eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
#سه_نیم_سالگی #آموزش_اعداد @Ghesehayekoodakane
درروزگارقدیم یک درخت بزرگ وتنومندبودکە بسیاری ازپرنده وگنجیشک ها درمیان شاخ وبرگش اشیانە داشتند دریکی ازلانە ها گنجیشک کوچک وزیبایی همراه مادرش گنجیشک خانم وپدرش زندگی می کردنام این گنجیشک کوچک ما نوک قرمزی بود یک روزتمام دوستان نوک قرمزی دورهم جمع شدە بودندویواشکی باهم جیک جیک وصحبت می کردند.نوک قرمزی پروازکردوکنارآنهاروی یکی ازشاخه ی درخت نشست. اماگنجیشک های دیگر،تامتوجە آمدن نوک قرمزی شدندجیک جیکشان راقطع کرداد.دیگرجیکشان درنیامد نوک قرمزی ناراحت شدگفت:چراجیک جیکتونوقطع کردید مگە من دوست شمانیستم کە به من نمیگیدچی شدە? اماگنجیشک هانوکشان راروی هم گذاشتە بودندویک بارهم جیک جیک نکردند نوک قرمزی بالهایش رابازکرد باناراحتی بە آسمان هاپروازکردورفت فرداصبح وقتی نوک قرمزی ازخواب بیدارشد دیدتمام شاخە وبرگ درخت باشکوفە های صورتی تزیین شدە. گنجیشکهاروی درخت یک صداشروع به خواندن آواز کردند تولد....تولد.....تولدت مبارک....مبارک....مبارک...تولدت مبارک نوک قرمزی شوک شد باتعجب اطرفش راتماشامی کرد زیر درخت پرازبرنج ودانە های گندم وارزن بود یادش آمد امروز تولددوسالگیش است باخوشحالی گنجیشکهای دیگرراتماشا می کرد و گفت:من ازهمه شمادوستای خوب ومهربونم تشکرمی کنم کە این همه زحمت کشیدید. بعدهمە گنجیشکها خوشحال آواز جیک جیک سردادند،بعداز کلی بال زدن وآواز خواندن ، پایین درخت نشستندوشروع بە خوردن برنج ودانە های گندم وارزن کردند. نویسندە : فاطمە جلالی فراهانی بازنویسی: رنگین دهقان 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane
4_443017514281075137.pdf
5.14M
📕قصه های زندگانی امام زمان عج 🍃 🔮 @ghesehayekoodakane 🔮
🍐🌳🍐🌳🍐🌳🍐 باغ گلابی @Ghesehayekoodakane 🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐 حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مش‌نعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند. حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد. چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابی‌ها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش‌نعمت را نشنید. در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش‌نعمت را در مقابل خود دید که با چوب‌دستی‌اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش می‌کند. حامد به زحمت گلابی‌ها را فرو داد و قبل از آنکه مش‌نعمت چیزی بگوید، گفت: این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟ مش‌نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید. حامد فریادی از درد کشید و گفت: مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا می‌زنی؟ مش‌‌نعمت در حالیکه با یک دست چوبدستی‌اش را بر کف دست دیگرش می‌زد، گفت: این چوبدستی را می‌بینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم می‌بینی؟ یک بنده‌ی خداست. خودت هم که گفتی بنده‌ی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا با چوب خدا، بنده‌‌ی دیگر خدا را کتک بزند؟ آنگاه دوباره چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید. حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود می‌پیچید گفت: از آنچه گفتم معذرت می‌خواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن می‌شدم. چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن! مش‌نعمت با شنیدن این سخنان چوب‌دستی‌اش را بر زمین انداخت و گفت: زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد. 🍐🍐🍐🍐🍐🍐 @Ghesehayekoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه #کلیپ #انیمیشن #آموزشی #بچه_های_خوب_کارهای_خوب @Ghesehayekoodakane
