eitaa logo
قصه های کودکانه
33.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
گردش در باغ وحش_صدای اصلی_429745-mc.mp3
4.12M
🌼«هدی» و «عزیز» «جون» با همدیگه اومدن «باغ وحش»، و دارن بادقت به حیوونایی که اونجا هستن نگاه میکنن. هدی از این که این همه حیوون اونجا توی قفس هستن، خیلی ناراحته و دلش میخواد وقتی بزرگ میشه باغ وحشی درست کنه که هیچ حیوونی رنج نبرن. 🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که آدمهای اهل یقین با نگاه کردن به نشانه ها و مخلوقات خداوند در عالم ، به یاد پروردگار متعال می افتن 🌼 در این قسمت از برنامه ی یک آیه یک «قصه عزیزجون به آیه های ۲۰ و ۲۱ سوره ی مبارکه ی «ذاریات» اشاره میکنن. 🌸خداوند در این آیه ها میفرماید: «وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِّلْمُوقِنِينَ. در زمین برای اهل یقین نشانه هایی بر توحید ربوبیت و قدرت خداست. وَفِي أَنفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ. و [نیز] در وجود شما نشانه هایی است ، آیانمیبینید؟» 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی 🎥 قسمت اول: ورود به نجف 🎒این موشن 5 ، داستان سفر دو خواهر مسیحی از مادرید به عراق را به تصویر میکشد و یادآور خاطرات اربعین خواهد بود، این دو دختر اسپانیایی در طی سفر با اتفاقات جالبی روبرو میشن که در قالب گرافیکی و داستانی به نمایش در میاد. ... ✅حتما با ذکر منبع برای دوستان خودبفرستید🙏 ┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄ کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_اول نام پدر حضرت یوسف، حضرت یعقوب نام پدر حضر
👆 🌼حضرت یوسف حالا برو بخواب، برو پسرم. حضرت یوسف دوباره خوابید. این در حالی بود که یکی از برادرهای حضرت یوسف، همه ی حرف‌های آن‌ها را شنیده بود. او از شدت ناراحتی و عصبانیت دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد و آن قدر منتظر شد تا صبح شد. وقتی همراه دیگر برادرهایش گوسفندها را برای چرا به صحرا برد،با ناراحتی گفت: -صبر کنین با همه تون کار دارم. برادرها ایستادند و یکی از آن‌ها که یهودا نام داشت گفت: -شمعون تو امروز چته؟ شمعون رفت گوشه ای نشست و با ناراحتی چند تکه از علف‌ها را با دستش کند و گفت: -از دیشب تا حالا خوابم نبرده. همه کنارش نشستند و یکی از آن‌ها گفت: -خب حرف بزن بگو ببینم چی شده. شمعون گفت: -دیشب یوسف از خواب بیدار شد و خوابش را برای پدر تعریف کرد، اونا نمی دونستن که من بیدارم و حرفاشونو می‌شنوم. یهوادا گفت: -یوسف چه خوابی دیده؟ آن‌ها چه گفتن؟ شمعون گفت: -یوسف در خواب دیده که یازده ستاره و ماه و خورشید به او سجده کردن و پدر به او گفت، او در سال‌های آینده به مقام بزرگی می‌رسه که همه بهش باید احترام بذارن حتی ما. برادرها با تعجب به هم نگاه کردند. شمعون گفت: -خودم با همین گوش‌های خودم شنیدم که پدر به او گفت، او به مقام پیامبری می‌رسه. همه عصبانی شده بودند. یهودا گفت: -این امکان نداره. فکرش هم عذاب آوره. یکی دیگر گفت: -من هیچ وقت به او احترام نمی ذارم. او از همه ی ما کوچکتر است. برادر دیگر گفت: -چرا او باید پیامبر ما باشه. من که قبول ندارم. به جای این که یکی از ما پیامبر بشیم و جانشین پدر باشیم یوسف پیامبر باشه. شمعون گفت: -پدر همین طوری هم ما رو دوست نداره و یوسف رو بیشتر از همه مون دوست داره. دیگه وای به حال این که یوسف به مقام برسه.