eitaa logo
قصه های کودکانه
36.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
930 ویدیو
363 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🍃حضرت صالح علیه السلام #ادامه_داستان... عصر همان روز همراه چند تا از دوست‌های
🍃حضرت صالح علیه السلام ... حضرت صالح با ناراحتی گفت: -تا سه روز دیگه عذاب بدی می‌یاد. این آخرین بار است و این بر همه. حضرت صالح می‌خواست از آن جا برود که یکی از آن‌ها گفت: -صالح صبر کن. حضرت صالح ایستاد و به او نگاه کرد. مرد کباب شتر را جلوی صالح گرفت و گفت: -صالح گوشت شترت خیلی خوشمزه است. بیا بخور... حضرت صالح ناراحت از آن جا رفت و همه خندیدند. حضرت صالح خیلی ناراحت شده بود و از دوست‌هایش خواست تا از شهر ثمود برای همیشه بروند. همه با نارحتی از شهر ثمود رفتند. دو روز بعد مردم شهر ثمود کنار هم نشسته بودند یکی از آن‌ها گفت: -خیلی خوب شد، بلأخره صالح از این جا رفت. دیگه از دستش خسته شده بودیم. دوستش گفت: -شهر از صالح و یک مشت آدم فقیر گدا پاک شد. مرد دیگری از آن جا رد می‌شد گفت: -یادتون نیست صالح چی گفت، صالح قبل از رفتنش با ناراحتی گفته بود که سه روز دیگه عذاب می‌یاد. مرد خندید و گفت: -اشکالی نداره، ما به خانه‌هایی که در کوه‌ها ساخته ایم می‌ریم، کوه آن قدر محکم است که هیچ طوفانی آن را خراب نمی کند. همه خندیدند. فردای آن روز وقتی همه از خواب بیدار شدند برای اطمینان بیشتر به خانه‌های کوهستانی خود رفتند. و همان طور که نشسته بودند، رعد و برق و صاعقه‌های بدی آمد. همه ترسیدند و جیغ و دادشان بالا رفت. یکی از آن‌ها فریاد زد: -ای وای وقتی رعد و برق و صاعقه می‌آید کوهستان خطرناک ترین جا است. رعد و برق‌ها و صاعقه‌ها بیشتر شدند و هیچ راهی برای هیچ کس نبود.کوه لرزید  و صاعقه‌ها هم مردم را خشک کردند و می‌سوزاند و عذاب آن‌ها را نابود  کرد و هم مردند. و حضرت صالح و مردم مؤمن  که از شهر ثمود رفته بودند به خوبی و خوشی زندگی جدیدی را شروع کردند. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐫 شتر ساده لوح و کلاغ ناقلا دوستانش فکر او را پسندیدند و به او گفتند: راضی کردن شیر باتو کلاغ قبول کرد و به سراغ شیر رفت و به او گفت: ای سلطان بزرگ چرا این گونه ضعیف و نالان شده ای بهتر نیست به جای ناله کردن به فکر خود باشید و این شتر چاق و فربه را که هیچ کاری غیر از خوردن و خوابیدن بلد نیست شکار کنید و بخورید تا دوباره قوی و نیرومند شوید و بتوانید به زندگی خود ادامه دهید؟ شیر از حرف کلاغ ناراحت شد و به او گفت: این چه حرفی است که می زنی من به او اجازه داده ام که در جنگل راحت زندگی کند این رسم جوانمردی و مروت نیست حالا که ناتوان هستم او را شکار کنم و بخورم. از این به بعد کسی به من اعتماد نمی کندکلاغ که از حرف شیر خوشش نیامده بود به او گفت: ای شیر بزرگ اگر خود او بخواهد چی؟ شما قبول می کنید؟ شیر پاسخ داد: اگر خود او بخواهد که دیگر حرفی نیست. کلاغ به سراغ دوستانش رفت و با هم نقشه ای کشیدند که هرکدام خود را به شیر عرضه کنند و به گونه ای او را منصرف نمایند و به همین خاطر سراغ شتر رفته و به او درباره بیماری شیر گفتند و از او خواستند تا با آنها همراهی کند شتر ساده لوح هم بی خبر از نقشه آنها قبول کرد و همگی نزد شیر رفتند. اول کلاغ رو به شیر کرد و گفت: .ای شیر بزرگ از اینکه تو را اینگونه ناتوان و گرسنه می بینم ناراحتم، بیایید مرا شکار کنید و بخورید دوستان او شغال و گرگ گفتند: تو گوشتی نداری فقط دوپاره استخوان هستی شیر سیر نمی شود بعد شغال گفت: ای سلطان بزرگ بیایید مرا شکار کنید و بخورید کلاغ و گرگ گفتند:گوشت تو تلخ است برای شیر ضرر دارد بعداز آن گرگ روبه شیرکرد و گفت: ای سلطان بزرگ مرا شکار کنید و بخوریدکلاغ و شغال گفتند: گوشت تو زهر دارد و خفگی می آورد و برای سلطان ضرردارد. شتر که درتمام این مدت ساکت ایستاده بود نوبت به او که رسید فکرکرد برای او هم بهانه ای میاورند و با خیال راحت گفت: ای سلطان بزرگ بیایید مرا شکارکنید و بخورید شغال و گرگ و کلاغ که منتظر این حرف شتر بودند یک صدا همه باهم گفتند: .......پیشنهاد خوبی است گوشت شما شیرین است و همگی همراه شیر به او حمله کردند و او را از پای درآوردند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐘 فیل ها در چشمه ی ماه 🌙 رفت و در گوش او چند جمله گفت خرگوش بزرگ قبول کرد و گفت: به شرطی که مواظب باشی تاآسیبی به تونرسد خرگوش کوچولو به سرعت خود را به چشمه رساند و دور از چشم فیل ها در کناری خودرا مخفی کرد شب که شد در آسمان صاف ماه می درخشید و عکس آن در چشمه افتاده بود فیل ها هم تازه به کنار چشمه رسیده بودند فیل بزرگ به طرف چشمه رفت و اولین قدم را در چشمه گذاشت و دید آب چشمه حرکتی کرد و عکس ماه هم تکانی خوردو به طرف او حرکت کرد در این موقع خرگوش کوچولو فریاد زد: شما کی هستید؟ چرا پای خود را در این چشمه گذاشته اید؟ فیل بزرگ گفت: من فیل بزرگ هستم من و دوستانم همه خسته و تشنه هستیم آمده ایم از آب این چشمه استفاده کنیم تو کی هستی؟ چرا خودت را نشان نمی دهی؟ خرگوش کوچولوگفت: من نماینده ماه هستم آمده ام به شما بگویم نمی توانید از این آب استفاده کنید فیل بی توجه به حرف او یک قدم جلوتر آمده عکس ماه هم به او نزدیکتر شدو درآب چرخید خرگوش فریاد زد: جلوتر نیا، اگر جون خود را دوست داری این چشمه مال ماه است هرکس از این آب استفاده کند خیلی زود کور می شود. فیل که از حرکت ماه در چشمه ترسیده بود با خود گفت: این چشمه خیلی مرموز است، بهتر است هرچه زودتر به محل دیگری برویم .به سرعت به طرف فیل ها رفت و به آنها گفت باید سریع از اینجا برویم همه ی آنها که شاهد ماجرا بودند به سرعت دنبال فیل بزرگ به راه افتادند ورفتند خرگوش کوچولو که نقشه اش گرفته بود با صدای بلند خندید. خبر به همه خرگوش ها رسید آنها خوشحال شدند و جشن بزرگی برپاکردند و هرکدام برای خرگوش کوچولو که شجاعانه توانسته بود فیل ها را بیرون کند هدیه ای خریده و از او تشکرکردند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐿️ سنجاب کوچولو دیگه تنها نیست موریس گفت :” منظورت یه دوسته؟” ، فندوق با خنده گفت :” آفرین درست گفتی” و بعد به سرعت دویدن واز اونجا دور شدن. فندق به موریس درخت سیبی رو نشون داد که پر از سیب های قرمز رسیده و آبدار بود. موریس با خنده گفت :” من از دوستت خیلی خوشم اومد” فندق هم جواب داد :” منم همینطور” بعد اون دوتا روی شاخه درخت سیب نشستن و به ابرهایی که تو آسمون در حال عبور بودن نگاه کردن.حالا دیگه خورشیدداشت کم کم غروب می کردو وقت اون شده بود که فندق و موریس به خونشون برگردن. فندوق زیر لب و با خجالت پرسید :” آیا دوست جدیدت رو برای امروز پیدا کردی؟” موریس گفت :” نه ، پیدا نکردم ، من همه چیز رو فراموش کردم، ما امروز خیلی سرمون شلوغ بود و مشغول بازی بودیم.” بعد اون لبخندی زد و گفت :” تو چطور؟ دوست داری دوست جدیدم باشی؟” فندق از این فکر و پیشنهاد موریس خیلی خوشش اومد وکلی خوشحال شد، وهمونطور که در حال پارو زدن و حرکت به سمت خونه بودن فندوق موریس رو محکم بغل کرده بود. بعد از اینکه به خونه رسیدن هردوتا دوست به هم شب بخیر گفتن . موریس گفت :” فردا صبح زود میبینمت ، من دلم میخواد تو دوست های دیگه منومثل خرسا ، خرگوشا و راکون ها رو هم ببینی و باهاشون آشنا بشی” و بعد از روی شاخه درخت سر خورد وتوی آب نا پدید شد. اون شب فندق خیلی زود به رختخوابش رفت.اون ساعت بالای سرش رو کوک کرد تا خیالش راحت باشه که فردا خواب نمیمونه و می تونه صبح ، زود و به موقع از خواب بیدار بشه. از همه اینا گذشته اون دلش نمیخواست دوستانی که فردا منتظر دیدنش بودن رو نا امید کنه. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏰 قلعه درختی چرا باید به عقاب و اژدها فکر کنیم ! کاش می شد یک رود بزرگ از بستنی جاری میشد و قلعه درختی ما رو هم با خودش میبرد! فکر کنید چقدر هیجان انگیز می شد .. تو چی فکر می کنی مکس؟”مکس اما کتاب پرنده شناسی اش که همیشه همراهش بود رو برداشته بود و با دقت صفحه های اون رو ورق میزد انگار که دنبال چیزی می گشت.. مکس یک دفعه خندید و گفت:” فکر نکنم برای نجات قلعه درختی مون نیازی به بادکنک و شوالیه و عقاب و اژدها داشته باشیم.. چیزی که قراره به ما کمک کنه همین پرنده کوچولو هست!”سوفی با تعجب گفت:” چی؟ این پرنده کوچیک چطوری می تونه به ما کمک کنه ؟” مکس به کتابش اشاره کرد و گفت:” می بینی؟ این عکس همین پرنده کوچیک هست.. اینجا نوشته که اون یک پرنده خیلی خاص و کمیابه که در حال انقراض هم هست !” جسی گفت:” در حال انقراض یعنی چی؟” مکس گفت:” یعنی تعداد زیادی از این پرنده در دنیا باقی نمانده که همونطور که میبینید یکی از اونها در این جنگل زندگی می کنه… پس طبق قانون باید از این پرنده محافظت بشه و نباید محل زندگیش از بین بره ..!” همه بچه ها از خوشحالی هورا کشیدند و بالا و پایین پریدند. سوفی گفت:” آخ جووون، پس حالا کسی نمی تونه این جنگل رو از بین ببره ،درختها رو قطع کنه و قلعه درختی ما رو از بین ببره ..” . ویلی گفت:” آفرین مکس، کتاب پرنده شناسی تو بالاخره به دردمون خورد.”همه بچه ها خندیدند . بعد با هیجان از درخت پایین اومدند. اونها می خواستند هر چه زودتر به پدر و مادرهاشون بگن که این جنگل نمی تونه از بین بره اون هم به خاطر یک پرنده کوچولوی کمیاب و در حال انقراض.. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃شاکوتی، دارکوب بازیگوش شاکوتی خسته‌تر و گرسنه‌تر پرواز کرد. رفت و رفت و رفت. سر راهش، کنار مرداب، یک مرغابی را دید. مرغابی منقار بلندش را توی مرداب فروبرد. به صدایی که می‌آمد، گوش داد. بعد، یک کرم چاق‌وچله را شکار کرد. شاکوتی با خودش فکر کرد: «من هم منقار بلندی دارم. پس می‌توانم مثل او این کار را انجام بدهم.» بعد رفت و کنار مرغابی نشست و منقارش را توی لجن‌ها فروبرد؛ اما تنها چیزی که گیرش آمد یک منقار کثیف بود. به مرغابی گفت: «ببین، به من هم بگو چطوری کرم‌ها و حشرات را پیدا می‌کنی. منقار من هم بلند است؛ ولی نتوانستم چیزی بگیرم.» مرغابی گفت: «من می‌توانم از توی منقارم بشنوم که کرم‌ها و حشرات در زیرِ زمین به کدام طرف می‌روند، اما تو نمی‌توانی؛ می‌توانی؟» شاکوتی جواب داد: «بله، همین‌طور است. من نمی‌توانم از زیرِ زمین حشره بگیرم؛ چون منقارم مثل منقار مرغابی‌ها نیست تا صدای کرم‌ها را بشنوم. من نمی‌توانم حشرات را مثل خفاش با بال‌هایم بگیرم. نمی‌توانم مثل قورباغه زبانم را تند و سریع بیرون بیاورم. برای همین بهتر است برگردم و مثل پدربزرگ، حشره‌ها را از زیر پوست درخت‌ها شکار کنم، چون دیگر طاقت گرسنگی ندارم.» آن‌وقت رفت و رفت تا به درخت کاج پیر در کنار دریاچه رسید؛ اما اتفاق عجیبی افتاده بود. روی زمین پر از برگ‌های زرد و شاخه‌های خشکیده بود. نه صدای آواز پرنده‌ای می‌آمد، نه گُلی روی بوته‌ای مانده بود. حتی خرگوش‌های کوچولو هم جایی برای پنهان شدن نداشتند. همه‌جا ساکت بود. فقط صدای خش‌خش برگ‌های زرد و خشک می‌آمد. شاکوتی فریاد زد: «پدربزرگ! پدربزرگ!» اما جوابی نشنید. جوجه‌تیغی کوچکی از زیر برگ‌ها بیرون آمد و گفت: «هی! چرا فریاد می‌زنی؟» شاکوتی پرسید: «پدربزرگم کجاست؟ حیوان‌ها کجا رفتند؟» جوجه‌تیغی جواب داد: «حشره‌ها و کرم‌ها به جنگل حمله کردند. آن‌ها برگ‌ها را خوردند. دیگر نه چیزی برای خوردن ماند، نه جایی برای پنهان شدن. برای همین، همه ازاینجا رفتند. پدربزرگ تو هم رفت تا پرنده‌ها را برای جنگیدن با کرم‌ها و حشرات خبر کند. او می‌خواست تو را هم پیدا کند. شاکوتی، تو چرا به آن‌ها کمک نکردی؟!» شاکوتی جوابی نداد و آرام به‌سوی لانه‌شان رفت. نزدیک درخت کاج، پدربزرگ را دید که فرمانده‌ی گنجشک‌ها، چکاوک‌ها، بلبل‌ها و همه‌ی پرنده‌های حشره‌خوار شده بود چیزی نگذشت که دارکوب‌ها، کارشان را شروع کردند. آن‌ها روی درخت‌ها نوک می‌کوبیدند و حشره‌ها و کرم‌ها را نابود می‌کردند. وقتی کارشان به آخر رسید، جنگل دوباره سرسبز شد. گنجشک‌ها جیک‌جیک کنان پرواز کردند تا اگر کرمی در جایی پنهان شده، شکار کنند. چکاوک‌ها روی شاخه‌ها وارونه می‌شدند و حشره‌ها را از سوراخ درخت‌ها بیرون می‌کشیدند. بلبل‌ها و پرنده‌های حشره‌خوار دیگر هم، کرم‌ها را از روی شاخ و برگ‌ها جمع می‌کردند. تاک تاکی، شاکوتی را دید. فریاد زد: «شاکوتی، بیا به ما کمک کن تا جنگل را نجات دهیم.» شاکوتی پرید و روی شاخه‌ای پشت سر پدربزرگ نشست، دمش را به درخت تکیه داد و با منقارش شروع کرد به کوبیدن. او به‌آسانی حشره‌ها را از زیر پوست درخت‌ها بیرون می‌کشید و می‌خورد؛ دانه به دانه؛ تند و تند. آن‌ها تمام روز کار کردند. هنگام غروب، دیگر اثری از حشره‌های خطرناک و کرم‌های شکمو نبود. صبح، دوباره جنگل زندگی تازه‌ای را شروع کرد. باد شاخ و برگ درخت‌ها را می‌رقصاند. پروانه‌ها روی گل‌ها پرواز می‌کردند و در هوای خوب و تازه، این‌طرف و آن‌طرف می‌پریدند. داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم! خرسِ مادر، بچه‌هایش را کنار دریاچه می‌شست. جوجه‌تیغی چند قارچِ درشت را روی خارهایش گذاشته بود و برای بچه‌هایش می‌برد. تاک تاکی به شاکوتی گفت: «خوب، تو دیگر بزرگ شدی. یاد گرفتی که چطور برای خودت غذا پیدا کنی و مواظب درخت‌ها باشی. از حالا من و تو باید باهم توی جنگل بگردیم و دشمنان را از بین ببریم.» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐭داستان موش و گربه 🐱 موش دانا و زیرک که دیگر خیالش راحت شده بود به قول خود وفا کرده و شروع به باز کردن گره ها کرد. ولی ناگهان با خود گفت:. الان گربه خیلی گرسنه است اگر همه بند ها را باز کنم ممکن است من را شکار کند و بخورد، پس بهتر است تعدادی از گره ها را باقی بگذارم تا در زمان مناسب آنها را باز کنم، کم کم هوا تاریک شد و شب همه جا را فرا گرفت موشی که خیلی خسته شده بود دست از کار کشید. گربه با ناراحتی به او گفت: چرا همه گره ها را باز نمی کنی؟ موشی در جواب گفت: خیلی خسته ام باید کمی استراحت کنم و برای استراحت به لانه اش رفت. نزدیک صبح که خورشید داشت طلوع می کرد سر و صدای شکارچیان که به محل نزدیک می شدند به گوش رسید. موشی هم به سرعت از لانه بیرون آمد و بقیه گره ها را باز کرد و گربه هم از این که شکارچیان رسیده، او را با خود ببرند خیلی خیلی ترسیده بود، به سرعت از درخت بالا رفته و از محل دور شد. شکارچیان وقتی رسیدند بند های پاره شده را دیدند با تعجب دور وبر خود را خوب نگاه کرده و فهمیدند از شکار خبری نیست، سریع دام ها را جمع کرده به محل دیگری رفتند. فردای آن روز گربه که از کمک موشی خوشحال شده بود برای تشکر به سراغ او آمد و از او خواست که به دوستی با او ادامه دهد. موشی زیرک و دانا که می دانست دوستی موش و گربه امکان ندارد، زیرا گربه هر لحظه ممکن است گرسنه شده و او را شکار کند و بخورد، پیشنهاد او را قـبول نـکـرد. گربه هم خیلی ناراحت شد و به سرعت از آنجا دور شد. موشی زیرک و دانای ما با عقل و هوش خود توانست از دست سه دشمن قوی (جغد و راسو و گربه) نجات پیدا کرده سالیان سال خوب و خوش زندگی کند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼آهو و لاکپشت لاکپشت در لاک خود فرو رفت، وقتی صیاد رسید دید دام پاره شده است و از شکار خبری نیست.اطراف را خوب نگاه کرد، چشمش به لاکپشت افتاد که در لاک خـود فــرو رفــتـه بـود، بـه طـرف او رفـت و او را برداشت و داخل کیسه انداخت و به طرف رودخانه حرکت کرد. دوستان لاکپشت که خیلی خیلی از این ماجرا ناراحت بودند، به دنبال صیاد به راه افتادند و در فکر بودند که چگونه دوست خود را نجات بدهند. ناگهان فکری به ذهن موشی رسید رو کرد به آهو و گفت: دوست عزیز تو خود را به نزدیکی صیاد برسان و وانمود کن که پایت مجروح شده و نمی توانی خوب بدوی. صیاد هم که برای خوردن آب به کنار رودخانه رفته بود، تا چشمش به آهو افتاد کیسه را رها کرد و به طرف آهو دوید تا او را بگیرد. در همین حال موشی از فرصت استفاد کرد و کیسه را سوراخ کرد و لاکپشت را نجات داد. لاک پشت هم سریع خود را داخل آب پنهان کرد،آهو هم صیاد را به طرف جنگل سبز برد و کم کم سرعت خود را زیاد کرد و فرارکردو رفت، صیاد که از گرفتن آهو ناامید شده بود برگشت، وقتی دید کیسه سوراخ شده و از لاکپشت خبری نـیست، خـیلـی ترسید، با خود گفت: امروز هرکس را شکار کردم از دستم فرار کرده است، این جنگل خیلی مرموز و عجیب است. بهتراست تا اتفاق دیگری نیافتاده اینجا را ترک کنم و به سرعت از جنگل بیرون رفت. لاکپشت و آهو و زاغ و موشی که از دست صیاد راحت شده بودند، خیلی شاد و خوشحال شدند و خدا را شکر کردند و قدر دوستی خود را دانستند و سالیان سال در کنار یکدیگر به خوبی و خوشی زندگی کردند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸مناسب برای بچه های که زیاد جیغ و داد میزنند 🌿🍃قارقار قارقارک🍃🌿 هر روز یه همسایه میومدو درخونه ی خانم کلاغه رو میزدو از قارقارک شکایت میکرد. روزا اومدنو رفتن تا اینکه یه روز صب همه چی ساکتو اروم شد. دیگه صدای قارقار قارقارک به گوش نمیرسید خانم گنجشکه توی لونه کنار بچه هاش بود. تعجب کردو گفت:« چی شده ؟ چه خبرشده؟ چرا صدای قارقارک نمیاد؟ شاید من کر شدم.» بچه گنجشکا یک صدا با هم گفتن :« نه مامان جیک جیک تو کر نشدی. جیک جیک ما هم صدای قارقارک نمیشنویم.» ظهر شد، عصر شد، شب شد صدای قارقارک شنیده نمی شد. بچه گنجشکها گفتند: «مامان جیک جیک مثل اینکه قارقارک کلاغ خوبی شده، حرف مادرشو گوش کرده.» خانم گنجیشکه هم فکر کرد و گفت:« اره حتما قارقارک به سر عقل اومده فهمیده که قارقار کردن زیادی هم خوب نیست.الان میرم و بهش میگم آفرین کلاغک خوب .»خانم گنجشکه اینو گفت و به طرف خونه خانم کلاغه پرکشید. وقتی که رسید داد کشید: «قارقارک جان کجای؟؟؟ آفرین ، صد افرین به تو که دیگه سر و صدا نمیکنی. چه کلاغ حرف شنویی شدی. » همون موقع خانم کلاغه در خونه رو باز کردو با ناراحتی گفت :« بیا تو خانم گنجشکه ، بیا ببین چه خاکی به سرم شده ، کلاغکم لال شده ، دیگه نمیتونه قارقار کنه.» خانم گنجشکه با تعجب پرسید : «لال شده؟؟؟ نمیتونه قار قار کنه؟ بذار ببینم.» اینو گفت و وارد لونه شد. دید که قارقارک یه گوشه نشسته و بی صدا گریه میکنه. خانم گنجشکه دلش سوخت. جلو رفت و گفت:« قارقارک جونم کلاغکم بگو قارقار؟؟؟ » قارقارک منقارشو باز کرد ،ولی صدایی ازش بیرون نیومد .خانم گنجشکه دوباره گفت :« یبار دیگه قارقارک جان یبار دیگه سعی کن. » قارقارک منقارشو بیشتر باز کرد اما بازم ازون صدایی بیرون نیومد. خانم کلاغه بالاشو به سرش زدو شروع کرد به گریه کردن. خانم گنجشکه این وضعو که دید دو تا بال داشت دوتا بال دیگه هم قرض گرفتو رفت تا کلاغ زاغی که دکتر کلاغا بود را خبر کنه . مدت زیادی نگذشت که خانم گنجشکه با دکتر زاغی برگشت. دکتر از قارقارک خواست که منقارشو باز کنه، بعد توی گلوشو نگاه کردو اونو معاینه کرد. اونوقت رو به خانم کلاغه کردو گفت: « چیزی نیست نترسید گلوش یکم ورم کرده مثل اینکه زیادی قارقار کرده ، چند روزی طول میکشه تا خوب بشه » خانم کلاغه رو به قارقارک کردو گفت: «چه قدر به تو گفتم اینقدر قارقار نکن» خانم گنجشکه هم گفت:« دیدی حرف مامانتو گوش نکردی و از صب تا شب قارقار کردی اینم شد نتیجش.» بعد خانم کلاغه رو به دکتر کردو پرسید:« اقای دکتر بچم غذا چی بخوره ؟ دکتر گفت این چند روز نوک به پنیر وگردو نزنه ، برفم نخوره، فقط آش صابون بخوره ، خانم کلاغه گفت : «آقای دکترحالش خوب میشه؟ » اقای دکتر زاغی در حالی که وسایلشو جمع میکرد گفت:« بله، گفتم که خوب میشه البته بعدا باید مواظب باشه که زیادی قارقار نکنه.» چندماه گذشت قارقارک حالش خوب شد دیگه کلاغکی خوب شد و حرف شنو بود. زیادی هم قارقار نمیکرد، حالا همه ی همسایه ها قارقارک را دوست دارن و ازش راضین. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🌸حضرت هود #قسمت_چهارم در همین لحظه بود که بت پرست‌ها با شمشیر و چاقو به طرف خدا
🌸حضرت هود(ع) چند روز بعد ابرها آمدند و مردم خوشحال شدند و به طرف بت‌ها دویدند و با خوشحالی آن‌ها را می‌پرستیدند و می‌گفتند: -ای بت‌های بزرگ، از شما ممنونیم که برایمان باران فرستادی. ممنون که آرزوی ما را بر آورده کردی. حضرت هود آمد و گفت: -همه ی شما دارین اشتباه می‌کنین. این ابرها برای بارون نیستن و به اجازه ی خدای یگانه آمده اند. این ابرها شروع کننده ی یک عذاب بد هستن. تا فرصت دارین از کارهای زشت خود توبه کنین و به خدای یکتا ایمان بیارین و دیگه کارهای بد نکنین. مردم خندیدند و یکی از آن‌ها گفت: -چه حرف‌های مسخره ای می‌زنی، از این که الکی حرف می‌زنی خسته نشدی! این ابرها را بت‌ها برای باران آوردند و ما از بت‌هایمان ممنونیم. حضرت هود ناراحت شد و از آنجا رفت و به دوست‌هایش گفت: عذاب بدی دارد می‌آید باید از این شهر بریم. حضرت هود و دوست‌هایش از شهر عاد رفتند. وقتی آن‌ها از شهر خارج شدند. باد بدی آمد و گردباد بزرگی به وجود آمد. همه چیز را باد برد و مردم بت پرست در آسمان دور می‌خوردند و باد آن‌ها را بالا می‌برد و زمین می‌زد و دوباره به آسمان می‌برد. خانه‌هایشان خراب شده بود و شهر به خرابه تبدیل شد و همه ی آن‌ها مردند. حضرت هود با مومن‌ها شهر جدیدی درست کردند و به خوبی زندگی کردن. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸مدرسه‌ی جنگل سبز واقعا ضد حالی تیغ تیغو!! اصلا شوخی سرت نمیشه!! قبل از این که تیغ تیغو بتونه جواب بده، یک صدای دیگه اومد و همه برگشتن تا ببینن اون صدای چیه!! این دفعه دیگه خبری از شوخی و خنده نبود!! به خاطر این که یک مار خیلی بزرگ و خیلی گرسنه روبروی بچه‌ها ایستاده بود!! مار گرسنه که آب از لب و لوچه‌اش راه افتاده بود، گفت: به به!!! میبینم که وقت ناهارم رسیده!! تو این لحظه بچه‌ها متوجه شدن که خانم سنجاب هنوز داره دنبال موش موشک میگرده و برنگشته!! اونا تنهای تنها بودن! همه‌ی بچه‌ها حسابی ترسیده بودن و نفسشون در نمیومد!! موش موشک و دوستاش محکم همو بغل کردن!! اونا فکر میکردن که اینجا آخر خطه! ناگهان تیغ تیغو دیگه اصلا احساس ترس نکرد. اون یک راه عالی پیدا کرده بود تا بچه‌ها رو نجات بده! اون دقیقا میدونست که باید چیکار بکنه. تیغ تیغو به یک گودال زیر تنه‌ی یک درخت بزرگ اشاره کرد و داد زد: زود باشید! بدویید! همه برید زیر این گودال!! همه به تیغ تیغو نگاه کردن و بعد سریع توی گودال دویدن!! همه به غیر از موش موشک!! اون حسابی عصبانی بود و داد زد: ای جوجه تیغی نادون!! اینجوری که بدتر گیر میوفتیم!! اما قبل از این که بتونه جملشو تموم بکنه، تیغ تیغو قل خورد و خودشو مثل یک توپ جمع کرد. بعد قل خورد و خودشو به در اون گودال رسوند و گودال رو با تیغ‌های تیزش بست!! الان دیگه مار دستش به بچه‌ها نمیرسید!! بعد از همه‌ی این اتفاقات وقتی بچه‌ها همگی به سلامت به مدرسه برگشتن، تموم داستان رو برای آقای جغد که مدیر مدرسه بود تعریف کردن. اونا برای آقای جغد تعریف کردن که مار بزرگ چطور از تیغ‌های تیغ تیغو ترسید بود و فرار کرده بود!! بعد از این که مار فرار کرده بود، همه‌ی بچه‌ها سریع به سمت مدرسه دویده بودن!! اونا خیلی خیلی مدیون تیغ تیغو بودن چون اون جون همشونو نجات داده بود!! موش موشک، تیغ تیغو رو بغل کرد و ازش معذرت خواهی کرد که بهش گفته بود عجیب و غریب! تیغ تیغو عجیب و غریب نبود. تیغ تیغو یک قهرمان بود و الان دوست خوب اونا محسوب میشد. تیغ تیغو که هنوز خجالتی بود و به این همه توجه عادت نداشت، لپ‌هاش فرمز شدن و دوباره قل خورد و خودشو مثل یک توپ کرد!! آخه اون از این که همه‌ی دوستاش اینجوری تشویقش بکنن خجالت میکشید!! 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
.#قصه_کودکانه 🦅 شاهین و جغد 🦉 #قسمت_سوم شاهین امروز هم با این حرفها و حیله ها از دریافت و خوردن
. 🦅 شاهین و جغد 🦉 جغد روباه را دعا کرد، بی درنگ به پرواز درآمد و به دامنه دشت ،جاییکه در آن حوالی کبک یافت می شدرفت . همانطور که جستجو میکرد به کبکی رسید ،با ادب و خوشرویی پیش رفت، سلام کرد و گفت: ای پرنده فرخنده سرشت که زیبایان عالم ،خرامیدن و راه رفتن موزون را از تو می آموزند و قهقهه ات شور در دل عاشقان می اندازد . من قصد ازدواج دارم ،به همین منظور در خانه ام جشنی برقرار است از هر نوع مرغ یکی آمده و در آنجا شده اند.فقط درجمع جای شما خالی است که شخصاً برای دعوت آمده ام ،بیا که در آنجا جوش و خروشی برپا است، صدای سرود و آواز و غلغلهٔ مرغان خوشخوان به عرش اعلا میرسد، حیف است که شما در جشن عروسى من شركت نکنید . آنقدر از این حرفها زد تا کبک شیفته شد. بالاخره کبک را همراه کرد و آورد. او را به داخل لانه فرستاد و خود به انتظار آمدن باز بر در سوراخ نشست. کبک چون وارد آشیانه جغد شد سوراخی دید تاریک ،بی صفا، سوت و کور؛ که از عروسی هم خبری نیست به جغد گفت: رفیق! پس آن بزم عروسی و هجوم مرغان و شور و غوغا کجا است؟ جغد گفت: همه رفتهاند عروس بیاورند ، وقتی آمدند مجلس گرم میشود. خلاصه با هر حیله و نیرنگی که بود کبک را تا آمدن باز مشغول ساخت روباه نیز آمده در گوشه ای پنهان شده بود . چون هوا تاریک شد و شب فرارسید ،شاهین به طلب طعمه آمد تا چشم جغد به باز ،افتاد رو به کبک کرد و گفت ای عزیز دوستان دیر کردند! نمیدانم علت چیست؟ اگر ممکن است شما به بیرون رفته به اطراف نگاه كن و ببین عروس کی میرسد؟ کبک بیچاره از همه جا بی خبر چون قدم از سوراخ بیرون نهاد؛ باز تصور کرد کبک بهشت است ، از کمین برجست او را گرفت کشت و به خوردن مشغول شد. در این هنگام روباه از کمینگاه بیرون آمد و نرم نرم خود را به باز رسانید، او را گرفت و به انتقام خون کبک هلاک ساخت پس از آن باز و کبک را برداشت و به سمت لانه خود رهسپار شد در ضمن جغد را صدا زد و گفت :مبارک باشد هیچ کس بیشتر از من از عروسی تو استفاده نبرد. فرزندان عزیزم مشاهده کردید که حرص و طمع چه بلاها به دنبال دارد؟ باید از این ماجرا پند گرفت و به حق خود قانع باشیم. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4