رايگان ويزيت كن. پزشك تابلويى نصب كرد كه شب‌هاى جمعه ويزيت بيماران مجانى است. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| عاقبت خسيس تاجرى تهرانى منشى متدينى داشت. ساعت‌هاى آخر عمر تاجر رسيده بود. منشى از روى دلسوزى حضرت آيت‌اللّه العظمى خوانسارى را بر بالين تاجر آورد تا بلكه نفَسش اثر كند و خوش عاقبت بميرد. آيت‌اللّه خوانسارى هرچه پيرمرد را كرد و فرمود: در آستانۀ هستى اين همه سرمايه دارى، اين همه فقير و محروم چشم انتظارند، كارى براى خودت بكن. تاجر گفت: آقا هركارى مى‌كنم نمى‌توانم از پول دل بكنم. آيت‌اللّه خوانسارى هنوز از منزل آن شخص بيرون نرفته بود كه تاجر مُرد. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| نابيناى روشندل يكى از شاگران از ايشان نقل مى‌كرد كه نابينايى را ديدم كه وقتى نوشته‌اى به دستش مى‌دادى، دستش كه به آيات قرآن مى‌خورد مى‌گفت: اين آيۀ قرآن است. از او پرسيدند: از كجا مى‌فهمى‌؟ گفت: خداوند نورى به من مرحمت فرموده كه آيات نورانى قرآن را در ميان هزاران كلمه پيدا مى‌كنم. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| ارزش سوادآموزى با مادرى كه در كلاس نهضت سوادآموزى شركت كرده بود مصاحبه كردند كه علّت آمدن شما به كلاس چه بود؟ گفت: پسرم از جبهه نامه نوشته كه من در جبهه‌ها صداميان را بيرون مى‌كنم، تو هم در شهر ديو و بى‌سوادى را بيرون كن. زبان حال او اين بود كه من اسلحه دست مى‌گيرم، شما هم قلم بدست بگيريد. من جبهه مى‌روم، شما سركلاس برويد. من دشمن امروز را بيرون مى‌كنم، شما جهل را كه دشمن قديمى است بيرون كنيد. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| استفاده از فرصت عالمى را براى نماز ميت دعوت كرده بودند. پرسيد: ميت زن است يا مرد؟ گفتند: مرد. دستور داد بندهاى كفن را باز كردند، آنگاه رو كرد به بستگان و آشنايان و گفت: خوب نگاه كنيد! چشم‌هاى او نمى‌بيند، شما كه چشمتان مى‌بيند نكنيد. ببينيد زبانش بسته است، شما كه مى‌توانيد حرف بزنيد ناحق نگوئيد. گوشهاى او نمى‌شنود، شما كه مى‌توانيد بشنويد صداى حرام گوش نكنيد. آرى آن چند لحظه ، از ساعت‌ها پند روى منبر اثرش بيشتر بود. https://eitaa.com/mabaheeth/93662 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| هديۀ يتيم به جبهه در ايّام جنگ، نامه‌اى از دخترى ٩ ساله خطاب به رزمندگان به دستم رسيد كه مضمونش چنين بود: با سلام به عليه السلام و رهبر كبير انقلاب، اسم من زهرا است، اين هديه را كه مقدارى نان خشك و بادام است براى شما مى‌فرستم، پدرم مى‌خواست به جبهه بيايد ولى تصادف كرد و جان سپرد. من ٩ سال دارم، نصف روز به مدرسه مى‌روم و نصف روز قاليبافى مى‌كنم. من و مادرم روزه مى‌گيريم تا خرجى خود را تهيه كنيم. ما پنج نفر هستيم كه همگى كار مى‌كنيم، من ٩٢ روز كار كرده‌ام تا توانستم براى شما رزمندگان نان و بادام بفرستم. از خدا مى‌خواهم كه اين هديه را از يك يتيم قبول كند، سلام مرا به برسانيد. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| ايثار يك مبلّغ طلبه‌اى مى‌گفت: به روستايى رفتم كه آب آشاميدنى نداشتند و هر روز زن و مرد با الاغ و قاطر به چند كيلومترى مى‌رفتند تا از چشمه‌اى آب بردارند. من اين صحنه را كه ديدم خيلى دلم سوخت، به قم آمده خانۀ مسكونى خود را فروختم و پولش را خرج لوله‌كشى فاصلۀ چشمه تا روستا كردم. خانه را فروختم؛ اما يك روستا داراى آب شد. ايشان تا پايان عمر خانه نداشت. بعد از مرگش من اين داستان را در تلويزيون تعريف كردم، يكى از بينندگان داوطلب شد كه براى فرزندانش خانه‌اى بخرد. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| كيفر بى‌ادبى ايام سوگوارى حضرت رضا عليه السلام بود. چند جوان براى عياشى به طرف دشت و صحرا حركت كردند. يكى از آنان گفت: امروز روز شهادت امام رضا عليه السلام است، بيائيد حريم نگهداريم. دو نفر از جوانها با جسارت و بددهنى بدنبال بدمستى رفتند. همين كه مشغول تفريح و عيّاشى شدند، صاعقه‌اى آمد و آن دو را سوزاند و بقيه مريض شدند و تنها جوان اوّلى جان سالم بدر برد. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| استدلال ماه محرم بود. هيئت حضرت ابوالفضل در حسينيه مشغول عزادارى بودند. جمعيّت زياد؛ اما فرش كم. رئيس هيئت به امام جماعت گفت: حاج آقا نمى‌شود فرشهاى مسجد را به حسينيه برد؟ آقا گفت: اين فرشها مسجد است و چيزى كه وقف است نمى‌شود در جاى ديگر استفاده كرد. رئيس هيئت گفت: برو آشيخ، ابوالفضل دو دستش را براى خدا داد، خدا دوتا زيلويش را براى ابوالفضل نمى‌دهد؟! ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| كيسه‌كِش، نه نماز شب خوان يكى از علماى اصفهان به حمّام رفت. حمامى خواست خدمتى كرده باشد، يك نفر را كه نماز شب مى‌خواند آورد و به آقا گفت: اين مرد نماز شبش ترك نمى‌شود. آقا گفت: من نماز شب‌خوان نخواستم، كيسه‌كش 🧽🧼 خواستم. آرى، افرادى در عبادت خوش عبادتند، ولى در كار رسمى خود ناتوانند. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────
| در محضر خدا با كُت پاره يكى از دوستان مى‌گفت: با يك كت پاره نماز مى‌خواندم. يك مرتبه زنگ منزل به صدا درآمد، تا فهميدم مهمان كيست، نماز را با سرعت تمام كرده كُت را عوض كردم و با كت تميز و قشنگ به استقبال مهمان رفتم. ناگهان خودم را سرزنش كردم و گفتم: اى واى بر من! با كت پاره؛ نزد مردم با لباس نظيف و قشنگ! از اين رفتارم خيلى خجالت كشيدم. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee ╰───────────