من که خیلی از این موضوع ناراحتم و بدم اومده. شمعون گفت: -یوسف برادر ما نیست. وقتی پدر بیش از حد به او توجه می‌کنه. دلم می‌خواد بگیرم بزنمش. آن‌ها به شدت عصبانی و ناراحت بودند و به حضرت یوسف حسودی می‌کردند. آن‌ها از یوسف بدشان می‌آمد و سعی می‌کردند او را اذیت کنند. یک روز عصر وقتی از چراگاه به خانه برگشتند، حضرت یوسف داشت با پیراهن نو خود بازی می‌کرد. شمعون در گوش یهودا گفت: -این پیراهن را می‌بینی؟ یهودا گفت: -خیلی آشناست. یکی از برادرها گفت: -حواستون کجاست این همان پیراهن پیامبری است که پدر داشت. شمعون گفت: -پس چرا اونو به یوسف داده؟ یهودا گفت: -دیگه خسته شدم. اصلا حوصله ی یوسف را ندارم. آن‌ها از دیدن آن پیراهن که تن حضرت یوسف رفته بود آن قدر ناراحت شده بودند که دیگر تحمل هیچ چیز را نداشتند و دیگر نمی توانستند حتی یک لحظه هم حضرت یوسف را ببینند. حضرت یوسف، مهربان بود و همه ی برادرهایش را دوست داشت و دل پاکی داشت اما برادرهایش تحمل نداشتند و قلب‌هایشان از حسادت سیاه شده بود. آن‌ها هر وقت با هم تنها می‌شدند از حضرت یوسف بد می‌گفتند. شمعون لگدی به یک سنگ زد و گفت: -من دیگه تحملشو ندارم باید کاری کنیم. اگه همین طوری پیش بره. این خواب و حرف‌های پدر واقعیت پیدا می‌کنه. یهودا گفت: -اگه یوسف نباشه، برای ما بهتره، پدر دیگه یوسف رو فراموش می‌کنه. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چوپان و نی_صدای اصلی_62305-mc.mp3
3.63M
🐑چوپان و نی 🏡در یک روستای زیبا خونه های قشنگی در کنار یک دشت سرسبز قرار داشت . گوسفندهای ده برای چرا باید به دشت میرفتند و علف می خوردند. اهالی روستا تصمیم گرفتند برای گوسفندها و بزها یک چوپان انتخاب کنند. حسن هر روز حیوانات را به چرا می برد و برایشان نی می زد. 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید 🌼کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی 🎥 قسمت دوم: شروع پیاده روی ✅حتما با ذکر منبع برای دوستان خودبفرستید🙏 ┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄ کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دوم حالا برو بخواب، برو پسرم. حضرت یوسف دوب
👆 🌼حضرت یوسف آن روز شیطان همه ی برادرها را فریب داده بود و تصمیم خودشان را گرفتند. شب وقتی حضرت یعقوب داشت توی حیاط به ستاره‌ها نگاه می‌کرد همه دورش جمع شدند و از این که حضرت یوسف روی پای حضرت یعقوب نشسته بود هر کدام به همدیگر نگاه کردند و حسودی شان شد. همه به حضرت یعقوب سلام کردند و حضرت یعقوب هم جواب آن‌ها را داد. شمعون گفت: -پدر اگه اجازه بدی. می‌خوایم چیزی بگیم. حضرت یعقوب به آن‌ها نگاه کرد و گفت: -خب بگین. یهودا گفت: می خواهیم یوسف هم فردا با ما به چراگاه بیاد. حضرت یوسف با شنیدن این حرف سرش را از روی پای حضرت یعقوب بلند کرد و به آن‌ها نگاه کرد. شمعون گفت: -اگه یوسف با ما بیاد خیلی خوش می‌گذره. حضرت یعقوب گفت: من اجازه نمی دم. شمعون در حالی که سعی داشت عصبانیت خودش را پنهان کند گفت: -اما پدر، اجازه بده. ما می‌خوایم یوسف هم با ما بیاد. چرا به ما اعتماد نداری. ما از یوسف به خوبی مراقبت می‌کنیم. او هم برادر ماست و دوست داریم در کنارمان باشه. حضرت یعقوب گفت: -من می‌ترسم شما حواستون به یوسف نباشه و گرگ یوسف رو بخوره. یهودا گفت: -اصلا نگران هیچ چیز نباش ما حواسمون به یوسف هست و به خوبی ازش مراقبت می‌کنیم. بالاخره با اصرارهای زیاد حضرت یعقوب قبول کرد تا یوسف هم فردا صبح با آن‌ها برود. صبح، حضرت یوسف از خوب بیدار شد و برای رفتن همراه برادرهایش آماده شد. حضرت یعقوب بار دیگر سفارش‌هایش را به برادرهای حضرت یوسف کرد و با ناراحتی راضی شده بود که حضرت یوسف با آن‌ها برود. آن‌ها خداحافظی کردند و رفتند. برادرها نزدیگ چاهی رسیدند و نشستند. گوسفندها داشتند علف می‌خوردند. برادرها نگاهی به هم انداختند و هر کدام به یکدیگر اشاره می‌کردند تا یکی شروع کننده ی نقشه باشد. بالاخره یکی از آن‌ها بلند شد و گفت: -پس چرا این قدر معطل می‌کنین. حالا که بهترین زمان گیرمون اومده نشستین و همدیگه رو نگاه می‌کنین. همه بلند شدند و به طرف حضرت یوسف رفتند. حضرت یوسف داشت بازی می‌کرد که سیلی محکمی خورد و روی زمین افتاد. او با ناراحتی گفت: -برای چی منو می‌زنین. شمعون گفت: -می خوایی بدونی که چرا کتکت می‌زنیم. چون تو همه چیز رو از ما گرفتی. از تو و برادرت بنیامین بدمون می‌یاد. اگه تو نباشی همه ی مشکل‌های ما حل می‌شه. حضرت یوسف گفت: -شما دارین اشتباه می‌کنین. آخه چرا حسودی می‌کنین. من که کاری نکردم! پدر همه ی شما را دوست داره و من هم خودم شما رو دوست دارم. شما به پدر قول دادین. حضرت یوسف هر چه می‌گفت، آن‌ها تصمیم خودشان را گرفته بودند. سر و صورت حضرت یوسف زخم شده بود و خون می‌آمد. آن‌ها پیراهن  حضرت یوسف را از تنش بیرون آوردند. حضرت یوسف گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر ملت قهرمان ایران ﴿پیروز میدان﴾ 🌿🔸🌿🔸🌿 🌸نامِ بلندِ ایران 🌱عزیز و باشکوهه 🌸ملتِ سرفرازش 🌱قویّ و مثِ کوهه 🍃 🌸رهبرِ بی نظیرش 🌱رفته به جنگِ نمرود 🌸پیروزشده تو میدون 🌱دشمنو کرده نابود 🌸 🌸تا وقتی ملتِ ماست 🌱توی مسیرِ توحید 🌸هرگز نمی‌هراسد 🌱از توپ‌وتانک وتهدید 🍃 🌸ذکر و نماز و قرآن 🌱اشکِ بسیجی‌هامون 🌸پیروزی را آوردن 🌱با افتخار برامون 🌸 🌸تو جنگِ ما با صدام 🌱تمامِ دنیا دیده 🌸ایران عزیز و پیروز 🌱آمریکا نا امیده 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر: سلمان آتشی 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزوی رودخانه_صدای اصلی_62245-mc.mp3
3.47M
🌸 آرزوی رودخانه مجید کوچولو عاشق تابستون بود چون میتونست با پدرو مادرش بارها به دیدن مادر بزرگش به شهر دیگری بروند. یک بار که با پدر و مادرش داشتند به دیدن مادربزرگ می رفتند از کنار رودخانه ایی گذشتند و مجید از پدرش خواست که برای بازی کمی آنجا بایستند،پدر قبول کرد و ایستادند .مجید همان طورکه داشت با سنگها بازی میکرد صدایی شنید. صدایی ازداخل رودخونه گفت... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی 🎥 قسمت سوم: حرکت در مسیر کربلا ✅حتما با ذکر منبع برای دوستان خودبفرستید🙏 ┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄ کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_سوم آن روز شیطان همه ی برادرها را فریب داده ب
👆👆 🌼حضرت یوسف -حداقل پیراهنم را به بدین تا اگه زنده موندم بپوشمش و اگه بمیرم کفنم باشه. یکی از آن‌ها سیلی محکمی به صورت حضرت یوسف زد و گفت: -از همان یازده ستاره و خوشید و ماه بخواه تا پیراهن بهت بدن و در چاه همدمت باشن،حالا می‌خوام ببینم چه طور ماه و ستاره‌ها در این چاه ترسناک به تو سجده می‌کنن! آیا دیگه زنده هستی که جانشین پدر ما باشی! خندید و حضرت یوسف را به چاه انداخت. وقتی حضرت یوسف به چاه افتاد خدا کاری کرد که تنش زخمی نشود و استخوان‌هایش نشکند. حضرت یوسف اصلا باورش نمی شد که برادرهایش این کار را کرده باشند. حضرت یوسف آن قدر ناراحت شده بود که گریه می‌کرد و با خدا درد و دل می‌کرد. در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و گفت: -یوسف، سلام بر تو. حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت: -تو کی هستی؟ جبرئیل به حضرت یوسف گفت: -من از طرف خدا آمدم. یوسف این قدر غصه نخور. روزی می‌رسه که آن‌ها عاقبت کارهای بد خود را می‌بینند خدا راه نجات تو را می‌داند و به خدای بزگ توکل کن. قلب حضرت یوسف آرام گرفت و امیدوار شد و خدا را شکر کرد. برادرها که از مردن حضرت یوسف مطمئن شدند پیراهن حضرت یوسف را به خون یک گوسفند زدند تا پیراهن خونی شود و به خانه برگشتند و در حالی که الکی گریه می‌کردند روبه روی حضرت یعقوب ایستادند . حضرت یعقوب به آن‌ها نگاه کرد، وقتی حضرت یوسف را با آن‌ها ندید گفت: -پس یوسف کجاست؟ چرا یوسف رو نیاوردین. یکی از برادرها که پیراهن خونی را در دست داشت جلو آمد و گفت: -پدر از چیزی که می‌خوام بگم شرمنده ام اما یوسف را گرگ خورده و ازش فقط این پیراهن خونی به جا مونده. قلب حضرت یعقوب شکست و از شدت ناراحتی تیر می‌کشید. حضرت یعقوب پیراهن را از دستش گرفت و گفت: -ای وای بر من، یوسف، یوسف. نگاهی به پیراهن حضرت یوسف انداخت و گفت: -چه طور ممکنه که گرگ پسرم رو خورده باشه اما پیراهنش سالمه. یوسف کجاست؟ چه بلایی سرش اومده. از بس ناراحت شده بود غش کرد و بیهوش شد به طوری که همه ترسیده بودند و فکر کردند قلب حضرت یعقوب از داغ از دست دادن حضرت یوسف از تپش ایستاده. حضرت یوسف در چاه مشغول عبادت خدا بود که با شنیدن سرو صدای چند نفر از جا بلند شد و به دقت گوش کرد. یک کاروان که از راه دوری آمده بودند کنار چاه برای استراحت ایستاده بودند. دلو خود را توی چاه انداختند. (دلو وسیله ای است که از آن برای آوردن آب از چاه استفاده می‌شود.) حضرت یوسف با شنیدن دلو خوشحال شد و به دستور خدا بدون سر وصدا توی دلو ایستاد. مردی که دلو را از چاه می‌کشید احساس می‌کرد که دلو سنگین است. او دلو را بالا کشید و حضرت یوسف از چاه بیرون آمد. وقتی مسافرها حضرت یوسف را دیدند با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. مردی که دلو را می‌کشید فریاد زد: -بیاین، خیلی عجیبه، همه بیاین نگاه کنین یه پسر بچه به جای آب از چاه بیرون آمد. همه با تعجب به حضرت یوسف نگاه می‌کردند. حضرت یوسف بسیار زیبا بود و هر کسی او را می‌دید از زیبایی اش تعجب می‌کرد. یکی از آن‌ها گفت: -من تعجب می‌کنم این پسر زیبا چرا توی این چاه است. یکی دیگر گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سیب لپ قرمزی_صدای اصلی_62248-mc.mp3
9.35M
🍎 سیب لپ قرمزی 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بازی اربعینی نسخه 20 مرداد.pdf
1.11M
‼️اربعین، بازی، بچه‌ها 👧👦 پیاده‌روی🌴👣 🌴بخش مهمِ مراسمِ اربعینه ولی همش نیست👋 ساعتها بچه ها تو ماشینن 🚎 یا تو موکبا⛺️ منتظرن تا هوا مناسب پیاده‌روی بشه ؛گاهی بیش از ۷ساعت (از ۱۱صبح تا ۶ عصر) حالا چه کار کنیم با بهونه ها و جملات تکراری بچه ها👂🗣 باباااا ... ماماااان حوصله مون سر رفت 😩 آیا راهکاری هست که بچه هامون، هم با فرهنگ غنی اربعین آشنا بشن👁و‌ هم خاطرات خوشی براشون بمونه 💭😌 و اما پیشنهاد اکید ما-♨️👌 👈این پی دی اف 💯 رایگان رو دانلود کن بیش از ۲۰ بازی بدون نیاز به هیچ وسیله ای😳😃 اگه براتون مفید بود برا دوستانتون هم بفرستید📱♻️ ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی 🎥 قسمت چهارم: موکب ایرانی ها ✅حتما با ذکر منبع برای دوستان خودبفرستید🙏 ┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄ کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_چهارم -حداقل پیراهنم را به بدین تا اگه زنده
🌼حضرت یوسف -بهتره با خودمون ببریمش. هر کدام چیزی می‌گفتند و از حضرت یوسف سوالاتی می‌پرسیدند و حضرت یوسف نمی دانست چه جوابی بدهد و بعد از این که با هم مشورت کردند قرار شد حضرت یوسف را به طور پنهانی با خود ببرند و به عنوان برده بفروشد. حضرت یوسف بسیار مهربان بود و با همه به خوبی و مهربانی رفتار می‌کرد و در تمام مدت به فکر پدرش بود و برای حضرت یعقوب دعا می‌کرد و از خدا می‌خواست به او صبر بدهد. حضرت یعقوب به هوش آمده بود اما یک لحظه هم دست از گریه بر نمی داشت و از برادرها می‌پرسید: -راستشو بگین با یوسف چه کردین؟ چه بلایی به سر یوسف من آمده؟ اما برادرهای حضرت یوسف توجهی به حال بد پدرشان نداشتند و به او دروغ می‌گفتند. کاروان به مصر رفتند و حضرت یوسف را به بازار برده فروش‌ها بردند و کنار برده‌ها برای فروش گذاشتند. حضرت یوسف به برده‌ها نگاه می‌کرد و دلش برای آن‌ها می‌سوخت و از این که می‌دید بعضی از مردم بت پرست هستند ناراحت می‌شد. حضرت یوسف هنوز باورش نمی شد که برادهایش این نامهربانی را در حقش کردند. هر بار که به کار زشت بردرهایش فکر می‌کرد و این که حالا پدرش در چه حالی است قلبش به شدت می‌شکست و بغض بدی گلویش را فشار می‌داد که انگار می‌خواست خفه شود. اما بعد با خدای خودش حرف می‌زد و درد و دل می‌کرد و به خدا توکل می‌کرد. در همین لحظه بود که صدای برده فروش بلند شد و فریاد زد: -عزیز مصر این برده را خرید. حضرت یوسف نگاه کرد. مردی پول دار ایستاده و منتظر بود تا حضرت یوسف را با خود ببرد. طنابی که به دور حضرت یوسف بسته بودند را باز کردند و حضرت یوسف  فروخته شد. حضرت یوسف وارد قصر عزیز مصر شد. زلیخا همسر عزیز مصر با دیدن حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت: -این را از کجا آوردی؟ عزیز مصر گفت: - این کودک  غلام خوبی است اما چه خوبه که جای فرزند مون باشه. زیبایی حضرت یوسف همیشه همه را به خود جذب می‌کرد و او دانا و قوی بود. کم کم حضرت یوسف بزرگ شد و به سن جوانی رسید. در این سال‌ها زلیخا همیشه محو زیبایی‌های حضرت یوسف بود. زلیخا همیشه به حضرت یوسف فکر می‌کرد و به او علاقه پیدا کرده بود و تصمیم خود را گرفته بود و با این که همسر عزیز مصر بود به حضرت یوسف علاقه داشت و به او نگاه می‌کرد و دوست داشت کنار او باشد. زلیخا با روش‌های زیادی می‌خواست منظور خود را به حضرت یوسف برساند. اما حضرت یوسف که جوان با غیرت و با ایمانی بود اصلاً به زلیخا توجهی نمی کرد و حتی به او نگاه هم نمی کرد. اما زلیخا دست بردار نبود و می‌خواست به خواسته ‌هایش برسد. یک روز زلیخا به یکی از خدمتکارهای خود دستور داد که حضرت یوسف را به اتاقش بیاورد. حضرت یوسف همراه خدمتکار راه افتاد و وقتی از راه رو‌ها می‌گذشت خدمتکار درها را قفل می‌کرد. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
برادران دو قلو_صدای اصلی_63174-mc.mp3
3.63M
🌼برادران دوقلو 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی 🎥 قسمت پنجم: زیارت کربلا ✅حتما با ذکر منبع برای دوستان خودبفرستید🙏 ┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄ کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_پنجم -بهتره با خودمون ببریمش. هر کدام چیزی می
🌼حضرت یوسف حضرت یوسف دید که خدمتکار هفت در را به ترتیب قفل می‌کرد و او وارد اتاق آخر شد و خدمتکار در را از پشت قفل کرد و رفت. زلیخا با آرایش و لباس زیباروی تخت نشسته بود. حضرت یوسف سرش را پایین انداخت تا زلیخا را نبیند. زلیخا از جا بلند شد و با لبخند به حضرت یوسف سلام کرد. حضرت یوسف هنوز سر پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت. زلیخا گفت: -نمی خوایی به من سلام کنی و بهم نگاه کنی من این لباس‌های زیبا رو برای تو پوشیدم. حضرت یوسف با ناراحتی گفت: -پناه بر خدا. چرا دست از گناه بر نمی دارین من در خانه ی شوهر شما بزرگ شده ام و نان او را خوردم او با خوش رفتاری مرا به این سن رسانده. زلیخا گفت: -تو برده ی من هستی و هر کاری که من می‌گم باید انجام بدی. حضرت یوسف گفت: -پناه می‌برم به خدای بزرگ که به جز خدای بزرگ هیچ کس دیگری در قلب و روحم نیست. زلیخا نگاهی به بت کوچکی که گوشه ای از طاقچه ی اتاق بود انداخت و با عجله رفت و پارچه ای را روی بت انداخت تا کارهایش را نبیند. حضرت یوسف پوزخندی زد و گفت: -تو از یک بت بی ارزش و بی شعور می‌ترسی و خجالت می‌کشی اما انتظار داری من از خدای بزرگ که همه چیز را می‌داند و می‌بیند و می‌شنود خجالت نکشم. زلیخا که عصبانی شده بود محکم به صورت حضرت یوسف زد و گفت: -ساکت باش و هر چی که بهت می‌گم انجام بده و این قدر خدای من، خدای من نکن. حضرت یوسف که خیلی از زلیخا عصبانی شده بود می‌خواست زلیخا را کتک بزند که از طرف خدا به او وحی آمد: -ای یوسف زلیخا را نزن و به طرف در فرار کن. حضرت یوسف تا دستور خدا را شنید به طرف در دوید. و زلیخا که می‌دانست درها قفل است به طرف حضرت یوسف حمله کرد و حضرت یوسف به سرعت می‌دوید و تا به درها می‌رسید قفل‌ها باز می‌شد و حضرت یوسف می‌توانست از آن جا فرار کند. او همه ی درها و راه روها را پشت سر گذاشت و قفل‌ها به دستور خدا باز می‌شد. زلیخا که به دنبال حضرت یوسف می‌دوید از پشت پیراهن پیراهن یوسف را گرفت و کشید و پیراهن حضرت یوسف پاره شد. حضرت یوسف به در آخر رسید و وقتی در باز شد ناگهان شوهر زلیخا پشت در ایستاده بود و آن‌ها را دید و با تعجب و عصبانی گفت: -این جا چه خبره؟ زلیخا ترسیده بود و نفس، نفس می‌زد و همسر زلیخا داد زد: -چرا ساکتین؟ یکی از شما حرف بزند. زلیخا که ترسیده بود به دروغ گریه کرد و گفت: -این نتیجه ی همه ی زحمت‌های ما است که او را بزرگ کردیم. حضرت یوسف گفت: -من بی گناه هستم و کار اشتباهی نکردم. همسر زلیخا که ناراحت شده بود نمی دانست چه کند و حرف چه کسی را باور کند. در همین لحظه بود که خدا به حضرت یوسف وحی کرد که برای اثبات بی گناهیش از بچه ای که در آخر راه رو بغل مادرش است بپرسد. حضرت یوسف گفت: -به خدای یگانه، قسم می‌خورم که گناه کار نیستم. و برای این که بفهمید که من راست می‌گم از بچه ای که آنجا ایستاده بپرسین. زلیخا با شنیدن این جمله خنده ای کرد و گفت: -از آن بچه بپرسیم! و چون فکر می‌کرد آن بچه نمی تواند حرفی بزند گفت: -خیلی هم خوبه. من با این کار موافقم. همسر زلیخا از آن مادر و بچه که از فامیلهای زلیخا بودند و چند روزی را برای دیدن زلیخا آمده بودند خواست تا جلوتر بیاید. در همین لحظه بود که آن مادر و بچه ی کوچکش جلو آمدند. بعد از سلام همسر زلیخا دستی به سر آن بچه کشید و گفت: -خب بگو ببینم یوسف گناه کار است یا زلیخا؟ یوسف می‌گه که تو حرف می‌زنی. ناگهان آن بچه به دستور خدا گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پرواز برگ و پرنده_صدای اصلی_63175-mc-mc.mp3
3.59M
🍃پرواز برگ و پرنده 🕊توی یک باغ خیلی قشنگ ، زیر آسمان آبی و آفتابی، حیوانات با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. 🍃برگهای چنار آرزوی پرواز داشتند و دلشان می خواست مثل پرنده ها پرواز کنند. باد که صدای برگها را شنید به آنها مژده داد که به زودی برگها هم پرواز خواهند کرد. پاییز کم کم رسید و برگها ... بهتره ادامه قصه را بشنوید👆 🌼کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند 🌸🌸🍃🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود شیری دانا و صبور و  در جنگلی  پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند... این جنگل بدلیل حضور سلطان دانای  جنگل  آرامشی  داشت ،که سبب می شد روز به روز به تعداد حیواناتش اضافه شود . روزی از روز ها با ورود یک حیوان عجیب و بسیار قدرت طلب و مغرور این آرامش به  جهنم تبدیل شد .. سلطان جنگل از این ماجرا با خبر شد.  دستور داد جلسه ای تشکیل دهند با حضور همه ی کسانی که به نوعی با این حیوان عجیب رو برو شده بودند. در این جلسه شیر دانا همه ی اطلاعات لازم  را از حیوانات حاضر در جلسه کسب کرد و از بین حیوانات پلنگ - ببر - فیل - خرس - گورخر - کلاغ و خرگوش را انتخاب کرد.  برای هریک از آنها ماموریتی داد تا فردا با اجرای نقشه ای دقیق از شر این حیوان عجیب خلاص شوند و آرامش را به حیوانات بازگردانند . همه حیوانات از محضر شیر اجازه گرفته و رفتند تا فردا صبح به ماموریت خود عمل کنند . با اطلاعاتی که حیوانات به شیر داده بودند این حیوان عجیب باید ادم باشد که با استفاده از اسلحه و ماشین به شکار حیوانات پرداخته است و صبح فردا هم کار خود را ادامه خواهد داد . با این حساب صبح زود همه حیوانات برای شروع ماموریت آماده از خواب بیدار شدند . با نقشه سلطان جنگل پلنگ در روی درختی بلند باید بخوابد و خوب اوضاع را بررسی کند.  ببر در بین درختان انبوه جنگل کمین کند و منتظر بماند . فیل با تعدادی از فیل های دیگر آماده حمله باشد. خرس با ترساندن آدم به کمک حیوانات دیگر برود. کلاغ در جابجایی پیامها دخالت کند. خرگوش همه امور را در اختیار شیر قرار دهد. گورخر در شناسایی  محلی که شکارچی مستقر شده  خبردار شود . همه ماموریت خود را به خوبی بلد بودند.  آدم صبح سوار بر ماشین جیپ خود وارد جنگل شد و پس از درست کردن چایی و خوردن آن اسلحه خود را برداشته و در جنگل راه افتاد  از طرف شیر دستور داده شده بود که همه حیوانات تا زمانی که به انها خبری نرسیده از لانه خود بیرون نیایند . کلاغ همینطور در جنگل چرخ می زد و اوضاع را بررسی می کرد و همه را از اوضاع مطلع می کرد کلاغ وضعیت و موقعیت شکارچی را به همه اطلاع داد.  فیل و همه دوستانش  در نزدیکی محل چادر شکارچی حاضر شده و آماده حمله ایستاند. ببر بدون آنکه شکارچی آن را ببیند به تعقیب شکارچی پرداخت تا در موقعیت مناسب و به دستور شیر کار حمله را آغازکند. شکارچی در طول و عرض جنگل پرسه می زد اما هیچ حیوانی را پیدا نمی کرد و با خودش می گفت مثل اینکه جنگل تعطیل شده . خرس ناگهان جلوی شکارچی حاضر شد و شکارچی از ترس زبانش بند آمد ولی خودش را آماده کرد که با اسلحه اش شروع به تیز اندازی کند . فیل صدایی از پشت سرش در آورد و تمرکز شکارچیبه هم ریخت پلنگ از بالای درخت پایین پرید و به همراه ببر شکارچی را محاصره کردند شیر به همراه گورخر در صحنه حاضر شدند و شکارچی از اینهمه آمادگی متعجب شده بود و کاملا از نقشه بودن این حمله اطمینان حاصل کرد . شیر به شکارچی هشدار داد که دیگر هرگز وارد جنگل نشده و مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند . شکارچی از کارهایی که کرده بود اعلام پشیمانی کرد و قول داد که هرگز مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند و در جهت جبران کارهای بد خود برای حیوانات جنگل کاری انجام دهد. شکارچی با شیر صحبت کرد و اجازه خواست در جنگل کلبه ای درست کند و دامپزشکی را هر چند وقت یکبار به انجا بیاورد تا  حیوانات مریض را مداوا کند . سلطان جنگل  از همکاری همه حیوانات تشکر کرد.و بازگشت آرامش را به جنگل به همه تبریک گفت و باز همه حیوانات در کنار هم به زندگش شیرین خود ادامه دادند. 🌸🌸🍃🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4