از این گونه مشاوران بپرهیز! 🚨
امام(علیه السلام) در این بخش از عهدنامه به مسأله مشاوران والى و صفات و ویژگى هاى آنها مى پردازد و جالب اینکه از اصل لزوم مشورت سخن نمى گوید؛ زیرا آن را امر مسلّمى فرض کرده که هر والى و زمامدار باید مشاورانى براى مسائل مختلف سیاسى و اقتصادى و نظامى داشته باشد تا با استفاده از افکار آنها بهترین راه را براى پیشبرد این امور برگزیند و از استبداد به رأى و تکیه بر افکار فردى بپرهیزد و مصالح رعایا تا آنجا که ممکن است رعایت شود.
امام(علیه السلام) مالک اشتر را از مشورت با سه گروه به شدّت برحذر مى دارد و آثار سوء مشورت با آنها را در عباراتى کوتاه و پرمعنا بیان مى دارد.
مى فرماید: «هرگز #بخیل را در مشورت خود دخالت مده؛ زیرا تو را از احسان و نیکى کردن منصرف مى سازد و از تهى دستى و فقر مى ترساند و نیز با شخص ترسو مشورت مکن که روحیه تو را در انجام امور تضعیف مى کند و از مشورت با افراد حریص برحذر باش که حرص ورزیدن را از طریق ستمگرى در نظرت زینت مى دهند»; (وَلاَ تُدْخِلَنَّ فِی مَشُورَتِکَ بَخِیلاً یَعْدِلُ بِکَ عَنِ الْفَضْلِ وَ یَعِدُکَ الْفَقْرَ، وَ لاَ جَبَاناً یُضْعِفُکَ عَنِ الاُْمُورِ، وَ لاَ حَرِیصاً یُزَیِّنُ لَکَ الشَّرَهَ(۱) بِالْجَوْرِ).
امام(علیه السلام) در واقع او را به سه اصل توصیه مى کند: سخاوت، شجاعت و قناعت و توکل.
روشن است که مشورت با فرد بخیل جلوى سخاوت را مى گیرد و با شخص ترسو پایه هاى شجاعت را سُست مى کند و با حریص #قناعت را متزلزل مى سازد که لازمه آن ستم کردن بر رعایاست.
از سوى دیگر، در برابر امور رفاهىِ رعایا، بخیلان مانع مى شوند و در امور نظامى و نبرد با دشمنان ترسوها سنگ مى اندازند و در امور اقتصادى حریصان سدّ راهند؛ بنابراین مشاوران والى باید از میان کسانى انتخاب شوند که در شئون مختلف کشور او را یارى دهند و اراده و تصمیم وى را تقویت کنند و از امورى که مصالح مردم را برباد مى دهد برحذر دارند.
آن گاه امام در پایان این بحث به ریشه هاى این سه صفت زشت و ناپسند پرداخته و همه آنها را به یک اصل باز مى گرداند.
مى فرماید: «زیرا «بخل» و «ترس» و «حرص»، تمایلات گوناگونى هستند که جامع آنها «سوء» ظن به خداوند است»; (فَإِنَّ الْبُخْلَ وَ الْجُبْنَ وَ الْحِرْصَ غَرَائِزُ(۲) شَتَّى یَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ بِاللهِ).
امام(علیه السلام) در این جمله در واقع به روانکاوى عمیقى دست زده، مى فرماید:
← بخیلان اگر بخل مىورزند براى آن است که به فضل و مواهب الهى سوء ظن دارند و چنین مى پندارند که اگر امروز بخشش کنند فردا فقیر مى شوند و در مى مانند.
← و ترسوها به وعده الهى در مورد نصرت یاران حق بدگمانند و چنین مى پندارند که اگر عقب نشینى نکنند ممکن است تنها بمانند و نابود شوند.
← و حریصان اگر حرص را پیشه کرده اند به سبب آن است که توکل بر خدا ندارند و در واقع به قدرت خدا سوء ظن دارند.
