eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موزیک ویدیوی با هوش‌مصنوعی 🎙خواننده: سیدمحمد صادق آتشی ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦊🐔🦊🐔🦊🐔🦊 قسم روباه را بارو كنيم يا دم خروسو ؟ يكي بود ، يكي نبود ،‌ خروسي بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاري پيرهني از طلا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائي مي كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زري پيرهن پري صدا مي كردند . خروس زري از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلا سرش مي اومد براي همين آقا سگه هميشه مواظبش بود تا برايش اتفاقي نيافته . روزي از روزا آقا سگه اومد پيش خروس زري پيرهن پري ، بهش گفت : خروس زري جون . خروسه گفت :‌ جون خروس زري سگ گفت : پيرهن پري جون خروس : جون پيرهن پري سگ : مي خوام برم به كوه دشت ، برو تو لونه ، نكنه بازم گول بخوري ، درو رو كسي وا نكني خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم . آقا سگه رفت ، بي خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود . همينكه آقا سگه حسابي دور شد ، روباه ناقلا جلوي لونه خروس زري اومد تا نقشه اش رو عملي كنه ، جلوي پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خوندن : اي خروس سحري چشم نخود سينه زري شنيدم بال و پرت ريخته نذاشتن ببينم نكنه تاج سرت ريخته نذاشتن ببينم خروس زري كه به خوشگلي خودش افتخار ميكرد خيلي بهش بر خورد ، داد زد : ” نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . “ روباه گفت اگه راست ميگي ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت . خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت : بيا اين بال و پرم ، اينم تاج سرم . و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجش و نشون بده ، روباه بدجنس پريد و گردن خروس را گرفت . خروس زري داد زد : آي كمك ، كمك ، آقا سگه به دادم برس . آقا سگه با گوشهاي تيزش صداي خروس زري را شنيد و به طرف صدا دويد . دويد و دويد تا به روباه رسيد . از روباه پرسيد : ”‌ آي روباه ناقلا خروس زري را نديدي ؟ “ روباهه كه دهان آقا خروسه رو بسته بود و اونو توي كوله پشتي انداخته بود ،‌ شروع كرد به قسم خوردن كه والا نديدم ، من از همه چيز بي خبرم ، و پشت سر هم قسم مي خورد . يكدفعه چشم آقا سگه به كوله پشتي افتاد و گفت :‌” قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟“ آقا روباهه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتي اش بيرون آمده ، پس كوله پشتي اش رو انداخت و تا مي توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند . و خروس زري پيرهن پري هم همراه آقا سگه به خونشان برگشتند . 🌼 آره بچه ها جون وقتي كسي دروغي بگه ، ولي نشانهائي وجود داشته باشه كه حرف او را نقض كنه از اين ضرب المثل استفاده مي شود. 🍂🌸🍃🍂🌸🍃 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
امید کوچولو غذا بخور_صدای اصلی_500364-mc.mp3
4.34M
🌸امید کوچولو غذا بخور «امید کوچولو پسر خیلی خوبیه ولی یه ایراد داره اون خوب غذا نمیخوره و مادرش از این موضوع خیلی ناراحته... 🌼 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که اگه خوب غذا نخورن، خیلی زود خسته میشن و نمیتونن کارهاشون رو به خوبی انجام بدن. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌸👦 دندانم را مسواک میزنم سار گفت:مامان جون!مرا به پارک نمی بری؟ مادر گفت:اول صبحانه ات را بخور،بعد هم دندان هایت رامسواک بزن تا به پارک برویم سارا پارک رفتن را خیلی دوست داشت، دلش می خواست زودتربه پارک برود برای همین صبحانه اش را خورد، اما تنبلی کرد ومسواک نزد سارادر پارک بازی می کردکه یک دفعه گفت: وای دندانم!مامان دندانم درد می کند مادرسارا دندان او را نگاه کرد و گفت:ای وای! دندانت کرم خورده وسیاه شده! سارا پرسید: دندانم چه جوری کرم خورده؟چرا درد می کند؟ مادرش گفت:حیوان های کوچولویی به اسم باکتری،دندان را می خورند و خراب می کنند آن وقت دندان،درد میگیرد سارا پرسید:این باکتری ها از کجا می آیند؟چطوری توی دهان ما می آیند؟ مادر گفت:بعد از اینکه غذا می خوریم، اگر مسواک نزنیم، ذره های کوچولوی غذا به دندان های ما می چسبند. آن وقت دندان سیاه می شود ودرد می گیرد سارا گفت: مامان جون، چطوری این باکتری ها را از روی دندانهایم جدا کنم؟ چه کار کنم که دندانهایم خراب نشود؟ مادرش گفت: اگر همیشه بعد ازغذا مسواک بزنی، این باکتری ها از بین می روند و دندانها خراب نمی شوند سارا گفت: مامان جون!برگردیم به خانه، می خواهم مسواک بزنم مادرش گفت: چی شد؟مگر مسواک نزده بودی؟ سارا گفت:نه مامان جون!ببخشید، من مسواک نزده بودم،ولی از این به بعد مرتب مسواک می زنم مادر سارا گفت: آفرین دختر خوبم! الان می رویم، دندان هایت رامسواک بزن سارا با خودش گفت:اول دندان های بالا را مسواک می زنم،بعد دندان های پایین را سارا دهانش را باز تر کردتادندان های عقبی راخوب مسواک بزند. 🌼🌸 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦋🌼🌸🦋👦 من سطل آشغال هستم توی کلاس نشستم آشغال دارین بریزین منتظر تو هستم آی بچه‌های نازنین توی کلاس توی حیاط هر وقت که آشغال داشتین تو شکمم بریزین دور و برم نریزین 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لاک‌ پشت و حلزون_صدای اصلی_500363-mc.mp3
4.82M
🐌لاکپشت و حلزون 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦋🌼🌸🦋👦 صد دانــــه یاقــــوت دستـه بـه دستـه با نظــــــم و ترتیب یک جا نشستـــــه هر دانه ای هست خوشرنگ و رخشان قلب سپیـــــــــــدی در سینـــــــــــه آن یاقـــــــــــوت ها را پیچیـــــــــده با هـم در پـــوششــــی نرم پــــــــرورددگـارم ســـــرخ است و زیبا نامش انار است هـــم ترش و شیرین هــم آبدار است 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼تبر طلایی و تبر نقره ای 🌸موضوع: راست گویی،دروغ گویی،طمع ورزی روزی هیزم شکن فقیری به جنگل رفت و مشغول بریدن شاخه های خشک درختان شد. او تا ظهر کار کرد. خسته و گرسنه شد. روی کنده ی درختی نشست و غذایش را که تکه نانی بودخورد. بعد هم خم شد تا از چشمه ی زیر درخت آب بنوشد. ناگهان تیر از دستش رها شد و به داخل چشمه افتاد. چشمه عمیق بود، هیزم شکن هم شنا بلد نبود. او غمگین و ناامید، با خود گفت: «حالا چه کار کنم تبرم را از دست دادم دیگر وسیله ای برای کار کردن ندارم ، آن وقت به یاد مادر بیمارش که در خانه منتظرش بود افتاد و گریه اش گرفت. ناگهان چشمه قل قل جوشید و نور درخشانی بر آن تابید. در میان نور، پیرمردی بر آب چشمه ظاهر شد. هیزم شکن وحشت زده از جا پرید اما پیرمرد با صدایی مهربان به او گفت: «بگو ببینم چه غصه ای داری و چرا گریه میکنی؟ هیزم شکن که کمی آرام شده بود جواب داد: تبرم در آب افتاده است بدون آن دیگر نمی توانم کار کنم پیرمرد مهربان گفت: تو مرد خوب و زحمت کشی هستی با مادرت هم به مهربانی رفتار میکنی. بنابراین نگران نباش من تبرت را در آب پیدا میکنم. این را گفت و در آب چشمه فرو رفت،کمی بعد دوباره نوری بر آب تابید و پیرمرد مهربان ظاهر شد.او یک تبر طلایی با خود آورده بود. تبر را به هیزم شکن نشان داد و گفت: «آیا این، تبر تو است؟هیزم شکن با نگرانی جواب داد: «نه، نه من هیچ وقت تبر طلایی نداشته ام،تبر من یک تبر ساده و معمولی بوده پیرمرد گفت: «پس کمی دیگر صبر کن تا تبرت را بیاورم» و دوباره در آب فرو رفت. چند لحظه بعد، دوباره چشمه قل قل کرد نوری بر آن درخشید و پیرمرد ظاهر شد. این بار او یک تبر نقره ای در دست داشت، تبر را به هیزم شکن نشان داد و گفت: «آیا این، تبر توست؟» هیزم شکن سرش را تکان داد و گفت: نه تبر من، یک تیر معمولی بوده. پیرمرد مهربان باز هم در آب چشمه فرو رفت و این بار با یک تبر آهنی کهنه بر آب ظاهر شد. هیزم شکن وقتی تیر آهنی را دید با خوشحالی فریاد کشید: «همین است. این تیر خودم است. حالا دوباره می توانم با آن کار کنم پیرمرد تبر آهنی را به او داد و گفت: «تو مرد راستگویی هستی به همین خاطر من تبر طلایی و تبر نقره ای را هم به تو می دهم، پیرمرد مهربان دو تیر طلایی و نقره ای را به طرف هیزم شکن در از کرد. هیزم شکن با دستهای لرزان آنها را گرفت. بعد ناگهان دید که پیرمرد در آب چشمه ناپدید شد. روز بعد هیزم شکن تبرهای طلایی و نقره ای را به دوست هیزم شکن خود نشان داد و ماجرای روز گذشته را برایش تعریف کرد. دوست او که مردی طمع کار بود با خود گفت: من هم باید صاحب یک تبر طلایی بشوم آن وقت نشانی چشمه را از هیزم شکن پرسید و به به طرف آن دوید وقتی به چشمه رسید تبر آهنی اش را در آب انداخت. بعد هم کنار چشمه نشست و شروع کرد به گریه کردن. آب چشمه قل قل کرد پیرمرد مهربان در میان نور ظاهر شد و پرسید: «ای هیزم شکن، چرا گریه میکنی؟ هیزم شکن جواب داد تبرم توی چشمه افتاده دیگر وسیله ای برای کار کردن ندارم. مادرم بیمار است و حتما از گرسنگی می میرد پیرمرد در آب چشمه فرو رفت کمی بعد با یک تبر طلایی در دست ظاهر شد و پرسید: «آیا این تبر تو است؟ هیزم شکن دروغ گو به سرعت جواب داد: بله بله این تبر من است و دست هایش را دراز کرد تا تبر طلایی را بگیرد. پیرمرد وقتی این دروغ را شنید، عصبانی شد و گفت: تو مرد دروغ گو و طمع کاری هستی ، تبر تو یک تبر آهنی بود نه این تبر طلایی ، بعد هم در آب چشمه فرو رفت و دیگر برنگشت. هیزم شکن دروغ گو به شدت ناراحت و غمگین شد. چون او تبر خودش را هم از دست داده بود و دیگر نمی توانست کار کند. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
درخت آرزو_صدای اصلی_224084-mc.mp3
4.68M
🌳درخت آرزو 🐿مادر سنجاب کوچولو مریضه، پروانه و خرسی برای دیدن مادر سنجاب به خانه ی سنجاب رفته اند اما سنجاب کوچولو خانه نیست. ✅در این قصه کودکان یاد میگیرند که در زندگی، همه به هم نیازمند هستند و کمک کردن به یکدیگر کار بسیار خوبی است. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آی بچه جون یه بازی بازی خونه سازی پنج تا ستون محکم باید بسازیم با هم اول ستون توحید تابیده مثل خورشید عدل دومین ستونه برای ساخت خونه بازی نداره قوت سوم بزار نبوت چهارمی امامت به خونه داده قامت پنجم معاد بنا کن زود دستاتو بالا کن باشادی و با خنده بگو شدم برنده پنج تا ستون همین بود اینا اصول دین بود 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر 🌼موضوع: شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی،کمک به دیگران صدها سال پیش گربه ای جهان گرد زندگی میکرد که به او گربه چکمه پوش می گفتند. او دوست داشت سفر کند و شهرها و روستاها را ببیند و با مردم آنجاها آشنا شود. گربه ی چکمه پوش برای این که پاهایش درد نگیرد چکمه به پا میکرد. چکمه های بلند او از پوست یک موش چاق و چله درست شده بود. یک روز گربه ی چکمه پوش به روستای خوش آب و هوایی رسید و خیلی خسته و گرسنه بود. روستا پر از باغهای بزرگ بود و مردم بدون لحظه ای استراحت در آنجاها کار می کردند. گربه ی چکمه پوش زیر سایه ی درختی نشست و چکمه هایش را بیرون آورد. می‌خواست ساعتی بخوابد؛ اما دید که شکمش بدجوری قار و قور میکند. آن قدر خسته بود که نمی توانست به این طرف و آن طرف سرک بکشد و موشی را شکار کند. چکمه هایش را دوباره پوشید و به کشاورزی که با زن و بچه هایش توی باغی کار میکردند نزدیک شد،کشاورز وقتی گربه ای را دید که مثل آدم ها راست ایستاده بود و چکمه به پا داشت خیلی تعجب کرد. یکی از پسرهای کشاورز کلوخی برداشت تا به طرف او بیندازد که کشاورز گفت: این کار را نکن این باید همان گربه ی چکمه پوش معروف باشد. گربه دستی به سبیلش کشید و گفت: «بله» خودم هستم کشاورز گفت: «خیلی از آشنایی با شما خوشحالم کاش روی آن هندوانه می‌نشستید و برایمان از آن چه دیده اید، داستانها می گفتید. گربه گفت... ... 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از تربیت کودکانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا کلمات انرژی دارند؟ 🌸در صحبت کردن با فرزندمان نهایت دقت را داشته باشیم. 🌼🍃🌼 👈 کانال تربیتی کودکانه @ghesehaye_koodakaneh
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌸عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر 🌼موضوع: شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی،کمک به د
🌼 عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر 🌸موضوع: شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی ،کمک به دیگران «باور کنید دلم میخواست این کار را بکنم ولی خیلی گرسنه و خسته هستم. اگر مرا به جوجه ای بریان میهمان کنید پس از استراحتی کوتاه چنین خواهم کرد. کشاورز سرش را پایین انداخت و گفت: ما فقط سیب زمینی و پیاز می خوریم. گربه گفت: «اگر من هم می توانستم سیب زمینی و پیاز بخورم، شریک سفره تان می شدم؛ اما نمی توانم. همسر کشاورز گفت: «ما اجازه نداریم گوشت بخوریم چون به دستور جادوگر بزرگ باید همه ی مرغ و خروس ها و گاو و گوسفندها را بفروشیم و پولش را به او بدهیم. گربه با تعجب پرسید: «کدام جادوگر؟ پسر کشاورز به قصری که بالای تپه ی میان روستا بود اشاره کرد و گفت: «آن جا زندگی میکند گربه گفت: پس باید امروز میهمان او شوم. کشاورز گفت: شاید بهتر است از این روستای جادو شده بروید جادوگر همه ی ما را جادو کرده است وگرنه نمی توانست صاحب این روستا بشود. می ترسم تو را هم جادو کند. او می تواند خود را به هر شکلی درآورد گاهی به شکل درخت در می آید و به حرفهای ما گوش میکند. گربه ی چکمه پوش به طرف تپه به راه افتاد و گفت: فراموش نکنید که من یک گربه ی معمولی نیستم. تازه اگر فکری برای شکم گرسته ام نکنم میمیرم. قصر در بزرگی داشت. گربه با ته چوب دستی اش به آن ضربه ای زد و گفت: «باز کنید. برایتان مهمان رسیده است. ناگهان پیرزن زشتی سرش را از پنجره ای بیرون آورد و گفت: زود از این جا برو، من میهمان نمی خواهم گربه گفت: سلام بر تو ای شاهزاده ی زیبا، من گربه ی چکمه پوش هستم. آمده ام تا شما را با قصه های زیبا سرگرم کنم. جادو گر گفت: من از قصه خوشم نمی آید، چون در آنها از جادوگران بد می گویند. گریه گفت: من شنیده ام که شما میتوانید خود را به هر شکلی در آورید. آمده ام این را از نزدیک ببینم تا بتوانم برای همه ی مردم دنیا از قدرت شما تعریف کنم ، جادوگر در قصر را باز کرد و گربه وارد شد. قصر کثیف و در هم ریخته بود و بوی بدی می داد. تارهای عنکبوت همه جا را گرفته بودند. گربه گفت: چه جای زیبایی است. جادو گر گفت شما با مردم نادان این روستا فرق دارید. آنها میگویند که من زشت و کثیف هستم گربه گفت: «آنها قدر شما را نمی دانند. شما زحمت کشیده اید و هر چه را داشته اند از آنها گرفته اید؛ ولی آنها به عوض تشکر و قدردانی این حرف ها را می زنند. جادوگر آن قدر خوشحال شد که خندید گربه گفت: «آیا شما می توانید خود را به شکل یک خرس ترسناک در آوریده؟ جادوگر انگشتهای دراز و استخوانی اش را به حرکت درآورد و ناگهان با یک رعد و برق به خرسی سیاه و ترسناک تبدیل شد. خرس چنان غرید که قصر به لرزه درآمد. چند تا از خفاش ها که به سقف چسبیده بودند روی زمین افتادند. گربه پشت سطلی پنهان شد و گفت: «خیلی ترسیدم خواهش میکنم به شکل همان شاهزاده خانم زیبایی که بودید در آیید. دوباره رعد و برق شد و گربه جادوگر را دید که جلوش ایستاده است. گربه گفت: «نمی دانستم این قدر قدرتمند هستید. از این به بعد به هر کجا که رفتم باید از شما تعریف کنم. آیا شما می توانید به شکل چیزهای کوچک هم در آیید؟ جادوگر گفت: تو آن قدر هم که خیال میکردم باهوش نیستی وقتی می توانم به یک خرس بزرگ تبدیل شوم معلوم است که میتوانم به شکل چیزهای کوچک هم در آیم. گریه گفت: «یعنی می توانید خود را به شکل یک پیاز و یا یک سیب زمینی در آورید،جادوگر با صدای زشتی خندید و گفت: معلوم است که میتوانم گربه گفت: «شنیده ام که هر جادوگری بتواند به شکل موش در آید همیشه زنده خواهد ماند. آیا شما هم می توانید این کار را بکنید؟ جادوگر گفت: معلوم است که می توانم گربه گفت: «نشانم بدهید. خیلی خوشحال میشوم که بدانم برای همیشه زنده خواهید ماند. باز رعد و برقی شد و جادوگر این بار به شکل موش چاق و چله ای درآمد. گربه بدون لحظه ای درنگ جست و موش را به دندان گرفت و خورد. بعد هم همان جا خوابید. گربه وقتی از خواب بیدار شد دید که در یک باغ زیباست دیگر از آن قصر سیاه خبری نبود. مردم روستا که حالا آزاد شده بودند دور او را گرفتند و از او خواستند که آن جا بماند و زندگی کند. گربه ی چکمه پوش برخاست و گفت: «خوشحالم که توانستم به شما کمک کنم؛ اما من باید به سفرم ادامه بدهم و جاهایی را که ندیده ام ببینم. مردم گربه ی چکمه پوش را تا بیرون روستا بدرقه کردند و گربه ی چکمه پوش رفت که به سفرش ادامه دهد. 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک کار خوب_صدای اصلی_380251-mc.mp3
9.36M
🌼عنوان قصه: یک کار خوب امروز توی محله‌‌ی «باصفا» جشنه. اهالی محله به آدم‌‌هایی که لباس و غذا و پول کافی ندارن، کمک می‌‌کنن تا اونها هم خوشحال بشن. هدی هم یکی از عروسک‌‌های سالم خودش رو (که خیلی هم دوستش داشت)، به جشن آورده... . 🌼کودکان با شنیدن این داستان با مفهوم «انفاق» آشنا می‌‌شن. 🌸در این قسمت از برنامه‌‌ی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به آیه‌‌ی ۹۲ سوره‌‌ی مبارکه‌‌ی «آل عمران» اشاره می‌‌کنه. 🍃خداوند در این آیه می فرماید: «لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَیْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ ؛ شما هرگز به مقام نیکوکاران و خاصان خدا نخواهید رسید؛ مگر از آنچه دوست می‌‌‌دارید و محبوب شماست، در راه خدا انفاق کنید و آنچه انفاق کنید خدا بر آن آگاه است.» 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مرحوم آقا شیخ رجبعلی خیاط ره: در و ، آثار عجیبی است. هر چیزی را که از خدا بخواهی در بیداری سحرها می توان حاصل نمود. از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هر چه هست، در آن است. عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چیزی نمی خواهد. وقت ملاقات و رسیدن به وصال، هنگام سحر است. 🌼🍃🌼 👈 کانال تربیتی کودکانه @ghesehaye_koodakaneh
شعر 🌼«دوازده امام» 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸وقتی به هر امامی 🌱من میدهم سلامی 🌸او میدهد جوابی 🌱با هدیه‌ی ثوابی 🌸سلامِ من‌ صبح و شام 🌱بر هر دوازده امام 🌷سلامِ من بر علی 🌼حلّالِ هر مشکلی 🌷سلام من بر حسن 🌼آن قرصِ ماهِ روشن 🌷سلام من بر حسین 🌼برادرِ زینَبین 🌷سلام من به سجاد 🌼حضرتِ زینُ العِباد 🌷سلامِ من به باقر 🌼که طیب است‌و طاهر 🌷سلام من به صادق 🌼گوینده یِ حقایق 🌷سلام من به موسی 🌼کاظم غریب و تنها 🌷سلام من بر رضا 🌼آن راضیِ بر قضا 🌷سلام من برتقی 🌼الگوی هر متقی 🌷سلام من به هادی 🌼آن رهنمای شادی 🌷امامِ من عسکری 🌼که حجتِ داوری 🌷بر تو سلام همه 🌸ای پسرِ فاطمه 🌷سلام‌ِ کلِ جهان 🌼بر مهدیِ مهربان 🌼امیدِ ما شیعیان 🌷ظهورِ صاحبْ زمان 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر سلمان آتشی 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حمید روی تخت بیمارستان بود. ملافه‌ی سفیدی سرش کشیده بود و آروم آروم اشک می‌ریخت. دو روز بود که از عمل او می‌گذشت. حمید حوصله‌اش حسابی سر رفته بود. او یک غصه‌ی بزرگ دیگه هم داشت. او فکر می‌کرد در اتاق بیمارستان نمی‌تونه نماز بخونه. دلش برای مسجد، بچه‌های مسجد و تکبیر گفتن در نماز جماعت تنگ شده بود. یه‌دفعه صدای در اومد. نگاه حمید به آقای سبحانی، روحانی مسجد، افتاد. او با دوستان حمید به عیادتش اومده بودند. آن‌ها با حمید سلام و احوالپرسی کردند. آقای سبحانی دست حمید رو در دست گرفت و برای شفاش دعا کرد و بچه‌ها آمین گفتند. آقای سبحانی گفت: «حمیدجان! چیزی احتیاج نداری؟» حمید گفت: «نه. فقط از این ناراحتم که نمی‌تونم از روی تخت بلند شم و نماز بخونم.» آقای سبحانی گفت: «می‌تونی تیمّم بگیری و نشسته و حتی خوابیده نماز بخونی.» حمید گفت: «خوابیده؟» آقای سبحانی رساله‌ی کوچکی رو که همراه آورده بود، باز کرد و گفت: «بگیر، خودت بخون.» 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یاسمن و فانوس قدیمی_صدای اصلی_57143-mc.mp3
5.17M
🌼یاسمن و فانوس قدیمی 🌸ياسمن تنها بچه خانواده بود و دوستی هم نداشت، اونها توی یک مزرعه زندگی می کردند. یاسمن با حیوانات مزرعه بازی میکرد اما یک روز حوصله نداشت، لبه پله ها نشست و با جوجه ها هم بازی نکرد،خانم مرغه پیش او رفت و گفت: چرا امروز اینقدر ناراحتی؟ چرا با جوجه ها بازی نمی کنی؟ یا سمن هم برای خانم مرغه تعریف کرد که ... 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر ﴿ اُم‌ُالبَنین‌ مادر‌ِ اباالفضل ﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 اُم البَنین تو بودی 🌱 یک همسرِ فداکار 🌸 بودی برایِ حیدر 🌱 دلسوز و یارِ غمخوار 🌸🕌🏴 🌸 دنیا ندیده هرگز 🌱 خوشبوتر ازگل‌ِ یاس 🌸 هم با وفاتر از تو 🌱 مادر برایِ عباس 🌸🕌🏴 🌸 عباس و جعفرِ تو 🌱 آن دو جوان رعنا 🌸 در کربلا فدا شد 🌱 بهرِ حسینِ زهرا 🌸🕌🏴 🌸 عبدالـلَّه رفت وعثمان 🌱 همراهِ آن شهیدان 🌸 یعنی چهار فرزند 🌱 دادی به راهِ قرآن 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 ام البنین تو باشی 🌱 چون مادرِ شهیدان 🌸 بس احترام داری 🌱 نزدِ خدایِ رحمان 🌸 ای مادرِ اباالفضل 🌱 اینست حاجتِ ما 🌸 ازحق بخواه که‌باشیم 🌱 سربازِ خوبِ مولا 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر : سلمان آتشی 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏴🏴سلام برمادرابالفضل 🔶شعر کودکانه حضرتِ اُمُّ البَنین (س) 🟠🔶🟠🔶🟠 🌸حضرتِ اُمُّ البَنین 🌱بانویی مهربان بود 🌸او بعدِ زهرا مادر 🌱برای کودکان بود 🌸و یاوری برای 🌱امیرِ مومنان بود 🌸او مادرِ چهار تا 🍃جوانِ پهلوان بود 🌸عبّاسِ او یکی از 🌱چهار تا قهرمان بود 🌸تو کربلا اَباالفَضل 🌱همراهِ کاروان بود 🌸واسه حسین علمدار 🌱سَقّای تِشنِگان بود 🌸جَنگاوری دِلاوَر 🌱کابوسِ دُشمنان بود 🌸عبّاس علیه السلام 🌱اگر یه قهرمان بود 🌸قطعاً دُعای مادر 🌱پُشت و پَناهِشان بود 🌸اُمُّ البَنین همیشه 🌱الگوی مادران بود 🌸شد مادرِ شهیدان 🌱این بهترین نشان بود 🌸🍃🌼🍃🌸 شاعر: علیرضا قاسمی س 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼حضرت ام البنین یک مادر قهرمان سلام سلام بچه‌ها سلام سلام غنچه‌ها سلام کنید که سلام سلامتی میاره سلام به گل‌های زیبا و خندون، خوب و خوش و سرحالین؟ باز هم با یه قصه دیگه پیش شما اومدم تا چند دقیقه‌ای رو کنار شما عزیزهای دوست داشتنی و مهربون باشم. خب دوستای مهربونم، بریم سراغ قصه مون، اسم قصه مون هست: ام البنین(س) یک مادر قهرمان: در روزگارهای قدیم یه پیرزن به همراه سبد چوبی کهنه‌ای که داشت، وارد شهری شد. از سر و وضعش معلوم بود که راه زیادی اومده تا به اینجا برسه، آخه تموم چادرش خاکی شده بود. اون که خیلی خسته شده بود، به دور و برش یه نگاهی کرد، بعد یه گوشه روی زمین نشست، سرش رو به دیوار تکیه داد و چشاش رو بست. سبد چوبی کهنه که کنار پیرزن روی زمین نشسته بود رو به پیرزن کرد و گفت: آخه چرا این همه راه اومدیم؟! مگه تو خونه‌ی دوستت رو بلدی؟! پیرزن نگاهی به سبد کرد و گفت: زمان‌های قدیم اومدم، ولی الآن که یادم نیست خونه‌اش کجاست، اما می‌دونم که تو این شهر زندگی می‌کنه، از مردم می پرسیم و اون رو پیدا می کنیم. پیدا کردن اون زن کار سختی نیست. یادمه جوون که بود، پادشاه 5 کشور به خواستگاریش اومد. اما جواب رد داد و قبول نکرد. سبد چوبی که خسته شده بود، خمیازه‌ای کشید. خودش رو تکون داد تا گرد و خاک سفر رو پاک کنه. بعدش به اطرافش نگاهی کرد. چند دقیقه‌ای که گذشت، دستش رو به گوشه‌ای دراز کرد و گفت: بیا از این خانم جَوُون بپرسیم! پیرزن چشم‌های خودش رو باز کرد و به سمتی که سبد کهنه گفته بود، نگاهی کرد، آروم آروم از جاش بلند شد و به طرف زن جوون رفت و سلام کرد. زن جوون تا چشمش به پیرزن افتاد، لبخندی زد و گفت: سلام مادر جان بفرمایید! چجوری می‌تونم کمکتون کنم؟! (پیرزن): دخترم من دنبال یکی از دوست‌های قدیمیم می‌گردم. اسمش فاطمه است. تو اون رو می‌شناسی؟ زن جوون که انگار از حرف پیرزن تعجب کرده بود پرسید: بله من ایشون رو کاملاً می‌شناسم. مگه شما قبلاً اون رو دیدین؟! پیرزن به زن جوون نگاه کرد و گفت: من از بچگی اون رو می‌شناسم و باهاش دوستم، ما با هم بازی می‌کردیم. البته اون خیلی شجاع و نترس بود. این سبد رو هم که می‌بینی اون برام درست کرده. من هم سال‌ها به عنوان یادگاری نگهش داشتم. زن جوون که حسابی تعجب کرده بود، به پیرزن گفت: من عروس اون خانمی هستم که شما دنبالش می گردین. اسمم « لُبابه » است، همسر پسر بزرگ شون عباس هستم. پیرزن تا این رو شنید، زن جوون رو بغل کرد. اون رو بوسید و گفت: مادر عباس هنوز هم مثل قبل همونطور شجاع و نترسه؟! زمانی که ما جوون بودیم، یه روز یه کاروان به محله ما اومد. می‌گفتن: از طرف معاویه اومدن! اون پادشاه کل شامات بود. چند شتر هدیه‌ و طلا براش آوردن. یکی از اون کاروان اومد و گفت: من از طرف معاویه اومدم تا به دستور اون، فاطمه رو با خودم ببرم. هرکسی جای فاطمه بود، با اون طلاهای معاویه خیلی خوشحال میشد. اما فاطمه چادرش رو سرش کرد و به طرف اون مرد رفت و با عصبانیت درخواستشون رو رد کرد. اون واقعاً شجاع بود. تا اینکه یه روز مردی به نام عقیل به همراه دو تا از خواهرانش برای خواستگاری به محله ما اومدن. ما کاملاً اون‌ها رو می‌شناختیم. چون عقیل برادر حضرت علی (علیه السلام) بود که برای خواستگاری به خونه‌ی بابای فاطمه اومده بودن. فاطمه بدون هیچ معطلی، جواب بله رو به اون‌ها داد و همسر حضرت علی (علیه‌السلام) شد، اما ازشون خواست تا دیگه بهش فاطمه نگن. ... سبد چوبی تا این رو شنید رو به زن جوان کرد و گفت: میدونی چرا نخواست بهش فاطمه بگن؟ زن جوان گفت نه نمیدونم میشه بگین؟ سبد چوبی که اشک از چشماش می اومد به زن جوان نگاه کرد و گفت آخه فاطمه اسم مادر امام حسن و امام حسینه (ع)بود،به همین خاطر فاطمه از امیرالمومنین علیه السلام خواست تا اسم دیگه ای رو برای آن انتخاب کنند، حضرت علی علیه السلام هم به ایشون اسم ام البنین دادن یعنی مادر پسران ام البنین انقدر فرزندان حضرت علی علیه السلام را دوست داشت که به پسر خود گفت همیشه باید فرزندان حضرت علی(ع) را یعنی امام حسن و امام حسین علیه السلام وحضرت زینب و حضرت ام کلثوم سلام الله علیه را با احترام صدا بزنید... بله بچه های گلم، این یک داستان از زندگی حضرت ام البنین سلام الله علیه مادر حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) بود. زنی بسیار شجاع و دلاور که بعد از شهادت حضرت زهرا(س) همسر امیرالمومنین علی (ع) شد. حضرت ام البنین سلام الله علیه چهار پسر داشت که همه اون‌ها روز عاشورا در کربلا به شهادت رسیدن. خب بچه‌های عزیز و دوست داشتنی. این قصه هم به پایان رسید. امیدوارم هرجا که هستین، وجودتون سالم باشه و حالتون خوش. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن حضرت ام البنین (س) بچه های نازنینم وفات بانوی مهربون حضرت ام البنین سلام الله علیها رو تسلیت میگیم 😢 ‌‌🌼🍃🌸🖤🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🖤🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 👈کتاب اختصاصی کودکانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ام البنین یعنی چه؟_صدای اصلی_203897-mc.mp3
12.32M
🌃 قصه شب 🌃 🌸ام البنین یعنی چه ؟ 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لالایی (وای چه شب قشنگی).MP3
13.34M
🌸 لالایی 🌜وای چه شب قشنگیه 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌼🌸🦋👦 این است شعار بهداشت باید سلامتی داشت شهری که خانه ماست برای نسل فرداست زندگی ما باید سالم باشه همیشه شهری که آلوده شد زندگی مشکل میشه آرامش از ما دوره وقتی صدا و دوده وقتی هوا تمیزه کسی مریض نمیشه تمیزی و نظافت سلامتی میاره زندگی سالم باشه شهری که پاکی داره باید تو شهر خود دید سلامتی و بهداشت 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک اسب و یک الاغ داشت. یک روز که در آفتاب سوزان راه می رفتند، الاغ به اسب گفت: “دوست من، اگر نمی خواهی من بمیرم، خواهش میکنم کمی از بار من را بردار و سبکم کن.” چون الاغ بار زیادی پشتش بود و اسب فقط زین اش را حمل می کرد. اسب وانمود کرد که چیزی نمی شنود. الاغ درحالیکه التماس میکرد ادامه داد: “برای تو که چنین رشید و قوی هستی، این کار به سادگی یک بازی است!” ولی اسب در جوابش فقط توهین کرد. الاغ که از فرط خستگی دیگر توان نداشت، بر زمین افتاد و جان باخت. پس از این اتفاق ارباب تمام بار را بر پشت اسب گذاشت و پوست الاغ را نیز به آن اضافه کرد. اسب زیر لب گفت: ” بیچاره من بخاطر رد کردن یک بار ناقابل حالا باید تمام بار را به اضافه پوست الاغ حمل کنم!” عزیزان: در این داستان خواندیم که خودخواهی اسب به ضرر خود او تمام شد. و پیام داستان این است که آنچه به انسان نیرو میدهد، کمک کردن به هم نوع هنگام مواجه شدن با مشکلات است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane