#قصه_متن_آموزنده 👇👇👇
داستانی فولکوریک ایرانی است که اشاره به دوستانی دارد که از فرط محبت ممکن است به انسان صدمه بزنند.
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردي در دهي دور، در باغ بزرگي زندگي مي كرد . اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولي خيلي تنها بود ، چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادري نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسي با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبي پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون مي دانست كه دوستي آنها براي پولش است.👲
يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه يك خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگه پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترك كرده اند و حالا خيلي تنها هستم . “🐻
وقتي پيرمرد داستان زندگيش را براي خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند .🐻👲
مدتها گذشت و بخاطر محبت هاي پيرمرد ، خرس او را خيلي دوست داشت . وقتي پيرمرد مي خوابيد خرس با يك دستمال مگس هاي او را مي پراند . يك روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روي صورت پيرمرد دور نمي شدند و موجب آزار پيرمرد شدند .
عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “
و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگس ها را كه روي صورت پيرمرد نشسته بودند نشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد .
و بدين ترتيب پيرمرد سرش بشدت زخمی شد.👳
و از اون موقع در مورد دوستي با فرد ناداني كه از روي محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه مي گويند ”دوستي فلاني مثل دوستي خاله خرسه است . “🐻
🍃🌸🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
#قصه_درمانی 👇🏼👇🏼👇🏼
قصه ای به منظور کمک به ترک عادت ناخن جویدن در کودکان
روزی روزگاری ، باغی بود با گل ها و گیاهان زیبا. باغبان از کار و زحمتی که در باغ کشیده بود، خشنود و راضی بود. گیاهان باغ قشنگ بودند و همه نوع رنگ و شکلی در آنها دیده می شد. برگ ها و شاخه ها به شکل طبیعی خود بودند. باغبان می دانست که چه موقع باید شاخه های کوچک خشکیده را بچیند. او آنها را هر هفته با یک قیچی باغبانی می چید تا ظاهر گیاهان هم سالم و بی نقص باشد.🌹🌷🌲✂️
روزی خرگوش کوچولویی با دندان های بلند سفید به باغ آمد. خرگوش کوچولو خیلی کوچک بود و چیزی درباره ی باغبانی نمی دانست. نمی دانست که باید گل ها و گیاهان را به حال خودشان بگذارد تا درست رشد کنند. می دانید، او هنوز کوچکتر از آن بود که بداند بعضی از گیاهان را نباید گاز زد. بنابراین شروع کرد به گاز زدن و جویدن اولین شاخه ای که دید. ملچ ملوچ، ملچ ملوچ . جویدن برگ ها و شاخه ها به او احساس خوبی می داد. همین که یکی از گل ها را می جوید به سراغ دیگری می رفت. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ . دست کم ده ردیف از گیاهان باغ را جوید.🐰🐰
روز بعد، باغبان از خانه بیرون آمد تا برود و باغ را ببیند. باغبان همیشه خوشحال بود ، زیرا باغ و گیاهان قشنگش را دوست می داشت. هر روز به آنها نگاه می کرد. آنها را تمیز نگه می داشت و می شست. این کار برای سالم و زیبا نگه داشتن گل ها لازم بود. علاوه بر این ، می دانست که هر کس به دیدن باغ بیاید ، مثل او از دیدن گیاهان زیبا لذت خواهد برد.😊☺️☺️
اما آن روز، وقتی که باغبان به داخل باغ قدم گذاشت ، ناراحت شد چون دید که کسی هر ده تا ردیف گیاهان را جویده و خورده است. نوک آنها خیلی کوتاه شده بود و ظاهر گل ها و سبزه ها را زشت و ناقص کرده بود. وقتی که بازدید کنندگان هم برای دیدن گل ها به باغ امدند خیلی ناراحت شدند. آنها آمده بودند تا گیاهان زیبا را ببینند ، اما همه گیاهان زشت و جویده شده بودند.😔
خرگوش کوچولو که همان اطراف بود متوجه شد که باغبان خوشحال نیست. رفت و در کنار او نشست و پرسید :” چرا ناراحتی؟ ” باغبان گفت : ” یک نفر گیاهان زیبای مرا جویده است.”🐰👲🏽
خرگوش کوچولو سرش را پایین انداخت و به آهستگی گفت : ” متاسفم آقای باغبان. من بودم که گیاهان شما را جویدم.”👲🏽🐰
باغبان با ناراحتی گفت :” اما آنها گل های زیبایی بودند. نگاه کن حالا چقدر زشت شده اند.” خرگوش کوچولو به نوک گیاهان آن ده ردیف نگاه کرد و دید که دیگر زیبا به نظر نمی رسند. خرگوش کوچولو گفت : ” متاسفم آقای باغبان. بعضی وقت ها نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. حتما باید چیزی را بجوم و این ده ردیف گیاهان باغ دم دستم هستند. چکار می توانم بکنم ؟ “🐰
باغبان بلند شد و خرگوش کوچولو را به گوشه ای از باغ برد و گفت : “نگاه کن، من این گوشه ی باغ هویج کاشته ام. هر وقت احساس کردی دلت می خواهد چیزی را گاز بزنی و بجوی، می توانی این هویج ها را بجوی.” خرگوش کوچولو سرش را تکان داد. باغبان گفت : ” اما آن گیاهان را به حال خودشان بگذار تا رشد کنند.”☺️
خرگوش کوچولو گفت : ” آیا می توانم برای آن سبزی های بیچاره ای که جویده ام کاری بکنم؟.” باغبان لبخندی زد و گفت : ” بله می توانی.تو می توانی مراقب آن ده ردیف گیاه باشی و هر وقت به اندازه کافی بزرگ شدند به من بگویی تا آنها را با قیچی باغبانی بچینم و مرتب کنم. تو به من نشانشان می دهی و من آنها را می چینم. بعدها که کمی بزرگتر شدی به تو یاد می دهم چگونه خودت این کار را انجام بدهی.”🐰✂️👲🏽
خرگوش کوچولو خیلی هیجان زده شد و باغبان را در آغوش گرفت.☺️🐰 باغبان لبخندی زد و یک هویج آبدار به او داد. خرگوش کوچولو از باغبان تشکر کرد و با دندان های سفید بزرگش گاز بزرگی به هویج زد. ملچ ملوچ ، ملچ ملوچ
🍃🌸🌸🍃
@Ghesehayekoodakane
🍃🌸🌸🍃
کانال قصه های کودکانه👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‼️کپی برداری از مطالبِ کانال بدون ذکر نام کانال#جایز نبوده و حق الناس محسوب میشود.
👈لطفا با انتشار مطالب با ذکر نام کانال ما را به دیگران معرفی نمایید.
#قصه_آموزنده 👇🏼👇🏼👇🏼
شیر آبی که چکه می کرد (گروه سنی :۱۰-۶ سال)
روزی روزگاری در یک شهر بزرگ، فروشگاه خیلی بزرگی بود. در این فروشگاه قفسه های زیادی دیده می شد که پر بود از اسباب و وسایلی که برای ساختن خانه لازم است. در یکی از این قفسه های بزرگ شیرهای آب زیادی قرار داشت، شیرهای بزرگ، شیرهای کوچک و در شکل های متفاوت.🏠
هر شب بعد از اینکه صاحب فروشگاه در را می بست و به خانه می رفت شیرهای آب شروع می کردند به صحبت با یکدیگر. آنها در مورد آدم هایی که در فروشگاه دیده بودند،لباس ها یا طرز حرف زدن و راه رفتن آنها با هم صحبت می کردند و به این ترتیب با هم خوش و سرگرم بودند. گاهی اوقات درباره ی اینکه بعد از فروخته شدن چه بر سرشان می آید، چطور از آنها استفاده می کنند و کجا زندگی خواهند کرد با هم حرف می زدند.👥
جیمز گنده، شیر محکم و بزرگی بود که برای استفاده در بیرون ساختمان ساخته شده بود. او برای استفاده در باغ خیلی به درد می خورد. هر چه باد و باران و گردو خاک هم می آمد او ناراحت نمی شد.یکی دیگر از شیرها ، بانو لیزا بود که شیری ظریف و زیبا بود. او هم برای یک وان حمام نفیس در خانه ای زیبا مناسب به نظر می آمد ، چون براق و شیک و پیک بود. شیر کوچولوی دیگری هم بود که لیو کوچولو نام داشت. او کوچک بود و به درد یک ظرفشویی کوچک می خورد. لیو کوچولو درخشان و زیبا بود، ولی از چیزی غصه می خورد.🛀
لیو کوچولو ناراحت بود ، چون چکه می کرد. هر روز صبح وقتی صاحب فروشگاه در را باز می کرد مجبور بود زمین زیر لئو کوچولو را بشوید و خشک کند چون همیشه حوضچه ی کوچکی از آب زیر او جمع شده بود صاحب فروشگاه از این قضیه حوصله اش سر رفته بود او ناچار بود زمین را خشک کند این کار خسته اش میکرد. خب البته لئو هم کلافه شده بود اما نمی دانست که این اتفاق چگونه پیش می آید صبح از خواب بیدار می شد ومی دید که خیس شده است .حدس می زد که حتما نصفه شب در خواب این اتفاق می افتد.لئو هر کاری که می توانست کرد اما نتوانست جلوی چکه کردن خودش را بگیرد . او واقعا درمانده شده بود.💧💦
یک شب لئو خوابش نمی برد داشت فکر میکرد. همه ی چراق های فروشگاه خاموش بودند اما ماه در آسمان بود روشنایی کمی به داخل فروشگاه میداد. همان طور که لئو آنجا نشسته بود و فکر می کرد یک دستکش بیسبال آمد و سر صحبت را با او باز کرد. دستکش به او گفت: ” تو هم می توانی آن کار را بکنی.” لئو پرسید: ” چکاری را می توانم بکنم؟”🌚⚾️
دستکش بیسبال گفت که همه چیز را درباره ی چکه کردن او می داند و میخواهد کمکش کند.دستکش به او گفت: ” میدانی لئو ،تو اندامی گلوله شکل در انتهای شکمت داری .این اندام هر وقت تو بخواهی باز و بسته می شود.درست مثل وقتی که من میخواهم توپی را بگیرم .من میدانم که باید باز شوم و کی باید بسته شوم. باید درست در لحظه ی مشخصی به سرعت بسته شوم تا توپ را بگیرم .سپس وقتی که میخواهم توپ را پرتاب کنم باید درست در لحظه ی مشخصی آن را رها کنم .⚾️
(ادامه دارد)
@Ghesehayekoodakane
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_337464127431641246.mp3
5.63M
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی
عنوان: #دستان_و_سیمرغ
#قسمت_سوم
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
🌼🍃🍃🌸
ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_شب 👇👇👇
شیر آبی که چکه می کرد - قسمت دوم (گروه سنی :۱۰-۶ سال)
وقتی که این کار را درست انجام می دهم ،به خودم خیلی افتخار می کنم.اما وقتی که نتوانم در لحظه ی مشخص توپ را رها کنم احساس بدی نسبت به خودم پیدا می کنم. آن اندام گلوله شکل که در انتهای شکمت قرار دارد، درست مثل من کار می کند. می توانی آن را یک کم یا کمی بیشتر یا حتی خیلی بیشتر ببندی و سپس در زمان مناسب آن را آزاد کنی.”💦
لئو از دوست جدیدش، دستکش، تشکر کرد. بعد از آن لئو چند شب کارهایی را که دستکش به او گفته بود تمرین می کرد. او سعی می کرد اندام گلوله ای خود را بسته نگه دارد تا صبح که می توانست آن را رها کند. اما هرچه سعی کرد، نتوانست. لئو باز هم چکه می کرد. دستکش دوباره آمد و گفت: ” نگران نباش لئو،یاد می گیری که چطور بگیریش و صبح به موقع خود و در جای مناسب یعنی سطلی که آن پایین است رها کنی.فقط باید تمرین کنی.” لئو سعی می کرد و بعضی وقت ها آب را نگه می داشت، اما نه همیشه. او هنوز چکه می کرد.💦🍯
یک شب، همه خوابیده بودند و فروشگاه تاریک بود. حتی شیرها هم خسته شده و به خواب رفته بودند. ناگهان دستکش پیش لئو آمد و او را تکان داد. دستکش فریاد زد:” لئو. بیدار شو، بیدار شو.” لئو چشم های خواب آلودش را باز کرد و پرسید چی شده؟ دستکش با لحنی نگران گفت : ” تو باید کمکم کنی. یکی از قفسه ها آتش گرفته است. اگر همین الان کمک نکنی ممکن است تمام فروشگاه بسوزد.” ♨️
لئو گفت: ” چه کاری از دستم برمی آید؟ چرا تو کاری نمی کنی؟”
دستکش گفت: ” فراموش نکن که تو یک شیر هستی و آب داری. فقط کافی است آن قفسه را نشانه بگیری و آتش را خاموش کنی. خواهش می کنم همین الان این کار را انجام بده وگرنه ممکن است خیلی دیر بشود.”🌊
لئو پاسخ داد:” اما من نمی توانم.نمی دانم چگونه باید کنترلش کنم.”
لئو تو می توانی. فقط خوب فکر کن. تو می دانی چطور این کار را بکنی. آن اندام را بگیر و بعد ولش کن.لئو لحظه ای فکر کرد و بعد تصمیم گرفت که این کار را امتحان کند. او اندام گلوله شکل را به داخل کشید و سپس به سوی قفسه ای که آتش گرفته بود نشانه گرفت.بعد آن را آزاد کرد. آب به سرعت بیرون آمد و روی قفسه ریخت. لئو باز هم سعی کرد.اندام را گرفت و بعد آن را رها کرد.آب زیادی روی قفسه ریخته شد.او این کار را چندین بار انجام داد تا اینکه بالاخره آتش خاموش شد.🌊
دستکش به لئو لبخندی زد و گفت : “می دانستم می توانی این کار را بکنی.تو می دانی چطور اندام گلوله ای انتهای شکمت را بگیری و می دانی هم چطور ولش کنی تا آب روی محل مشخص بریزد. ” لئو خیلی خوشحال بود. او به خودش افتخار می کرد. چون دیگر می توانست آب را نگه دارد و تمام شب را خشک بماند و خودش را خیس نکند.☺️
@Ghesehayekoodakane
🍃🌸🍃🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن 👇👇👇
#رودخانه_تنها
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.🏞⛰
به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.🐠
ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو."🌊
ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.🐠💦
بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.🌊
کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.
رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.
صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.
رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود.
اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد.
حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.🐠🌊
@Ghesehayekoodakane
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_337464127431641247.mp3
4.64M
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی
عنوان: #دستان_و_سیمرغ
#قسمت_چهارم
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
🌼🍃🍃🌸
ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#لالایی
لالا لالا گل پونه
آقا خیلی مهربونه
اگه نیستش میون ما
زما غافل نمی مونه
لا لا لالا گل لاله
فقیر تو کوچه میناله
نزار و زار و بی حاله
اگه آقا بیاد دیگه
کسی این جور نمی مونه
لالا لالا گل ارزن
به هر کوی و به هر برزن
نمیمونه غم وحسرت
به هر قلبی زمرد و زن
لالا لالا گل آوشن
آقا میاد چشاتا روشن
لبا خندون زمین خرم ،
دلا شادون جهان گلشن
لالا لالا گل سمبل
برا آقا یه دسته گل
بچینم ببرم پیشش
الهی خار نره دستش
لا لا لالا گل اسپند
خدایا بر خودت سوگند
رسانی مهدی ما را
کنی ما را به دیدارش
بسی شادان، بسی خرسند
لا لا لالا گل سوسن
می سوزه قلب مرد و زن
الهی شام غیبت رو
تمومش کن، رسون آخر
فرج را رو به راهش کن
ظهورش را رقم برزن
لا لا لالا گل زیره
چرا خوابت نمی گیره
نمی خواهی مگر در خواب
ببینی روی ماهش رو
بپرسی حال و روزش رو
بگی یادش زقلب تو
نمی شه پاک، نمی میره
لا لا لالا گل میخک
ببین خوابیده گنجشگه
اونم مثل تو میدونه
میاد بهار به باغ بی شک
لا لا لالا گل پسته
نشو خسته، نشو خسته
آقا میاد و بابایت
برا یاریش کمر بسته
الهی قفل در واشه
یه باره آقا پیدا شه
بشه مهمون دل هامون
توآیینه چشمامون
گل زهرا شکوفا شه
گل زهرا شکوفا شه
لا لا لالا عزیز جان
مامان بشه ترا قربان
اگر بیداری یا در خواب
لالایی می رسد پایان
ولی قصه مشتاقی
همیشگی و بی پایان
همیشگی و بی پایان
لالالالالالالا
لالایی منتظران: دکتر عبدالحسین فخاری
@Ghesehayekoodakane
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن 👇👇👇
یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی میكردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری میكرد.🐣🐣
روزها به اطراف جنگل میرفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما چند روزی بود كه آقا روباه مكار دوباره سروكلهاش پیدا شده بود و دوروبر گنجشكها میپرید. 🐕
یك روز از این روزها كه خانم گنجشكه میخواست دنبال غذا بره دید كه روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچههایش نگاه میكند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجههایم را بخوره... برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچههایش مراقبت كرد.
گنجشكهای كوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشكه حتما باید میرفت به جنگل تا غذا تهیه كند، ولی روباه مكار كه فكر میكرد از همه زرنگتر و مكارتره، چهار چشمی مراقب جوجهها بود تا سر یك فرصتی آنها را یه لقمه چرب كند.👀🐕👀
خانم گنجشكه فكری كرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمیگذارم بچههایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه و بچههایم را تنها بگذارم و بروم... همین طور كه با خودش صحبت میكرد، ناگهان فكری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیك روباه و گفت: سلام روباه عزیز. از این طرفا...!🕊
روباه گفت: سلام گنجشك مهربون، داشتم از اینجا رد میشدم، گفتم یك سری به شماها بزنم.🐕
گنجشك گفت: وای چقدر كار خوبی كردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچههایم غذا بیاورم، تو میتوانی از آنها مراقبت كنی تا من برگردم.
روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت میكنم. برو خیالت راحت باشه.
گنجشك گفت: روباه عزیز! برعكس صحبتهایی كه دربارهات میكنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه میگم كه تو با وجود مریضیات از بچههای من نگهداری كردی.
روباه گفت: چی؟ چی گفتی... كدام مریضی؟
گنجشك گفت: آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده. من شنیدم در جنگل بیماریای شیوع پیدا كرده كه كشنده است و اولین نشانهاش رنگ پریدگی است.
روباه با شنیدن این حرف گنجشك گوشهای نشست و گفت: یعنی من آن مریضی را گرفتهام، چه چیزی بخورم تا خوب شوم؟
گنجشك گفت: تنها دارویش نوشیدن یك جرعه از آبی است كه از قله كوه پس از آب شدن برفها بیاید.
روباه راهی شد به سمت كوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید كه مرده است. گنجشكها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند.
و گنجشك هم خوشحال بود از اینكه حیلهگرتر از روباه است.🕊🐣🐣🕊
@Ghesehayekoodakane
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_479443393911455774.mp3
4.15M
قصه صوتی 🐇
🐇🐘🐊🐇
اقا خرگوشه
😍💓😍💓
🌐 شعر، قصه و کلیپ کودکان👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
#قصه_متن 👇🏼👇🏼👇🏼
یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.🐜
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.» 🐝
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«مبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»🐝
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»🐜
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»🍯
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.» 🐜
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بالدار گفت: «ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت: «پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.» 🍯
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»🐜
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«ممنونم ، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت. 🍯🐜
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.» 🍯
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوس های زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»🐜
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
@Ghesehayekoodakane
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‼️کپی برداری از مطالبِ کانال بدون ذکر نام کانال#جایز نبوده و حق الناس محسوب میشود.
👈لطفا با انتشار مطالب با ذکر نام کانال ما را به دیگران معرفی نمایید.
احترام به كودك او را
با شخصيت بار مي آورد.
به طوري كه براي حفظ آن،
از كارهاي غلط اجتناب خواهد كرد.
👶 @Ghesehayekoodakane
از کودک بخواهید با توجه به رنگ بالن و تعداد خواسته شده برچسب ها را روی بالن بچسباند.
#چهار_سالگی
#آموزش_رنگ
#آموزش_اعداد
🍃🌸🍃🌸🍃
@Ghesehayekoodakane
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن 👇👇👇
یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
روزی روزگاری، یک طاووس و یک لاک پشتی بودند که با هم دوست صمیمی بودند.🐢
طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خانه داشت.🌊
هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آب می خورد، برای سرگرم کردن دوستش دمش را باز می کرد تا لاک پشت از زیبایی پرهای طاووس لذت ببرد.🐢
یک روز یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و می خواست که آن را به بازار برده و بفروشد، تا از فروش آن پول خوبی به دست بیاورد.
پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که به او اجازه دهد تا از لاک پشت خداحافظی کند.⛓
شکارچی خواهش طاووس را قبول کرد و او را پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که می دید دوستش اسیر شده است، خیلی ناراحت شد.
او از شکارچی خواهش کرد که طاووس را در عوض دادن هدیه ای با ارزش رها کند. شکارچی قبول کرد. سپس لاک پشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون آمد.🌊🐢💫
شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود، فورا طاووس را آزاد کرد.
مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص دوباره کنار رودخانه برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی طاووس، چیز کمی گرفته است و تهدید کرد که دوباره طاووس را اسیر خواهد کرد، مگر اینکه مروارید دیگری شبیه مروارید قبلی بگیرد.
لاک پشت که قبلا به طاووس گفته بود برای آزاد بودن، به جنگل دوردستی برود، از دست مرد حریص خیلی عصبانی شد.🐢
لاک پشت به شکارچی گفت: بسیار خوب، اگر اصرار داری مروارید دیگری شبیه مروارید قبلی داشته باشی، مروارید را به من بده تا دوباره همانند آن برایت پیدا کنم.
شکارچی به خاطر طمع زیادش، مروارید را به لاک پشت داد.
لاک پشت در حالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدهم. بعد بدون اینکه حتی یک مروارید به شکارجی بدهد، در آب ناپدید شد.🌊
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@Ghesehayekoodakane
کانال قصه های کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سی وهشت سال قبل تمام بدن یک نوزاد "به غیراز صورتش" درآتش سوخت.
درسال1977عکس مراقبت ویژه ازیک کودک جزغاله شده
درمطبوعات سرتاسردنیا چاپ شد؛
نوزادی که سرتاپایش سوخته بود و کسی امیدوارنبود که زنده بماند.
هرکس که این عکس را می دید حدس میزد که مادرنوزاد اورادرآغوش گرفته
اما واقعیت چیزدیگری بود !
آن زن مادربچه نبود ، اوسوزان برگر،سرپرستار بیمارستان" آلبانی نیویورک" بود
که روزهای متوالی ،همچون یک مادر دلسوز از نوزادسوخته مراقبت کرد
وشبانه روز به تیمارآن موجود معصوم پرداخت
تابالاخره معجزه خدارابه چشم دید ونوزادرا از مرگ حتمی نجات داد.
حالا 38سال از آن روزهاگذشته و"آماندااسکارپیناتی"یعنی همان "نوزادکوچک"
به "خانمی رشید "تبدیل شده و بالاخره دراواسط سال2015 موفق شده
که پرستارش را از طریق رسانه های مجازی پیداکند ودرآغوش بکشد.
سوزان برگر "پرستارفرشته صفت"وقتی پس از این همه سال باآغوش گرم
واشک آمانداپیناتی مواجه شد گفت:
"وقتی فهمیدم نوزادی که عاشقانه تیمارش کردم
این همه سال به دنبالم میگشته زبانم بندآمد."
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ديگه نبينم با پدرت "مادرت" اينجوري حرف بزني.
"صدات رو نشنوم"
" ديگه نشنوم از اين حرفا بزني"
"اين مسائل چرا نداره چون من ميگم"
"اين مسائل به تو ربطي نداره"
"اينقدر حرف نزن سرم رفت".
اگر ميخواهيد فرزندتان در جامعه زماني كه ديگران به او آسيب ميزنند يا تقاضاي اشتباه دارند، جرات اعتراض يا سوال كردن را داشته باشد، اجازه دهيد در محيط امن خانه ابراز وجود كند.
بجاي خاموش كردن يا از كار انداختن فرزندتان براي همه عمر روش درست اعتراض يا ابراز وجود را بياموزيد:"ميدونم انجام اين كار رو دوست نداري احساس ميكني بي انصافيه، حق داري اما وقتي داد ميزني من نميتونم كمكت كنم."
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehayekoodakane
#قصه_متن 👇👇👇
یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
در سرزمینی دوردست که خورشید به روشنی می درخشید و پرندگان آوازهای قشنگ سر می دادند،باغ بزرگی بود پر از حیوانات، با شکل ها، اندازه ها و رنگ های مختلف.🌞🐔🐒🐸🐼🐥🐞🐪🐎🐄🐑🐏
حیوانات بزرگتر مشغول ساختن لانه یا پیدا کردن غذا بودند. حیوانات کوچکتر هم به آنها کمک می کردند. اما آنها هم برای خودشان کار داشتند. کار آنها بازی کردن بود. اگر به طور اتفاقی از کنار باغ رد می شدید، حتما صدای داد و فریاد و قهقهه ی آنها را می شنیدید و می دیدید که چقدر از بازی با یکدیگر لذت می برند. ممکن بود در گوشه ای از باغ، خوک را ببینید که با فیل کوچولو قایم موشک بازی می کند و در گوشه ای دیگر اسب کوچولو،زرافه کوچولو و اردک کوچولو را که با هم والیبال بازی می کنند.🐘🐷
آنها دسته ای از حیوانات شاد و خوشحال بودند.
روزی ، گربه ی کوچکی با خانواده اش به این باغ بزرگ آمدند. همان روز اول، گربه کوچولو به همه جای باغ سر زد تا دوستان جدیدش را ببیند. او توپ بزرگ براقی داشت که هر وقت آن را به هوا پرتاب می کرد یا با پا می زد صداهای خنده داری از آن شنیده می شد.🐈⚽️
گربه کوچولو در حالی که توپش در دستش بود به این طرف و آن طرف می دوید تا بقیه ی حیوانات کوچک را ببیند. آنها هم کنجکاو بودند که گربه کوچولو را بشناسند.
زرافه با لبخند به گربه گفت : ” بیا با هم والیبال بازی کنیم.” گربه با خوشحالی گفت : ” باشه”. آنها مدتی با هم بازی کردند تا اینکه گرمشان شد و خسته شدند. نشستند و کمی آب خوردند.💦
بعد از اینکه خنک شدند، زرافه گفت : ” می شه ما با توپ تو والیبال بازی کنیم؟ توپ قشنگیه.” گربه گفت که دوست ندارد کسی با آن بازی کند. زرافه گفت : ” پس اقلا اجازه بده آن را ببینم.” و دستش را دراز کرد تا توپ براق را بردارد. اما قبل از اینکه زرافه آن را بگیرد، گربه با پنجول های تیزش پای زرافه را چنگ زد، زرافه بیچاره شروع کرد به گریه کردن. خراش پایش او را اذیت می کرد. زرافه گفت :” دیگه با تو بازی نمی کنم.” گربه با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : ” چه اهمیتی دارد. بقیه حیوانات با من بازی می کنند.” بعد هم توپش را برداشت و به خانه رفت.
روز بعد،گربه دوباره با توپ براقش به باغ بزرگ آمد تا با حیوانات دیگر بازی کند. او می دانست که زرافه از او ناراحت است. بنابراین، از زرافه نخواست که با او بازی کند. به جای آن، به اردک گفت: ” می خواهی با من بازی کنی؟”
اردک که دیده بود که چگونه به زرافه چنگ زد،گفت:” نه من نمی خواهم با تو بازی کنم، چون تو به دوستانت پنجول می کشی.”🐕
گربه شانه هایش را بالا انداخت و گفت: ” اصلا مهم نیست، بقیه ی حیوانات با من بازی می کنند.” وقتی که گربه از اسب پرسید که آیا می خواهد با او بازی کند ، او هم گفت نه.🐎
بعد گربه پیش فیل رفت و پرسید که آیا می خواهد با توپ براق او بازی کند. فیل و خوک با هم گفتند : ” ما با تو بازی نمی کنیم. چون تو به دوستانت پنجول می کشی.” 🐘
گربه عصبانی شد. اما هیچ کاری نمی توانست بکند. روزها می گذشت و او حیوانات دیگر را تماشا می کرد که با هم بازی می کردند. خیلی خسته و کسل شده بود. توپ براقش هم هیچ کمکی برای شاد کردن او نمی کرد. آخر وقتی کسی نیست که بشود توپ را برایش انداخت و با او بازی کرد، داشتن توپ براق چه فایده ای دارد. بالاخره به اطراف زرافه و حیوانات دیگر رفت و گفت که از کاری که انجام داده متاسف است. او احساس بدی داشت و دلش می خواست که دوباره بتواند با زرافه و حیوانات دیگر بازی کند. اما زرافه گفت تا وقتی که جغد نگوید که بازی با او کار درستی است، آنها با او بازی نمی کنند... (ادامه دارد)
@Ghesehayekoodakane
#قصه_متن 👇👇👇
یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
(ادامه قصه)
گربه پیش جغد رفت و همه چیز را برایش تعریف کرد. جغد با دقت به حرف هایش گوش داد و با چشمان گرد و درشتش به گربه نگاه کرد و گفت : ” به نظر می رسد فهمیده ای که کار اشتباهی کرده ای. اما این کافی نیست. حالا باید یاد بگیری که هر وقت عصبانی یا ناراحت شدی چه کار کنی.” گربه با دقت به حرف های جغد گوش می داد، چون واقعا از اینکه زرافه بیچاره را اذیت کرده بود متاسف بود و می خواست با بقیه ی حیوانات دوباره بازی کند.🐕
گربه پرسید: ” چه کار باید بکنم؟ ” جغد برایش توضیح داد که بعضی وقت ها از اینکه دیگران کارهایی انجام می دهند که ما دوست نداریم، عصبانی یا ناراحت می شویم . به جای صدمه زدن به آنها می توانیم با آنها صحبت کنیم. می توانیم بگوییم به خاطر کارهایی که انجام داده اند از آنها عصبانی یا ناراحت هستیم. گربه گوش می داد و سر پر مویش را تکان می داد.🐕
به نظر می رسید که دیگر یاد گرفته بود. جغد معلم خوبی بود. جغد به او گفت :” حالا تو یک چیز جدید و مفید آموخته ای . برو با بقیه ی حیوانات بازی کن. “🐎🐘
(داستان دوم)
خیلی دورتر از این جا، در سرزمین قطب یک پنگوئن کوچولو با خانواده اش زندگی می کرد. او واقعا آن جا را دوست داشت و همراه بقیه ی پنگوئن ها روزگار خوشی داشتند. اسم پنگوئن داستان ما پنگی بود.🐧
یک روز صبح از خواب بیدار شد، خمیازه ای کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد. همه جا پوشیده از برف و یخ بود.🌨❄️☃
پنگی کوچولو بعد از خوردن صبحانه ی خوشمزه، با پدر و مادر مهربانش خداحافظی کرد و به طرف مدرسه راه افتاد.
آن روز در مدرسه خیلی به آن ها خوش گذشت. هم اسکیت بازی کردند و هم درس های جدیدی یاد گرفتند.⛸⛷🎿
در کلاس، معلم در مورد کره ی زمین حرف زد. او گفت که زمین مثل یک توپ گرد است و دور خودش می چرخد! قطب شمال یعنی سرزمین پنگوئن ها بالای این توپ بزرگ قرار گرفته است و سرزمین های دیگر، اطراف این توپ هستند.🌍
... بچه پنگوئن ها باورشان نمی شد که زمین گرد باشد!
معلم به بچه ها گفت: « بعضی از سرزمین ها خیلی سرسبزند و حیوون هایش اصلاً شبیه به حیوون های سرزمین ما نیستند! »
پنگی حسابی به فکر فرو رفت، صدها سوال به ذهنش رسید ... .🐧
بعد از ظهر وقتی به خانه برگشت با پدر و مادرش در مورد درس های آن روز صحبت کرد و گفت دوست دارد به دوردست ها سفر کند و از نزدیک، زندگی در سرزمین های دیگر را هم تجربه کند. او تا همان روز عاشق قطب بود ولی حالا می خواست جاهای دیگر را هم ببیند!🌍
این احساس از کجا آمده بود؟
پدر و مادر بعد از شنیدن حرف های پنگی، به او گفتند: « ما پنگوئن ها و بقیه ی حیوان هایی که در قطب به دنیا آمده ایم به این آب و هوا عادت داریم و هوای سرزمین های دیگر چون گرم تر از این جاست با بدن ما سازگار نیست. »⛄️
ولی پنگی همچنان عاشق رفتن به سفر بود و حرف های آن ها او را راضی نکرد. بابا پنگوئن اون شب خیلی فکر کرد، یاد بچگی های خودش افتاد که مثل پسرش آرزو داشت به دور دست ها سفر کند و از نزدیک سرزمین های سرسبز را ببیند.🎑⛺️🏖
ولی هیچ وقت موفق نشد به سفر برود و به آرزوهایش برسد. بابا بعد از مشورت با مامان پنگوئن تصمیم جالبی گرفت. با یکی از دوستانش که کاپیتان یک کشتی بود و به سرزمین های زیادی سفر کرده بود، صحبت کرد و از او خواست تا سرزمین های دیگر را به آن ها نشان دهد.⛴⛵️
کاپیتان قبول کرد. بابا پنگوئن این خبر را به پنگی داد. کوچولوی ماجراجو از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد و از پدرش تشکر کرد. آن ها چمدان سفر را بستند و برای یک سفر طولانی آماده شدند.
@Ghesehayekoodakane