آیات قرآن مجید نیز گواه بر این معانى است، در یک جا مى فرماید: «(الشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلاً); شیطان شما را (هنگام انفاق) وعده فقر و تهى دستى مى دهد و به زشتى ها امر مى کند، ولى خداوند وعده آمرزش و فزونى به شما مى دهد».(۳)
در جاى دیگر مى فرماید: «(وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الاَْعْلَوْنَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنینَ); هرگز سُست نشوید! و غمگین نگردید; و شما برترید اگر ایمان داشته باشید».(۴)
همچنین در جاى دیگرى مى فرماید: «(وَ أَنْفِقُوا خَیْراً لاَِنْفُسِکُمْ وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ); و انفاق کنید که براى شما بهتر است; و کسانى که از بخل و حرص خویشتن مصون بمانند رستگارانند».(۵)
آنچه از کلام امام در این بخش عهدنامه آمده، شبیه چیزى است که در کلام پیغمبر اکرم هنگام توصیه به على(علیه السلام)وارد شده است.
در حدیثى از علل الشرایع مى خوانیم که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به على(علیه السلام) فرمود: «یَا عَلِیُّ لاَ تُشَاوِرْ جَبَاناً فَإِنَّهُ یُضَیِّقُ عَلَیْکَ الْمَخْرَجَ وَ لاَ تُشَاوِرِ الْبَخِیلَ فَإِنَّهُ یَقْصُرُ بِکَ عَنْ غَایَتِکَ وَ لاَ تُشَاوِرْ حَرِیصاً فَإِنَّهُ یُزَیِّنُ لَکَ شَرَّهَا وَ اعْلَمْ یَا عَلِیُّ أَنَّ الْجُبْنَ وَ الْبُخْلَ وَ الْحِرْصَ غَرِیزَةٌ وَاحِدَةٌ یَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ; اى على با ترسو مشورت نکن که راه هاى خروج از مشکلات را بر تو مى بندد و با بخیل مشورت مکن که تو را از رسیدن به هدف باز مى دارد و با حریص مشورت ننما؛ زیرا در میان دو چیز آنچه بدتر است براى تو زینت مى بخشد و بدان اى على که جبن و بخل و حرص به یک ریشه باز مى گردند و جامع آنها سوء ظن است».(۶)
#داستان_راستان | ۹۳
❒ اسکندر و دیوژن
╔═ೋ✿࿐
همینکه اسکندر، پادشاه 👑مقدونی، به عنوان فرمانده و پیشوای کل یونان در لشکرکشی به ایران انتخاب شد، از همه طبقات برای تبریک نزد او میآمدند؛ اما دیوگنس (دیوژن)، حکیم معروف یونانی، که در کورینت به سر میبرد کمترین توجهی به او نکرد. اسکندر شخصا به دیدار او رفت. دیوژن که از حکمای کلبی یونان بود (شعار این دسته #قناعت و استغناء و آزادمنشی و قطع طمع بود) در برابر آفتاب ☀️ دراز کشیده بود.
چون حس کرد جمع فراوانی به طرف او میآیند، کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش میآمد خیره کرد؛ اما هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او میآمد نگذاشت و شعار استغناء و بیاعتنایی را حفظ کرد.
اسکندر به او سلام کرد، سپس گفت: «اگر از من تقاضایی داری بگو.»
دیوژن گفت: «یک تقاضا بیشتر ندارم. من از آفتاب استفاده میکردم، تو اکنون جلو آفتاب را گرفتهای، کمی آن طرفتر بایست!».
این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی حقیر و ابلهانه آمد.
با خود گفتند عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمیکند؛ اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغناء نفس دیوژن حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت.
پس از آنکه به راه افتاد، به همراهان خود که فیلسوف را ریشخند میکردند گفت: «به راستی اگر اسکندر نبودم دلم میخواست دیوژن باشم.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . تاریخ علم، تألیف جرج سارتن، ترجمه آقای احمد آرام، صفحه 525
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
فلسفه ی زهد
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
به طور مسلم رسول خدا و علی مرتضی علیهما السلام زاهدانه زندگی می كردند و در زندگی بر خود سخت می گرفتند. این عمل را دو نحو می توان تفسیر كرد.
یكی اینكه بگوییم دستور اسلام به طور مطلق برای بشر این است كه از نعمتها و خیرهای این جهان محترز باشد. اسلام همان طوری كه به اخلاص در عمل، و توحید در عبادت، و به صدق و امانت و صفا و محبت دستور می دهد، به احتراز و اعراض از نعمتهای دنیا هم دستور می دهد. همان طوری كه آن امور بالذات برای بشر كمالند و در همه ی زمانها مردم باید موحد باشند، صدق و امانت و صفا و محبت داشته باشند، از دروغ و دغل و زبونی پرهیز داشته باشند، همین طور در همه ی زمانها و در هر نوع شرایطی لازم است كه از نعمتها و خیرات دنیا احتراز داشته باشند.
تفسیر دیگر اینكه بگوییم فرق است بین آن امور كه مربوط به عقیده و یا اخلاق و یا رابطه ی انسان با خدای خودش است و بین این امر كه مربوط به انتخاب طرز معیشت است. اینكه رسول خدا و علی مرتضی بر خود در غذا و لباس و مسكن و غیره سخت می گرفتند نه از این جهت است كه توسعه در زندگی بالذات زشت و ناپسند است، بلكه مربوط به چیزهای دیگر بوده. یكی مربوط بوده به وضع عصر و زمانشان كه برای عموم مردم وسیله فراهم نبود، فقر عمومی زیاد بود. در همچو اوضاعی مواسات و همدردی اقتضا می كرد كه به كم #قناعت كنند و مابقی را انفاق كنند.
+ بعلاوه آنها در زمان خود زعیم و پیشوا بودند، وظیفه ی زعیم و پیشوا كه چشم همه به اوست با دیگران فرق دارد.
وقتی كه علی علیه السلام در بصره بر مردی به نام علاء بن زیاد حارثی وارد شد، او از برادرش شكایت كرد و گفت برادرم تارك دنیا شده و جامه ی كهنه پوشیده و زن و فرزند را یكسره ترك كرده.
فرمود حاضرش كنید.
وقتی كه حاضر شد فرمود چرا بر خود سخت می گیری و خود را زجر می دهی؟ چرا بر زن و بچه ات رحم نمی كنی؟ آیا خداوند كه نعمتهای پاكیزه ی دنیا را آفریده و حلال كرده كراهت دارد كه تو از آنها استفاده كنی؟ آیا تو این طور فكر می كنی كه خداوند دوست نمی دارد بنده اش از نعمتش بهره ببرد؟
عرض كرد: «هذا اَنْتَ فی خُشونَةِ مَلْبَسِكَ وَ جُشوبَةِ مأْكَلِكَ» [1]
گفت یا امیر المؤمنین! خودت هم كه مثل منی، تو هم كه از جامه ی خوب و غذای خوب پرهیز داری.
فرمود من با تو فرق دارم، من امام و پیشوای امتم، مسئول زندگی عمومی هستم، باید در توسعه و رفاه زندگی عمومی تا آن حدی كه مقدور است سعی كنم. آن اندازه كه میسر نشد و مردمی فقیر باقی ماندند، بر من از آن جهت كه در این مقام هستم لازم است در حد ضعیف ترین و فقیرترین مردم زندگی كنم تا فقر و محرومیت، فقرا را زیاد ناراحت نكند، لااقل از آلام روحی آنها بكاهم، موجب تسلی خاطر آنها گردم.
این بود دو نوع تفسیری كه از طرز زندگانی زاهدانه ی رسول خدا و علی مرتضی علیهما السلام می توان كرد.
اگر تفسیر اول صحیح می بود می بایست همه در همه ی زمانها خواه آنكه وسیله برای عموم فراهم باشد خواه نباشد، خواه آنكه مردم در وسعت باشند خواه نباشند آن طور زندگی كنند و البته سایر ائمه علیهم السلام هم در درجه ی اول از آن طرز زندگی پیروی می كردند؛
و اما اگر تفسیر دوم صحیح است، نه، لازم نیست همه از آن پیروی كنند، آن طور زندگی مربوط به اوضاعی نظیر اوضاع آن زمان بوده، در زمانهای غیر مشابه با آن زمان، پیروی لازم نیست.
وقتی كه به احوال و زندگی و سخنان امام صادق علیه السلام مراجعه می كنیم می بینیم آن حضرت كه ظاهر زندگی اش با پیغمبر و علی فرق دارد، به خاطر همین نكته بوده و خود آن حضرت این نكته را به مردم زمانش درباره ی فلسفه ی زهد گوشزد كرده است.
اینها كه عرض كردم از تعلیمات آن حضرت اقتباس شد.
در زمان #امام_صادق علیه السلام گروهی پیدا شدند كه سیرت رسول اكرم صلیالله علیه وآله را در زهد و اعراض از دنیا به نحو اول تفسیر می كردند، معتقد بودند كه مسلمان همیشه و در هر زمانی باید كوشش كند از نعمتهای دنیا احتراز كند. به این مسلك و روش خود نام «زهد» می دادند و خودشان در آن زمان به نام «متصوّفه» خوانده می شدند. سفیان ثوری یكی از آنهاست. سفیان یكی از فقهای تسنن به شمار می رود و در كتب فقهی اقوال و آراء او زیاد نقل می شود. این شخص معاصر با امام صادق علیهالسلام است و در خدمت آن حضرت رفت و آمد و سؤال و جواب می كرده ...
#داستانهای_شگفت
۴۹ - توفیق توبه
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
و نیز جناب آقا میرزا ابوالقاسم مزبور از مرحوم اعتمادالواعظین تهرانی - علیه الرحمه - نقل نمود که فرمود در سالی که نان در تهران به سختی دست می آمد، روزی میرغضب باشی ناصرالدین شاه به طاقِ آب انباری میرسد و صدای ناله سگهایی را می شنود؛ پس از تحقیق می بیند سگی زاییده و بچه هایش به او چسبیده و چون در اثر بی خوراکی پستانهایش شیر ندارد، بچه هایش ناله و فریاد می کنند.
میرغضب باشی سخت متأثر می شود. از دکان خبازی که در نزدیکی آن محل بود، مقداری نان می خرد و جلوش می اندازد و همانجا می ایستد تا سگ 🐶 می خورد و بالاخره پستانهایش شیر می آورد و بچه هایش آرام می گیرند و سرگرم خوردن شیر از پستانهای مادر می شوند.
میرغضب باشی مقدار خوراک یک ماه آن سگ 🐕 را از آن نانوایی می خرد و نقداً پولش را می پردازد و می گوید هر روز باید شاگردت این مقدار نان به این سگ برساند و اگر یک روز مسامحه شود از تو انتقام می کشم.
در آن اوقات با جمعی از رفقایش میهمانی دوره ای داشتند به این تفصیل که هر روز عصر، گردش می رفتند و تفرّج می کردند و برای شام در منزل یکی با هم صرف شام می نمودند تا شبی که نوبت میرغضب باشی شد، زنی داشت که تقریبا در وسط شهر تهران خانه اش بود و وسایل پذیرایی در خانه اش موجود بود و زنی هم تازه گرفته بود و نزدیک دروازه شهر منزلش بود.
به زن قدیمی خود پول می هد و می گوید امشب فلان عدد میهمان دارم و برای صرف شام می آییم و باید کاملا تدارک نمایی، زن قبول می کند و طرف عصر با رفقایش بیرون شهر رفته تفرج می کردند.
تصادفاً تفریح آن روز طول می کشد و مقدار زیادی از شب می گذرد، هنگام مراجعت، رفقایش می گویند دیر شده و سخت خسته شدیم، همین در دروازه که منزل دیگر تو است می آییم.
میرغضب باشی می گوید اینجا چیزی نیست و در خانه وسط شهری، کاملاً تدارک شده باید آنجا برویم.
بالاخره رفقا راضی نمی شوند و می گویند ما امشب در اینجا می مانیم و به مختصری غذا #قناعت می کنیم و آنچه در آن خانه تدارک کرده ای برای فردا.
میرغضب باشی ناچار قبول می کند و مقداری نان و کباب می خرد و آنها می خورند و همانجا می خوابند.
هنگام سحر، از صدای ناله و گریه بیاختیاری میرغضب باشی همه بیدار می شوند و از او سبب انقلاب و گریه اش را می پرسند، می گوید در خواب، امام چهارم #حضرت_سجاد علیه السلام را دیدم به من فرمود احسانی که به آن سگ کردی مورد قبول خداوند عالم شد و خداوند در مقابل آن احسان، امشب جان تو و رفقایت را از مرگ حفظ فرمود؛ زیرا زن قدیمی تو از غیظی که به تو داشت، سمّی ☠ تدارک کرده و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراک شما کند، فردا می روی آن سمّ را برمی داری و مبادا زن را اذیت کنی و اگر بخواهد او را به خوشی رها کن.
دیگر آنکه : خداوند تو را توفیق توبه خواهد داد و چهل روز دیگر به کربلا سر قبر پدرم حسین علیه السلام مشرّف می شوی.
پس صبح با رفقا می گوید برای تحقیق صدق خوابم بیایید به خانه وسط شهری برویم؛
با هم می آیند چون وارد می شود زن تعرّض می کند که چرا دیشب نیامدی؟
به او اعتنایی نمی کند و با رفقایش به آشپزخانه می روند و به همان نشانه ای که امام علیه السلام فرموده بود، سمّ را بر می دارد و به زن می گوید دیشب چه خیالی در باره ما داشتی؟
اگر امر امام علیه السلام نبود از تو تلافی می کردم لکن به امر مولایم با تو احسان خواهم کرد، اگر مایلی در همین خانه باش و من با تو مثل اینکه چنین کاری نکرده بودی رفتار خواهم کرد و اگر میل فراق داری تو را طلاق می دهم و هرچه بخواهی به تو می دهم؛
زن می بیند رسوا شده و دیگر نمی تواند با او زندگی کند، طلب طلاق می کند او هم با کمال خوشی طلاقش می دهد و خوشنودش کرده رهایش می کند.
از شغل خودش هم استعفا می دهد و استعفایش مورد قبول واقع می شود آنگاه مشغول توبه و ادای حقوق و مظالم گردیده و پس از چهل روز به کربلا مشرف می شود و همانجا می ماند تا به رحمت حق واصل می گردد.
#داستانهای_شگفت
۷۲ - فدا شدن سگی برای صاحبش
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
و نیز مرحوم حاج شیخ سهام الدین مزبور نقل کرد از پدرش و آن مرحوم از جدّش که وقتی مرحوم حسینعلی میرزا فرمانفرما در کنار دریا🌊 برهنه می شود که در دریا شنا🏊♂ کند، سگی که داشته، مانعش می شود.
فرمانفرما به سگ 🐕 اعتنایی نمی کند و آماده رفتن در آب می شود، آن لحظه که می خواسته خود را در آب بیندازد و سگ می بیند جلوگیری کردنش فایده ندارد و الان صاحبش در آب می رود، ناچار خود را در نقطه معینی از دریا پرتاب می کند، ناگاه حیوان بزرگی او را می بلعد.
فرمانفرما می فهمد جهت جلوگیری کردن سگ چه بود و چگونه خودش را فدای صاحبش کرده است، از رفتن به آب منصرف می شود و از کار سگ حیران و سخت ناراحت و گریان 😭 می گردد.
#علامه_مجلسی در جلد 14 بحار، داستانهای عجیبی در باب وفای سگ و فدا کردن خودش را برای صاحبش نقل نموده است و چون در این چند داستان از حیا و وفای سگ و قیاس به حال انسان و بی حیایی و بی وفاییش ذکری شد، مناسب دیدم داستانی را که جناب شیخ بهائی علیه الرحمه به نظم درآورده اینجا نقل شود :
شعر :
عابدی در کوه لبنان بُد مقیم
در بُن غاری چو اصحاب رقیم
روی دل از غیر حق برتافته
گنج عزت را ز عزلت یافته
روزها می بود مشغول صیام
یک ته نان می رسیدش وقت شام
نصف آن شامش بُدی نصفی سحور
وز #قناعت داشت در دل صد سرور
بر همین منوال حالش می گذشت
نامَدی از کوه هرگز سوی دشت
از قضا یک شب نیامد آن رغیف
شد ز جوع آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا وانگه عشا
دل پر از وسواس در فکر غذا
بسکه بود از بهر قوتش اضطراب
نه عبادت کرد عابد شب نه خواب
صبح چون شد زآن مقام دلپذیر
بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه به قُرب آن جَبل
اهل آن قریه همه گَبر و دَغل
عابد آمد بر در گبری ستاد
گبر او را یک دو نانِ جو بداد
عابد آن نان بِستُد و شکرش بگفت
وز وصول طعمه اش خاطر شگفت
کرد آهنگ مقام خود دلیر
تا کند افطار بر خُبز شعیر
در سرای گبر بُد گرگین سگی
مانده از جوع استخوانی و رگی
پیش او گر خط پرگاری کشی
شکل نان بیند بمیرد از خوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
خُبز پندارد رود هوشش ز سر
کلب در دنبال عابد پو گرفت
از پی او رفت و رخت او گرفت
زان دو نان عابد یکی پیشش فکند
پس روان شد تا نیاید زو گزند
سگ بخورد آن نان و از پی آمدش
تا مگر بار دیگر کا زاردش
عابد آن نان دِگر دادش روان
تا که باشد از عذابش در امان
کلب آن نان دگر را نیز خورد
پس روان گردید از دنبال مرد
همچو سایه از پی او می دوید
عُفْ و عف می کرد رختش می درید
گفت عابد چون بِدید این ماجرا
من سگی چون تو ندیدم بی حیا
صاحبت غیر از دو نان چیزی نداد
وان دو نان را بستدی ای کج نهاد
دیگرم از پی دویدن بهر چیست
وین همه رختم دریدن بهر چیست
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال
بی حیا من نیستم چشمی بِمال
هست از وقتی که من بودم صغیر
مسکنم ویرانهی این گبر پیر
گوسفندش را شبانی می کنم
خانه اش را پاسبانی می کنم
گَه به من از لطف نانی می دهد
گاه مُشت استخوانی می دهد
گاه از یادش رود اطعام من
وز مجاعت تلخ گردد کام من
روزگاری بگذرد کاین ناتوان
نه زِ نان یابد نشان نه استخوان
گاه هم باشد که این گبر کهن
نان نیابد بهر خود نه بهر من
چون بر درگاه او پرورده ام
رو به درگاه دگر ناورده ام
هست کارم بر در این پیر گبر
گاه شکر نعمت او گاه صبر
تو که نامد یک شبی نانت به دست
در بَنای صبر تو آمد شکست
از در رزّاق رو برتافتی
بر در گبری روان بشتافتی
بهر نانی دوست را بگذاشتی
کرده ای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف ای مرد گزین
بی حیاتر کیست من یا تو ببین
مرد عابد زین سخن مدهوش شد
دست خود بر سر زد و بی هوش شد
ای سگ نفس ″بهائی″ یاد گیر
این قناعت از سگ آن گبر پیر
بر تو گر از صبر نگشاید دری
از سگ گرگینِ گبری کمتری
https://eitaa.com/mabaheeth/49547
╭═══════๛- - - ┅┅╮
│📳 @Mabaheeth
│📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -