eitaa logo
قصه های کودکانه
32.7هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
894 ویدیو
312 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
👇🏼👇🏼👇🏼 شیر آبی که چکه می کرد (گروه سنی :۱۰-۶ سال) روزی روزگاری در یک شهر بزرگ، فروشگاه خیلی بزرگی بود. در این فروشگاه قفسه های زیادی دیده می شد که پر بود از اسباب و وسایلی که برای ساختن خانه لازم است. در یکی از این قفسه های بزرگ شیرهای آب زیادی قرار داشت، شیرهای بزرگ، شیرهای کوچک و در شکل های متفاوت.🏠 هر شب بعد از اینکه صاحب فروشگاه در را می بست و به خانه می رفت شیرهای آب شروع می کردند به صحبت با یکدیگر. آنها در مورد آدم هایی که در فروشگاه دیده بودند،لباس ها یا طرز حرف زدن و راه رفتن آنها با هم صحبت می کردند و به این ترتیب با هم خوش و سرگرم بودند. گاهی اوقات درباره ی اینکه بعد از فروخته شدن چه بر سرشان می آید، چطور از آنها استفاده می کنند و کجا زندگی خواهند کرد با هم حرف می زدند.👥 جیمز گنده، شیر محکم و بزرگی بود که برای استفاده در بیرون ساختمان ساخته شده بود. او برای استفاده در باغ خیلی به درد می خورد. هر چه باد و باران و گردو خاک هم می آمد او ناراحت نمی شد.یکی دیگر از شیرها ، بانو لیزا بود که شیری ظریف و زیبا بود. او هم برای یک وان حمام نفیس در خانه ای زیبا مناسب به نظر می آمد ، چون براق و شیک و پیک بود. شیر کوچولوی دیگری هم بود که لیو کوچولو نام داشت. او کوچک بود و به درد یک ظرفشویی کوچک می خورد. لیو کوچولو درخشان و زیبا بود، ولی از چیزی غصه می خورد.🛀 لیو کوچولو ناراحت بود ، چون چکه می کرد. هر روز صبح وقتی صاحب فروشگاه در را باز می کرد مجبور بود زمین زیر لئو کوچولو را بشوید و خشک کند چون همیشه حوضچه ی کوچکی از آب زیر او جمع شده بود صاحب فروشگاه از این قضیه حوصله اش سر رفته بود او ناچار بود زمین را خشک کند این کار خسته اش میکرد. خب البته لئو هم کلافه شده بود اما نمی دانست که این اتفاق چگونه پیش می آید صبح از خواب بیدار می شد ومی دید که خیس شده است .حدس می زد که حتما نصفه شب در خواب این اتفاق می افتد.لئو هر کاری که می توانست کرد اما نتوانست جلوی چکه کردن خودش را بگیرد . او واقعا درمانده شده بود.💧💦 یک شب لئو خوابش نمی برد داشت فکر میکرد. همه ی چراق های فروشگاه خاموش بودند اما ماه در آسمان بود روشنایی کمی به داخل فروشگاه میداد. همان طور که لئو آنجا نشسته بود و فکر می کرد یک دستکش بیسبال آمد و سر صحبت را با او باز کرد. دستکش به او گفت: ” تو هم می توانی آن کار را بکنی.” لئو پرسید: ” چکاری را می توانم بکنم؟”🌚⚾️ دستکش بیسبال گفت که همه چیز را درباره ی چکه کردن او می داند و میخواهد کمکش کند.دستکش به او گفت: ” میدانی لئو ،تو اندامی گلوله شکل در انتهای شکمت داری .این اندام هر وقت تو بخواهی باز و بسته می شود.درست مثل وقتی که من میخواهم توپی را بگیرم .من میدانم که باید باز شوم و کی باید بسته شوم. باید درست در لحظه ی مشخصی به سرعت بسته شوم تا توپ را بگیرم .سپس وقتی که میخواهم توپ را پرتاب کنم باید درست در لحظه ی مشخصی آن را رها کنم .⚾️ (ادامه دارد) @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: #دستان_و_سیمرغ #قسمت_سوم کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 👇🍃👇🍃👇🍃👇
4_337464127431641246.mp3
5.63M
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇👇👇 شیر آبی که چکه می کرد - قسمت دوم (گروه سنی :۱۰-۶ سال) وقتی که این کار را درست انجام می دهم ،به خودم خیلی افتخار می کنم.اما وقتی که نتوانم در لحظه ی مشخص توپ را رها کنم احساس بدی نسبت به خودم پیدا می کنم. آن اندام گلوله شکل که در انتهای شکمت قرار دارد، درست مثل من کار می کند. می توانی آن را یک کم یا کمی بیشتر یا حتی خیلی بیشتر ببندی و سپس در زمان مناسب آن را آزاد کنی.”💦 لئو از دوست جدیدش، دستکش، تشکر کرد. بعد از آن لئو چند شب کارهایی را که دستکش به او گفته بود تمرین می کرد. او سعی می کرد اندام گلوله ای خود را بسته نگه دارد تا صبح که می توانست آن را رها کند. اما هرچه سعی کرد، نتوانست. لئو باز هم چکه می کرد. دستکش دوباره آمد و گفت: ” نگران نباش لئو،یاد می گیری که چطور بگیریش و صبح به موقع خود و در جای مناسب یعنی سطلی که آن پایین است رها کنی.فقط باید تمرین کنی.” لئو سعی می کرد و بعضی وقت ها آب را نگه می داشت، اما نه همیشه. او هنوز چکه می کرد.💦🍯 یک شب، همه خوابیده بودند و فروشگاه تاریک بود. حتی شیرها هم خسته شده و به خواب رفته بودند. ناگهان دستکش پیش لئو آمد و او را تکان داد. دستکش فریاد زد:” لئو. بیدار شو، بیدار شو.” لئو چشم های خواب آلودش را باز کرد و پرسید چی شده؟ دستکش با لحنی نگران گفت : ” تو باید کمکم کنی. یکی از قفسه ها آتش گرفته است. اگر همین الان کمک نکنی ممکن است تمام فروشگاه بسوزد.” ♨️ لئو گفت: ” چه کاری از دستم برمی آید؟ چرا تو کاری نمی کنی؟” دستکش گفت: ” فراموش نکن که تو یک شیر هستی و آب داری. فقط کافی است آن قفسه را نشانه بگیری و آتش را خاموش کنی. خواهش می کنم همین الان این کار را انجام بده وگرنه ممکن است خیلی دیر بشود.”🌊 لئو پاسخ داد:” اما من نمی توانم.نمی دانم چگونه باید کنترلش کنم.” لئو تو می توانی. فقط خوب فکر کن. تو می دانی چطور این کار را بکنی. آن اندام را بگیر و بعد ولش کن.لئو لحظه ای فکر کرد و بعد تصمیم گرفت که این کار را امتحان کند. او اندام گلوله شکل را به داخل کشید و سپس به سوی قفسه ای که آتش گرفته بود نشانه گرفت.بعد آن را آزاد کرد. آب به سرعت بیرون آمد و روی قفسه ریخت. لئو باز هم سعی کرد.اندام را گرفت و بعد آن را رها کرد.آب زیادی روی قفسه ریخته شد.او این کار را چندین بار انجام داد تا اینکه بالاخره آتش خاموش شد.🌊 دستکش به لئو لبخندی زد و گفت : “می دانستم می توانی این کار را بکنی.تو می دانی چطور اندام گلوله ای انتهای شکمت را بگیری و می دانی هم چطور ولش کنی تا آب روی محل مشخص بریزد. ” لئو خیلی خوشحال بود. او به خودش افتخار می کرد. چون دیگر می توانست آب را نگه دارد و تمام شب را خشک بماند و خودش را خیس نکند.☺️ @Ghesehayekoodakane 🍃🌸🍃🌸🍃 کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇👇👇 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند.🏞⛰ به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت.🐠 ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو."🌊 ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید.🐠💦 بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.🌊 کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند. رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد. صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد. رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود. اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد. حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.🐠🌊 @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: #دستان_و_سیمرغ #قسمت_چهارم کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 👇🍃👇🍃👇🍃👇
4_337464127431641247.mp3
4.64M
داستان صوتی از شاهنامه فردوسی عنوان: کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane 🌼🍃🍃🌸 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال مجاز میباشد👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لالا لالا گل پونه آقا خیلی مهربونه اگه نیستش میون ما زما غافل نمی مونه لا لا لالا گل لاله فقیر تو کوچه میناله نزار و زار و بی حاله اگه آقا بیاد دیگه کسی این جور نمی مونه لالا لالا گل ارزن به هر کوی و به هر برزن نمیمونه غم وحسرت به هر قلبی زمرد و زن لالا لالا گل آوشن آقا میاد چشاتا روشن لبا خندون زمین خرم ، دلا شادون جهان گلشن لالا لالا گل سمبل برا آقا یه دسته گل بچینم ببرم پیشش الهی خار نره دستش لا لا لالا گل اسپند خدایا بر خودت سوگند رسانی مهدی ما را کنی ما را به دیدارش بسی شادان، بسی خرسند لا لا لالا گل سوسن می سوزه قلب مرد و زن الهی شام غیبت رو تمومش کن، رسون آخر فرج را رو به راهش کن ظهورش را رقم برزن لا لا لالا گل زیره چرا خوابت نمی گیره نمی خواهی مگر در خواب ببینی روی ماهش رو بپرسی حال و روزش رو بگی یادش زقلب تو نمی شه پاک، نمی میره لا لا لالا گل میخک ببین خوابیده گنجشگه اونم مثل تو میدونه میاد بهار به باغ بی شک لا لا لالا گل پسته نشو خسته، نشو خسته آقا میاد و بابایت برا یاریش کمر بسته الهی قفل در واشه یه باره آقا پیدا شه بشه مهمون دل هامون توآیینه چشمامون گل زهرا شکوفا شه گل زهرا شکوفا شه لا لا لالا عزیز جان مامان بشه ترا قربان اگر بیداری یا در خواب لالایی می رسد پایان ولی قصه مشتاقی همیشگی و بی پایان همیشگی و بی پایان لالالالالالالا لالایی منتظران: دکتر عبدالحسین فخاری @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇👇👇 یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌كردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌كرد.🐣🐣 روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما چند روزی بود كه آقا روباه مكار دوباره سروكله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشك‌ها می‌پرید. 🐕 یك روز از این روزها كه خانم گنجشكه می‌خواست دنبال غذا بره دید كه روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌كند. با خودش گفت این روباهه دوباره آمده تا جوجه‌هایم را بخوره... برای همین پشیمان شد و برگشت خانه و از بچه‌هایش مراقبت كرد. گنجشك‌های كوچولو خیلی گرسنه بودند و خانم گنجشكه حتما باید می‌رفت به جنگل تا غذا تهیه كند، ولی روباه مكار كه فكر می‌كرد از همه زرنگ‌تر و مكارتره، چهار چشمی ‌مراقب جوجه‌ها بود تا سر یك فرصتی آنها را یه لقمه چرب كند.👀🐕👀 خانم گنجشكه فكری كرد و با خودش گفت: ای روباه بدجنس! دیگه نمی‌گذارم بچه‌هایم را بخوری و با خودش گفت حالا من چطوری خانه‌ و بچه‌هایم را تنها بگذارم و بروم... همین طور كه با خودش صحبت می‌كرد، ناگهان فكری به ذهنش رسید و بعد رفت نزدیك روباه و گفت: سلام روباه عزیز. از این طرفا...!🕊 روباه گفت: سلام گنجشك مهربون، داشتم از اینجا رد می‌شدم، گفتم یك سری به شماها بزنم.🐕 گنجشك گفت: وای چقدر كار خوبی كردی. روباه عزیز دوست خوب من! من باید بروم و برای بچه‌هایم غذا بیاورم، تو می‌توانی از آنها مراقبت كنی تا من برگردم. روباه گفت: بله حتما من خیلی خوب از آنها مراقبت می‌كنم. برو خیالت راحت باشه. گنجشك گفت: روباه عزیز! برعكس صحبت‌هایی كه درباره‌ات می‌كنند تو چقدر مهربانی، ولی من به همه می‌گم كه تو با وجود مریضی‌ات از بچه‌های من نگهداری كردی. روباه گفت: چی؟ چی گفتی... كدام مریضی؟ گنجشك گفت: آخه دیدم رنگت خیلی پریده و زرد شده. من شنیدم در جنگل بیماری‌ای شیوع پیدا كرده كه كشنده است و اولین نشانه‌اش رنگ پریدگی است. روباه با شنیدن این حرف گنجشك گوشه‌ای نشست و گفت: یعنی من آن مریضی را گرفته‌ام، چه چیزی بخورم تا خوب شوم؟ گنجشك گفت: تنها دارویش نوشیدن یك جرعه از آبی است كه از قله كوه پس از آب شدن برف‌ها بیاید. روباه راهی شد به سمت كوهستان و چند روز بعد هم خبر رسید كه مرده است. گنجشك‌ها و دیگر حیوانات هم از دست آزارهای روباه راحت شدند و به زندگیشان ادامه دادند. و گنجشك هم خوشحال بود از این‌كه حیله‌گرتر از روباه است.🕊🐣🐣🕊 @Ghesehayekoodakane 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_479443393911455774.mp3
4.15M
قصه صوتی 🐇 🐇🐘🐊🐇 اقا خرگوشه 😍💓😍💓 🌐  شعر، قصه و کلیپ کودکان👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane
👇🏼👇🏼👇🏼 یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.🐜 هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.» 🐝 یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«مبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»🐝 مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»🐜 مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند» مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»🍯 بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.» مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.» بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.» 🐜 مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.» بالدار گفت: «ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.» مورچه گفت: «پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.» 🍯 بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»🐜 مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.» مورچه گفت:«ممنونم ، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!» مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت. 🍯🐜 مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.» 🍯 مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند. هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.» مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوس های زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»🐜 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‼️کپی برداری از مطالبِ کانال بدون ذکر نام کانال نبوده و حق الناس محسوب میشود. 👈لطفا با انتشار مطالب با ذکر نام کانال ما را به دیگران معرفی نمایید.
احترام به كودك او را با شخصيت بار مي آورد. به طوري كه براي حفظ آن، از كارهاي غلط اجتناب خواهد كرد. 👶 @Ghesehayekoodakane
از کودک بخواهید با توجه به رنگ بالن و تعداد خواسته شده برچسب ها را روی بالن بچسباند. 🍃🌸🍃🌸🍃 @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
👇👇👇 یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. روزی روزگاری، یک طاووس و یک لاک پشتی بودند که با هم دوست صمیمی بودند.🐢 طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خانه داشت.🌊 هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آب می خورد، برای سرگرم کردن دوستش دمش را باز می کرد تا لاک پشت از زیبایی پرهای طاووس لذت ببرد.🐢 یک روز یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و می خواست که آن را به بازار برده و بفروشد، تا از فروش آن پول خوبی به دست بیاورد. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که به او اجازه دهد تا از لاک پشت خداحافظی کند.⛓ شکارچی خواهش طاووس را قبول کرد و او را پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که می دید دوستش اسیر شده است، خیلی ناراحت شد. او از شکارچی خواهش کرد که طاووس را در عوض دادن هدیه ای با ارزش رها کند. شکارچی قبول کرد. سپس لاک پشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون آمد.🌊🐢💫 شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود، فورا طاووس را آزاد کرد. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص دوباره کنار رودخانه برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی طاووس، چیز کمی گرفته است و تهدید کرد که دوباره طاووس را اسیر خواهد کرد، مگر اینکه مروارید دیگری شبیه مروارید قبلی بگیرد. لاک پشت که قبلا به طاووس گفته بود برای آزاد بودن، به جنگل دوردستی برود، از دست مرد حریص خیلی عصبانی شد.🐢 لاک پشت به شکارچی گفت: بسیار خوب، اگر اصرار داری مروارید دیگری شبیه مروارید قبلی داشته باشی، مروارید را به من بده تا دوباره همانند آن برایت پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمع زیادش، مروارید را به لاک پشت داد. لاک پشت در حالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدهم. بعد بدون اینکه حتی یک مروارید به شکارجی بدهد، در آب ناپدید شد.🌊 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سی وهشت سال قبل تمام بدن یک نوزاد "به غیراز صورتش" درآتش سوخت. درسال1977عکس مراقبت ویژه ازیک کودک جزغاله شده درمطبوعات سرتاسردنیا چاپ شد؛ نوزادی که سرتاپایش سوخته بود و کسی امیدوارنبود که زنده بماند. هرکس که این عکس را می دید حدس میزد که مادرنوزاد اورادرآغوش گرفته اما واقعیت چیزدیگری بود ! آن زن مادربچه نبود ، اوسوزان برگر،سرپرستار بیمارستان" آلبانی نیویورک" بود که روزهای متوالی ،همچون یک مادر دلسوز از نوزادسوخته مراقبت کرد وشبانه روز به تیمارآن موجود معصوم پرداخت تابالاخره معجزه خدارابه چشم دید ونوزادرا از مرگ حتمی نجات داد. حالا 38سال از آن روزهاگذشته و"آماندااسکارپیناتی"یعنی همان "نوزادکوچک" به "خانمی رشید "تبدیل شده و بالاخره دراواسط سال2015 موفق شده که پرستارش را از طریق رسانه های مجازی پیداکند ودرآغوش بکشد. سوزان برگر "پرستارفرشته صفت"وقتی پس از این همه سال باآغوش گرم واشک آمانداپیناتی مواجه شد گفت: "وقتی فهمیدم نوزادی که عاشقانه تیمارش کردم این همه سال به دنبالم میگشته زبانم بندآمد." http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ديگه نبينم با پدرت "مادرت" اينجوري حرف بزني. "صدات رو نشنوم" " ديگه نشنوم از اين حرفا بزني" "اين مسائل چرا نداره چون من ميگم" "اين مسائل به تو ربطي نداره" "اينقدر حرف نزن سرم رفت". اگر ميخواهيد فرزندتان در جامعه زماني كه ديگران به او آسيب ميزنند يا تقاضاي اشتباه دارند، جرات اعتراض يا سوال كردن را داشته باشد، اجازه دهيد در محيط امن خانه ابراز وجود كند. بجاي خاموش كردن يا از كار انداختن فرزندتان براي همه عمر روش درست اعتراض يا ابراز وجود را بياموزيد:"ميدونم انجام اين كار رو دوست نداري احساس ميكني بي انصافيه، حق داري اما وقتي داد ميزني من نميتونم كمكت كنم." کانال قصه های کودکانه @Ghesehayekoodakane
#سه_سالگی #آموزش_رنگ @Ghesehayekoodakane
👇👇👇 یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. در سرزمینی دوردست که خورشید به روشنی می درخشید و پرندگان آوازهای قشنگ سر می دادند،باغ بزرگی بود پر از حیوانات، با شکل ها، اندازه ها و رنگ های مختلف.🌞🐔🐒🐸🐼🐥🐞🐪🐎🐄🐑🐏 حیوانات بزرگتر مشغول ساختن لانه یا پیدا کردن غذا بودند. حیوانات کوچکتر هم به آنها کمک می کردند. اما آنها هم برای خودشان کار داشتند. کار آنها بازی کردن بود. اگر به طور اتفاقی از کنار باغ رد می شدید، حتما صدای داد و فریاد و قهقهه ی آنها را می شنیدید و می دیدید که چقدر از بازی با یکدیگر لذت می برند. ممکن بود در گوشه ای از باغ، خوک را ببینید که با فیل کوچولو قایم موشک بازی می کند و در گوشه ای دیگر اسب کوچولو،زرافه کوچولو و اردک کوچولو را که با هم والیبال بازی می کنند.🐘🐷 آنها دسته ای از حیوانات شاد و خوشحال بودند. روزی ، گربه ی کوچکی با خانواده اش به این باغ بزرگ آمدند. همان روز اول، گربه کوچولو به همه جای باغ سر زد تا دوستان جدیدش را ببیند. او توپ بزرگ براقی داشت که هر وقت آن را به هوا پرتاب می کرد یا با پا می زد صداهای خنده داری از آن شنیده می شد.🐈⚽️ گربه کوچولو در حالی که توپش در دستش بود به این طرف و آن طرف می دوید تا بقیه ی حیوانات کوچک را ببیند. آنها هم کنجکاو بودند که گربه کوچولو را بشناسند. زرافه با لبخند به گربه گفت : ” بیا با هم والیبال بازی کنیم.” گربه با خوشحالی گفت : ” باشه”. آنها مدتی با هم بازی کردند تا اینکه گرمشان شد و خسته شدند. نشستند و کمی آب خوردند.💦 بعد از اینکه خنک شدند، زرافه گفت : ” می شه ما با توپ تو والیبال بازی کنیم؟ توپ قشنگیه.” گربه گفت که دوست ندارد کسی با آن بازی کند. زرافه گفت : ” پس اقلا اجازه بده آن را ببینم.” و دستش را دراز کرد تا توپ براق را بردارد. اما قبل از اینکه زرافه آن را بگیرد، گربه با پنجول های تیزش پای زرافه را چنگ زد، زرافه بیچاره شروع کرد به گریه کردن. خراش پایش او را اذیت می کرد. زرافه گفت :” دیگه با تو بازی نمی کنم.” گربه با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : ” چه اهمیتی دارد. بقیه حیوانات با من بازی می کنند.” بعد هم توپش را برداشت و به خانه رفت. روز بعد،گربه دوباره با توپ براقش به باغ بزرگ آمد تا با حیوانات دیگر بازی کند. او می دانست که زرافه از او ناراحت است. بنابراین، از زرافه نخواست که با او بازی کند. به جای آن، به اردک گفت: ” می خواهی با من بازی کنی؟” اردک که دیده بود که چگونه به زرافه چنگ زد،گفت:” نه من نمی خواهم با تو بازی کنم، چون تو به دوستانت پنجول می کشی.”🐕 گربه شانه هایش را بالا انداخت و گفت: ” اصلا مهم نیست، بقیه ی حیوانات با من بازی می کنند.” وقتی که گربه از اسب پرسید که آیا می خواهد با او بازی کند ، او هم گفت نه.🐎 بعد گربه پیش فیل رفت و پرسید که آیا می خواهد با توپ براق او بازی کند. فیل و خوک با هم گفتند : ” ما با تو بازی نمی کنیم. چون تو به دوستانت پنجول می کشی.” 🐘 گربه عصبانی شد. اما هیچ کاری نمی توانست بکند. روزها می گذشت و او حیوانات دیگر را تماشا می کرد که با هم بازی می کردند. خیلی خسته و کسل شده بود. توپ براقش هم هیچ کمکی برای شاد کردن او نمی کرد. آخر وقتی کسی نیست که بشود توپ را برایش انداخت و با او بازی کرد، داشتن توپ براق چه فایده ای دارد. بالاخره به اطراف زرافه و حیوانات دیگر رفت و گفت که از کاری که انجام داده متاسف است. او احساس بدی داشت و دلش می خواست که دوباره بتواند با زرافه و حیوانات دیگر بازی کند. اما زرافه گفت تا وقتی که جغد نگوید که بازی با او کار درستی است، آنها با او بازی نمی کنند... (ادامه دارد) @Ghesehayekoodakane
👇👇👇 یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. (ادامه قصه) گربه پیش جغد رفت و همه چیز را برایش تعریف کرد. جغد با دقت به حرف هایش گوش داد و با چشمان گرد و درشتش به گربه نگاه کرد و گفت : ” به نظر می رسد فهمیده ای که کار اشتباهی کرده ای. اما این کافی نیست. حالا باید یاد بگیری که هر وقت عصبانی یا ناراحت شدی چه کار کنی.” گربه با دقت به حرف های جغد گوش می داد، چون واقعا از اینکه زرافه بیچاره را اذیت کرده بود متاسف بود و می خواست با بقیه ی حیوانات دوباره بازی کند.🐕 گربه پرسید: ” چه کار باید بکنم؟ ” جغد برایش توضیح داد که بعضی وقت ها از اینکه دیگران کارهایی انجام می دهند که ما دوست نداریم، عصبانی یا ناراحت می شویم . به جای صدمه زدن به آنها می توانیم با آنها صحبت کنیم. می توانیم بگوییم به خاطر کارهایی که انجام داده اند از آنها عصبانی یا ناراحت هستیم. گربه گوش می داد و سر پر مویش را تکان می داد.🐕 به نظر می رسید که دیگر یاد گرفته بود. جغد معلم خوبی بود. جغد به او گفت :” حالا تو یک چیز جدید و مفید آموخته ای . برو با بقیه ی حیوانات بازی کن. “🐎🐘 (داستان دوم) خیلی دورتر از این جا، در سرزمین قطب یک پنگوئن کوچولو با خانواده اش زندگی می کرد. او واقعا آن جا را دوست داشت و همراه بقیه ی پنگوئن ها روزگار خوشی داشتند. اسم پنگوئن داستان ما پنگی بود.🐧 یک روز صبح از خواب بیدار شد، خمیازه ای کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد. همه جا پوشیده از برف و یخ بود.🌨❄️☃ پنگی کوچولو بعد از خوردن صبحانه ی خوشمزه، با پدر و مادر مهربانش خداحافظی کرد و به طرف مدرسه راه افتاد. آن روز در مدرسه خیلی به آن ها خوش گذشت. هم اسکیت بازی کردند و هم درس های جدیدی یاد گرفتند.⛸⛷🎿 در کلاس، معلم در مورد کره ی زمین حرف زد. او گفت که زمین مثل یک توپ گرد است و دور خودش می چرخد! قطب شمال یعنی سرزمین پنگوئن ها بالای این توپ بزرگ قرار گرفته است و سرزمین های دیگر، اطراف این توپ هستند.🌍 ... بچه پنگوئن ها باورشان نمی شد که زمین گرد باشد! معلم به بچه ها گفت: « بعضی از سرزمین ها خیلی سرسبزند و حیوون هایش اصلاً شبیه به حیوون های سرزمین ما نیستند! » پنگی حسابی به فکر فرو رفت، صدها سوال به ذهنش رسید ... .🐧 بعد از ظهر وقتی به خانه برگشت با پدر و مادرش در مورد درس های آن روز صحبت کرد و گفت دوست دارد به دوردست ها سفر کند و از نزدیک، زندگی در سرزمین های دیگر را هم تجربه کند. او تا همان روز عاشق قطب بود ولی حالا می خواست جاهای دیگر را هم ببیند!🌍 این احساس از کجا آمده بود؟ پدر و مادر بعد از شنیدن حرف های پنگی، به او گفتند: « ما پنگوئن ها و بقیه ی حیوان هایی که در قطب به دنیا آمده ایم به این آب و هوا عادت داریم و هوای سرزمین های دیگر چون گرم تر از این جاست با بدن ما سازگار نیست. »⛄️ ولی پنگی همچنان عاشق رفتن به سفر بود و حرف های آن ها او را راضی نکرد. بابا پنگوئن اون شب خیلی فکر کرد، یاد بچگی های خودش افتاد که مثل پسرش آرزو داشت به دور دست ها سفر کند و از نزدیک سرزمین های سرسبز را ببیند.🎑⛺️🏖 ولی هیچ وقت موفق نشد به سفر برود و به آرزوهایش برسد. بابا بعد از مشورت با مامان پنگوئن تصمیم جالبی گرفت. با یکی از دوستانش که کاپیتان یک کشتی بود و به سرزمین های زیادی سفر کرده بود، صحبت کرد و از او خواست تا سرزمین های دیگر را به آن ها نشان دهد.⛴⛵️ کاپیتان قبول کرد. بابا پنگوئن این خبر را به پنگی داد. کوچولوی ماجراجو از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد و از پدرش تشکر کرد. آن ها چمدان سفر را بستند و برای یک سفر طولانی آماده شدند. @Ghesehayekoodakane
دختر خنده رو و موش زبل @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 یكی بود یكی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. دختری بود که روی سرش اصلا مو نداشت. اما یک کله گرد و قشنگ داشت. دخترک خیلی کم می خندید، اما وقتی می خندید، چهار تا پروانه رنگارنگ، بال بال زنان می آمدند و خنده اش را تماشا می کردند.👼 @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 یک روز، دخترک، موش زبلی را دید که یک سیب را قل قل هول می داد تا به لانه اش ببرد. سیب قل می خورد و این طرف می رفت. بعد قل می خورد و آن طرف می رفت.👀🐁🍎 موشی، دنبال سیب این طرف می دوید و بعد هم آن طرف می دوید. دخترک از کارهای موشی آنقدر خندید آنقدر خندید که ده تا پروانه آمدند و خنده اش را تماشا کردند!🐁🍎😂 موشی صدای خنده دخترک را شنید و به او نگاه کرد: «وای! چه دختر قشنگی!» بعد برای اینکه بتواند دخترک را بهتر ببیند، سرش را بالا گرفت و عقب عقب رفت تا اینکه تالاپ، از پشت افتاد روی زمین!🐁😱 این طرفی شد، آن طرفی شد، تا بالاخره از جایش بلند شد. دخترک به سر موشی دستی کشید و دوباره خندید.🐁😊 این بار بیست پروانه دیگر هم آمدند و خنده قشنگ او را تماشا کردند. موشی با خودش فکر کرد که اگر از سیب بالا برود و روی آن بنشیند، می تواند دخترک را بهتر ببیند، پس تصمیم گرفت از سیب بالا برود، اما همین که سوار سیب شد، سیب قل خورد و موشی هم با سیب قل خورد و رفت و رفت آن طرف اتاق.🐁🍎 صدای خنده دخترک همه جا پیچید و یک لحظه بعد، اتاق پر شد از پروانه. آنها روی سر و شانه های دخترک نشستند.👼 موشی هیچ وقت دختری به این قشنگی ندیده بود. موش، سیب را رها کرد و رفت جلوی پای دخترک ایستاد و دست هایش را بالا گرفت.🐁👼 دخترک موش را از زمین برداشت و به او نگاه کرد. موش خندید و آنها با هم دوست شدند.🐁😊 حالا یک دختر بود که شبیه خودش بود. یک موش بود که زبل و بامزه بود! و یک عالمه پروانه بودند که همه با هم خوش و خندان و شاد، زندگی می کردند.😄🐁 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 با دستی از شکوفه در انتظار هستیم   روزی که او بیاید گویی بهار هستیم   با دستی از شکوفه از راه خواهد آمد   در لحظه‌ای پُر از گُل ناگاه خواهد آمد   پروانه‌ها در آن روز خواهند خواند آواز   لب‌های غنچه آن روز با خنده می‌شود باز   آن روز آخرین روز از عمر انتظار است   پایان فصل سردی آغاز نو بهار است @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼
🐁🐁 دو موش بد @Ghesehayekoodakane 🚺🚹🚼 روزی و روزگاری يك خانه عروسكي بسيار زيبایي در کنار شومینه اتاق قرار داشت .ديوارهاي آن قرمز و پنجره هايش سفيد بود . آن خانه پرده هاي توري واقعي داشت. همچنين يك درب در جلوی خانه و يك دودكش هم روی سقفش دیده می شد.     اين خانه متعلق به دو عروسك بود. یک عروسک بلوند که لوسيندا نام داشت و صاحبخانه بود ولي هيچوقت غذا سفارش نمي داد. دیگری هم جين نام داشت و آشپز بود اما هيچوقت آشپزي نمي كرد چون غذاهاي آماده از قبل خريداري شده بودند و در يك جعبه قرار داشتند. توي جعبه دو عدد ميگوي درشت قرمز ، يك ماهي ، يك تكه ران ، يك ظرف پودينگ و مقداري گلابي و پرتقال بود.     آنها را نمي شد از بشقابها جدا كرد ولي بي نهايت زيبا بودند. يك روز صبح لوسيندا و جين براي گردش با كالسكه عروسكيشان بيرون رفتند. هيچكس در اتاق كودك نبود و همه جا سكوت بود . يكدفعه صداي حركت آرام چيزي به گوش رسيد . صداي خراشيدگي از گوشه اي نزديك شومينه مي امد جائيكه سوراخي در زير قرنيز وجود داشت .     تام شستي سرش را براي لحظه اي بيرون آورد و دوباره صداها شروع شد. لحظه اي بعد خانم موشه هم سرش را بيرون آورد .او وقتي ديد كسي در اتاق نيست با جرات و بدون ترس بيرون آمد. خانه ي عروسكي در سمت ديگر شومينه قرار داشت آنها با دقت از روي قاليچه ي مقابل شومينه گذشتند و به خانه عروسكي رسيدند و درب را باز كردند.     دو موش از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوري افتاد . غذاهاي مورد علاقه موشها روي ميز چيده شده بود . قاشق ، چاقو و چنگال هم روي ميز بود و دو صندلي عروسكي هم كنار ميز قرار داشت . همه چيز فراهم بود. آقا موشه خواست تكه ای از ران خوش آب و رنگ را با چاقو ببرد. اما نتوانست چاقو را كنترل كند و دستش را زخمي كرد. خانم موشه گفت:     فكر كنم به اندازه كافي پخته نشده و سفت است بايد بيشتر تلاش كني. خانم موشه روي صندلي اش ايستاد و سعي كرد با چاقوي ديگري آنرا خرد كند اما تنوانست و گفت : اين خيلي سفت است تكه ران با يك فشار از بشقاب جدا شد و قل خورد و زير ميز افتاد. آقا موشه گفت : آن را ول كن و يك تكه ماهي به من بده .     خانم موشه سعي كرد تا با آن قاشق حلبي تكه اي از ماهي را جدا كند ولي ماهي به ظرفش چسبيده بود. همانطور كه ماهي به بشقاب چسبيده بود آنرا در آشپزخانه روي آتش قرار دادند ولي آن نپخت . آقا موشه خيلي عصباني شد. تكه ران را وسط اتاق گذاشت و با خاك انداز به آن كوبيد. بنگ، بنگ، و آنرا را تكه تكه كرد. تكه هاي ران به اطراف پرت شدند ولي هيچ چيزي داخل آن نبود. موشها خيلي خشمگين و نااميد شدند. آنها پودينگ، ميگوها، گلابي ها و پرتقال ها را هم شكستند     خانم موشه جعبه هاي كوچكي را توي قفسه پيدا كرد كه رويشان نوشته بود برنج ، شكر ، چاي ، اما وقتي كه آنها را برگرداند بجز دانه هاي قرمز و آبي چيزي داخلش نبود. آنها از ناراحتي تا آنجا كه مي توانستند رفتار زشت از خودشان نشان دادند. آقا موشه لباسهاي جين را از كشو در آورد و آنها را از پنجره به بيرون پرتاپ كرد. خانم موشه كه داشت پرهاي داخل بالشت لوسيندا را بيرون مي ريخت بياد آورد كه خيلي دلش يك تشك پر مي خواست. او با همكاري اقا موشه بالشت را به طبقه پايين برد و از روي قاليچه جلوي شومينه عبور كردند. رد كردن بالشت از آن سوراخ خيلي مشكل بود اما به هر سختي كه بود اين كار را انجام دادند. خانم موشه برگشت و يك صندلي و قفسه كتاب و قفس پرنده و چند تا خرت و پرت ديگر را برداشت و با خودش آورد. قفسه كتابها و قفس پرنده از سوراخ رد نشدند بنابراین خانم موشه آنها را پشت ذغالها رها كرد. او برگشت و يك كالسكه با خودش آورد خانم موشه دوباره برگشت و يك صندلي ديگر با خودش آورد كه يكدفعه صدايي را در پاگرد شنيد . او بسرعت به سواخش برگشت و عروسكها وارد اتاق كودك شدند . اما چشمهای لوسیندا و جین چه دید! لوسیندا روی اجاق وا ژگون شده نشست و به اطراف خیره شد. جین هم به کشوهای آشپرخانه تکیه داد و نگاه کرد . اما هیچکدام حرفی نزدند. قفسه کتابها و قفس پرنده در کنار جعبه ذغالها رها شده بود ولی گهواره و تعدادی از لباسهای لوسیندا را خانم موشه برده بود. البته خانم موشه چند تابه و قابلمه بدرد بخور و مقداری چیزهای دیگر را برداشته بود. دختر کوچولویی که خانه عروسکی متعلق به او بود گفت : من می روم و یک عروسک پلیس می آورم. اما پرستارش گفت: من یک تله موش خواهم گذاشت . این آخر داستان دو موش بد بود اما آنها خیلی بدجنس نبودند . آقا موشه خسارت آنچه که شکسته بودند پرداخت کرد . چون عید کرسیمس بود موش و همسرش یک اسکناس داخل جورابهای لوسیندا و جین انداختند. و خانم موشه هم صبح خیلی خیلی زود با خاک انداز و جاروش به خانه عروسکی آمد تا آن را تمیز کند @Ghesehayekoodakane کانال قصه های کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4