نخودی.mp3
5.3M
داستان نخودى نويسنده: افسانه شعبان نژاد خوانش: افسانه قصه گو @Ghesehayekoodakane
👈 اثرات " قصه گویی " در کودکان ✔️ یکی از روشهای برطرف کردن مشکلات رفتاری کودکان ، قصه درمانی یا همان قصه گویی هدفمند و مرتب است ، زیرا کودک از شخصیت های داستان تاثیرات مثبت زیادی می پذیرد و درس های لایه های زیرین داستان را در وجود خود شکل می دهد. ................................................... ✔️ کودک از طریق داستان با حقایق و تجربیات زندگی آشنا می شود . .................................................... ✔ قدرت فهم و بیان او افزایش می یابد. .................................................... ✔خلاقیتش شکوفا می گردد. .................................................... ✔️ مهارت های زبانی او بهبود یافته و گنجینه کلماتش گسترش می یابد . .................................................... ✔️ سبب افزایش تمرکز ، دقت و توجه وبه عنوان راهی برای مهار رفتارهای بیش فعالانه در کودکان به شمار می روند. .................................................... 🆔 @ghesehayekoodakane
قصه های کودکانه: 🐜🐜🐜🐜 یکی بود یکی نبود دردور دست ها یک بیابان بزرگ وپهناوری بود . دراین بیابان مورچە ها درکنارم هم زندگی می کردند ، و باکمک یکدیگر غذا پیدا می کردند وبه انبار کنار لانە در زیر زمین می بردند تا وقتی هوا سرد شد ملکە وبچە هایشان از آن غذا و خوراکی ها استفادە کنند یک روز مورچە کوچولو کە بە دنبال خوراکی می گشت دید ، سوسکی روی زمین بە پشت افتادە وتکان نمی خورد خوشحال شد فوری دوستانش را صدا زد وگفت: بیاید ...بیاید من یک سوسک مردە پیدا کردم برای زمستان غذای خوبی است چند مورچە همراە مورچە کوچولو سوسک را از زمین بلند کردند روی دستهایشان گذاشتند وکمی راە رفتند سوسک چشمهایش را باز کرد وباعجلە از روی شانە ودست های مورچە ها پایین آمد مورچە ها تعجب کردند مورچە کوچولو گفت: تو زندە ای؟ مافکر کردیم تو مردی سوسک خندید و باخوشحالی گفت: نە من نمردە بودم فقط بە پشت افتادە بودم نمی تونستم از جام بلند بشم خوابم بردە بود. ممنونم کە کمکم کردید حالا می تونم راە برم مورچە کوچولو گفت: خوب شد زود گفتی وگرنە می بردیمت بە لانە وغذای ملکە میشدی همگی باهم خندیدند 🌼🌼🌸🌸 نویسندە: فاطمە جلالی فراهانی بازنویسی: رنگین دهقان 🌸🍃🌼🍃🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane
4_468224737470841078.wav
9.05M
فیل و مورچه کوچولو 🐘🐜 با صدای لیلی مامان پرنیان و پارسا 👇👇👇 @Ghesehayekoodakane
سرخ و سفید و تپلم مامان می گه مثل گلم شیرین زبونی می کنم بابام می گه که بلبلم وقتی که دامن می پوشم مامان می گه عروسکم ادابازی درمی آرم بابام می گه بانمکم من نه گلم نه بلبلم من آدمم مثل شمام شکل خودم رو می کشم کنار مامان و بابام @Ghesehayekoodakane
🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩🐶🐩 @Ghesehayekoodakane روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. اون یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بود پس استخوان را برداشت و پا به فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بود حسابی لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود، حسابی تشنه شد. پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟ که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید. اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه. برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه و رودخانه استخوان را با خودش برد. 🐶🐶🐶 @Ghesehayekoodakane
🏵🐰گردش با ننه خرگوشک🐰🏵 یکی بودیکی نبود خرگوشک آمده بود چند روز پیش ننه خرگوشه بماند... خرگوشک ، یک شب از او پرسید: مامان بزرگ، چرا همه اش توی لانه می مانی؟ خسته نمی شوی؟ ننه خرگوش آهی کشید از ته دل و گفت: من دیگر نمی تونم تنها بیرون بروم، خرگوشکم. چون راه لانه را فراموش می کنم و گم می شوم. خرگوشک از جا پرید و با شادی گفت: قول می دهم خودم فردا شمار ا برای گردش کنار رودخانه ببرم. و به صورت ننه خرگوشه نگاه کرد که دیگر اخمو نبود و می خندید. صبح روز بعد، سنجابک و موموشک پیش خرگوشک آمدند و گفتند: بدو بیا. می خواهیم برویم توی کلبه قدیمی جنگل، گنج پیدا کنیم. خرگوشک خیلی گنج بازی دوست داشت آه کشید و گفت: امروز نمی توان بیام. بچه ها هم آه کشیدند و گفتند : حیف شد. و برایش دست تکان دادند و رفتند. خرگوشک به اتاق ننه خرگوشه رفت و پرسید: حاضری مامان بزرگ؟ ننه خرگوشه لبخندی زد و گفت: کجا خرگوشکم؟ گنج بازی؟ خودت برو. خرگوشک با خودش گفت: مامان بزرگ قول دیشب من را یادش رفته بود پس می توانم با دوستان بروم. خرگوشک مادر بزگش را بوسید و با شادی از لانه بیرون پرید. یک راست تا کلبه قدیمی دوید. سنجابک و موش موشک چند تیله رنگارنگ و سه سکه زنگ زده پیدا کرده بودند. خرگوشک به دوستانش کمک کرد تا وسط آجرها و علف ها را بگردند ولی حواسشون به گنج نبود. سنجابک پرسید: چرا اخمویی؟ خرگوشک جواب نداد. با خودش گفت" چه خوب که بچه ها نمی دانند به مادربزرگم چه قولی داده بودم. مامان بزرگ هم که یادش رفته. اما خرگوشک نارحت بود. یک دفعه گفت: بچه ها، من باید بروم. خرکوشک دوید و دوید تا به لانه رسید. بوی خیلی خوبی توی کلبه پیچیده بود . بوی شامی شلغم و کلوچه تخم کدو. ننه خرگوشه گفت: چه زود بر گشتی. نمی خواستم به خاطر من گنج بازی را از دست بدهی ولی فکر کردم اگر برای گردش برگشتی،یک غذای خوشمزه داشته باشیم که کنار رودخانه با هم بخوریم. خرگوشک تو بغل مادر بزرگ پرید و با شادی گفت: پس زودتر برویم. ╲\╭┓ کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane ┗╯\╲
یکی از دلایل وابستگی، لجبازی وپرخاشگری بچه ها بیکاری است والدین باید برای بچّه ها، کار ایجاد کنند و کار اصلی بچّه ها تا ۷ سال بازی است [استاد تراشیون] @Ghesehayekoodakane
#قصه_کودکانه 🌾🍃 آسیابان، پسرش و خرشان 🍃 👇
🌾🍃 آسیابان، پسرش و خرشان 🍃 یک روز آسیابان و پسرش خرشان را به بازار شهر می‌بردند تا آن را بفروشند، سر راه به افرادی برخوردند که هر کدام نظرات مختلفی داشتند تا این که... یک روز آسیابان و پسرش خر شان را به بازار شهر می‌بردند تا آن را بفروشند. سر راه به تعدادی دختر جوان برخوردند. یکی از دخترها در حالی که با انگشت به آن ها اشاره می کرد گفت: «نگاه کنید. چه قدر احمقانه. یکی از اونا می‌تونه توی این راه خاکی و خسته کننده سوار خر بشه، ولی هر دوتاشون پیاده‌اند.» آسیابان مرد مهربانی بود؛ برای همین رو به پسرش کرد و گفت: «فکر خوبیه. تو سوار شو. بیا...» و به پسرش کمک کرد تا سوار خر شود. آن ها به سفرشان ادامه دادند، بعد از مدّتی به پیرمردی برخورد کردند. پیرمرد گفت: «سلام آسیابان. این پسر تو خیلی تنبله. اون باید پیاده سفر کنه، نه تو.» آسیابان گفت: «شاید حق با او باشد» و جایش را با پسرش عوض کرد. هنوز راه زیادی نرفته بودند که به گروهی از زن‌ها و بچّه‌ها رسیدند. یکی از زن‌ها به پیرمرد رو کرد و گفت: «ای پیرمرد خودخواه، چرا نمی‌گذاری اون بچّه‌ی بیچاره هم سوار خر شود.» آسیابان گفت: «بد هم نمی‌‌گوید» و پسرش را هم پشت خودش نشاند. آن‌ها هر دو سوار بر خر به مسافرتشان ادامه دادند. دیگر تقریباً به شهر رسیده بودند که مردی از روبرو به سمت آن‌ها آمد و گفت: «این خر مال شماست؟» آسیابان جواب داد: «بله، داریم می‌بریمش که توی بازار بفروشیمش. چه طور؟» مرد در حالی که پوزه‌ی خر را نوازش می‌کرد گفت: «این‌طوری تا به بازار برسید نفس این حیوان می‌بُرد. دیگه کسی اون رو ازتون نمی‌خره. بهتره که شما اون رو کول کنید و ببرید.» آسیابان و پسرش به یکدیگر نگاه کردند. آسیابان گفت: «فکر خوبیه» و بعد به کمک یک چوب محکم و کمی طناب خر را به دوش گرفتند. مردم شهر تا آن موقع چیزی به این خنده داری ندیده بودند. مردی گفت: «اونا رو نگاه کنین. اونا دارن یک خر رو می‌برن» و آنقدر خندیدند که اشک از چشمانشان سرازیر شد. خر اهمّیتی نمی‌داد که آسیابان و پسرش داشتند او را می‌بردند، امّا از این که به او بخندند، نفرت داشت. برای همین آن قدر وول خورد، تا اینکه طناب باز شد و چهار نعل از شهر خارج شد و دیگر هیچ کس او را ندید. آسیابان آهی کشید و گفت: نباید سعی می کردم تا همه رو راضی نگه دارم. چون آخر سر، هیچ کس از من راضی نشد. حتّی خودم هم از دست خودم راضی نیستم.» بعد دست پسرش را گرفت و هر دو با ناراحتی به سمت خانه راه افتادند. ╲\╭┓ ╭ 🌾🍃 @ghesehayekoodakane ┗╯\╲
🍪🍶☕️🍵🍸🍮🍩🍫🍰 🌸🌿 روی میز صبحانه چای و قند و نان هم هست من ولی نخواهم زد غیر تو به چیزی دست می کنم دهانم را با خود خود تو پر مادرم که می بیند باز می کند غرغر تو شبیه یک فندق مثل چشم آهویی مثل تو که چیزی نیست ای عزیز گردویی 🌿 🌸🌿 🍳🍞🍯🍲🍜 @Ghesehayekoodakane
@Ghesehayekoodakane 🐓🦃🐺🐓🦃🐺🐓🦃🐺 مزرعه بزرگي در كنار جنگل قرار داشت . اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يك روز روباهي گرسنه تصميم گرفت با حقه اي به مزرعه برود و مرغ و خروسي شكار كند . رفت ورفت تا به پشت نرده هاي مزرعه رسيد . مرغها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روي شاخه درختي پريد . روباه گفت : صداي قشنگ شما را شنيدم براي همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالاي درخت رفتي ؟ خروس گفت : از تو مي ترسم و بالاي درخت احساس امنيت مي كنم . روباه گفت : مگر نشنيده اي كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيواني نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند . خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد روباه پرسيد : به كجا نگاه مي كني ؟ خروس گفت : از دور حيواني به اين سو مي دود و گوشهاي بزرگ و دم دراز دارد . نمي دانم سگ است يا گرگ ! روباه گفت : با اين نشاني ها كه تو مي دهي ، سگ بزرگي به اينجا مي آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم . خروس گفت : مگر تو نگفتي كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند ، پس چرا ناراحتي ؟ روباه گفت : مي ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت . و بدين ترتيب خروس از دست روباه خلاص شد . 🌸🌸🌸🍁🌼🌼🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane
#قصه_کودکانه #پرستوی_کوچک👇
هوا کم کم سرد شدە بود پرستوی ها دیگر تحمل سرما را نداشتند وباید سفر می کردند وبە طرف شهرهای دودست ومناطق گرمسیر می رفتند اما پرستوی کوچک خواب ماندە بود تمام پرستوها رفتە بودند پرستوی کوچک تصمیم گرفت به تنهای بە سفر برود اما...باد شدیدی شروع به وزش کرد طوری کە پرستوی کوچک نمی توانست پرواز کند روی درختی کمی استراحت کرد وباز بە پرواز ادامە داد اما هر کاری کرد در میان باد نمی توانست پرواز کند. ناراحت وغمگین کنار پنجرە ای نشست. باخود گفت: ایجا هوا بسیار سرد است من مطنم اگر در این سرزمین بمانم یخ می زنم،. در این هنگام دخترک کوچکی ،کە حوصلە اش سر رفتە بود غمگین پنجرە را بازکرد وباخود گفت: خدایا..کاش من یک خواهر یا برادر یا حداقل یک دوست خوب داشتم تا هروقت حوصلە ام سرمی رفت بااو بازی می کردم پرستوکە گوشە پنجر نشستە بود حرفای دخترک را شنید دلش بە حال دخترک سوخت. باخود گفت: دخترک نیز مانند من تنهااست بهتر است بروم وبا او دوست شوم کم کم جلو جلوتر آمد وخود رابە دخترک نشان داد دخترک ازدیدن پرستو بسیار خوشحال شد دخترک پرستو را در دستانش گرفت ونوازشش کرد وباخوشحالی خداراشکر کرد کە یک دوست پیداکردە است. پرستونیز تصمیم گرفت تا گرم شدن هوا درکنار دخترک مهربان بماند، 🌼🌼🌼🌼🌸🌸🌸🌸 نویسندە : فاطمە جلالی فراهانی بازنویسی: رنگین دهقان 🌸🌸🌸 @Ghesehayekoodakane
اولین تجربه کودک به صورت شرطی باقی خواهد ماند بنابراین وقتی با کودکان دیگر بازی می کنند مراقب باشید کتک نخورند و اولین تجربه فرزندتان را با کودکان دیگر دلپذیر کنید. @Ghesehayekoodakane
برش از روی خطوط افزایش دقت و تمرکز #چهار_سالگی @Ghesehayekoodakane
درکنار ساحل یک شهری بود کە دراین شهر مردی مهربان و باخدای بە نام آقا رحمان زندگی می کرد آقا رحمان هرروز صبح مانند دوستانش تور ماهیگیریش را برمیداشت وسوار قایق کوچکش می شدبە سوی دریا می رفت تا مقداری ماهی برای فروش ومقداری برای فروش سید کند. دریکی ازهمین روزها بعد از نماز صبح طبق معمول تور ماهیگیریش رابرداشت وسوار قایق کوچکش شد بە وسط های دریا رفت ، اما هرچە انتظار کشید حتی یک ماهی هم سید نکرد هوا تاریک شد دوستانش مقداری ماهی سید کردند، به اقارحمان گفتند اشکالی ندارد ما مقداری از ماهی های خود به تو می دهیم بیا برگردیم . اقارحمان قبول نکرد و بازهم بە تورش چشم دوخت وبە انتظارنسشت . در این هنگام تور تکانی خورد آقا رحمان خوشحال تور را بالا کشید، یک ماهی قرمز گلی رنگ با بالە های بلند وزیبا به دام افتادە بود آقا رحمان خوشحال شد اواز ماهی ازماهی خوشش آمد گفت : این ماهی را میبرم خانە ودرتنگی می اندازم بعد مبرمش بازار و برای تماشایش از مردم پول می گیرم، تا ثروتمند شوم ماهی کوچک زیبا حرف های آقارحمان راشنید وشروع بە گریە کرد ناگهان بە صدا درآمد و گفت: لطفا مرا ازاد کن . من پری دریای هستم آرزوی داشتە باشی براوردە می کنم به شرطی کە من را ازادکنی. تورا ثروتمندترین آدم دراین شهر می کنم اقا رحمان از شنیدن صدای ماهی تعجب کرد و دلش بە حال ماهی سوخت وگفت: من نمی دانستم تو ناراحت می شوی ، م الان ازادت می کنم، وهیچی چیزی هم از تو نمی خواهم. آقارحمان ماهی را ازاد کرد فردای ان روز وقتی اقا رحمان می خواست بە دریا برود باکمال تعجب دید پشت در مقدار زیادی ماهی دریک سبد پشت در است، کمی اطراف را تماشاکرد کسی نبود متوجە شد کە کار ..کار فرشتە ی دریایی است یکی از ماهی هارابرداشت وبە همسرش داد تا برای نهار درست کند وبقیەرابه بازار بردتا بفروشد وقتی بە خانە برگشت همسرش گفت : درون شکم ماهی یک مروارید گرانبهاست وآقا رحمان مروارید رابه بازار برد وفروخت و بە آرزویش رسید و یکی ازبزڕگترین ثروتمندان شهر شد واز ان روز بە بعد بە سید ماهی نرفت وبه مردم فقیر شهر کمک می کرد 🍃🌼🌸🌼🌸🍃 نویسندە :فاطمە جلالی فراهانی بازنویسی: رنگین دهقان 🌸🌸🌼🌼🍃🌸🌸🌼🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈✨🎈✨🎈✨🎈 #آموزشی #آموزش_قرآن کمک به حفظ سوره های کوچک قرآن برای کودکان ترتیل قرآن با تکرار کودکانه این قسمت : 🍃🌸 سوره زلزلة 🌸🍃 @ghesehayekoodakane
🍚🍚🍚🍚🍚🍚🍚🍚🍚🍚🍚🍚 🍛سلطان شهر برنجک💭 یکی بود،یکی نبود. یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود. یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید. مورچه ای او را دید و با خود گفت: جانمی!ناهار داریم !  برنج داریم! غذا داریم!  غذا داریم! و برنج را برداشت. برنج گفت: من سلطان برنجکم! پیش همه من تکم! کجا می بری منو؟! میخوای بخوری منو؟! مورچه گفت: منو ببخشید سلطان! دارم نزنید قربان! برنج گفت: می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی. بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه  افتادند. برنج گفت: این جا خانه و قصر بسازید. همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند. چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و خانه ها را خراب کند 🌸🌸🌸🌼🌼🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane